۱۱/۳۰/۱۳۸۹

آش و الهامات!



بحران خیابانی‌ای که روز 25 بهمن‌ماه 1389 چند کوچه و خیابان در شهر تهران را به میدان زدوخورد تبدیل کرد از ابعادی برخوردار است که اغلب ناظران ترجیح می‌دهند آن را به قول معروف «زیر سبیلی» در کنند. وبلاگ امروز را به بررسی ابعاد «از قلم افتادة» این درگیری‌ها اختصاص می‌دهیم.

از یک سو وابستگان به دولت احمدی‌نژاد و جریانات «نامعلومی» که خود را «اصولگرا» می‌نامند، این بحران خیابانی را «فتنه» لقب داده‌ و در محکومیت آن قلم‌فرسائی و خطابه‌خوانی به راه انداخته‌اند. از سوی دیگر، جریانی موسوم به «سبز» که اهداف و الهامات‌اش همچون جریان اصولگرا در هاله‌ای از ابهام فرو افتاده، بحران‌های خیابانی را «خواست مردم» معرفی می‌کند! با این وجود می‌باید اذعان داشت که تحلیل‌گران از الهامات «جنبش‌سبز»، خارج از آنچه خواست مستقیم کسانی عنوان می‌شود که در رسانه‌ها «رهبران سبز» لقب گرفته‌ و خواستار حاکمیت بی‌چون و چرای قانون اساسی حکومت اسلامی به عنوان تنها راه حل مشکلات مملکت‌اند، آنقدرها اطلاعی به دست نمی‌دهند.

خلاصه بگوئیم، اگر خاستگاه اصولگرایان تا حدودی روشن و بازتابی است از اعتقاد به سرنیزة پاسدار، حمایت از شکنجه‌گر اوین و گردن نهادن به فتوای مسخرة ولی‌فقیه، جنبش به اصطلاح «سبز» همچون دیگر غوغاسالاری‌های خیابانی که طی 150 سال گذشته هر از گاه ملت ایران را به قربانگاه استعمار فرستاده «بی‌هدف»، بی‌رهبر و بی‌خاستگاه باقی مانده. این جنبش همان است که «جمهوری اسلامی» پیشنهادی آیت‌الله خمینی در هیاهوسالاری 22 بهمن 57 بود؛ بی‌نام و نشان، بی‌هدف،‌ فاقد پایه و اساس منطقی و در یک کلام، پوچ! به عبارت دیگر این تحرکات فقط فوران احساسات سرکوب شدة ملتی است که سدة اخیر را در اسارت استبداد و فاشیسم گذرانده.

پاسخ به این پرسش که، آیا جنبش‌سبز طرفدار «دمکراسی» است، مسلماً منفی خواهد بود! سیدمحمد خاتمی، یکی از رهبران همین جنبش، طی دوران 8 سالة «دولت‌مداری» خود بارها و بارها به صراحت انسان‌محوری و دمکراسی سیاسی را محکوم کرده. الگوهای مورد نظر خاتمی، هم‌امروز نیز بیشتر صورت «امام‌دوستی» و اسلام‌پرستی دارد. خارج از تمایلات و وابستگی‌های علنی رهبران «جنبش سبز» به حکومت استبدادی و «تئوکراتیک» فعلی، اصولاً در چارچوب منطقی و انسانی نمی‌توان با تکیه بر قانون اساسی حکومت اسلامی ادعای حمایت از «جمهور» و «دمکراسی» داشت. و این بحثی است که از نخستین روزهای اعلام موجودیت «موهومی» به نام «جمهوری اسلامی» از نظر حقوقی مطرح شد و در کمال تأسف هنوز نادیده گرفته شده.

حال باید پرسید «الهامات» توده‌های مردم که در تبلیغات «سبزها» طرفداران بی‌قید و شرط میرحسین موسوی و کروبی معرفی می‌شوند چیست؟ پاسخ به این پرسش هم تا حد زیادی در ابهام قرار دارد. در شرایطی که رژیم سیاسی حاکم بر کشور امکان هر گونه اظهارنظر، تبادل آراء، و خلاصه آزادی بیان را از ایرانیان سلب کرده، و خود به بلندگوی واحد و «فراگیر» و بی‌رقیب در جامعه تبدیل شده مشکل می‌توان از الهامات ملت سخن به میان آورد. خلاصه بگوئیم، آنچه امروز در بلندگوهای «سبز» الهامات ملت ایران خوانده می‌شود، همانقدر با واقعیات اجتماعی و خواست عمومی در تخالف و تضاد است که اهداف دولت مستبد. چرا که آگاهی از خواست ملت‌ها نیازمند بهره‌وری از فضای مناسب سیاسی است؛ چنین فضائی در ایران وجود ندارد، و با تکیه بر آنچه «فشار سیاسی» سبزها نام گرفته مشکل می‌توان به ایجاد چنین فضائی خوش‌بین بود.

