۶/۲۹/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش چهارم


گفتیم که لنین در چارچوب نظریات‌اش اهمیت و ارزشی شاید بیش از اندازه برای «حزب» قائل بود. بر اساس نظریة لنین، «حزب» می‌بایست از عناصری «آگاه» تشکیل می‌شد که می‌توانستند نقش حامل‌های «ایدئولوژی انقلاب» را در بطن جامعه بر عهده گیرند. ولی پس از آوریل 1917، لنین خواهان ایفای همین نقش از سوی «شوراها» نیز می‌شود. با این وجود می‌باید تأکید کرد که در لنینیسم، «شورا» و «حزب» به هیچ عنوان حامل یک ارزش کاربردی یکسان نیستند. ولی در این مقطع، مشکل اساسی صرفاً ابهامات ایجاد شده میان واژه‌های «حزب» و «شورا» و یا ساختارهای متفاوت آنان نیست، چرا که تکیة لنین بر «حزب» در نظریة مارکسیسم بعدی مشکل‌آفرین «وارد» کرد. لنین در اثر بسیار معروف خود به نام «چه باید کرد؟» از جزئیات این «حزب» کاملاً پرده برداشت، ولی با این وجود تأثیرات کاتسکی، که در مقام خود مهم‌ترین «دشمن» نظری لنین معرفی می‌‌شد، در این مقطع بر نظریات وی کاملاً سایه افکند!

اگر کاتسکی به دلیل فروافتادن‌ در دام نظریة «ارزش‌هائی» بطنی در عمق «تاریخ» شماتت می‌شود، برخورد لنین با پدیدة «حزب» را چگونه می‌توان توجیه کرد؟ چگونه می‌توان «حزب» را در مقام یک موجودیت قبول داشت، و در عین حال در چارچوب یک روند «فلسفی» و «عقیدتی» همین حزب را خدشه‌‌ناپذیر تلقی کرد، و عملکردهای‌اش را نیز غیرقابل انحراف خواند؟ این نوع برخورد با یک ساختار اجتماعی، ساختاری که از انسان‌ها تشکیل شده، و نه از «فرشتگان ‌ماتریالیست» و فرضی؛ ساختاری که همچون دیگر بنیادهای اجتماعی بر روابط تولیدی مشخصی استوار است، و ساخت‌وپرداختی مادی دارد، مسلماً به معنای خروج از «ماتریالیسم» خواهد بود؛ کار به نوعی «ایده‌آلیسم» افلاطونی ‌کشیده می‌شود. خلاصه می‌گوئیم، «حزب» در مفهومی که لنین در «چه‌ باید کرد؟» معرفی می‌کند، خود نوعی انحراف از ماتریالیسم به شمار می‌رود، انحرافی که لنین بعدها بر آن احاطة کامل یافت. ولی در عمل، «اصالت تاریخی» کاتسکی را نزد لنین در «اصالت حزب» باز می‌یابیم!

از طرف دیگر در بطن نظریات لنین، طی نخستین سال‌های پیروزی بلشویسم با نوعی «واژگون‌‌نگری»‌ نیز روبرو می‌شویم. در قلب این نظریات پدیده‌ای به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» قرار گرفته که دستیابی آن به قدرت می‌بایست با «تضعیف فزایندة نقش دولت» همزمان ‌شود! دولتی که وظیفه‌اش همکاری با مارکسیست‌ها و ایجاد زمینة حضور تمامی شهروندان جامعة سوسیالیست در «حکومت» خواهد بود. لنین به صراحت می‌گوید: «دولت، یعنی طبقة سازماندهی شدة‌ کارگر!» حال با قبول لنینیسم می‌باید همزمان قبول کرد که یک «ساختار» در اوج قدرت، به دست خود زمینة نابودی خود را فراهم می‌آورد! از سوی دیگر، جای تعجب نیست که وظیفة این «سازماندهی» فراگیر و افلاطونی در بطن لنینیسم باز هم بر عهدة همان «حزب» کذا قرار گیرد!‌ می‌دانیم که تجربة تاریخی، نه صرفاً در «صحنة عمل مارکسیستی» یا همان «پراکسیس»، که حتی در دیگر صحنه‌های عملی و نظری، در مسیری کاملاً متفاوت تکامل یافته. به طور خلاصه، یک «بنیاد» در تاریخ تحولات اجتماعی هیچگاه به دست خود زمینة فروپاشی خود را فراهم نمی‌آورد. کاملاً بر عکس بنیادها تمامی تلاش خود را به خرج می‌دهند تا «موجودیت‌شان» را تضمین کنند. و این همان نتیجه‌‌ای بود که لنین در آخرین سال‌های عمر به صراحت با ابعاد مختلف آن در جامعة اتحادشوروی آشنا می‌شد!

