همانطور که پیشتر نیز حدس میزدیم، حرکت سیاسیای که در بطن حکومت اسلامی از چندی پیش آغاز شده، و هدف آن صرفاً «تسخیر» فضای دانشگاهی کشور به دست عوامل حکومتی است، به مناسبت 16 آذرماه، زمینهساز حضور محمدخاتمی، رئیس سابق دولت اسلامی، در محوطة دانشگاه نیز شد. ایشان، همچون «همپالکیهای» دیگرشان در این حاکمیت، طبق معمول، به دعوت یکی از شاخههای «انجمن اسلامی»، پای به محیط دانشگاهی میگذارند، و منبری نیز جهت یک «موعظة» مفصل «اسلامی ـ انقلابی» در اختیار میگیرند. اینکه محمدخاتمی و جریاناتی که خود را منبعث از «خطخاتمی» میدانند، در این مقطع از شرایط سیاسی کشور، اصولاً حرفی برای گفتن میتوانند داشته باشند یا خیر، مسئلة جداگانهای است؛ کارنامة «اصلاحات» به عیان در برابر ملت ایران قرار دارد، و حداقل در مقطعی چنین کوتاه نمیتوان جهت توجیه اعمال دو دولت پیاپی دوران اصلاحات، به دروغ و تزویر متوسل شد. ولی نمیباید از حق گذشت که، اگر 8 سال تجربة ناکام دولت «اصلاحات» در برابر ما قرار گرفته، دو سال است که ما ملت تجربة هولناک دیگری را از سر میگذرانیم؛ اینبار، تحت عنوان «بازگشت» به اصول اساسی همان به اصطلاح «انقلاب»!
ولی در بازگشتی به مواضع خاتمی، میباید اشاراتی به عملکرد وی و بنیادهای نظری حاکم بر مسیر تحولات این «اصلاحطلبی» داشته باشیم. شاهد بودیم که طی 8 سال حکومت، محمد خاتمی تمام قولها، وعدهها، و اصولی که بر اساس آن «منتخب» مردم شده بود، یکی پس از دیگری، زیر پای گذاشت! آزادیهای مطبوعات، احزاب، فعالیتهای فرهنگی، و به طور کلی «آزادیهای» اجتماعی، از صحنة سیاستگذاری 8 سالة خاتمی کنار گذارده شد! در عمل، پایهریزی نوعی مطبوعات «موسمی»، که بوئی از «آزادی» و «حقوقشهروندی» از آن به مشام میرسید، در پشت صحنهای قرار گرفت که بسیاری صاحبنظران، بر اساس شواهد موجود، آنرا به تمایل سازماندهی یک کودتای دولتی توسط سازمانسیا مرتبط میکنند! کودتائی که پیشتر در دورة مصدق و بنیصدر تجربه کرده بودیم. در کمال تأسف، بر خلاف تمامی اظهارات گزافهای که امروز گروههای وابسته به اصلاحطلبی عنوان میکنند، «پروژة» خاتمی، با آنچه وی و دوستدارانش طی 8 سال حکومت ارائه کردند، نمیتوانست طرحی «دراز مدت»، جهت فراهم آوردن شرایط «دمکراتیک» در کشور ایران به شمار آید! خلاصه بگوئیم، «پروژة» خاتمی، فریبی بیش نبود!
یکی از مهمترین پایههای حاکمیت دمکراتیک، حضور و برتری بیقید و شرط «نظم قانونی» در ارتباط با مسائل اجتماعی است. جامعة بدون قانون، یا جامعهای که در آن قوانین وسیلة پیشبرد امیال مشتی رجاله و چماقدار میشود، نمیتواند خود را به هیچ عنوان به الگوئی «دمکراتیک» نزدیک کند؛ و در دوران 8 سالة خاتمی شاهد بودیم که بیقانونی، و حضور پیگیر عوامل چماقکش دولت استعماری اسلامی، حتی از دوران حاجاکبر بهرمانی نیز چشمگیرتر شده بود. ولی جهت «توجیه» این شرایط، طرفداران خاتمی عنوان میکنند که، در این دوره، حضور چشمگیر عملة «فاشیسم» در سطح جامعه، نشانگر «مقاومت» جناحهای محافظهکار میباید تلقی شود! ولی این را نیک میدانیم که خطکشیهای «فرضی» سخنگویان حاکمیت اسلامی، و تقسیم «عوامل» فاشیسم اسلامی به جناحهای «محافظهکار» و «اصلاحطلب»، اصولاً یک شوخی تلخ بیش نیست. خاتمی به هیچ عنوان، نه خود و نه دیگر طرفداران پر شر و شورش را، نمیتواند از بدنة نفرتانگیز این حاکمیت ضدبشری و فاشیستی جدا بداند. خاتمی کسی است که بنیانگزار کیهان شریعتمداری است! خاتمی کسی است، که طی نخستین دهة حاکمیت اسلامی، سرکوب آزادیخواهان را، با توسل به تبلیغات «طالبانیسم» شیعیمسلک، در وزارت ارشاد سازمان داده! و به صراحت بگوئیم، خاتمی خود یکی از مهمترین رهبران سرکوب در ایران است. حال چگونه میتوان این امر را به مردم یک کشور «باوراند» که، چنین فردی، بتواند پس از سالهای متمادی همکاری همهجانبه با یک رژیم ددمنش و انسان ستیز، یک شبه تغییر «ماهیت» داده، تبدیل به مجسمة آزادی و «حقوقبشر» بشود؟ چنین انتظاری از مردم یک کشور، حتی مردمی صبور، چون ملت ایران که 80 سال سنگینی حاکمیت بلاانقطاع فاشیسم «غربپرست» را بر شانههای خود تحمل کرده، به معنای گذر به فراسوی «انصاف» و عدالت است.