از طرف دیگر، به تجربه ثابت شده که سخن گفتن از «الهامات توده‌ها» در جنبش‌های اجتماعی می‌تواند سریعاً به یک کج‌راهة نظریه‌پردازانه تبدیل شود. انسان‌ها در جوامع خود می‌باید از حق ابراز نظرات‌شان برخوردار باشند، و خصوصاً این حق شامل انتخاب شیوة مطلوب زندگی‌ اینان بر پایة قوانین انسان‌محور نیز خواهد شد. اینکه این نظرات و یا شیوة زندگی افراد با «الهامات توده‌ها» هماهنگی دارد یا خیر، و یا اینکه این شیوة زندگی «صحیح» است یا نه، همانطور که گفتیم یک کج‌راهة نظریه‌پردازانه‌ است. در عمل، در همین مقطع است که فلسفة وجودی دولت دمکراتیک مشخص می‌شود؛ دولت می‌باید تأمین کننده و حامی آزادی بیان، آزادی انتخاب و آزادی زیست‌ انسان‌ها در چارچوب قوانینی باشد که بر پایة احترام به فردیت‌ها مرتباً در ارتباط با داده‌های نوین علمی، اجتماعی و سیاسی کشور متحول می‌شود. خلاصه بگوئیم، «الهامات» و باورهای توده‌ها بر خلاف ادعای آنان که این «بوق» را دو دستی چسبیده‌اند آنقدرها با انسان، نیازهای انسان و انسانی‌ات ارتباطی ندارد.

دمیدن مداوم در بوق «الهامات مردم» چه معنائی جز این می‌تواند داشته باشد که گروهی قصد تحمیل نظریات ویژة سیاسی و اجتماعی خود را تحت عنوان مبهم «الهامات جمعی» بر تمامی ملت ایران دارند؛ نوعی «بازنویسی» فاشیسم!

حال این سئوال مطرح می‌شود که با پیش راندن تحولاتی که فاقد هر گونه شفافیت سیاسی و اجتماعی و فلسفی و ایدئولوژیک است، به طور کلی منافع چه افراد و گروه‌ها و قشرهائی در جامعه تأمین خواهد شد؟ به نمونه‌های تاریخ معاصر نظر ‌کنیم. به طور مثال، «انقلاب» آقای خمینی و هم‌پیمانان‌اش که در عمل کودتای برنامه‌ریزی شده‌ای از جانب ارتش شاهنشاهی بود، منافع کدامین قشر و لایة اجتماعی را بازتاب ‌داد؟ میلیون‌ها انسان عاصی که از سرکوب استبدادی به جان آمده بودند در خیابان‌ها عربده سر ‌‌دادند: «مرگ بر شاه»! این شعار نوعی توافق بود در راستای ابهام همان «الهامات مردمی»! ولی در یک جنبش اجتماعی حذفیات هرگز شرط اصلی و سازنده به شمار نمی‌آید؛ مهم مطالبات است! مطالباتی که روی به «زندگی انسان» داشته باشد. در مورد این مطالبات همانطور که دیدیم به «مبهماتی» از قماش عدل اسلامی، خواست مردم، دستورات امام زمان، دین و مذهب و خدا و پیغمبر بسنده کردند و نتیجه نیز امروز در برابرمان قرار گرفته.

آیا پس از سرنگونی رژیم پهلوی «توافقی» پیرامون مطالبات انسانی به دست آمد؟ دیدیم که این توافق از نقطة «قدرت» تعریف شد، نه در راستای مطالبات انسان‌ها. در نتیجه، توافقی به وجود نیامد چرا که اصولاً در ساختاری که این حرکت «مبهم» سیاسی آغاز کرده بود توافق نمی‌توانست وجود خارجی داشته باشد. مشخص است که «مرگ» ترک همه چیز خواهد بود؛ و زندگی سرآغاز مسائل. با مرگ از جهان می‌رویم و پای به نیستی می‌گذاریم، دیگر نه حرفی برای گفتن داریم و نه خواسته‌ای، ولی زنده‌ها هزاران خواسته دارند. بن‌بست‌هائی که در مسیر تحولات جهانی به وجود می‌آید، جنگ‌ها، درگیری‌ها، کشاکش‌ها و ... در مسیر «مطالبات انسان‌ها» است، نه در مسیر خواست و الهامات «مرده‌ها»!

ولی خارج از تمامی بحث‌های «تئوریک»، یک اصل را نمی‌باید فراموش کرد: قیچی، در عمل همیشه دو تیغه دارد. به عبارت ساده‌تر، استعمار جهت تأمین مطالبات غیرمشروع خود صرفاً به مشتی لات‌ولوت و یک دستگاه حاکمة نیم‌بند در کشور استعمارزده اکتفا نخواهد کرد؛ «اپوزیسیون» این حاکمیت نیز می‌باید «دولت سایه» را تشکیل دهد. و هنگامی که زمینة بهره‌کشی‌ها تضعیف می‌شود و حاکمیت دست‌نشانده در حفظ شاخک‌های عملیاتی خود دچار مشکلات عمده می‌گردد، حفظ موجودیت این حاکمیت بر عهدة «اوپوزیسیون» کذا خواهد بود. این همان نقشی است که امروز جریانی به نام «جنبش سبز» برعهده گرفته.