با این وجود در قلب جنبش بلشویک، مخالفت با «تز» دولت در تفکر لنین به صورت جدی وجود داشت. به طور مثال الکساندرا کولونتائی، صاحب‌نام‌ترین زن دولت‌مدار در اتحاد شوروی در برابر «تز» دولت لنینیست با مقاومت بسیار پافشاری می‌‌نمود تا رهبری دولت در دست اتحادیه‌های کارگری قرار گیرد. و از طرف دیگر تروتسکی نیز، تقاضای ادغام اتحادیه‌ها را در دولت داشت. ولی هر دو نظریه از طرف لنین «مخدوش» اعلام شد. لنین اینبار نیز نشان داد که علیرغم اشتباهات نظری که امروز، و پس از گذشت دهه‌ها می‌توانیم در عملکرد او مشاهده کنیم، در زمینة نظریه‌پردازی و برخورد استراتژیک از دیگران بسیار بالاتر بوده. چرا که وی طبیعت «غیرماتریالیستی» اتحادیه‌های کارگری را زمانی مورد بررسی، تحقیق و تأکید قرار داد که هنوز این اتحادیه‌ها در بحران سال‌های 1930 مجذوب فاشیست‌ها و نازی‌های آلمان نشده بودند. اتحادیه‌های کارگری در آن دوره هنوز قسمتی از بدنة جنبش مارکسیست معرفی می‌شدند!

با این وجود لنین می‌بایست در روند برقراری آنچه سوسیالیسم می‌خواند، در قلب جامعه‌ای که به سوی کمونیسم گام بر می‌داشت، بر ساختار و پدیده‌ای تکیه کند؛ شاید تأکید بیش از اندازة وی بر «حزب» بازتابی بوده از شناخت وسیع استراتژیک او. هر چند بنیادهای این «حزب» و «دولت» در هر گام بیش از پیش در هاله‌ای از ابهام قرار می‌گرفت. لنین با وجود آنکه در اثر معروف خود، «تزهای ماه آوریل»، بار دیگر بر حذف تدریجی «دولت» تأکید دارد، بالاجبار بر حضور «موقت» این دولت نیز صحه می‌گذارد، و آنرا دولت «دوران ترانزیسیون» می‌خواند. تعاریف ساختاری که لنین در این اثر از دولت ارائه می‌دهد بر این اصل تکیه دارد که «دولت ترانزیسیون» هیچ ارتباطی با دولت در مفاهیم کاپیتالیستی نمی‌باید داشته باشد. این دولت می‌باید تحت نظر «توده‌های» مردم اداره شود، نه اینکه بر مردم حاکم باشد. و به همین دلیل نیز آنزمان که روابط کاپیتالیستی، فئودالی و بهره‌کشی‌ها در جامعه نابود ‌شد، این دولت نیز نهایتاً می‌تواند از میان برود، چرا که صرفاً خدمتگزار مردم است! اینجاست که سایة «ایده‌آلیسم افلاطونی» بار دیگر بر لنینیسم سنگینی می‌کند!

همانطور که گفتیم، لنین از رشد سرطانی سازمان «حزب»، «دولت» و قدرت‌گیری دستگاه‌های دیگری که در ارتباط با بلشویسم روز به روز در اتحاد شوروی قدرتمندتر می‌شدند، مطلع بود. و جهت پاسخگوئی به همین مشکلات در سال 1921، و طی دهمین کنگرة سراسری حزب، از سیاست جدید خود تحت عنوان «نپ» پرده برداشت. در نظریة «نپ»، که مخفف عبارت «اقتصاد سیاسی نوین» است، بازگشت به اقتصاد بازار در محدودة تولیدات کشاورزی پیش‌بینی شده بود! بعدها بلشویک‌هائی که در سایة استالینیسم میراث‌خواران لنین شدند، جهت توجیه سیاست‌های سرکوبگرانة استالین، این «چرخش» را نوعی «تجدیدنظرطلبی» ضروری و زمان‌دار و گذرا «تحلیل» کردند!‌ ولی دلائل «نپ» و سازمان یافتن آنچه «کول‌خوز‌ها» می‌نامیم، امروز کاملاً واضح است، لنین رهبری نبود که چنین موضع‌گیری‌های مقطعی و بی‌بنیادی داشته باشد. مشکلات روز افزون اتحاد شوروی کاملاً روشن بود، و فردی که یک‌صدسال پیش جامعة امروز جهانی را با این دقت ترسیم ‌کرده، بخوبی می‌دانست که این کشور به سوی چه فاجعه‌ای از نظر ساختار سیاسی گام بر می‌دارد. «نپ» صرفاً بر پایة یک نگرش «اقتصادی» گذرا و محدود متکی نبوده! «نپ» می‌باید در واقع نوعی تلاش جهت بازگشت به روابطی تلقی شود که بیش از پیش جهت حفظ جامعه در برابر تهدیدات «حزب» و «دولت» حیاتی می‌نمود. لنین به صراحت دریافته بود که روابط اقتصادی در صور ابتدائی آن ضرورتاً «بهره‌کشی» در محتوای مارکسیستی معنا نخواهد داد. این روابط هم می‌تواند نیازهای افراد و جامعه را برآورده کند، و هم راه‌بندی به شمار آید در برابر آنچه زیاده‌خواهی دستگاه دولتی می‌تواند تلقی شود. جای تعجب نیست که پس از فروپاشی اتحادشوروی، در تحلیل اقتصاددانان عدم کارآئی نظام کشاورزی، پیوسته در بررسی بن‌بست‌های این نظام از موضعی محوری برخوردار باشد.

