۶/۲۸/۱۳۹۰

کربلای داردانل!



در وبلاگ امروز نگاهی به وضعیت کشورهای هم‌مرز روسیه در جنوب غربی این کشور می‌اندازیم.  همانطور که در «بربادرفته‌ها» گفته شد،   استراتژی بسیار مهمی در مرزهای جنوب غربی روسیه فعال شده که مواضع کرملین در قبال تهران و آنکارا در رأس آن  قرار دارد.   بررسی تاریخی از مسائل منطقه شاید کار را به درازا بکشاند،  ولی جهت توضیح دقیق‌تر مواضع کنونی روسیه در قبال تهران و آنکارا از ارائة یک خلاصة تاریخی بسیار فشرده  گریزی نیست.  خلاصه‌ای که امیدواریم پلی باشد جهت دسترسی ساده‌تربه مفاهیم استراتژیک این منطقة کلیدی. 

ایران و ترکیه،   پس از پایان جنگ اول جهانی عملاً به مستعمرة امپراتوری انگلستان تبدیل شدند؛   عوامل انگلیس در ایران از طریق کودتا میرپنج را بر مسند حاکمیت نشاندند،   و در ترکیه نیز کمال پاشا با تکیه بر باقیماندة ارتش عثمانی و برخورداری از حمایت دولت انگلستان قدرت را به دست گرفت.   جالب اینکه عملیات «موفقیت‌آمیز» مذکور دقیقاً همزمان با تحولات روسیة تزاری هماهنگ شده بود.   به این ترتیب که امپراتوری تزارها با کودتای بلشویک‌ها از هم فروپاشید،  و دربار تزار بجای قرار گرفتن در کنار «برندگان» جنگ اول جهانی که انگلستان در میان‌شان یک سر و گردن از دیگران بالاتر بود،   در کنار حکومت‌هائی نشست که در نتیجة این «جنگ» از صحنة سیاست اروپا حذف شدند:   امپراتوری اطریش،   امپراتوری پروس،  امپراتوری عثمانی،  و برخی قدرت‌های منطقه‌ای.    

خلاصة کلام،  پیروزی انگلستان در جنگ اول جهانی بی‌قید و شرط و تمام و کمال بود؛   رقبا در شرق از میان برداشته شدند،   فرانسه به دلیل فروپاشی تزاریسم و از دست رفتن  تکیه‌گاه‌های پاریس در شرق اروپا،   عملاً تحت قیمومت سیاسی لندن قرار گرفت،   و نهایت امر «میراث» امپراتوری عثمانی،‌  یادگار مهم‌ترین و کهن‌ترین ساختارهای سیاسی تاریخ جهان همچون یک هلوی پوست کنده توی گلوی لندن افتاد. 

ولی از آنجا که هر «نوشی را نیشی» است؛   تاریخ معاصر چنان کرد که امپراتوری پیروزمند انگلستان با مسئله‌ای لاینحل در درون و برون مرزهای اروپا در گیر شود؛  مسئله‌ای تحت عنوان «جنبش توده‌ای!»   اغلب مورخان در این امر متفق‌القول‌اند که حداقل در درون اروپا،  ریشه‌های این جنبش‌ها می‌باید در مصائب چشمگیری جستجو شود که طی جنگ اول جهانی بر توده‌ها تحمیل شده بود.   این مصائب نهایت امر آوارگی ده‌ها میلیون روستائی و شهرنشین را در مرکز اروپا به همراه آورد.   سرمایه‌داری انگلستان پس از پایان جنگ،  علیرغم پیروزی بی‌قید و شرط بر «رقبا» به هیچ عنوان قادر به کنترل این تحرکات گستردة توده‌ای که نتیجة مستقیم فروپاشی‌های ناشی از جنگ بود نمی‌شد.   و در چنین چشم‌اندازی گسترش روزافزون تحرکات توده‌ای،   حداقل در اروپای مرکزی و شرقی با الهام از تعالیم مارکس و انگلس غیرقابل اجتناب می‌نمود.  