در اینجا، در برابر آن‌ها که ادعای آزادیخواهی جنبش‌سبز را به تدریج تبدیل به چماقی جهت سرکوب مطالبات واقعی ملت ایران کرده‌اند، فقط یک سئوال مطرح می‌کنیم. طی 14 سالی که از تولد نوزاد ناقص‌الخلقه‌ای به نام «اصلاح‌طلبی» در حکومت اسلامی می‌گذرد، این آقایان و خانم‌های «اصلاح‌طلب» چند گام در مسیر مطالبات‌ ادعائی‌شان برداشته‌اند؟ پاسخ روشن است: هیچ! شرایط حاکم بر روزمرة ایرانی از شرایطی که پیش از ظهور اصلاح‌طلبی بر ملت حاکم بود به مراتب دهشتناک‌تر و وحشیانه‌تر شده. اینهمه در وضعیتی که مقام ریاست جمهوری سال‌ها از آن اصلاح‌طلبان بود و هم مجلس و هنوز هم گروه کثیری از نیروهای امنیتی، نظامی و دولتی و «نمایندگان» مجلس وابستگان مستقیم و غیرمستقیم اصلاح‌طلبان‌اند! پس این «بیلان» حقیر و ناچیز را نتیجة چه می‌توان به شمار آورد، جز اینکه خواست واقعی اصلاح‌طلبان بر خلاف ادعاهای‌‌شان بیشتر تحکیم استبداد دولتی است تا تضمین «آزادی‌های سیاسی و انسانی» در جامعة ایران.

آنچه امروز در ایران می‌گذرد دلائلی بسیار روشن دارد. به صراحت می‌بینیم در دورانی که دیکتاتورها در منطقة خاورمیانه و شمال آفریقا شیشة‌ عمرشان با چه سهولتی بر صخرة گذر روزگار خرد می‌شود، چگونه اصلاح‌طلبان مدعی «آزادی» در ایران با ایجاد هیاهوی بی‌معنا پیرامون مسائل فرعی زمینة سرکوب ملت ایران را توسط دولت دست‌نشانده فراهم ‌آورده‌اند. ایجاد هیجانات کاذب، هیاهو و لات‌سالاری، درگیری در خیابان‌ها و تظاهرات غیرقانونی که اغلب شرکت‌کنندگان‌شان را وابستگان دور و نزدیک سازمان‌های اطلاعاتی حکومت اسلامی تشکیل داده‌اند، باعث شده که دولت احمدی‌نژاد به بهانة‌ تامین امنیت و آسایش عمومی عملاً هم روزنامه‌ را به تعطیل بکشاند، هم اینترنت را متوقف کند، هم گروه‌های سیاسی مخالف را بی‌رحمانه قتل‌عام کند، هم ...

باید اذعان داشت که به دلیل برآوردن عاجلانة مطالبات استعمار، امروز اعطای یک جایزة «نوبل استعمار» به آقایان موسوی و کروبی از الزامات شده. ایجاد بحران ساختگی و کشاندن آن به درون حکومت اسلامی، و راندن اتحادیه‌های کارگری، احزاب سیاسی، شخصیت‌های مستقل و تحلیل‌گران و روزنامه‌نگاران و نویسندگان و ... به خارج از حیطة این تحولات یک طرح کاملاً استعماری بوده. دچار توهم نشویم. نخست اینکه مطالبات اصلاح‌طلبان فقط جنبة هیاهوسالاری و لات‌بازی دارد، و حتی در صورت تحقق کوچک‌ترین تغییری در روند مسائل کشور ایجاد نخواهد کرد. مسئله این بوده که چگونه با توسل به پوچ‌گوئی ملت را به حاشیه برانند و حاکمان خونریز را در قلب تحولات «دست‌ساز» از نو «جاسازی» کنند؛ خیانتی که با تبحر و کارآئی بسیار طی 14 سال گذشته صورت گرفته و همچنان ادامه دارد.

آنچه در تاریخ ملت‌ها از اهمیت برخوردار می‌شود، تبدیل تجربة دیروز به چراغ راه مبارزات امروز است. دیروز را با دقت بنگریم، و سعی داشته باشیم که از تجربیات آنطور که شایسته است بهره‌برداری کنیم. بی‌پرده بگوئیم، «بی‌هدفی‌ای» که «جنبش سبز» و اصلاح‌طلبی طی گذشت زمان بر تحولات سیاسی کشور حاکم کرده‌اند، مطالبات قشرهای اجتماعی را به طور کلی به حاشیه رانده، و در عمل به عاملی جهت سرکوب هر چه بیشتر ملت ایران تبدیل شده. اینکه حکومت اسلامی با فروپاشی روبرو خواهد بود یک واقعیت تاریخی است؛ موجودیت کدام فاشیسم امتداد تاریخی داشته که موجودیت این یک داشته باشد؟ همیاری، همکاری و هم‌نوائی با جنبش سبز نتیجه‌ای جز افزایش عمر حکومت دست‌نشانده و محروم کردن ملت ایران از گزینه‌های انسانی هنگام فروپاشی این دستگاه انسان‌ستیز نخواهد داشت.