لنین تحت تأثیر نظریات روزا لوکزامبورگ، بار دیگر در آخرین اثر خود به نام «بهتر به معنای کهتر، و در مقام بهتر»، که در سال 1923 به رشتة تحریر در آمد، تأکید می‌کند که دیکتاتوری کارگری به هیچ عنوان «دیکتاتوری حزب» نیست. ولی لنین چند ماه بعد در ژانویة 1924 چشم از جهان فرو بست، و «تحلیل» مارکسیسم و روش‌های دستیابی به جامعة «سوسیالیستی» نه بر عهدة نظریه‌پردازانی چون لوکزامبورگ و تروتسکی که در ید اختیار استالین، یک قدرت‌طلب گرجستانی قرار گرفت! و آنچه استالین با میراث سوسیالیسم علمی کرد، حکایت دیگری است!







نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس



پیوند این مطلب در گوگل
...

۶/۲۷/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش سوم





همانطور که در مطلب پیشین اشاره شد دو جناح در بطن حرکت مارکسیسم در مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند: «رنگ‌باختگان» یا همان سوسیال‌دمکرات‌ها، در برابر طرفداران ارتدوکسی‌! از آنجا که «رنگ‌باختگان» طی بحران‌های جنگ اول زمینه را به طور کلی از دست دادند، میدان به سرعت به دست ارتدوکس‌ها می‌افتاد. اگر صاحب‌نظرانی از قبیل «مارتوف»، «ورا زاسولیش» و بعدها «پلخانف» دست در دست «منشویک‌ها»‌ در سنگر «کاتسکی‌ایست‌ها» نشستند، و در انتظار جنبشی کم‌یابیش «کارگری»، و تا حدودی «بورژوا»‌ باقی ماندند تا سوار بر امواج‌ آن جامعه را به سوسیالیسم برسانند، بلشویک‌ها در روسیه آتش یک انقلاب کارگری را مشتعل کردند. انقلابی که یک رهبر فره‌وش بیش نداشت: ولادیمیر ایلیچ اولیانف، یا همانطور که «رفقا» او را خطاب می‌کردند، لنین!

جالب اینجاست که رهبری لنین بر جنبش «بلشویک» به هیچ عنوان بر مرده‌ریگ‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی تکیه نداشت؛ لنین حتی فاقد یک تشکیلات نظامی و یا شبه‌نظامی بود. رهبری وی بر جنبش بلشویک فقط زائیدة یک اصل کلی بود: شخصیت وی، و احاطة کامل او بر مسائل سیاسی، اجتماعی و خصوصاً استراتژیک! اینهمه، اگر نخواهیم در این میان تسلط وی بر گفتمان مارکسیست را نیز عنوان کنیم. اگر در تاریخ جهان باستان «هانی‌بال»‌، سردار کارتاژی را به دلیل تهور ذاتی و تسلط‌ نظامی‌اش می‌ستایند؛ اگر ناپلئون، ژنرال انقلاب فرانسه را به دلیل احاطه بر فناوری توپخانه مورد تقدیر قرار می‌دهند، و اگر مائوتسه‌تونگ و گاندی را در سازماندهی توده‌های مردم و پیشبرد گفتمانی توده‌ای و فراگیر می‌باید مورد تجلیل قرار داد، این اصل را فراموش نکنیم که لنین به تنهائی هر سة اینان بود. خلاصه بگوئیم، لنین اعجوبه‌ای است که در تاریخچة تحولات جهان کمتر با امثال او برخورد می‌کنیم. سایة لنین، اینک که نزدیک به یک قرن از انقلاب اکتبر می‌گذرد، و اتحادشوروی نیز دیگر وجود خارجی ندارد، بر سر علوم‌سیاسی سنگین‌تر از آن است که بتوان نادیده‌اش گرفت. تلاش جهت ارائة یک تحلیل در مورد «لنین» و ابعاد مختلفی که «لنینیسم» می‌تواند داشته باشد، در این مجمل امکانپذیر نیست، در نتیجه به بررسی سرفصل‌هائی اکتفا خواهیم کرد.

به طور مثال به تعریفی اشاره کنیم که لنین از «امپریالیسم» ارائه می‌دهد. در آثار مختلفی که از وی به جای مانده، و با بررسی مجموعه مقالات وی از سال 1913 تا 1917، خصوصاً اثر مهمی تحت عنوان «امپریالیسم مرحلة متعالی کاپیتالیسم»، می‌توان به 5 شاخص عمده که لنین برای مرحلة «امپریالیسم» قائل شده، دست یافت. نخستین خصلت این مرحله، تمرکز گستردة تولید و سرمایه در مونوپول‌هائی است که نقش آنان به دلیل قدرت فزاینده‌اشان در روند حرکت اقتصادی غیرقابل اجتناب می‌شود. دومین خصلت مرحلة امپریالیسم، اتحاد سرمایة بانکی و سرمایة صنعتی است؛ این مرحله بر اساس نظریات لنین به نوعی «اولیگارشی مالی» منجر خواهد شد. سومین خصلت این مرحله، این است که «صدورسرمایه» از «صدور تولیدات» اهمیت بیشتری پیدا خواهد کرد. ویژگی چهارم، شکل‌گیری «اتحادیه‌های» سرمایه‌داران مونوپولیست جهت تقسیم ثروت‌های جهان است. و ویژگی نهائی این مرحله به پایان رسیدن تقسیم جهان توسط قدرتمندترین سرمایه‌داری‌های جهانی است. خلاصه بگوئیم، همانطور که می‌توان به صراحت دید، در مقام یک نظریه‌پرداز آغاز قرن بیستم، لنین صحنة استراتژیکی را ترسیم کرده که متعلق به سدة آینده است.