در نتیجه،   لندن پس از پایان جنگ اول،   و در مسیر ایجاد زمینة مناسب برای مهار این «تحرکات توده‌ای»،  دو سیاست هماهنگ و موازی را به صورتی بسیار استادانه در اروپا به پیش ‌راند.   شاخة نخست این سیاست حمایت از فاشیست‌ها در مناطق مرکزی و برخی کشورهای اروپای غربی نظیر فرانسه،  اسپانیا و پرتغال بود.   سیاست دوم نیز کاملاً روشن و واضح است،  همکاری مقطعی با بلشویسم روس و مهار توسعه‌طلبی‌های فرامرزی‌اش از طریق بده‌بستان‌های به موقع و «چرب کردن سبیل» تندروترها در کرملین.   ولی همزمان با این پروژه،   در کشورهای جنوب غربی روسیة شوروی نیز حمایت انگلستان همانطور که بالاتر گفتیم به جانب فاشیست‌های محلی منحرف شد،   سیاستی که نهایت امر میرپنج را در ایران و کمال پاشا را در ترکیه به قدرت رساند. 

در اواخر دهة 1930،   سیاست سرمایه‌داری «پیروزمند» انگلستان در قارة اروپا و مرزهای جنوب غربی روسیه به نتایجی رسید که تاریخنگاران در مورد آن چندان اختلاف نظری ندارند.  نتایجی از قبیل به قدرت رسیدن فاشیست‌های سرکوبگر در آلمان و ایتالیا،   حاکمیت  هرج‌ومرج و فئودالیسم قرون‌وسطائی در اروپای شرقی،   شعله‌ورشدن جنگ داخلی در اسپانیا و پرتغال،   دستیابی باند خونخوار استالین در مسکو به قدرت بلاواسطه و نامشروع،   و نهایت امر فروافتادن ایران و ترکیه در دامان فاشیسم‌ «مدرن‌نما!»  

بررسی تغییراتی که بعدها در آرایش استراتژیک بالا در قلب اروپا به وجود آمد خارج از بحث ما قرار می‌گیرد؛  در نتیجه به این تغییرات نخواهیم پرداخت.   ولی تا آنجا که به ترکیه و ایران مربوط می‌شود صراحتاً بگوئیم،   نه تنها نتایج جنگ جهانی دوم،   که حتی فروپاشی تمام و کمال «اتحاد شوروی» نیز تغییرات عمده‌‌ای در این‌دو کشور به وجود نیاورد.   

در اوج استراتژی‌های «جنگ‌سرد»،  کشور ایران پس از کودتای 22 بهمن 57 از چنگال یک فاشیسم «متجدد» خارج شده و  به دامان یک فاشیسم دست‌نشانده و «دین‌فروش» فروافتاد.  در همین برهه،  نظامیان ترکیه نیز جهت هماهنگی با «فضای ایدئولوژیک» که درگیری افغانستان در منطقه به وجود آورده بود،   پس از یک کودتای «ابریشمین و خانگی»،   با بیرون کشیدن فقه و شریعت از صندوقخانه‌های «کهن»،   تمامی تلاش خود را به خرج دادند تا به صورت «سینه‌خیز» و گام به گام از کمالیسم به اصطلاح «سکولار» خارج شده به مفاهیم و الهامات اسلامی اسباب‌کشی کنند.   به این ترتیب «کمالیسم» که پس از پایان جنگ اول جهانی نقطة «قدرت‌اش» را در ضدیت‌ با حاکمیت دین می‌دید و فرضاً قرار بود بر تحکم بنیادهای دینی بر جامعة شهری نقطة پایانی باشد،   به تدریج تبدیل شد به عامل گسترش «دین‌باوری!»    