در پایان، در پاسخ افرادی که مطالب وبلاگ سعید سامان را «دروغ» و «بی‌ارزش» می‌خوانند می‌باید بگوئیم،‌ یک «متفکر» سیاسی نمی‌تواند هم تغییرات مبهم، سرکوبگرانه و «نامرئی» در فضای سیاست یک کشور را «انقلاب» بخواند، و هم در مقطعی دیگر، زمانیکه همان مجموعه از تحرکات بر علیه منافع شخصی‌‌اش به چرخش درمی‌آید فریاد «یا کودتا» به آسمان بلند کند. خلاصة کلام، «کودتا» از منظر سیاسی «تعریف» مشخصی دارد، نمی‌توان آن را به دلخواه از بستر واقعی‌اش بیرون کشیده، به تبلیغات شخصی تبدیل‌ نمود. از سوی دیگر، ملاک ما برای بررسی‌ تحولات سیاسی، بر ذهنیت و «ارزش‌گزاری‌هائی» که افراد و گروه‌ها از مطالب‌مان صورت می‌دهند تکیه نخواهد کرد. ملاک ما تعاریف و مفاهیم شناخته شده در علوم سیاسی و اجتماعی است. تعاریفی که از مقبولیت و جامعیت کافی برخوردارند. نهایت امر باید اضافه کنیم که،‌ مطالب این وبلاگ تلاشی است جهت «شناخت» هر بیشتر تحولات کشور؛ پر واضح است که در این مسیر «ارزش‌گزاری‌های» افراد و گروه‌ها، خصوصاً آنان که «بیلان» سیاسی خود و همفکران‌شان به هیچ‌عنوان قابل دفاع نیست نمی‌تواند اهمیتی داشته باشد.

در آخر اضافه کنیم، سیاست کشور آش خاله‌جان نیست! نمی‌توان یک روز آن را شور کرد و روز دیگر بی‌نمک. نظریه‌پردازها و همفکران‌شان که در مصاف سیاسی شکست خورده و نتیجة عملیات‌شان استقرار حکومت اسلامی در صورتبندی فعلی شده، بهتر است با فروتنی اشتباه خود را بپذیرند، نه اینکه با پرروئی همچون سگ‌های هار به کسانی حمله‌ور شوند که از 32 سال پیش فاجعة استقرار حکومت اسلامی را پیش‌بینی ‌می‌کردند.




۱۱/۲۶/۱۳۸۹

شعبدة مبارک!




بالاخره حسنی مبارک، رئیس جمهور مادام‌العمر مصر دست از حکومت شست. بهتر بگوئیم، آن‌ها که با یک کودتای مفتضحانه،‌ از طریق توسل به تروریست‌های اسلامی و «خالد اسلامبولی» او را به قدرت رسانده بودند، نهایت امر منفعت خود در آن دیدند که این یک دیکتاتور را نیز «سرنگون» کنند! اینکه حسنی مبارک بتواند تا آخر عمر در ویلای مجللی که عموسام و باکینگهام‌پالاس در شرم‌الشیخ برای‌اش ساخته‌اند زندگی کند، اهمیتی ندارد. اگر «رئیس» ـ در مصر به ایشان می‌گفتند «رئیس»، همانطور که به خمینی دجال در ایران می‌گفتند «امام» ـ تمایل نشان داده‌اند که همچون «رامسس» و «توتانخ‌آمون»، فراعنة صاحب‌نام مصر باستان پس از مرگ در این سرزمین «افسانه‌ای» دفن شده و آرامگاهی نیز از خود داشته باشند، یک مسئله است، اینکه چنین «آرزوئی» جامعة عمل بپوشد، مسئله‌ای است کاملاً مجزا! رامسس، فرعون بود و با کودتای محفل «کارتر ـ برژینسکی»،‌ جهت جنگ‌افروزی اسرائیل و مسیحیان و مسلمانان لبنان در منطقه به قدرت نرسیده بود. ولی همانطور که بارها گفته‌ایم، دیکتاتوری خاصیت عجیبی دارد؛ دیکتاتور به تدریج از واقعیت جدا شده در امواج توفانی اسیر می‌شود که خود وی در یک لیوان آب به راه انداخته. بی‌دلیل نیست که علی خامنه‌ای مفلوک نیز شجره نامة نداشته‌اش را به شیخ بهائی، یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان تاریخ ایران پس از اسلام «سنجاق» کرده؛ خلاصه بگوئیم قضیه همان است که پیشتر ما ایرانیان تجربه کرده بودیم: کورش آسوده بخواب که ما بیداریم!

ولی اگر جناب سرهنگ حسنی مبارک یعنی «رامسس ثانی» در بازار سیاست منطقه شخصاً وزنه‌ای به شمار نمی‌آمدند، محافل حامی ایشان در عمل همه‌کارة این منطقه‌‌اند. و در رأس این محافل می‌باید از انگلستان نام برد که از دیرباز حاکمیت استعماری خود را بر منطقة نیل و کانال سوئز تحمیل کرده؛ دیگر قدرت‌های استعماری نیز از قبیل آمریکا، فرانسه و ایتالیا حضور چشمگیری در مصر دارند، هر چند هیچکدام به رتبة «والای» بریتانیا نمی‌رسند. در وضعیتی که به وجود آمده، حسنی مبارک، در مقام صورتکی که سیاست انگلستان را در جنوب دریای مدیترانه «بزک» ‌کرده بود فروافتاده، در نتیجه می‌باید هم در خاورمیانه و شمال آفریقا،‌ و هم در سطح جهانی منتظر عکس‌العمل‌های تند باشیم.