امروز مشکل می‌توان خارج از آنچه لنین یکصد سال پیش «تعریف» کرده، سرمایه‌داری نوین را در چارچوب‌هائی استراتژیک، مالی و اقتصادی «تبیین» کرد. ولی نمی‌باید فراموش کنیم که این «تعریف» در دورة خود آنقدرها هم «متقن» و «منسجم»‌ تلقی نمی‌شد. خلاصه بگوئیم،‌ این مسائل اگر امروز مشخص است، آنروزها آنقدرها علنی و واضح نبوده. به طور مثال نظریه‌پردازان قدرتمندی چون روزا لوکزامبورگ و یا تروتسکی با این «تعریف» موافق نبودند، و در بطن حرکت مارکسیستی این افراد خود وزنه‌هائی بسیار سنگین‌اند. به طور مثال، لوکزامبورگ معتقد بود که شکل‌گیری «امپریالیسم» مرحلة نابودی «کاپیتالیسم» خواهد بود، و در چارچوب «رشد تضادها»، مرگ کاپیتالیسم فرا خواهد رسید. در صورتی که لنین در نظریات خود به هیچ عنوان چشم‌اندازی به نام «خودتخریبی» را قبول ندارد. بر اساس نظریات وی، نمی‌باید قابلیت دولت‌های سرمایه‌داری را، خارج از درگیری‌های نظامی که اینان پای در آن می‌گذارند، در هماهنگی با شرایط از نظر دور داشت. لنین پیوسته، این «تخریب‌ها» را «گذرا» تعریف کرده.

حال با بازگشت به «تجدیدنظر طلبان»، مواضع آنان را نیز به اجمال در مورد «امپریالیسم» می‌شکافیم. به طور مثال، کاتسکی‌ایست‌ها معتقد بودند که نزد تمامی ملل جهان «امپریالیسم» تمایلی کاملاً بطنی است. و این تمایل در الحاق مناطق کشاورزی و عقب‌مانده‌تر به مادرشهرهای سرمایه‌سالاری خود را عیان خواهد کرد. این «الهامات» مسلماً در آن زمان با بررسی عملکرد سرمایه‌داری بریتانیا در هند و چین به دست آمده بود. در صورتیکه در همان دوره، علیرغم فعالیت‌های سرمایه‌داری‌های اروپای غربی در مستعمرات‌شان، لنین این نظریه را در مقام مراحل رشد سرمایه‌داری به شدت مورد انتقاد قرار ‌داد. دلائل وی روشن بود، نخست اینکه در مرحلة «امپریالیسم» تقسیم جهان به «انجام» رسیده، در نتیجه جهت گسترش سیادت، امپریالیست‌ها هر گونه سرزمینی را که بتوانند، چه صنعتی و چه کشاورزی، به خود ملحق خواهند کرد. از طرف دیگر لنین معتقد بود که گسترش سیادت به تصرف سرزمین محدود نمی‌ماند، کاملاً بر عکس سرزمین‌ها هر پیشترفته‌تر، صنعتی‌تر و ثروتمندتر باشند، دیگ طمع امپریالیست‌ها برای اشغال آنان بیشتر به جوش خواهد آمد. هر چند قصد تحلیل بیشتر در این مورد را نداریم، ولی امروز وضعیت سرزمین‌هائی که «5 اژدهای آسیا» لقب گرفته‌اند، سرزمین‌هائی که به غلط نمونه‌های «مثبت» رشد در جهان سوم معرفی می‌شوند،‌ به بهترین صورت ممکن نظریه‌های لنین پیرامون گسترش سرمایه‌داری را به نمایش می‌گذارد.

از طرف دیگر، لنین با نظریة «سوپرامپریالیسم» که نزد کاتسکی‌ایست‌ها بسیار مقبول بود به شدت مخالفت می‌کرد. کاتسکی معتقد بود که نوعی امپریالیسم «والا» نهایت امر بر سرنوشت جهان حاکم خواهد شد، و در ساختاری بدون «تضاد» بر جهان حکومت می‌کند. ولی لنین حضور تضاد در ارتباط میان سرمایه‌داری‌ها را به هیچ عنوان و در هیچ مقطعی به زیر سئوال نبرده! شاهد بودیم که پس از سقوط اتحاد شوروی، کم نبودند «صاحب‌نظرانی» که پایان تاریخ را «نوید» دادند، و جهان «تک‌قطبی» را در بوق و کرنا گذاشتند؛ و بسیاری از خود پرسیدند که این نظریات «مشعشعانه» از کجا به ذهن این «فرهیختگان» نفوذ کرده؟ می‌بینیم که نسخه‌برداری از نظریات دیگران فقط به تقلب‌ در کلاس‌های درس و مکتب‌خانه‌ها محدود نمی‌ماند. همان‌ روزها، نویسندة این سطور در سالگرد مرگ طبری مقاله‌ای نوشت که در آن به شدت از علم و کتلی که برخی در راه «مرگ مارکسیسم» به هوا بلند کرده‌ بودند‌ انتقاد کرد. البته از آنجا که اینترنت هنوز وجود خارجی نداشت، این مطلب به چاپ نرسید! بگذریم!