خلاصة کلام،    بحرانی که پیرامون جنگ افغانستان در مرزهای جنوبی شوروی به وجود آمد  و طی آن غرب و اتحاد شوروی در برابر یکدیگر قرار گرفتند،   ترکش‌های ایدئولوژیک‌اش  جز گسترش «اسلامگرائی» نبود.  سیاستی که به دلائل فراوان هنوز نه مسکو می‌تواند از آن صرفنظر کند و نه غرب که معمار اصلی‌اش به شمار می‌رود می‌تواند از «فواید» چشمگیر آن دل بکند.   در نتیجه،   همانطور که می‌بینیم،   سیاست‌های جهانی در مسیر چپاول هر چه گسترده‌تر ملت‌های منطقه همگی در کنار «دیگ پلوی» اسلام چمباتمه‌ زده‌اند.  چه به بهانة حمایت از «بهارعرب»،   و چه تحت عنوان جانبداری از «انقلابات مردمی» و الهامات آزادیخواهانه و «الهی» و ... و در هر حال  تفاوتی نمی‌کند،  معنای واقعی این‌ جفنگیات همان است که از قدیم‌الایام بوده:  یافتن شیوه‌هائی بهینه جهت چپاول ملت‌ها. 

با این وجود،  فروپاشی اتحادشوروی و شکل‌گیری سرمایه‌داری «نوین» در روسیه مطلب پیش‌پاافتاده‌ای نیست؛   این سرمایه‌داری با تکیه بر شبکة «نظامی ـ امنیتی‌ای» که از دوران «جنگ‌سرد» باقی مانده،   «منطق» ویژه‌ای از آن خود در دست توسعه دارد و رشد و گسترش همین «منطق» نهایت امر ساختارهائی را که از قدیم‌الایام بر روابط استراتژیک اروپای شرقی و آسیای جنوب غربی حاکم شده به چالش خواهد طلبید.   با در نظر گرفتن این «چشم‌انداز» است که مواضع سیاسی ایران و ترکیه و ارتباطاتی را که ایندو حاکمیت دست‌نشانده با مسائل بین‌المللی برقرار می‌کنند مورد بحث و گفتگو قرار می‌دهیم. 

حال که مقدمه‌ای کوتاه بر تاریخچة استراتژیک منطقه ارائه کردیم،   با تکیه بر داده‌های تاریخی،   تحلیل مواضع سیاسی از جانب دو تشکیلات وابسته و سرکوبگری که در تهران و آنکارا توسط عوامل «قدرت‌ساز» غرب به حاکمیت رسیده‌اند ساده‌تر خواهد بود.  طی چند سالی که از اوج‌گیری قدرت سرمایه‌داری روسیه در ارتباطات جهانی می‌گذرد،  تحولات در ساختار دو حاکمیت دست‌نشاندة‌ غرب یعنی حکومت اسلامی و کمالیسم ترک در دو مسیر ظاهراً متخالف صورت گرفته.  ولی علیرغم این مسیر «متخالف» منطق مشخص و واحدی بر این تحولات حاکم شده. 

نخست به وضعیت ایران نگاهی بیاندازیم.   به طور کلی،  در ایران شاهدیم که پس از آغاز کار هاشمی ‌رفسنجانی،  که تقریباً با فروپاشی رسمی اتحادشوروی تقارن زمانی یافت،   باند «خط امامی‌ها» از قدرت اجرائی کنار گذاشته می‌شود،  و  برخلاف هیاهوی رایج در «انقلاب اسلامی» که نبرد فرضی با ایالات متحد را در رأس سیاست خارجی خود «جاسازی» کرده بود،   تمامی تلاش‌ دولت از این مقطع به بعد در مسیر یافتن راه‌کارهائی جهت «عادی» نمودن روابط با آمریکا مصروف می‌شود!   البته در قلب این تحولات از جناح‌های به اصطلاح «تندرو» و «غیرسازشکار» نیز کم سخن به میان نمی‌آید،   ولی جالب اینجاست که جناح‌های «تندرو» کذا‌ به هیچ عنوان مواضع ایدئولوژیک،  ساختاری،  مالی و اقتصادی مشخصی ندارند.   این جناح‌ها،   همچون باند احمدی‌نژاد از نبرد با اسرائیل و آمریکا در سخنرانی‌ها و ژست‌های تبلیغاتی آغاز کرده،   نهایت امر کارشان به تلاش‌های آشکار و پنهان جهت عادی‌سازی روابط با واشنگتن می‌کشد! 