ولی همزمان شاهدیم که سیادت لندن، خصوصاً در خاورمیانه و آسیای مرکزی در حال فروپاشی است. امروز دیگر کاملاً روشن شده که دلیل واقعی همکاری بی‌قید و شرط ارتش انگلستان با نظامیان ایالات متحد در جنگ‌های افغانستان و عراق در واقع «فرار به جلو» یا تلاشی بود از جانب لندن برای ایستادگی در برابر این فروپاشی غیر قابل اجتناب. در واقع، حاکمیت بریتانیا نیک آگاه بود که ساختار اجتماعی، نظامی و فرهنگی کشور به دولت کارگری اجازه نمی‌دهد تا همچون یانکی‌ها دست به ماجراجوئی‌هائی از قبیل لشکرکشی به قارة آسیا بزند! خلاصة کلام، «تونی بلر» و همکاران‌اش که امروز آماج لعن و نفرین تمامی ملت‌های جهان‌اند، در آن روزها چارة دیگری نداشتند. یا می‌بایست با «آقائی انگلستان» در محل خداحافظی کرده، پی کارشان می‌رفتند و منطقه را به دست توافقات «مسکو ـ واشنگتن» می‌سپردند، یا همانطور که دیدیم، کورکورانه و از روی ناچاری صرف تلاش می‌کردند تا حداقل بخشی از امتیازات تاریخی خود را در خاورمیانة عربی و شمال آفریقا محفوظ نگاه دارند. اینکه روشن شود «بخش» کذا برای لندن محفوظ مانده یا خیر، نیازمند گذشت زمان خواهد بود. تا اینجا فقط می‌توان گفت که کارت‌های برنده در منطقه، خصوصاً در سواحل جنوب مدیترانه به زیان لندن، بین آمریکا و روسیه از نو «تقسیم» می‌شود.

ولی طی بحران‌سازی‌‌های سیاسی اخیر در مصر شاهد بودیم که چگونه لندن و برخی محافل آمریکائی نزدیک به انگلستان با اعزام امثال البرادعی سعی در به قدرت رساندن اسلامگرایان در مصر داشتند. البته این تحرکات در شرایط فعلی نمی‌تواند به هیچ نتیجة ملموسی دست یابد. به دلیل عدم حمایت بین‌المللی که بیشتر ناشی از فشارهای شدید «سیاسی ـ امنیتی» مسکوست، دین‌فروشان علیرغم تبحر و تجربة تاریخی‌ در به راه انداختن کاروان‌های «خردجال»، به طور کلی از تحولات مصر عقب ‌ماندند. امروز نیز میدان سیاست برای اینان فقط در چارچوب ارتباطی ساختاری با نظامیان حاکم رقم خواهد خورد، نظامیانی که اگر در گذشته آخوند را بر «کمونیست‌» ترجیح می‌دادند، اکنون در غیاب محافل «کمونیست» در سطوح تصمیم‌گیری جهانی از بیم بازتولید جهنمی به نام «جمهوری اسلامی» به هیچ قیمت به ملاجماعت نزدیک نخواهند شد.

ولی در بازبینی شرایط اجتماعی و بررسی پیچیدگی‌های اقتصادی، خصوصاً تحولاتی که می‌تواند نتیجة انفجارات «جمعیتی» در جامعة مصر تلقی شود، نمی‌باید فقط به یک تحلیل استراتژیک پیرامون عدم مقبولیت «ملا» بسنده کرد. دولت نظامی وعده می‌دهد که «قدرت» را به نمایندگان «منتخب» ملت مصر تفویض خواهد نمود. بی‌پرده بگوئیم، تا آنجا که به ملت مصر مربوط می‌شود این فقط وعده‌ای پوچ و توخالی است، تقسیم کارت‌ها برای قدرت‌های استعماری صورت خواهد گرفت. بارها گفته‌ایم و اینبار نیز تکرار می‌کنیم، در جهانی که انسان‌ها برای خود ساخته‌اند، صاحبان «قدرت»، در هیچ شرایطی «قدرت» را به کسی تفویض نمی‌کنند. برنامة «تفویض قدرت» به فلانی و بهمانی فقط به درد نمایشات «تبلیغاتی و تلویزیونی» می‌خورد. در عمل، صاحبان واقعی قدرت از میان «نامزدهای» موجود کارگزاران مورد نظر خود را برمی‌گزینند. در نتیجه، اگر امروز ارتش مصر قدرت را در دست دارد، در فردای انتخابات نیز شرایط حاکم بر مصر تغییری نخواهد کرد؛ ارتش همچنان تصمیم‌گیرندة اصلی باقی می‌ماند.

