۱/۲۸/۱۳۸۹

انقلاب چل‌تیکه!



پس از کودتای 22 بهمن 57 و دستیابی حوزه‌های علمیة شیعی‌مسلکان به قدرت سیاسی و تشکیلاتی در ایران، شاهد ظهور نوعی «ادبیات» سیاسی هستیم که همزمان هم پدیده‌ای به نام «دینداری» را توجیه می‌کند، و هم این «پدیده» را در ارتباط کامل با «حاکمیت سیاسی» و مسائل مختلف اداری و تشکیلاتی قرار می‌دهد! ولی در کمال تأسف، چه در داخل کشور و چه در میان آنان که خود را به نوعی از انواع مخالفان این حکومت جا زده‌اند،‌ حتی پس از سه دهه، تزها، آنتی‌تزها و سنتزهای این نگرش هنوز به صورتی که شایستة یک نظریة سیاسی تلقی شود توسعه داده نشده.

به طور مثال، اینکه «دینداری» اصولاً چه پدیده‌ای می‌تواند باشد، و یا اینکه محدودیت‌های نظری، فلسفی و کاربردی این «نگرش» در ادارة امور کشور چیست، آنقدرها مد نظر قرار نمی‌گیرد. دلائل این «ابهام گسترده» و «درازمدت» نیز از منظر سیاسی و استراتژیک بسیار روشن است. منافع محافل بین‌الملل در آغاز بلوای «حکومت اسلامی» بر استقرار سریع و بی‌چون و چرای یک فاشیسم دولتی در ایران تکیه داشت؛ مسئلة نفت و شاهرگ‌های نفتی مطرح بود و بساط بده‌بستان «جنگ‌سرد»! ولی از منظر داخلی نیز شاهدیم که «ابهام» فوق ملموس بوده و هنوز نیز محسوس است، هر چند ما این امر را صرفاً ناشی از فروهشتگی بنیاد تفکر اجتماعی نزد ایرانیان تحلیل خواهیم کرد.

به طور مثال، در آغاز هیاهوی «حزب‌الله» کم نبودند «جامعه‌شناسان» و ادبا و هنرمندان و ... که آنروزها از جمله «حواریون» آیت‌الله خمینی شده بودند! می‌دانیم که اهل علم نمی‌تواند جذب نظریة فاشیسم شود؛ چرا که فاشیسم «علم» را در خدمت منطق‌گریزی می‌خواهد، و نهایت امر عالم است که می‌باید در محراب فاشیسم قربانی قدرت شود؛ نه بالعکس! این داده‌ها از منظر تاریخی از همان روزها موجود و در دسترس بود، اگر فردی در ردای «عالم» و «جامعه‌شناس» و دانشگاهی از آن‌ها اطلاعی نداشت، تقصیر از کسی نبود. تقصیر از ناآگاهی‌ها بود، عدم اطلاع همان علمای «غیردینی‌ای» که بدون در نظر آوردن این امر مسلم که ارتباط «فرد ـ بنیاد» یکی از مهم‌ترین داده‌ها در علوم اجتماعی معاصر است، دل به موضع‌گیری‌های «مترقیانة» حضرت امام خوش کرده بودند، این نیست جز بیسوادی مزمن نزد این افراد.

اما امروز اگر شاهد تلاش‌هائی در جهت ارائه تصویر «واقعی» سیاست در کشور هستیم، همزمان تلاش‌هائی نیز در مسیر سانسور آن شکل گرفته. ولی در همینجا می‌باید به طور مثال مطرح کنیم، آیا آنچه «دین» معرفی می‌شود، خود به طبع‌اولی در «ابهام» دست و پا می‌زند، یا می‌توان پدیده‌ای به نام «دین» معرفی نمود که از مجموعه «دانسته‌های» متقن انسان تشکیل شده باشد؟ در جواب به این سئوال، جماعت «دیندار» نمی‌باید تعجیل نشان دهد، چرا که قضیه بیشتر از آنچه می‌نماید پیچیده است.