ولی تضادهای ایجاد شده در بطن جنبش مارکسیستی، کار را به بحرانی کشاند که شکاف میان «بلشویک‌ها» و «رنگ‌باختگان» هر دم تشدید شد. لنین وحشت زیادی از گسترش «تجدیدنظرطلبی» در بطن تحرکات مارکسیستی داشت؛ اینان را «ارتجاعی» می‌خواند و معتقد بود که این نوع «گفتمان» می‌تواند با نفوذ در جنبش مارکسیست زمینه‌ساز انحراف از خاستگاه ماتریالیست شده، حامی مواضع ارتجاعی ـ کاپیتالیست و بورژوا ـ در بطن جنبش مارکسیست شود. لنین بارها عنوان کرده بود که «طبقة‌ کارگر را با دیوار چین از دیگر طبقات جدا نکرده‌اند!» از طرف دیگر، این اصل را هم قبول داشت که الهامات انقلابی را می‌باید به درون طبقة کارگر وارد کرد؛ این طبقه بر اساس نظریات وی به خودی خود نمی‌توانست این «الهامات» را تولید کند. به عبارت دیگر، اگر طبقات مشخصی بتوانند حامل‌هائی «مناسب» جهت تبلیغات ارتجاعی فراهم آورند، از نظر لنین خطری «ضدانقلابی» ایجاد خواهند کرد.

از این گذشته، به عقیدة لنین موجودیت سرمایه‌داری روسیه، و ویژگی‌های عجیب این سرمایه‌داری به خودی خود نشاندهندة قدرت نفوذ محافل کاپیتالیست در جامعه به شمار می‌رفت. می‌دانیم که سرمایه‌داری روسیه بر مرده‌ریگ فئودالیسم و طبقة بینوای کارگران شهری تکیه کرده بود، کارگرانی که از پیشینة تاریخی هم‌قطاران خود در کشورهای اروپای غربی کاملاً بی‌نصیب بودند، و به همین دلیل به شیوه‌ای بسیار غیرانسانی‌تر مورد بهره‌کشی قرار می‌گرفتند. لنین معتقد بود که رشد این نوع «تضادها» در بطن جامعه نشان می‌دهد که سرمایه قادر است به صور بسیار متفاوت، حتی در چارچوب‌هائی صرفاً گفتاری، فضای جنبش مارکسیست را «آلوده» کند. و اینکه جهت دستیابی به یک جامعة سوسیالیست، جنبش نیازمند یک «خودآگاه سیاسی و انقلابی» است، خودآگاهی که فقط با تکیه بر ابزار «حزب» می‌تواند در سطح جامعه خود را به منصة ظهور برساند.

لنین معتقد بود که «بدون نظریة انقلابی، جنبش انقلابی وجود نخواهد داشت!» و چون این «نظریه» از پیش وجود ندارد، در نتیجه می‌باید «تولید» شود! در دیدگاه لنین، «حزب» در عمل کارگاهی است جهت تولید این «نظریه»، در هر مقطع و هر گام! نگرش محکم و منسجم لنین در برخورد با مسائل مختلف را پیشتر عنوان کردیم، «ایدة» حزب نیز در محتوائی که مورد نظر لنین بود به عنوان موجودیتی که تکیه بر مرده‌ریگ‌های سنتی و شناخته شده نداشته و در نتیجه از الهامات «تجدیدنظرطلب»، «بورژوا» و «ضدانقلاب» به دور می‌ماند، می‌توانست در چارچوب یک دیکتاتوری کارگری، نظریه‌ای معتبر معرفی شود. ولی در همین مقطع عنوان کنیم که، تکیة بیش از اندازة لنین بر ابزار کارسازی که وی «حزب» می‌نامید، شاید تنها اشتباه استراتژیک این شخصیت استثنائی بود. اشتباهی که بعدها خود او در پی جبران آن برآمد، ولی بیماری و کهولت دیگر فرصتی باقی نگذاشت.

جانشینان وی نیز آنقدرها که شایسته بود به این مهم نپرداختند، و نهایت امر همین «گام» اشتباه زمینه‌ساز سقوط نهائی تجربة سوسیالیسم علمی در اتحاد شوروی شد. چرا که ساختار «حزب» در چنگال کسانی گرفتار آمد که خود با «ضدانقلاب» فاصلة چندانی نداشتند، «دیکتاتوری» کارگران به تدریج تبدیل به «دیکتاتوری» کاغذبازها و صاحبان امتیازات شد! در قسمت نخست این مطالب عنوان کردیم که «بوروکراسی» در عمل می‌تواند به نوعی «بورژوازی»، هر چند بسیار ویژه تبدیل شود! این تجربه‌ای بود که در اتحاد شوروی سابق به صراحت دیده شد. ساختار چنین «حزبی» مشکل می‌توانست بازتاب نیازها و الهامات طبقة‌ کارگر تلقی شود. بحث در مورد «حزب» را در فرصت دیگری دنبال خواهیم کرد!




نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس



۶/۲۵/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش دوم




در دنبالة آنچه در مطلب پیشین عنوان کردیم، اگر نخواهیم نوعی «ارتدوکسی» در تفکر مارکسیستی را به ارزش بگذاریم، امروز می‌باید به «شکافی» اشاره کنیم که پس از «انترناسیونال دوم»‌ بین متفکران مارکسیست ایجاد شد. این «شکاف» نهایت امر کار را به دخالت مستقیم شخص لنین در «انترناسیونال سوم» کشاند و در این مقطع بود که نظریة احتمال حضور نیروهای «سوسیال دمکرات» در حرکت تاریخی مارکسیسم به طور کلی مورد تردید قرار گرفت. در این مقطع به دو نظریه‌پرداز شناخته شدة مارکسیسم یعنی «کارل کاتسکی» و «ادوارد برنشتاین» اشاره خواهیم داشت.

تا آنجا که نویسندة این سطور اطلاع دارد، این دو متفکر از ویژگی‌های بخصوصی برخوردار بودند. نخست اینکه هر دو به سنت قدرتمند جنبش سوسیالیستی آلمان وابستگی داشتند، و از نزدیکان روزا لوگزامبورگ به شمار می‌رفتند!‌ دوم اینکه هر دو در مقاطعی مشخص، بر علیه نظریاتی که طی سالیان دراز «حامیان» آن به شمار می‌رفتند، شوریدند هر چند جهان را با تلخکامی یک شکست نظری و عملی ترک کردند.

ولی این دو متفکر ویژگی دیگری نیز دارند، و آن را فقط می‌توان با تکیه بر یک بررسی عمیق‌تر از روند تاریخچة مارکسیسم شناسائی کرد. همانطور که می‌دانیم، طی «انترناسیونال دوم»، گروهی متفکران مارکسیست بر این باور بودند که این «نظریه» میراث مبارزات آن‌هاست، در نتیجه بر مارکسیسم و «تحلیل‌های» صورت گرفته در بطن این نظریه همان نگرشی را اعمال کردند که هر «میراث‌خوار» دیگری با میراث خود خواهد کرد؛ اعمال نظرات شخصی و برداشت‌های ویژة محفلی!‌ این برخورد در یک عبارت خلاصه می‌شود، «تحصیل بازده علمی مارکسیسم و انباشت آن به نفع گروه‌های مشخص». بدیهی است که در چنین نگرشی، «دیالکتیک» به سرعت تبدیل به «آموزش» خواهد شد؛ ارزش ماتریالیستی از میان می‌رود. و می‌دانیم که «آموزش» و «تعلیم» در چارچوبی که از مسیر انباشت نفوذ محافل و یا از طریق شکل‌گیری قدرت‌های علمی و کارورزانه منجر به بوروکراسی و توجیهات بوروکراتیک شود، به صورتی بلاواسطه ویژگی‌ای «بورژوا» خواهد داشت. این بحثی است که در مطالب مربوط به «بوروکراسی»، و در بطن نظریة «لنینیسم»‌ می‌توان به آن پرداخت.

ولی بنیانگذاری «انترناسیونال سوم» توسط لنین، که در عمل جوابی «دندان‌شکن» به الهامات «بورژوائی» کاتسکی و برنشتاین تلقی شد، از زمینة تاریخی ویژة خود نیز برخوردار است. سال‌ها پس از عکس‌العمل لنین در برابر «انترناسیونال دوم»، گرگوری لوکاس، فیلسوف و دولت‌مدار مارکسیست مجار در مورد لنین و برخورد وی می‌نویسد:

«ایدئولوژی نگارندگان مانیفست کمونیسم یک ماتریالیسم ـ دیالکتیک تاریخی است، در حالیکه در دوران لنین مرکز توجه جابجا ‌شده بود، تحول در پایه‌های نظری برخوردها را به جانب ماتریالیسمی متمایل کرده که دیالکتیک و تاریخی است.»

ساده‌تر بگوئیم، به زعم لوکاس، «ماتریالیسم ـ دیالکتیک» در نظریات لنین، بار دیگر در این دوره «تعریف» ‌شده. خلاصة کلام، لنین را در سال 1905 نمی‌توان با لنین در بطن انترناسیونال سوم مقایسه کرد. سخنان لوکاس در واقع نشاندهندة دو اصل کلی است، نخست اینکه حداقل از نظر لوکاس ـ که او را بنیانگذار «مارکسیسم غربی» معرفی می‌کنند ـ‌ تفاوت چندانی میان برنشتاین و لنین نمی‌توان یافت؛ در عمل، هر دو این تمایل را دارند که مارکسیسم را به «قسمتی» از نظریات خود تبدیل کنند. در درجة دوم، تأکید لوکاس بر این موارد نشاندهندة این اصل کلی است که «پراکسیس»، آنچه ما به غلط یا به درست «عرصة عمل» خواهیم خواند، پس از انترناسیول سوم صریحاً پای در بطن حرکت مارکسیستی گذاشت. چه از طرف لنین و چه از سوی برنشتاین و کاتسکی!‌

اینجاست که با اشکالات اساسی در تبیین «ارتدوکسی»‌ و یا «تجدیدنظر‌طلبی» در قلب حرکت مارکسیستی روبرو می‌شویم. با این وجود جریان «پراکسیس» لنین بر محور فکری دیگران برتری خود را به «اثبات» رساند، و نمی‌باید فراموش کرد که «پیروزی» انقلاب اکتبر در این میان بی‌تأثیر نبود. با تکیه بر این «پیروزی» است که تاریخ، «مارکسیسم رنگ ‌باختة»‌ کاتسکی و برنشتاین را تجدیدنظرطلبی، و «پراکسیس پیروز» لنین را «مارکسیسم متحول» معرفی می‌کند.