«پروژة» خاتمی، بازسازی فضاهای «مصنوعی» مصدق و بنیصدر بود؛ دنبالهای بود بر تحولی استعماری، که به آفرینش قهرمانان کامل «آزادیخواهی» منجر میشد، تا این بتهای عیار «آزادیخواه»، به دست دیواستبداد سرنگون شده، رژیمهائی «غیرانسانی»، هر چند بسیار دیرپای و «پرمنفعت»، جهت جایگزینی آنان بر کشور حاکم شوند. خلاصه بگوئیم، «غرب» با به قدرت رساندن خاتمی، خواب بسیار خوشی دیده بود! خواب دورة پررونق دیگری در امر «مقدس» بهرهکشی از ملت ایران، و سرکوب ایرانیان به شیوههای سنتی و متداول!
در عمل، دلیل حضور چشمگیر گروههای سرکوب در سطح جامعه، طی دوران خاتمی، فقط شبیهسازی همین دوران «گذار» بود؛ حضوری جهت دعوت عمومی به سکوت و فرمانبرداری! چرا که، در جامعهای که وزیر، مشاور ریاست جمهور، و دوستان گرمابه و گلستان اینان در ملاء عام زیر دست و پای اوباش میافتند، به زندان میروند، و با نیشچاقو زخمی میشوند، تکلیف مردم کوچه و بازار روشن است! ولی همانطور که در بالا گفتیم، «غرب» فقط خواب خوش دیده بود! در دورة بحران مصدق، «فدائیان اسلام» نقش چماقکشهای حکومت فعلی اسلامی را بر عهده داشتند، و فریاد «تندرویهای» سیاسی را نیز به یک فرد مجهولالهویه، به نام «حسین فاطمی» محول کردند. همانطور که فدائیان اسلام، در دورة مصدق نخست وزیر را «اعدام» انقلابی میکردند، و مصدق، «قهرمان ملی»، آدمکشانشان را از زندان «آزاد» میکرد، در دورة محمد خاتمی نیز، کسانی که در ملاءعام به جان این و آن سوءقصد میکردند، از قبیل سعید عسگر، نه تنها مجازات نمیشدند، که به دست حضرت «خاتمی»، همین خاتمی که امروز در دانشگاه تهران زوزة «آزادیخواهی» سر داده، از هر گونه تعرضی مصون ماندند. ولی ارتباط مصدق با آدمکشان «فدائیان اسلام»، در جامعهای با ساختارهای فئودالی، به دلیل نبود ارتباطات، محتاج توجیه نیز دیده نمیشد، ارتباطاتی که امروز به صورت اسناد و شواهد تاریخی در دست است. ولی در دوران جدید و به دلیل رشد روابط اجتماعی، جهت فراهم آوردن زمینة وطنفروشی و آدمکشی به دست «سیدخندان»، استعمار بهانة دیگری پیدا کرد: «نبود تصمیمگیری در بطن قوة قضائیه!» بله، همین قوة قضائیه که رئیس آن یک عراقی بیگانه با زبان فارسی است، و مستقیماً از نجف و کربلا برای ما ملت او را «پست» کردهاند!
با شکست «پروژة» خاتمی، که پس از فروپاشی «توطئة» کودتا، بر محور هیاهو در اطراف توقیف روزینامة فاشیستی «سلام»، علنی شد، بحران از ابعاد دیگری برخوردار شده بود. به همین دلیل، مشتی از عملة این حاکمیت، سعی کردند با کسب حمایت از اربابان آمریکائی، به پروژة «خروج از حاکمیت» جان دهند! تمامی این «عملیات» نیز به این امید واهی تکیه داشت که، اصل منافع اربابان در واشنگتن، در صورت اجرای این پروژه محفوظ میماند، ولی اینبار نیز کور خوانده بودند! «پروژة» دوم نیز فروپاشید! در این مقطع بود که غرب به این صرافت افتاد که، بازسازی فضای «کودتائی» به صور رایج در 28 مرداد و دورة بنیصدر، دیگر در ایران امکانپذیر نیست! انتخاب دوبارة محمدخاتمی به مقام «ریاست» دولت اسلامی، در واقع تداوم بازی «باختة» سیاسی، از جانب محافل غربی بود؛ «گزینهای» بازنده که فروپاشی آن کاملاً قابل پیشبینی بود!