حال باید دید این ارتش با وابستگی‌های مالی شدید به محافل آمریکائی، و با توجه به پیشینة‌ تاریخی‌ای که ارکان‌اش را به انگلستان متصل کرده، چگونه خواهد توانست در راه تأمین رضایت عمومی گام بردارد؟ امیدواریم که اقداماتی جهت تأمین رضایت عمومی صورت گیرد، ولی در تحلیل واقعیات نمی‌باید دچار خوش‌باوری و خوش‌خیالی شد. وظیفة اصلی و اساسی این ارتش، از دورة قیام «افسران آزاد» تا به امروز، به هیچ عنوان خدمت به الهامات و مطالبات ملت مصر نبوده. ارتش مصر همچون دیگر نمونه‌های‌اش در خاورمیانه ساختاری است استعماری و در خدمت اهداف استعمار. همانطور که دیدیم این ارتش، تحت فرماندهی «رئیس»، در مرزهای شرقی خود بیش از سه دهه سیاست‌ محافل انگلستان و دولت اسرائیل را صیقل می‌داد. این ارتش حامی اصلی سازمان حماس بود، سازمان اسلامگرا و سرکوبگری که تمامی اهداف و مطالبات‌اش به فروانداختن ملت مصیبت‌زدة فلسطین به کج‌راهة حکومتی از قماش چاه جمکران خلاصه می‌شود!

بی‌دلیل نیست که فروپاشی دستگاه جناب سرهنگ «رامسس»، اینگونه آب در لانة مورچگان در حکومت اسلامی انداخت. اینان ابتدا هول‌هولکی از اسلامگرایانی که وجود خارجی نداشتند در «جنبش ملت مصر» و حتی تونس حمایت به عمل آوردند، و زمانیکه متوجه شدند مسئله پیچیده‌‌تر از آن است که در چرتکه‌اندازی‌ها «محاسبه» کرده بودند، جهت بادبان‌ها را عوض کرده حامی «ملت مصر» شدند! باید پرسید اگر حمایت از ملت‌ها خوب است چرا علی خامنه‌ای حامی ملت ایران نمی‌شود؟ از سخنان این حضرات در جمکران چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت جز اینکه سانسور مطبوعات، سرکوب احزاب و اتحادیه‌ها، تقلب در انتخابات، نظارت استصوابی، تشکیل مجلس مسخرة فرمایشی، و استقرار دولت بی‌مسئولیت در کشور ایران همه و همه به دلیل حمایت جمکران از ملت‌های مصر و تونس بر ما ایرانیان تحمیل شده؟!

ولی اگر مسخرگی‌های حکومت اسلامی، به عنوان یک تشکیلات دست‌نشانده قابل پیش‌بینی باشد، آنچه پس از فروپاشی مبارک در مصر می‌تواند به وقوع بپیوندد آنقدرها قابل پیش‌بینی نیست. همانطور که گفتیم تلاش ارتش بدون شک بر حفظ «قدرت استعماری» در دست‌ فرماندهان‌اش متمرکز خواهد شد. حاکمیت مصر تحت نظارت این ارتش سعی در نشان دادن این «واقعیت» خواهد داشت که جهت تأمین توافقات «مسکو ـ واشنگتن» در هر حال حضور ارتش در کنار دستگاه استعمار الزامی است. به عبارت ساده‌تر، ارتش سعی خواهد کرد تا به طرف‌های مورد نظر تفهیم کند که اگر استعمار قصد چاپیدن «بهینة» ملت مصر را دارد می‌باید ارتش را به عنوان کارگزار اصلی خود برگزیند! به صراحت بگوئیم، در آرایش فعلی مهره‌ها بر روی شطرنج سیاسی منطقه، حاکمیت یک ارتش استعماری بر مسائل کشور مصر نه تنها برای محافل استعمارگر، که حتی برای مردم کوچه‌وخیابان یک واقعیت به شمار می‌رود. جهت تحلیل شرایط مصر لازم است یک پرانتز باز کنیم و به بررسی اجمالی تبعات یک حکومت فاشیست بپردازیم.

بارها در این وبلاگ گفته‌ایم، در این فرصت هم تکرار می‌کنیم، مشکلی که حاکمیت فاشیسم در یک کشور ایجاد می‌کند فقط مربوط به دوران موجودیت‌اش نیست؛ مهم‌ترین عوارض و هولناک‌ترین بازتاب‌های فاشیسم در جامعه، فقط زمانی علنی خواهد شد که دستگاه استبداد سرنگون ‌شود. در این مقطع همان شرایطی که فاشیسم را در قدرت نگاه داشته بود، یعنی فقدان ساختارها و بنیادهای اجتماعی و اقتصادی چشم‌گیر می‌شود: فساد اداری، نبود دستگاه‌های اجرائی قابل اعتماد، عدم وجود احزاب سیاسی و مطبوعات مسئول، و از همه مهمتر، غیبت قوة قضائیه سریعاً به توده‌های ضربه‌پذیر «تفهیم» خواهد کرد که جهت حفظ موجودیت‌شان راهی جز گرویدن به نوع جدیدی از فاشیسم نخواهند داشت! این همان پروسة‌ نکبت‌باری بود که در ایران پس از سقوط پهلوی‌ها آغاز شد.