مارکسیسم «رنگ‌باخته» که متعلق به جناح «تجدیدنظرطلبان» است، از نظر تاریخی در ارتباط کامل با عوامل اجتماعی در کشور آلمان قرار گرفت. این کشور طی سال‌های پیش از جنگ اول جهانی، به سرعت به سوی نوعی «ثبات» و آرامش سیاسی گام برمی‌داشت و طی اینمدت شاهد حضور گسترده و فزایندة اتحادیه‌های کارگری در انتخابات مجلس قانونگذاری هستیم. در فرانسه نیز حضور کارگران از طریق اتحادیه‌ها به سرعت فراگیر می‌شود، و در اروپای غربی این برداشت قدرت می‌گیرد که دستیابی به حکومت کارگری از طریق انتخابات آزاد میسر است؛ دیگر نیازی به انقلاب قهرآمیز نیست! سوسیال دمکراسی در سال‌های آخر قرن نوزدهم، چه در آلمان و چه در فرانسه، در بطن باشگاه‌های «فکری و سیاسی» از جایگاهی مستحکم برخوردار شده بود.

فضای سیاسی فوق برای برنشتاین این امکان فراهم آورد که در سال 1899 در اثر خود: «سوسیالیسم نظری، سوسیال دمکراسی عملی»، از تمامی رهبران جنبش‌های سوسیالیستی در اروپا درخواست کند تا امکان دستیابی به قدرت از طریق مسالمت‌آمیز را اجابت کنند. وی می‌گوید:

«شهامت داشته باشید و با تردید در این بازی واژگان، بازی‌ای که بر واژه‌هائی فروهشته و متعلق به گذشته‌ تکیه دارد، قبول کنید که می‌توانید یک حزب وابسته به اصلاحات سوسیالیستی و دمکراتیک باشید.»

ولی واژگان وی، خارج از آنکه نوعی بازنگری در «اخلاق‌» مارکسیسم می‌باید تلقی شود، خود در عمل حاوی سه تحریف عمده، یا سه «تجدیدنظرطلبی» در بطن حرکت مارکسیستی است: تحریف فلسفی، اقتصادی و سیاسی! در این اثر، در گام نخست برنشتاین ارتباط خود را با دیالکتیک می‌گسلد!‌ به عقیدة وی، «آنچه مارکس و انگلس را به غول تبدیل کرد دیالکتیک نبود، این عمل خود به خود هر چند تدریجی صورت گرفت». اگر دقت کنیم، خواهیم دید که «روند دیالکتیک» در این سخنان با نوعی «تحول گام به گام» جایگزین شده. از طرف دیگر، برنشتاین «تمامیت تاریخی» را، آنچنان که مارکس تعریف کرده، به طور کلی از میان برمی‌دارد. سوسیالیسم در این «برخورد»، زائیدة نا به سامانی در شرایط «عینی» تحلیل نشده؛ نتیجة‌ عمل یک حزب سیاسی است که «سوسیال دمکراسی» را برای جامعه به ارمغان خواهد آورد! و نهایت امر برنشتاین به «تئوری علمی» نوعی مکمل «اخلاقی» نیز اضافه کرده: به طبقة کارگر، در مقام حامل اصلی ارزش‌ها و مطالبات، وظیفه‌ای جز همراهی با یک مجلس «بورژوا» اعطا نمی‌کند. و طبقة کارگر، مأموریت می‌یابد تا اخلاقیات ویژة خود را، باز هم «به تدریج» و گام به گام در سراسر جامعه گسترش دهد. جالب این است که در «تجدیدنظرطلبی» برنشتاین، دمکراسی هم «هدف» شده و هم «ابزار» دستیابی به هدف! هم وسیله‌ای است جهت برقراری سوسیالیسم، و هم صورت نهائی همین «سوسیالیسم»! خلاصه بگوئیم، «سوسیالیسم» در نظریة وی اسیر موضعی کاملاً مقطعی و «زمان‌دار» شده. ولی نمی‌باید فراموش کرد که در بطن همین نظریه نقصان دیگری نیز وجود دارد: دست‌یابی طبقة کارگر به قدرت سیاسی، که در بطن مارکسیسم بر آن تکیة فراوان شده، دیگر «الویت» خود را از دست می‌دهد. بر اساس نظریة برنشتاین می‌باید همکاری کرد تا کارگر به تدریج به قدرت دست یابد! نهایت امر می‌باید پرسید «ضرورت» ایدئولوژیک برای دستیابی به قدرت دیگر چه می‌تواند باشد؟