ولی علیرغم به اصطلاح «مخالفت‌های» شدید تندروها با آمریکا،   سیاست داخلی حکومت اسلامی با عامل «ارتباط» و یا «عدم‌ارتباط» با ایالات متحد از روز نخست «مسموم» شد،  و این خود نشان می‌دهد که وابستگی این حکومت به واشنگتن به مراتب بیش از آن است که ادعا می‌شود.   اگر در قلب این «وابستگی»،  خصوصاً پس از فروپاشی اتحادشوروی تلاش‌ تمامی جناح‌ها در حکومت اسلامی مصروف به فریاد «مرگ بر آمریکا» و همزمان جستجوی راه‌ حلی جهت کنار آمدن با آمریکا شده،   این سئوال مطرح می‌شود که چرا این امر حیاتی تاکنون نتوانسته «اجرائی» ‌شود؟   چرا هیچیک از دولت‌ها و تشکیلات رنگارنگ و از همه‌رنگ آخوندیسم دست ‌نشانده،   از اصلاح‌طلبان گرفته تا سرداران سازندگی و نهضت عاظادی و خط امام و «جنبش سبز» و ... هیچکدام نتوانسته از مرز «هماهنگی» پنهان با واشنگتن عبور کرده دست آمریکا را به صورت علنی در سیاست و اقتصاد کشور باز بگذارد؟   چه عاملی توانسته در برابر این امر مقاومت کرده،   تمایل به اصطلاح «عمیق» آمریکا جهت بازگشت «علنی» به درون مرزهای ایران،  خصوصاً تحت حاکمیت یک نظام دست‌نشاندة واشنگتن را به این سادگی ابتر کند؟   

سئوال مشکلی است!   ولی در پاسخ به این پرسش،   «تقصیر» اصلی همیشه بر گردن جناح‌هائی می‌افتد که اصولاً وجود خارجی ندارند.   چرا که نبود روابط گسترده و علنی با آمریکا،  چه در درون تشکیلات حکومت اسلامی،   و چه نزد بسیاری از جناح‌های «مخالف‌نما»،  که از  «کلاهی» تا ریش‌وپشمی و عمامه‌ای در غرب «دکان» اسلام‌فروشی و «انقلاب‌پرستی» باز کرده‌اند،   بر این ستون تکیه دارد که «تندروها» در برابر این ارتباط سنگ‌اندازی می‌کنند!   باید اذعان داشت که این «تندروها» بسیار «قدرتمندند»،   چرا که هم در برابر تمایلات یک ابرقدرت جهانی ایستاده‌اند،  و هم در برابر تمایلات اکثریت جناح‌های سیاسی حکومت اسلامی.   ولی در واقع  «تندروهائی» در کار نیست؛   این یک «جنگ زرگری» است که توسط ایالات متحد و در چارچوب منافع استراتژیک غرب در میدان سیاست منطقه به راه افتاده. 