در واقع پس از شکست این مراحل است که ایالات متحد برنامة اشغال کشور عراق را «نهائی» میکند، چرا که بازگشت به صورتبندیهای گذشته را در ایران امکانپذیر نمیبیند، و این بیم در واشنگتن ایجاد میشود که با از میان رفتن «توازن» استعماری «عراق ـ ایران»، ممکن است، به تدریج کنترل غرب بر منابع نفتی خاورمیانه نیز از دست برود! با به قدرت رسیدن محمود احمدینژاد، تحت عنوان «رئیس» دولت حکومت اسلامی، به صراحت بگوئیم، ساختار پایهای و حامی این حاکمیت، که همان لباسشخصیها و اوباش خیابانی و ساواکیهای نانخور آمریکا هستند، علناً در تهران قدرت را زیر نظر آمریکائیها به دست گرفتند. ولی این سئوال هنوز بیجواب مانده: آیندة چنین حکومتی، که از ریشه و بن به اوباش خیابانی و چماقکشهای ساواک وابسته است، در ساختار فعلی سیاسی منطقه چه خواهد بود؟
شرایط منطقه وابستگی بسیار با شرایط حاکم بر فضای سیاستهای داخلی قدرتهای بزرگ پیدا کرده. جناحهای سیاسی در روسیه، در شرایط فعلی به تغییرات اساسی و پایهای برای بنیانگزاری حاکمیت کشورشان مشغول شدهاند؛ در نتیجه، منطقی است که روسیه تا چندی دچار بحرانهای سیاسی هم باشد، بحرانهائی که شفافیت و قاطعیتهای جاری در تصمیمگیریهای کرملین را مخدوش خواهد کرد. از طرف دیگر، آمریکا پای به میدان انتخاباتی میگذارد، که عملاً هیچیک از احزاب رسمی علاقهای به پیروزی در آن ندارند! پیروزی در این انتخابات به معنای ارائة راه حل جهت بحرانهای عراق، افغانستان، پاکستان، و خصوصاً جستجوی مفری برای خروج از بنبست «پروژههای» آمریکائی در ایران است؛ هیچ حزب سیاسی، امروز در آمریکا نمیتواند ادعا کند که چنین صورتبندیهائی در اختیار دارد. در نتیجه، در آمریکا، باقی ماندن در «اپوزیسیون»، کاملاً به صرفه نزدیکتر است. چرا که، قبول مسئولیت در برابر شرایطی که حق انتخاب و ابتکار عمل در آن دیگر در انحصار آمریکا نیست، گزینة منطقیای نمینماید.
این مجموعه شرایط ویژه، در ایران، نوعی خلاء سیاسی ایجاد کرده. و در نتیجه، عمال «پروژة» کودتای دوم خرداد، امروز سعی دارند خود را به عنوان یک «گزینة معتبر» به چشم اربابان بنمایانند. ولی با بررسی دقیق گفتمان این «جریان» و مقایسة آن با جریانات دیگر ـ اصولگرائی در صور مختلف، حتی گفتمان جناحهای «چپنمائی» که اینروزها از آنان تحت عنوان «دانشجویان سوسیالیست» نام برده میشود، و در واقع زیرمجموعههای ساواک هستند ـ به یک نقطة مشخص میرسیم: در این جریانات، علیرغم هیاهو و شور و شعف رسانهای، پدیدهای به نام «پروژة سیاسی» در عمل وجود ندارد! نه اصولگرایان پروژهای دارند، نه «اصلاحطلبان» و نه «چپنماها»!
موارد اساسی، که در شرایط فعلی میتواند بنبستهای سیاسی کشور را فروپاشانده و زمینهساز شرکت فراگیر تودههای وسیع مردم در انتخابات باشد، در پروژههای به اصطلاح سیاسی این جناحها «غایب» اصلی است. به طور مثال، از میان برداشتن «نظارت استصوابی»، کنار گذاشتن «دینخوئی» و «رهبریت» در این حاکمیت، تأمین آزادیهای لازم جهت مطبوعات، احزاب، فعالیتهای سندیکائی، فرهنگی، و نهایت امر رفع موانع «شرعی» که در مسیر زندگی روزمرة ایرانیان راهبند روند عادی زندگی شده، در اظهارات سیاسی این جناحها اصولاً دیده نمیشود! اینان همگی بر این اصل تأکید دارند که آنچه در جامعه میگذرد از ریشه و بنیان «درست» است! از طرف دیگر، چندی است که دولت، جناح دیگری را به دست خود وارد صحنة سیاست کشور کرده، و آنرا «دانشجویان سوسیالیست» لقب داده! در اینکه کسانی، با گذراندن چندین و چند امتحان عقیدتی و دینی، بتوانند با حفظ مشی سوسیالیستی، در فضای دانشگاههای ایران حضور فیزیکی داشته باشند، نویسندة این وبلاگ فقط عقل سلیم را به داوری میطلبد، ولی دولت از فوت کردن در آستین به اصطلاح «سوسیالیستها» یک هدف کلی را دنبال میکند، ترساندن دستراست، و انگشت گذاشتن بر بیتفاوتیهای راستگرایان طرفدار رژیم، جهت کشاندن آنان به پای صندوقهای رأی! در این مقطع، نگاهی به قسمتی از «ترهات» سیدخندان در دانشگاه تهران خواهیم داشت، ایشان میفرمایند:
«انقلاب ما انقلاب ديني در محتوا، شكل [و در صورت] با [به] رهبري حضرت امام (ره) بود، ديني كه انقلاب مطرح كرد به خواست تاريخي مردم پاسخ گو بود و ناظر بر تحول در جهت اين خواست و اين چنين دانشگاه همه را برگرفت.» ایسنا، كد خبر: 8609-12188
بله، همانطور که مشاهده میکنیم، جملات نامفهوم بالا دقیقاً گویای برنامة سیاسی محمد خاتمی است. همین جملات میتواند به عنوان قسمتی از سخنرانی «مقاممعظم» و یا احمدینژاد در سایتهای «اصولگرا» نیز منتشر شود! خاتمی در ادامه اضافه میکند: «[...] سنتپرستان مخالف ترقی و تحول هستند، [...]هيچ جنبشی بدون ارتباط با متن جامعه به نتيجه نمیرسد»
در اینکه سنت پرستان مخالف ترقی و تحولاند، جای شکی نیست، در همة جهان سنتپرستی و «تحول» در تخالف قرار میگیرند، و این مسئله نه ربطی به دانشگاه دارد، و نه ارتباطی با شرایط ویژة ایران. «تحول» فینفسه منافع ساختارهای «مقدس» و نه «سنتی» را آشفته میکند، این آشفتگی محافل سنتپرست را خوش نمیآید! ولی زمانیکه یک «آخوند» با لباسی که بر تن کرده، سخن از «ارتباط با متن جامعه» به میان میآورد، میباید پرسید این جامعه چه ویژگیهائی میتواند داشته باشد؟ اگر روزی همین «جامعه» موجودیت روحانی جماعت را برنتابد، آیا آقای خاتمی ترک منبر و محراب خواهند کرد؟ مسلماً خیر! «جامعه»، در کلام آخوند جماعت، چه «اصلاحطلب» و چه «اصولگرا»، یک مفهوم دارد: جامعهای «برخوردار» از اصول اسلامی، و «معتقد» به وجود روحانیون در مقام «رهبری» دینی و سیاسی تودههای مردم! در واقع، خارج از تمامی بحثهای استراتژیک، سیاسی و ساختاری، و در بطن یک تحلیل صرفاً نظری، در همین مقطع میتوان، تضاد میان اصل «آزادی»، «خواست» مردم، با «تمایلات» سلطهطلبانة روحانی جماعت را آشکارا ملاحظه کرد. آخوند جماعت با تنها چیزی که اصولاً ارتباطی ندارد، و هیچگونه ارتباطی نیز نمیجوید، همان «جامعه» است! جامعه، به عنوان مکان زندگی، رشد و شکوفائی «شهروندانی» آزاد و آزادیخواه.