چپ و چپ‌نماها از یک‌سو مبلغان استبداد استالینیست‌ها شده بودند، و راست‌افراطی نیز با حمایت ارتش شاهنشاهی و ساواک در بوق حکومت ولایت‌فقیه و آخوند و چادرسیاه می‌دمید. استعمار گزینة دیگری برای ملت ایران روی میز نگذاشت؛ نتیجه نیز روشن بود، یا ایران به قولی «ایرانستان» می‌شد، یا همان «ایران استیت» باقی می‌ماند، که ماند. ولی آنچه روز 22 بهمن 57 بر ملت ایران تحمیل شد نتیجة سالیان دراز نظریه‌پردازی پیرامون شیوه‌های مختلف چپاول ملت‌ها بوده؛ این نوع حکومت‌سازی‌ها یک‌شبه از آستین «شعبدة استعمار» بیرون کشیده نمی‌شود.

زمانیکه ملت‌ها طی سالیان دراز تحت استیلای فاشیسم زندگی می‌کنند در ذهن‌شان به طور مستقیم و یا غیرمستقیم همیشه این امر مورد «تأئید» قرار گرفته که، ‌ خارج از نظارت یک نیروی سرکوبگر «انسان» نمی‌باید زندگی اجتماعی برای خود متصور باشد! همة افراد در چنین جامعه‌ای خواه ناخواه شبیه به حاکمان‌ مستبدشان شده، دیکتاتورهای کوچک از هر سوراخ سنبه‌ای سر بیرون می‌آورند. همه برای همه «تعیین تکلیف» می‌کنند؛ همه مدعی‌العموم هستند؛ همه حامی عزت و شرف و غیرت ملت خواهند بود! خلاصه بگوئیم، بازار «دین‌فروشی»، عزت‌نمائی و نمایش «غیرت» و «کرامت» و غیره گرم و داغ می‌شود. ‌

این «پروپاگاند» در جوامع فاشیسم‌زده زمینه‌ای بسیار وسیع دارد، چرا که تحت لوای یک حکومت فاشیست، «اهداف» و «آرمان‌ها» هدایای اهدائی رژیم هستند، حتی زمانیکه بر علیه همان رژیم سازماندهی می‌شوند. به همین دلیل در فضای «پست ـ فاشیسم» نیز خلق‌الناس به دنبال همین «اهداف» و «آرمان‌ها» خواهند دوید، چرا که در هیچ دوره‌ای از تاریخ معاصر بشر فروپاشی یک حکومت به معنای فروپاشی یک «فرهنگ اجتماعی» نبوده. همین زمینة فکری و اجتماعی و اداری و فرهنگی است که واگن‌های فاشیسم را دوباره روی خط آهن «سوار» می‌کند؛ «نتیجه» نیز از پیش مشخص است؛ و استعمار به مراتب بهتر از دیگران از این مهم آگاهی دارد‌!

این همان خطی است که امروز در مصر و تونس و به احتمال زیاد در دیگر مناطق ملتهب خاورمیانه دنبال خواهد شد. واگن‌ها بر «خطوط آهن»‌ سوار می‌شوند، و لوکوموتیو «قدرتمند» استعمار یک‌بار دیگر ملت‌ها را به سوئی رهنمون خواهد شد که منافع محافل تصمیم‌گیرنده را به بهترین وجه بازتاب دهد. به همین دلیل است که در مورد کشور ایران شیوة برخورد ما با تحولات به طور کلی با دیگر گروه‌های سیاسی رایج متفاوت بوده. و با در نظر گرفتن همین واقعیات است که مسئله‌ای به نام برخورد منطقی با حاکمیت استعماری را مطرح می‌کنیم.

نخست بگوئیم که فروپاشی حکومت اسلامی به هیچ عنوان به معنای فروپاشی حاکمیت استعمار در کشور ایران نخواهد بود. مسائل اقتصادی، بن‌بست‌های استراتژیک، نظامی و امنیتی، و ... چنان خواهند کرد که هر حکومتی بالاجبار پای جای پای همین دولت و تشکیلات بگذارد. به استنباط ما، این مجموعه وابستگی‌های استعماری به صورتی عمل می‌کند که محافل تصمیم‌گیرنده جهت جابجائی مهره‌ها حتی حاضر نیستند «مسئولیت رسانه‌ای» و تبلیغاتی بر عهده گیرند. زمانیکه منافع‌شان ایجاب می‌کند، با جابجائی مهره‌ها از طریق سوءاستفاده از نارضایتی‌های عمومی و تحت عنوان «انقلاب»، «جنبش توده‌ای»، و ... خلق‌الله را سر چاه می‌برند؛ اینهمه برای اینکه بهتر بتوانند ملت را چپاول کنند.