ولی کاتسکی، در ابتدا به مخالفت با نظریات برنشتاین پرداخت، و در «انترناسیونال دوم» خود را در مقام مدافع «ارتدوکسی» معرفی کرد!‌ در کتابی تحت عنوان «مارکسیسم و نقد برنشتاین»، کاتسکی مدعی شد که به تمامی پرسش‌هائی که نظریة برنشتاین مطرح می‌کند، پاسخ مناسب داده است! ولی حملات شدید و خردکنندة لنین و خصوصاً روزا لوگزامبورگ در نقد اثر دیگر وی، «نظریة ماتریالیستی تاریخ»، کاتسکی را از موضع خود تحت عنوان «سخنگوی ارتدوکسی» به زیر کشید. چرا که او نیز همچون برنشتاین ارتباط نظری خود را در عمل با دیالکتیک مارکسیست گسسته بود! وی در این کتاب می‌نویسد:

«تمامی تحولات در جوامع همچنانکه تحولات موجودات، نتیجة تحولات محیط است [چرا که] تاریخ بشریت فقط یک نمونة ویژه از تاریخ دیگر موجودات زنده به شمار می‌آید[...]»

این اظهارات به معنای پذیرش وجود یک «قانون فراگیر» خواهد بود، قانونی که موجودیت انسان، حیوان و نبات را همزمان رقم می‌زند!‌ چنین نظریه‌ای همانطور که می‌توان حدس زد ارتباط میان «شناخت» و «وجود»، و یا «نظریه» و «عمل» را به طور کلی از میان برداشته. بشر فقط می‌باید خود را در اختیار این «قانون فراگیر» قرار دهد تا «تحولات» بر او تحمیل شود! اتحاد میان «تئوری» و «عمل» نیز از میان می‌رود، چرا که بر اساس این نظریات فقط می‌باید از گذشته‌ها «درس»‌ گرفت، تا آینده را «ترسیم» کرد! تضاد مطلق این «نظریات» با تزهای مارکسیسم چشم‌گیرتر از آن است که بتواند مورد تردید قرار گیرد. کاتسکی گویا فراموش کرده بود که، مارکس معتقد به «تحلیل وانهاده از تحولات جهانی» نیست، او مبلغ «تغییر آگاهانه و علمی جهان است»!

خلاصه بگوئیم، کاتسکی‌ایسم با تکیه بر این پیش‌فرض‌ها، قادر به ارائة یک تحرک «انقلابی» نخواهد بود، و در بهترین شرایط از پیروان خود خواهد خواست که در سنگر «انتظار»، سرنوشت خود را در اختیار نیروهائی قرار دهند که در بطن «تاریخ» نشسته‌اند!

ولی همانطور که پیشتر نیز گفتیم، کاتسکی‌ و برنشتاین هر دو در تلخ‌کامی به کار خود پایان دادند. چرا که علیرغم تفاوت‌های ایدئولوژیک میان این دو نظریه‌پرداز، توهمی که اینان را به آیندة سوسیال‌دمکراسی در اروپای مرکزی «دلبسته» کرده بود، با شعله‌ور شدن آتش جنگ اول جهانی به طور کلی از میان رفت. تلاش این دو جهت برقراری ارتباط میان نیروهای سوسیالیست، پیشرو و «ضدجنگ» در آلمان و اطریش با شکست روبرو شد، و طی نخستین روزهای جنگ اول، موضع‌گیری‌های «جنگ‌طلبانة»‌ بسیاری از نمایندگان احزاب سوسیال دمکرات در مجالس قانونگذاری آلمان و فرانسه تمامی شبهات را در مورد آیندة این جریان سیاسی و خاستگاه‌هایش از میان برداشت. این نمایندگان که با شور و شعف فراوان به تقاضای بودجه‌های «جنگ» رأی مثبت می‌دادند، در عمل ثابت کردند که سوسیال دمکراسی فاقد طبیعت سیاسی «مشخص» و معناداری است، و تا زمانیکه در بطن یک سرمایه‌داری به تحرک خود ادامه می‌دهد، بازتابی خواهد بود از منافع مستقیم «سرمایه»! و اینکه سوسیال‌دمکراسی یک نظریة انقلابی نیست؛ نه در معنای سوسیالیستی کلمه، و نه حتی در معنای انسانی آن!

«رنگ ‌باختگان» مارکسیسم، پس از آغاز جنگ اول موضع فراگیر خود را در اروپا از دست دادند، و یکی از دلائل پیروزی انقلاب اکتبر را مسلماً می‌باید عقب‌نشینی نیروهای سوسیال دمکرات از صحنة سیاست اروپا دانست! عقب‌نشینی‌ای که نتیجة شکست در اصول سیاسی و اعتقادی آنان بود. ولی اگر این «تجدیدنظرطلبان» با آغاز «جنگ بزرگ» به قولی سیه‌رو شدند، و میدان عمل را به «ارتدوکس‌ها» سپردند، سیر حوادث تاریخ، برای «ارتدوکس‌های پیروز» نیز آنقدرها خبرهای خوش به همراه نیاورد. و این مطلب نیازمند بحثی است جداگانه!








نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...