گرم شدن روابط دیپلماتیک و نهایتاً اقتصادی، میان دولت فرانسه و حکومت سرهنگ قذافی، در ظاهر آغاز شده! ولی در واقع، ریشة این روابط به تحولاتی قدیمتر از چند هفتة پیش باز میگردد. آغاز روابط علنی و اعلام شده، از جانب پاریس و تریپولی، به سال 2004 و به اصطلاح به آنچه «حل و فصل» مسالمتآمیز اختلافات بر اساس فعالیتهای فرضی تروریستی لیبی مربوط شده، باز میگردد. در رأس این «اتهامات»، میتوان از سقوط هواپیمائی در شهر کوچک «لاکربی» انگلستان، در سال 1988، سخن به میان آورد، سانحهای که به کشته شدن بیش از 200 تبعة آمریکائی انجامید، و از جانب دولتهای غربی همیشه یک «مقصر» اصلی داشته: سرهنگ قذافی! ولی نمیباید فراموش کرد که این حادثة هولناک دو سال پس از روزی به وقوع پیوست که هواپیماهای ارتش آمریکا، به بهانههائی واهی، کاخ ریاست جمهوری لیبی و مناطق اطراف آنرا بمباران کردند، عملیاتی که به کشته شدن 110 غیرنظامی و به روایتی نادختری شخص قذافی انجامید! این نوع «روابط» سیاسی و استراتژیک را، عملاً از همان سالها یانکیها پایهگذاری کردند؛ روابطی که بعدها در کشورهای دیگر، خصوصاً در عراق و افغانستان، شاهد اوجگیری و جهتگیریهای اقتصادی، مالی و استراتژیک فزایندهاشان هستیم!
ولی نمیباید فراموش کرد که، کشتار اتباع لیبیائی، به دست سربازان آمریکائی و حتی اسرائیلی از دیرباز «مد روز» بوده! در سال 1973، جنگندههای دولت اسرائیل هواپیمای مسافربری 727 لیبی را با 110 سرنشین و خدمه در حال پرواز مورد حمله قرار داده، تمامی سرنشینان آن را به قتل میرسانند! این عملیات «قهرمانانه»، به این دلیل از طرف «تساهال» سازماندهی شده بود که گویا «شواهدی» دال بر همکاری «تریپولی» در حملات تروریستهای عرب به ورزشکاران اسرائیلی در المپیک مونیخ، در سال 1972 در دست بوده است! چند سال بعد، و در سال 1981، در اوج «ریگانیسم» سرکوبگر آمریکا، ارتش ایالات متحد مستقیماً در خلیج «سیرت» دو هواپیمای مسافربری دیگر لیبی را هدف آتش قرار میدهد! هر چند اینبار سخن از محدودههای جغرافیائی و قرار گرفتن «فرضی» خلیج سیرت در آبهای بینالمللی به میان میآید، و در این هیاهو، رسانهها سعی بر مخفی نگاه داشتن «دلایل» واقعی این تهاجمات دارند، مسئله کاملاً روشن بود: سوءقصد به جان رانالد ریگان، که عملاً میبایست بر زندگی وی نقطه پایان بگذارد، با شکست روبرو شده بود! ریگان، در شرایطی از مرگ حتمی نجات مییابد که بیشتر به یک معجزه میماند. از آن هنگام تا همین چند روز پیش، غرب و لیبی در دو جبهة «متفاوت» قرار میگیرند، اگر میگوئیم «متفاوت» و نه «متخالف»، به هیچ عنوان اشتباهی در کار نیست؛ هم سرهنگ قذافی میداند و هم غربیها بر این امر اشراف کامل دارند که درخت نوپای روابط لیبی و غرب از آندسته درختان نیست که بتوان بر شاخهایش بیش از آنچه «مصلحت» استراتژیک ایجاب میکند، جست و خیز کرد! لیبی کشوری است به تمام معنا «جدیدالتأسیس»! خارج از مردهریگ مهاجران رم باستان در سواحل مدیترانهای این «منطقه»، عملاً جای پای «تمدن» و پیشینة تاریخیای که بتوان آنرا نشانی از «ملت لیبی» به شمار آورد، در تاریخ بشر نمییابیم. و اقوام و قبایلی را که، پیش از حملة ایتالیائیها در سال 1911 در این منطقه زندگی میکردند، مشکل میتوان «ملت لیبی» خطاب کرد! در عمل، همچون بسیاری دیگر از موارد تاریخی، کشور لیبی نیز فقط زائیدة نوعی سیاست «کشورسازی»، از انواع شاهکارهای سرمایهداری غربی است و بس!