در نخستین گام، از منظر تاریخی و «رخدادنگاری» نگاهی به دین می‌اندازیم. در کمال تأسف اینجا نیز ابهام کامل حاکم است. نهایت امر، دین پدیده‌ای است متعلق به دوران گذشتة بشری، که مهم‌ترین توجیهات در مسیر رشد و چگونگی «موجودیت» آن معمولاً ریشه در مسائلی داردکه نمی‌باید در خود دین جستجو شود. به طور مثال، تحلیل جنگ‌ها و غزوات در اسلام به چه صورت می‌باید انجام گیرد؟ در این مرحله، «دینداران» آناً از رسالت پیامبر جهت گسترش «دین برحق» سخن به میان می‌آورند، و در تحلیل آنان نه مسائل اقتصادی و مالی وجود دارد، نه مناسبات «قدرت»! ولی همین «دینداران» به هیچ عنوان نمی‌گویند به چه دلیل و تحت چه شرایطی زرتشتیان و مسیحیان از موضع «کافر» به موضع «اهل‌کتاب» تغییر مکان داده‌اند! نخست می‌باید پرسید، مگر اینان «کافرند»؟ اگر جواب منفی است، باید دید به چه دلیل در دورة «خلفای راشدین» به کشور ایران حمله شده؟ اگر این خلفا که در تبلیغات دینی مورد «احترام» اهل‌سنت و شیعه‌ معرفی می‌شوند، به زرتشتی و مسیحی اعلان جنگ داده‌اند، به چه دلیل این جنگ «مقدس» سده‌هاست دیگر تعطیل شده. آیا تغییرات عمده‌ای در «رسالت» آنحضرت پیش آمده یا آیات جدیدی از جانب باریتعالی نازل شده، یا ...

خلاصة کلام، «رخدادنگاری» فقط ثابت می‌کند که روند تحولات دینی فاقد همگنی و انسجامی است که «دیندار» ادعای آن را دارد، و یک بررسی تاریخی نمی‌تواند به دین موضعی مستحکم‌تر از آنچه پیشتر داشته اهداء کند. نیازی به توضیح نیست، ولی از موضع نظریه‌پردازی معاصر، این صدمه‌پذیری در برابر تحقیق تاریخی مهم‌ترین دلیل بر ابطال یک «نگرش» می‌باید تلقی ‌شود. موضع‌گیری «دینداران» در توجیه شیوة برخورد «قهرمانان» صدر اسلام با «مخالفان» ـ این شیوه‌ها از کلک‌های پیامبر و علی و غیره آغاز شده به رده‌های دیگر پای می‌گذارد ـ فقط می‌تواند به این مسئله دامن زند که حداقل در اسلام «سیاست‌بازی»، دوروئی، تقلب و ... از دوران آنحضرت سکة رایج بوده. از یکسو این قصص ریشه و پایة تاریخی ندارد و جملگی حکایت و قصه است. از سوی دیگر باید گفت، حتی در صورت واقعی بودن این قصه‌ها، چنین «نگرشی» نمی‌تواند در جهان مدرن «یارگیری» درستی صورت دهد. هر آنچه دزد و متقلب و هوچی و فرصت‌طلب در اطراف‌مان باشد، طرفدار این «دین» از آب در می‌آید، و چنین «تجمعی» مشکل بتواند راه به صلاح و فلاح ببرد.