به همین دلیل ملت‌ها اگر خواهان ایجاد تغییرات واقعی در زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خود هستند در نخستین گام می‌باید از گسترش «هیجانات اجتماعی» به شدت پرهیز کنند. چرا که این هیجانات، هیاهو و غوغاسالاری و به طور کلی تحرکات «خیابانی» فقط آب به آسیاب همان‌هائی خواهد ریخت که برای ما ملت کیسه دوخته‌اند. صورتبندی جهت دستیابی به امتیازات واقعی و ملی روشن‌تر از آن است که نیازمند توضیح باشد. در این صورتبندی چند لایة استدلالی روشن و شفاف به چشم می‌خورد.

در گام نخست می‌باید حکومت را کارگزار استعمار بدانیم، و این اصل را بپذیریم که با تغییر این کارگزار، فقط کارگزار دیگری بجای‌اش خواهیم نشاند. در نتیجه، لازم است از طریق تحولات واقعی، در سطوح مختلف سعی در گرفتن امتیازات اجتماعی، اقتصادی، مطبوعاتی و ... از کارگزار استعمار در محل داشته باشیم. امتیازات به دست آمده را می‌باید به تدریج، در ساختاری سازماندهی شده به اهرم‌هائی پایدار و استوار در مسیر اهداف ملی و منافع کشور تبدیل کنیم. در این چارچوب پر واضح است که هر چه کارگزار استعمار، یا همان دولت دست‌نشانده یا «نظام» بدبخت‌تر، منفورتر و دست‌وپاچلفتی‌تر باشد، گرفتن امتیاز از آن سهل‌تر و سریع‌تر صورت می‌گیرد. به همین دلیل استعمار زمانی زیر پای دیکتاتور‌ها را می‌کشد که اینان به دلیل ضعف ساختاری مجبور به امتیاز دادن به ملت‌ها می‌شوند! منطقاً ملت‌ها نباید در این چاه بیفتند، که در کمال تأسف می‌افتند. به طور مثال، یک رخداد سیاسی را در دو شرایط متفاوت بررسی می‌کنیم. زمانیکه روح‌الله خمینی در ایران بساط آدمکشی و سرکوب خیابانی به راه انداخته بود، و صدها هزار ایرانی را یا در جبهه‌ها به کشتن می‌داد، و یا در سیاه‌چال به اسارت می‌گرفت، آقای خامنه‌ای در مقام رئیس جمهور حکومت اسلامی به نیویورک تشریف بردند و سخنرانی احمقانه‌ای نیز در محل تحویل اربابان‌شان دادند؛ و احدی در خیابان‌های نیویورک شعار «مرگ بر خامنه‌ای» سر نمی‌داد؛ نمایندة ایالات متحد نیز برای اساعة ادب به ایشان «مجلس» را ترک نکرد! چرا که حاکمیت‌های استعماری، خمینی دجال را «قابل دوام» می‌دیدند، آمریکا دلیلی نمی‌دید که «گاو صد من شیر» خود را ذبح کند.

ولی هنگامی که نوبت به وانفسای دوران مهرورزی می‌رسد، زمانی که احمدی‌نژاد به نیویورک می‌رود، لش‌ولوش‌های استعمار و امثال «الی ویزل» را به خیابان می‌آورند تا به دیکتاتوری اعتراض کنند و فریاد «مرگ بر احمدی‌نژاد» سر ‌دهند! بله، زمانیکه حکومت دست‌نشانده جهت حفظ موجودیت خود، روز به روز از مبتذلیات اسلام و آخوند بیشتر فاصله می‌گیرد، و نهایت امر گروه‌های موتورسوار را تا حدودی تحت کنترل «رسمی» در آورده و بلبشوی حضرت امام خمینی را جمع‌وجور کرده و بالاجبار زمینه برای فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی بازتر شده، باید هم در خیابان‌های نیویورک فحش‌کش شود! ولی اگر ملتی منافع خود را اینگونه به دست فراموشی می‌سپارد و مثل یک کودک تازه‌پا ابتکار عمل را از دست می‌دهد، از استعمار چه انتظاری می‌توان داشت؟ مسلم بدانیم که از ریختن خون این ملت دریغ نخواهد شد. ما در چارچوب همین استدلال تمامی تحرکاتی که تحت عنوان «جنبش سبز» به راه افتاده ساخته و پرداختة محافل استعماری می‌دانیم و خواهان برخورد مسئولانة ملت ایران با سرنوشت کشور هستیم.

ملت مصر چوب این سهل‌انگاری را در برابر چشمان‌ما خورد. صورتک احمقانة استعمار به نام حسنی مبارک که بر حاکمیت ارتش مصر کشیده شده بود فروریخت، ملت از همه جا بی‌خبر را اوباش دست‌نشاندة استعمار برای «پایان کار مبارک» به خیابان‌ها آوردند؛ ولی حال که مبارک رفته نگاهی به «بیلان» این «انقلاب» بیاندازیم. آیا در واقع چیزی در مصر تغییر کرده؟ مسلماً خیر! ارتش فرسوده با قدرت تمام خود را بجای حاکمیت بنیادهای مسئول و دمکراتیک قرار داده، حسنی مبارک مفلوک هم در شرم‌الشیخ در حال جان دادن است؛ اگر بپرسیم «پیروز واقعی در این صحنه که بوده»، پاسخ روشن است!