ولی در عمل، پس از آنکه در سال 1956 وجود میادین نفت و گازطبیعی در کشور لیبی به اثبات رسید، شرایط به طور کلی دگرگون شد! اگر پس از پایان جنگ دوم، و «یک کاسه» شدن استراتژیهای سرمایهداری، تقابل «خصمانة» رژیمهای سرمایهداری اروپائی در لیبی دیگر بیمعنا شده بود، پایان جنگ دوم، توجیه دیگری جهت حضور غربیها در لیبی ارائه میداد. نخست میباید به مخالفت شدید غرب با حضور فعالان بلشویسم روس در بنادر دریای مدیترانه اشاره کنیم، غرب سعی داشت که از رشد مراکزی در سواحل دریای مدیترانه که بتواند مورد استفادة شورویها قرار گیرد، جلوگیری به عمل آورد! ولی در درجة بعدی، نزدیکی جغرافیائی لیبی به مراکز مصرف انرژی، و خصوصاً کیفیت بسیار بالای منابع «نفت سبک» لیبی، اشتهای لندن را بسیار تحریک کرده بود!
انگلستان که توانسته بود در سال 1952 «اتحاد جماهیری لیبی» را تحت عنوان کشوری «مستقل»، ولی در عمل به صورت ساختاری تحتالحمایة انگلستان، به جامعة بشری تحویل دهد، و فردی به نام «سلطان ادریس» را در رأس دولت وابسته به لندن، به مردم این منطقه تحمیل کند، مسلماً از اینکه چند صباح بعد مطمئن میشود، این صحرای خشک و لم یزرع مهبل یکی از غنیترین معادن «هیدورکربور» جهان نیز هست، چنین حسن تصادفی را با آغوش باز پذیرا میشود. ولی «شعف» لندن دیری نمیپاید، بحرانهای امپراتوری انگلستان که عملاً بازتاب تغییرات وسیع پس از جنگ دوم جهانی است، لندن را گرفتار پدیدة ناگواری میکند: اجبار در جایگزین کردن مهرههای لندن با پادوهای واشنگتن، جهت مبارزه با کمونیسم روسی! چرا که، انگلستان دیگر نمیتواند از محدودههای نفوذ جغرافیائی خود بدون پشتیبانی واشنگتن، در برابر رشد کمونیسم روسی، حمایت کافی صورت دهد.
این دورة وانفسا که نقطة شروع آن در اروپا ـ کشورهای یونان و ترکیه ـ قرار داشت، به سرعت بر منطقة خاورمیانه نیز تأثیرات وسیع خود را آشکار میکند: به قدرت رسیدن نوعی «رادیکالیسم» آمیخته به «مذهب»، «ملیت»، «قومیت» و .... در تمامی مناطق نفوذ امپراتوری انگلستان ـ سوریه، عراق، مصر، لبنان، فلسطین، و .. آغاز میشود. و در ایران، «نهضت» ملی کردن نفت به رهبری محمد مصدق نیز در راستای همین سیاست کلان منطقهای قرار میگیرد. ویژگی این نوع رادیکالیسم ساختگی، حملات شدید و بلاانقطاع بر علیه محافل وابسته به انگلستان، و همزمان، نشان دادن نوعی سعة صدر نسبت به «نیات» ایالات متحد بود! ولی جهان عرب از ویژگیهای مخصوص خود نیز برخوردار بود، و در این منطقه، همزمان با فروپاشاندن «ظاهری» دژهای سیاستگذاری انگلستان، شاهد چرخش برخی دولتهای بر آمده از این نوع «رادیکالیسم» مصنوعی، به جانب سیاست شرق میشویم: پدیدهای که بعدها مرز مشترکی میان سیاست «شرق» و «اقتصاد» آمریکا به وجود آورد!
در عمل، کشور لیبی، آخرین منطقهای است که انگلستان در این صورتبندی، آنرا در سال 1961، تسلیم ایالات متحد میکند! و به این ترتیب، صدها هزار هکتار از میادین نفتی لیبی، که مالکیت آن پیشتر از طرف «سلطان» ادریس، به دولت انگلیس «هدیه» شده بود، در پی کودتای «ضدامپریالیستی» سرهنگ قذافی از دربار انگلستان باز پس گرفته شده، به شرکتهای نفتی آمریکائی واگذار میشود! و تاکنون فقط همین شرکتهای نفتی آمریکائیاند که، بر اساس قوانین جاری در کشور لیبی، «قانوناً» حق بهرهبرداری از میادین نفتی این کشور را دارند!