پایه‌ریزی این «جنگ‌زرگری» را می‌توان به عوامل متعددی نسبت داد.   ولی به طور مثال،   از منظر مواضعی که برای نویسندة این وبلاگ اهمیت دارد،   یعنی آزادی بیان و حقوق‌بشر،  حمایت واشنگتن از «تندروها»،   یا بهتر بگوئیم القاء این دروغ بزرگ که چنین جناح قدرقدرتی در درون حکومت اسلامی تمامی اهرم‌های «قدرت» را قبضه کرده‌،   به واشنگتن این امکان را می‌دهد که با ارائة تصویر «مستقل» از حکومت دست نشاندة خود،  در برابر مسائلی از قبیل عدم رعایت «حقوق بشر» در ایران همچنان به ایفای نقش «غیرمسئول» ادامه دهد.   به عبارت ساده‌تر،  در افکار عمومی،‌  واشنگتن چگونه می‌تواند به دولتی در زمینة رعایت حقوق‌بشر «امر و نهی» کند که خود را با آمریکا در جنگ می‌بیند؟   اینهمه اگر نخواهیم منافع مالی،  اقتصادی،  تجاری و غیره را در مسیر گسترش این «جنگ‌زرگری» در نظر بگیریم. 

ولی ایفای نقش «غیرمسئول» توسط غرب در تحولات ایران دقیقاً از نخستین دیدار «علنی» مقامات «حکومت اسلامی» با طرف‌های غربی در الجزایر آغاز شد؛   طی این ملاقات بود که دولت موقت «انقلاب»،   به ریاست شیخ مهدی بازرگان از طرف مقامات کاخ سفید دستورالعمل خود را دریافت داشت و همزمان شبکة لات‌های ساواک تحت عنوان «دانشجویان پیرو خط امام»،  با تسخیر «لانة جاسوسی» این سیاست را در کشور اجرائی کردند.  از همان روز فضای سیاست ایران با پدیدة موهومی به نام «نبرد با آمریکا» مسموم شد،  و شاهدیم که این مسمومیت اگر برای ملت ایران کشنده و دردناک بوده ظاهراً طرف‌های آمریکائی را خیلی خوش آمده،  چرا که از این «آب‌قنات» دست‌بردار نیستند‌.    

در نتیجه،  سیاست کشور ایران بر این مسیر افتاده که هر از گاه،   گروهی از لش‌ولوش‌های حکومت اسلامی تحت عناوین غلط‌انداز دست به حمایت از «آزادیخواهی»،   «جمهور»،   «آراء مردم» و دیگر «الهامات» مردمی می‌زنند،   و به دنبال این هیاهو،  رسانه‌های خارجی و داخلی نیز پیرامون این شعارها که هیچ تعهد و دلبستگی اصولی به آن‌ها در درون این حکومت وجود ندارد «جنجال گسترده» و بساط قهرمان‌سازی به راه می‌اندازند.   همزمان نیز جناحی‌ «ناشناس» و بسیار «مقتدر» در درون حکومت دست‌نشاندة غرب در ایران موجودیت‌اش را «علنی» می‌کند که هم با آزادی‌های اجتماعی و فرهنگی و مطبوعاتی و به طور کلی با «آزادی» مخالف است و هم با آمریکا!   

به صراحت می‌توان دید که چگونه سرمایه‌داری آمریکا از تلفیق این دو تیغة «مسموم»،   یعنی‌  آزادیخواهی‌های تبلیغاتی و اقتدارگرائی‌های ساختگی،   «قیچی» برنده‌ای درست کرده که با آن طی سه دهة گذشته گوش ملت ایران را در هر میعاد «بریده!»   در ظاهر به نظر نمی‌آید که سیاست غرب پیرامون مسائل ایران تحول چشم‌گیری یافته باشد.  به عبارت ساده‌تر سیاست «قیچی مسموم» هنوز هم از جانب ایالات متحد گام به گام در ایران دنبال می‌شود.  ولی به دلائلی که توضیح در موردشان مطلب امروز را بسیار مطول خواهد کرد،   تیغه‌های برندة این قیچی ضدبشری هر دم کند و کندتر شده.   به همین دلیل است که شاهد حضور فراگیرتر ترکیه در میانة این «صحنه‌سازی» مسخره می‌شویم.

همانطور که بالاتر اشاره کردیم،  در ظاهر امر ترکیه در مسیر عکس حکومت اسلامی متحول می‌شود!    به عبارت دیگر،   این کشور  از «سکولاریسم» کمالیست‌ها آغاز کرده و به صورت ک...ن خیزک خود را به حکومت «اسلامی» فکل‌کراواتی‌ها رسانده!   فراموش نکنیم که ایندو حکومت هنوز هم از طریق پیمان «سنتو» نانخورهای اصلی آمریکا و انگلستان در منطقه‌ هستند.  با این وجود شاهدیم که طی چند ماه اخیر صورتک «دمکرات‌پرور» آنکارا به سرعت از چهرة دست‌نشاندگان انگلیس و آمریکا در ترکیه فرو می‌افتد.   دولت اردوغان در برابر اسرائیل دست به موضع‌گیری‌های شداد و غلاظ می‌زند؛   از تحولات وسیع «آزادیخواهانه» در جهان عرب،  یا همان «بهار عرب» حمایت جهانی به عمل می‌آورد؛   و مقامات آنکارا سفرهای «نگران کننده‌ای» به مستعمرات قدیم امپراتوری عثمانی در برنامه‌های خود می‌گنجانند.   سفرهائی که با در نظر گرفتن تاریخچة منطقه می‌تواند فی‌نفسه بحران‌آفرین نیز تلقی شود.  باید پرسید،   چه پیش آمده که امروز در ردای «خیرخواهی» و «مردم‌دوستی» آنکارا عملاً دست به ایجاد آشوب و هیجانات کاذب در منطقه می‌زند؟

بن‌بستی که ترکیه در آن فروافتاده بسیار وسیع و گسترده است.   در اینجا سعی می‌کنیم همزمان با پرهیز از «ساده‌انگاری» تا حد ممکن این بن‌بست را «ساده» کنیم.  شاهدیم که مدتی است معضلی به نام «بدهی‌های دولت یونان» بر سر زبان‌ها افتاده.    هم امروز،    گویا به دلیل نبود «توافق» میان طرفین اروپائی پیرامون شیوة حل بحران «بدهی‌ها»،‌  بورس‌های غرب به شدت سقوط کرد!   البته در مطلب پیشین به صراحت گفتم که «بدهی‌های» یونان،   همچون بدهی دیگر دولت‌ها بیشتر رسانه‌ای است تا واقعی.   چرا که از دیرباز در جهان سرمایه‌داری،‌ دولت‌ها از طریق «کسب اعتبار» سیاستگزاری کرده‌اند و این بدهی‌ها خود قسمتی از موجودیت سیاسی نظام‌ سرمایه‌داری به شمار می‌رود.   ولی اگر تحت فشار مسکو خروج یونان از واحد پولی یورو تحقق یابد و این کشور به دلیل تجانس‌های مذهبی به روسیه نزدیک شود،   و به دلیل «تخالف‌های تاریخی» در همان مقیاس از ترکیه فاصله بگیرد،   فاجعه‌ای بسیار بزرگ برای آنکارا و هم‌پیمانان‌‌اش به دنبال خواهد آورد.       

حضور مستقیم روبل روسیه در کنار کلیسای ارتدوکس یونان به مسکو مرکزیتی اعطا می‌کند که در عمل به معنای فتح مالی و اقتصادی مجمع‌الجزایر یونان توسط روسیه می‌باید تلقی شود.  فتح‌الفتوحی که شبکة سرمایه‌داری نوین روسیه را به صورتی بلاواسطه و بدون تکیه بر دلار و یورو از طریق دریای سیاه به مدیترانه و نهایت امر به آب‌های گرم رهنمون خواهد شد.   در این میان فقط ترکیه می‌ماند که می‌باید با حمایت ارتش تضعیف‌شدة ناتو در تنگة «داردانل» بر سر راه گسترش مرزهای سرمایه‌داری روس سنگ‌اندازی کند.   این است دلیل وحشت حزب اسلام‌گرای ترکیه  و جفتک‌اندازی‌های اخیر اردوغان در باب حمایت از «دمکراسی» و اسلام و خصوصاً مبارزة ایشان با اسرائیل!    