با این مقدمه میتوان دریافت که، حکومت سرهنگ قذافی مخلوطی است از مذهبینمائی، در پوستهای ظاهراً سوسیالیستی! پدیدهای که به دلیل «موفقیت» فراوان در مبارزات ضدکمونیستی طی دو دهة 1960 و 1970، بعدها و در دهة 1980، در مرزهای شوروی سابق، به صورت «طالبانیسم»، و رادیکالیسم شیعی و «مجاهدنمائی» امکان ظهور مییابد! در همین راستا، بحرانهائی را که میان حاکمیت لیبی و واشنگتن به صورتی موسمی بروز میکند، میباید بیشتر بازتاب تداخل منافع محافل مختلف سرمایهداری در بطن حاکمیت آمریکا به شمار آورد، تا موضعگیریهای «مستقل» حکومت لیبی! نمونة سوءقصد به جان رانالد ریگان، در عمل بهترین نمونه از همین «تخاصمات» درون سرمایهداری است!
ولی فراموش نکنیم که حضور سرهنگ قذافی در کاخ الیزه، و قطعی کردن قراردادهای نظامی و غیرنظامی، به میزان بیش از 10 میلیارد یورو با صنایع نظامی فرانسه، برای کشور لیبی و جمعیت 6 میلیون نفری آن، مسئلهای بسیار قابل توجه است. امروز به صراحت میبینیم، غرب سعی بر آن دارد که دست از مبارزات «درونساختاری» خود برداشته، بجای دعوا و مرافعه بر سر تقسیم غنائم به دست آمده از غارت کشورهائی چون لیبی، تمامی هم خود را صرفاً جهت حفظ صیانت غرب به کار اندازد. ولی این سئوال مطرح میشود که چرا در چنین بزنگاهی مراکز تصمیمگیری غرب به این صرافت افتادهاند؟ و اینکه چه پدیدههائی شرایط فعلی را اینچنین «ویژه» کرده؟ و نهایت امر، چرا غربیها بجای چپاول متداول منابع نفتی لیبی، و قراردادن ارز حاصل از فروش این نفت در بانکهای نیویورک، در طرفتالعینی به این نتیجه رسیدهاند که میباید در چنین ابعاد وسیعی، روابط کارشناسی نظامی، صنعتی و دیپلماتیک با پایتختهائی از قبیل «تریپولی» برقرار کنند؟
امروز، حضور معمر قذافی در پاریس، در مقام یک مهرة دستنشاندة شرکتهای نفتی آمریکائی، فقط این نوید را برای منطقه به همراه خواهد داشت که سیاست «انسداد»، که از دورة جیمیکارتر بر منطقة خاورمیانه و آسیای مرکزی سایه انداخته، در حال رسیدن به نقطة پایانی است. اگر اعمال سیاست «انسداد» بر این منطقة وسیع، طی سه دهه، توانست غرب را در اوج بهرهکشیهای اقتصادی، مالی و سوءاستفاده از نیروهای انسانی این منطقه و دیگر مناطق جهان قرار دهد، امروز با چرخشی که شاهد آن هستیم، این امیدواری را میتوان داشت که غرب، پافشاری بیشتر بر این روند سیاسی «چپاولگرانه» و «ضدانسانی» را دیگر در چارچوب منافع خود تحلیل نمیکند. غرب بیم از آن دارد که عدم حضور مستقیماش در مناطق «غارت» شدة خاورمیانه و آسیای مرکزی، زمینهساز حضور قدرتهای دیگر شود، و به احتمال زیاد، مهمترین دلیل جهت «آشکار» کردن همکاریهای غرب با نوکران خانهزادی از قبیل «قذافی»، همین هراس باید باشد.
در این راستا، دیری نخواهد گذشت که پایان سیاست «انسداد»، شیپور مرگ طالبانیسم سنیمذهب و شیعیمسلک را نیز در منطقه به صدا در آورد! به همین دلیل، مخالفان برچیده شدن این سیاست «انسداد»، امروز نفرت خود را از علنیشدن روابط تریپولی با اربابان غربیاش، از طریق منفجر کردن دو بمب در شهر الجزیره به صراحت به «نمایش» گذاشتند! برای این «اسلامگرایان» و «مذهبینمایان»، حضور یک مهرة دستنشاندة غرب به نام سرهنگ قذافی در رأس امور کشور لیبی اصولاً از هیچ اهمیتی برخوردار نیست؛ اینان از دوستداران و طرفداران چنین روابطیاند! نفرت اینان زمانی به اوج میرسد که، همین «روابط» میان جناب سرهنگ و سرمایهداری بینالمللی علنی شود؛ اینجاست که دستهائی در پشت صحنه، انتقام علنی شدن چنین روابط «دیپلماتیکی» را از مردم کوچه و خیابانهای الجزیره میگیرند! و با در نظر گرفتن سابقة «درخشان» یانکیها در امر «مقدس» آدمکشی، به صراحت بگوئیم، در پس پردة چنین جنایاتی دست جناحهائی از حاکمیت واشنگتن را میتوان باز شناخت!
آنچه در گفتمان سیاسی ایران، پیوسته عنوان «بحران دانشجوئی» به خود میگیرد، امروز در کشورمان در حال شکلگیری است. از ابعاد مختلف این «بحران»، در حال حاضر سخنی نمیتوان گفت، چرا که عوامل و بازیگران واقعی آن، در کمال تأسف نه در داخل کشور ایران هستند، و نه دانشجو! این نوع «بحرانسازی» در عمل فقط و فقط یک نتیجة کلی و کاملاً ملموس به همراه میآورد: مطالبات واقعی ملت ایران را در غباری از هیاهو، شعارهای پوچ، و احتمالاً درگیریهای خونین و فیزیکی با نیروهای انتظامی به دست فراموشی میسپارد؛ حداقل آنچه طی سالیان دراز، از «سیاسی» شدن دانشگاه نصیب دانشجو، ملت و فرزندان این سرزمین شد، از آنچه در بالا خلاصه کردیم گامی فراتر نگذاشته! اینکه دولتهای پیدرپی و حتی رژیمهای مختلف در کشور ایران، چگونه با تکیه بر عواملی داخلی و بحرانسازانی فرامرزی، دانشگاهها را به میدان «ترکتازیهای» مطالباتی گنگ و بیمعنا تبدیل میکنند، تا در هر مقطع بحرانی کفة فشارهای سیاسی را در ترازوی روابط اجتماعی، اقتصادی و گروهی به نفع حاکمیت و برخی اوقات سیاستهای استعماری مشخصی منحرف سازند، داستانی است که مسلماً به یک وبلاگ محدود نخواهد ماند. ملت ایران بیش از یک سده است که در تاریخ مدون جهان بشری، پنجه در پنجة دیو استبداد انداخته، و به صراحت بگوئیم، در این «نبرد» که شاید تنها «نبرد مقدس» در جهان انسانیت به شمار آید، پیوسته بازنده بوده! از نخستین روزهائی که «ایدة» آزادی، سرهای سبز نیاکان ما را در صدر مشروطه فدای زبانهای سرخ میکرد، تا به امروز، استبدادهائی رنگارنگ، یکی پس از دیگری، به دست این محفل و آن محفل داخلی و خارجی بر میلیونها ایرانی تحمیل شده! روزی تلگرافخانه محل تجمع معرفی شد، روزی دیگر سفارتخانة انگلیس، و روزگاری فلان و بهمان باغملی، ولی یک اصل هیچگاه عنوان نشد، و امروز نیز در ظاهر امر از هیچ اهمیتی برخوردار نیست: هدف از این به اصطلاح «مبارزات» چیست؟
دیروز خبرگزاریها ـ حداقل خبرگزاری فارس را شخصاً به چشم دیدم ـ از دستگیری «عواملی» سخن به میان آوردند که «قصد» ورود غیرقانونی به محوطة دانشگاه را داشتند! گویا اینان با کارتهای «جعلی»، پای به محوطة دانشگاه گذاشته بودند، و نه تنها از آنان کتب «ضاله» به دست آمده، که مشروبات الکلی هم به همراه آورده بودند! این نوع «خبررسانی»، فقط در بطن یک حاکمیت «غیرقانونی» و آشوبطلب امکانپذیر است. نتیجة این نوع «خبررسانی» جز فراهم آوردن زمینة درگیری در سطح جامعه نیست! کدام احمقی میتواند چنین خبری را جدی انگارد؟ و امروز همین خبرگزاری، سخن از ادامة تشنجهای «دانشجوئی» به میان آورده، ادعا دارد: «دانشجويان معترض به عملكرد قوه قضائيه در ادامه تحصن خود نماز جماعت مغرب و عشاء را در مقابل دادگستری اقامه كردند.»
از قرار معلوم دانشجویان پس از مطالعة کتب ضاله و زدن چند گیلاس، به این نتیجة «منطقی» رسیدهاند که فعلاً بهترین کار «اقامه» نماز در مقابل دادگستری باید باشد! ولی نمیباید فراموش کرد که در همین به اصطلاح «دانشگاه»، امروز رئیس مجلس شوربای ملایان «سخنرانی» داشته، و فردا هم قرار است «علیلاریجانی»، پادوی سفارت انگلستان، در دانشکدة حقوق و علومسیاسی همین دانشگاه «افاضات» بفرمایند! حال این سئوال مطرح میشود، این حاکمیت از جان دانشگاههای ایران و دانشجویان ایرانی چه میخواهد؟ مگر «تحکیم وحدت» که امروز خود را «پیشگام» مبارزات دانشجوئی معرفی میکند همان تشکیلاتی نیست که تحت عنوان «تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه» حامی حضور سپاهپاسداران در محوطة دانشگاههای کشور شد تا به قول حاج روحالله، «دانشگاه هم اسلامی بشه»؟!
امروز در اطراف همین مسئلة به اصطلاح «بحران دانشگاهی»، شاهدیم که «بیبیسی»، سرکردة گروه خبرگزاریهای استعماری، با چنان آب و تابی از دستگیری دانشجویان «چپ» برایمان حکایت تعریف میکند که خواننده خود را اسیر پنجة تحرکات توفندة «کارگری» در دامان انقلاب اکتبر میبیند! باید از «بیبیسی» پرسید، کدام «چپ»؟! همانها که گله گله، بدون آنکه حتی اجسادشان را به صاحبان «حق» تحویل دهند، در اوین تیرباران کردهاند، یا مقصود قلمزنهای «ایرانینمای» بیبیسی، چپ ویژهای است که ما اصلاً نمیشناسیم؟ «بیبیسی» اضافه میکند:
«ناصر زرافشان، که وکالت تمامی دانشجویان چپ بازداشت شده را برعهده دارد، در گفتگو با بخش فارسی بیبیسی تعداد آنها را 32 نفر ذکر کرد، [وی] گفت دو نفر از دستگیر شدگان آزاد شدهاند و بعضی دیگر از آنها با خانوادههای خود تماس تلفنی داشته و از سلامت خود خبر داده بودند.»