به عبارت ساده‌تر،  اگر روسیه بتواند در عمل شکاف مورد نظر را در اتحادیة اروپا ایجاد کرده،   یونان را به روبل وابسته کند،‌   ادامة حیات کمالیست‌ها در ترکیه غیرممکن خواهد شد.   چرا که خطوط ارتباطات حیاتی ترکیه با غرب تحت نظارت روسیه قرار خواهد گرفت.   و پیشتر دیدیم که تاریخچة منطقه چگونه کمالیست‌ها را در مقام «دنبالیچة» سیاست‌های لندن تحلیل می‌کند.  دلیلی وجود ندارد که روسیه،  پس از پیروزی بر رقبای تجاری و مالی خود،   از نوکران شناخته شدة انگلستان در آنکارا نیز حمایت به عمل آورد؛  به صراحت بگوئیم چنین عملی صورت نخواهد گرفت. 

البته رسانه‌های غرب به عادت معمول،  فریادهای اردوغان را نشانة پیروزی «اسلامگرایان» ترکیه در همراهی با تحولات منطقه معرفی می‌کنند،   و روزنامة آلمانی «یونگه‌ولت» در مورد سفرهای نابهنگام اردوغان می‌نویسد:

«به نظر می رسد که رجب اردوغان،  نخست وزیر ترکیه،  در سفر خود به بهار عرب سخنان مناسبی بر زبان رانده باشد.  اگر اظهارات وی در جمع وزیران خارجه کشورهای عضو اتحادیه عرب،  در قاهره،   از ملاحظات دیپلماتیک به دور بود،  در عوض مورد پسند مردم کوچه و بازار قرار گرفت.»

باید پرسید «یونگه‌ولت» از کجا می‌داند که این سخنان مورد پسند «مردم کوچه و بازار» قرار گرفته؟  این همان «مردم‌دوستی‌ای» نیست که غربی‌ها در تبلیغات‌شان به خمینی و خامنه‌ای و دیگر لات‌ولوت‌های «انقلاب» نسبت می‌دادند؟   این «مردم کوچه و بازار» همان «مردم همیشه در صحنة» امثال بنی‌صدر و خامنه‌ای نیستند؟  در عمل به همین دلیل است که اردوغان جفنگیاتی مشابه عملة فاشیسم در ایران «غرغره» می‌کند،  ترهاتی که پیشتر ملاممد خاتمی،  اصلاح‌طلبان و «سبزها» علم کرده بودند.   اینان هم با اسرائیل سر جنگ دارند و هم از جمله طرفداران اسلام «راستین» و تلفیق دمکراسی با دین‌اند!   ولی در مورد آنکارا دادوفریادهای اخیر را می‌توان به تقاضای کمک یک غریق تشبیه کرد که به هر تخته‌پاره‌ای متوسل می‌شود.  اردوغان جهت خارج کردن «کمالیسم» دست‌نشانده از بن‌بست استراتژیکی که تحمل آن هر روز برای آنکارا سخت و سخت‌تر ‌می‌شود دست به التماس برداشته.   

کمالیسم انگلیسی در ترکیه،‌ ‌ همچون فاشیسم «آخوندی» در ایران گام به گام به بن‌بست‌های استراتژیک «تاریخی» خود نزدیک می‌شود،   و همانطور که فروپاشی «اسلام حکومتی» را در سکوت کامل در قلب دستگاه حکومت پاکستان شاهد بودیم،   دیری نخواهد گذشت که دگردیسی در حیات سیاسی ایران و ترکیه نیز علنی شود.   جهت پرهیز از اطالة کلام، ‌ مواضع مسکو پیرامون اسلام و اصولاً بنیادهای دینی را در فرصت‌های بعدی مطرح خواهیم کرد.














...











Share