بله، همانطور که ملاحظه میفرمائید ما ملت ایران در برابر یک «حکومت اسلامی» جدید قرار گرفتهایم. در این نوع «حکومت»، و بر اساس تبلیغات خبرگزاریهای رسمی و نیمهرسمی داخلی، و دوستان گرمابه و گلستان خارجیاش، دانشجویان «چپ» را زمانی که دستگیر میکنند، «وکیل» دارند! بعضیهایشان آزاد میشوند، و بقیه هم با خانوادههایشان از طریق «تلفن» ارتباط برقرار میکنند! و همانطور که حضرت «امامالله» فرماندة کلقوا و رهبر مسلمین جهان بودند، آقای زرافشان هم امروز وکیل تمامی «دانشجویان» چپ شدهاند! دیگر چه میخواهید؟ روز 24 اسفند میروید به پای صندوقهای رأی، و برگة «رقیت» ملی را به اسم این کلهخر و آن اوباش میاندازید در صندوقهایشان، تا عکس و تفصیلات در روزینامههای غربی به چاپ برسانند که، «ببینید! 80 درصد مردم ایران در انتخابات شرکت کردهاند!» و به این ترتیب، یک دهة دیگر این حاکمیت الهی را خامنهای، اینبار با همکاری امثال «زرافشان» بر دوش ما ملت نگاه دارد!
این حکومت «شتر، گاو، پلنگ»، دیگر واقعاً شورش را در آورده! به احتمال زیاد اربابان این حضرات فکر کردهاند، ملت ایران از بیخ و بن متشکل از مشتی «عقبافتادة» ذهنی است! این آقای زرافشان، مگر همان وکیل دعاوی آتشین مزاجی نبودند که چندی پیش خودشان در زندان اوین، در زیر قل و زنجیر ستم و استبداد گرفتار آمده بودند؟! ولی یادمان نرفته که در همان روزها هم، در شرایطی که صدها زندانی در ایرانی بدون آنکه اسامیشان در رسانهها به چاپ برسد، در سیاهچالهای این رژیم زنده به گور میشوند، همین آقای زرافشان در راه مبارزات «نمایشی» با عوامل رژیم، از زندان اوین «نامهنگاری» هم میفرمودند، و نامههای «آتشین» ایشان را سایتهای به اصطلاح «مخالف» میگذاشتند روی خطوط اینترنت! بعد هم سازمان اطلاعات، با خرید چندین سایت «فیلتر شکن» از شرکتهای خارجی، که روی بعضی سایتهای «مخالف نما» قفل شده، و پولش را هم نمایندگیهای حکومت اسلامی در پایتختهای غربی پرداخت میکنند، زمینة لازم را فراهم میآورد که این سایتهای «مخالف» را مردم همه روزه در شمار چندین هزار مورد «بازدید» قرار دهند! در این میان، بعضی خوشخیالها هم حتماً فکر میکنند، مشغول مطالعة «ادبیات سیاسی مخالف» هستند! این نوع بازی گرفتن و پوچ انگاشتن افکار عمومی در ایران تا کی میخواهد ادامه یابد؟
امروز حکومت اسلامی به دست و پا افتاده تا جهت برقرار نگاه داشتن خیمه شببازیهای انتخاباتی، زمینة لازم را فراهم آورد. اینجاست که یک بار دیگر «دانشگاه» از اهمیتی محوری برخوردار شده! نخست سعی کردند با ترهات «سیدخندان» و مزهپرانیهای بهزاد نبوی و ابراهیم یزدی دکان اصطلاحطلبی حکومت اسلامی را گرم کنند؛ نتوانستند! مردم دیگر برای وراجیهای توخالی و بیمعنای این جماعت «کلاهبردار» تره خرد نخواهند کرد. بعد پادوهایشان را فرستادند به غرب! اینبار نیز کاری نشد که کارستان شود! دانشجویان «مادامالعمر» حکومت اسلامی در دانشگاههای مغرب زمین، و خبرنگاران «آزادیخواه»، که همگی از قضای روزگار نانخورهای دستگاه استبداد و سرکوب حاجاکبر از کار در آمدند، گندشان بیش از آن در آمده که حتی بتوان در بانکههای «عمهجان» روی سرشان سرکه ریخت و ترشیلیتهاشان کرد! حالا یک تودهای شناخته شده، و به قول مجاهدین خلق، «مردم» فروش، به کمک هیاهوی «بیبیسی»، و سایتهای داخلی، وکیلالرعایای دانشجویان «چپ» شده! قبلاً هم ایشان در «پال تاک» جوانان را دعوت میکردند که برگردند به مملکت، و چند روزی هم بروند زندان! به قول ایشان «مسئلة مهمی نیست!» بله، اگر زندانی شدن از نوع زندان رفتن شما باشد، مسلماً نه تنها «بد نیست»، که به قول شیخاجل «مفرح ذات» هم میشود! چون نهایت امر، میتوانند «نویسنده» هم از کار در آیند!
همانطور که گفتیم تمام این داد و فریادها فقط یک هدف کلی دارد: «عقبنشاندن مطالبات مردم!» و همانطور که میبینیم این حکومت با خیمهشببازیهائی که در هر مقطع به راه میاندازد، و در کمال پرروئی همین مطالبات را اینک سه دهه است به تعطیل کشانده! یک روز مهرة خودفروختهای به نام بنیصدر «آزادیخواه» شده بود، یک روز فرد بیسواد و بیاطلاعی به نام سروش «فیلسوف»، و روز دیگر «سیدخندان» ساواکی در راه «آزادی» قمیش شتری میآمد، و .... و این سئوال هنوز مطرح است، پایان این تونل وحشت که نام «حکومت اسلامی» بر خود گذاشته، کی و به دست چه ایرانیانی میباید رقم بخورد؟