ولی مشکل معاصر در کشور ایران را، تا آنجا که به موضع «دینداران» با مسائل سیاسی و مالی و اقتصادی مربوط می‌شود در این لایه‌های روشن و مشخص «رخدادنگاری» نمی‌توان جستجو کرد. چرا که ایران درگیر پدیده‌ای به نام «استعمار» نیز هست. در کشور ایران، پس از آغاز جنبش مشروطه‌ نوعی تهاجم گستردة فرهنگی از طرف منابع مالی و اقتصادی غرب به درون کشور آغاز شد، و نهایت امر در قالب الهامات فلسفی و اجتماعی تداوم یافت. ولی از منظر تاریخی نمی‌باید این «تهاجم» را که با منافع ملی در تضاد قرار می‌گرفت با مشروطه‌خواهی همراه و همساز دانست؛ مسئله فقط به یک تقارن زمانی محدود می‌شود. این تهاجمات فرهنگی ریشه در تحولات فکری‌ای داشت که نهایت امر تأثیرات خود را در چارچوب انقلاب‌های اکتبر روسیه، ترک‌های جوان، سوسیال‌دمکرات‌های قفقاز و ... در کل منطقه به منصة ظهور رساندند. تأثیراتی که طی دهه‌های بعد و خصوصاً پس از جنگ‌های اول و دوم جهانی سرعت و شدت بیشتری گرفت. با این وجود در همینجا عنوان کنیم که این «تهاجم» در مقام خود از واضحات تاریخی است، بدون هیچگونه ابهامی. اینرا نیز می‌باید در همینجا به صراحت بگوئیم، بر خلاف آنچه پس از 22 بهمن 57 در تبلیغات حکومت اسلامی رایج شد،‌ این «تهاجم» نه عاملی جهت مبارزه با اسلام و سنت‌های عقب‌افتادة اجتماعی، که ابزاری بود جهت فراهم آوردن زمینة قوام و نوسازی نظریة «دینداری» و پوسیده ‌سنت‌های مقدس در ایران. به عبارت ساده‌تر، امثال جلال‌ آل‌احمد، شریعتی و قطب و ... زمانیکه آثار معروف خود را در ستایش از مواضع اسلام و ضدیت با «غرب‌گرائی» قلمی می‌کردند، بیش از آنچه می‌پنداشتند، میوه و ثمرة دوران خود و جهان «غربزدة» آنروز کشورهای متبوع‌شان بودند. خلاصة کلام انسان از جهان معاصر خود به هیچ عنوان نمی‌تواند بگریزد.

با این وجود، با تکیه بر همان معاصر بودن انسان، می‌باید این اصل را نیز قبول کرد که این «رابطه» ـ مقصود رابطة انسان با زمان و عصر خود است ـ به نوبة خود روابط «قدرت» را نیز در سطح جهان بازتاب می‌دهد. بدون پای گذاشتن در تحلیل گسترده بگوئیم، این «رابطه» هر چه هست از پایه و اساس در ارتباط با استعمار قرار می‌گیرد، چرا که ایرانی در این میان فقط «دریافت‌کننده» و مصرف‌کننده می‌شود؛ متحمل می‌شود و نمی‌تواند هیچ ابعادی از نظریة خود را به طرف مقابل «منتقل» کند. ساده‌تر بگوئیم، از منظر نظریه‌پردازی تبادلی در میان نیست. به طور مثال آنان که از نظریات میشل فوکو و یا «اثبات‌گرایان» جهت توجیهات مذهبی استفاده می‌کنند، خارج از آنکه به «عملی» بسیار نابخردانه‌ دست می‌یازند، قادر نخواهند بود همزمان ساختار فکری فوکو و اثبات‌گرایان را نیز تحت تأثیر خود قرار دهند؛ اینان فقط «مصرف کننده‌» هستند. مشکلات نظری‌ای که امروز پیرامون «دین» و «دینداران» در جامعة ایران ریشه دوانده می‌باید در چارچوب همین «ارتباط» مورد بررسی قرار گیرد. «ارتباطی» یکسویه و تماماً استعماری که نهایت امر از ابعاد اقتصادی، استراتژیک، فلسفی، نظریه‌‌پردازانه و خصوصاً سیاسی و اجتماعی نیز برخوردار ‌شده.

اگر بخواهیم بحث را کوتاه کنیم، بدون در نظر آوردن آنچه «رادیکالیسم» چپ اسلامی معرفی شده ـ ما این نامگذاری را به طور کلی منسوخ و نامربوط می‌دانیم ـ در ایران معاصر در قلب حاکمیت 22 بهمنی با دو نگرش متفاوت اسلامی روبرو می‌شویم که هر یک خود را «دینی» نیز معرفی می‌کند. نخست نگرشی قرار دارد که «اصولگرا» است؛ در کنار آن جریانی قرار گرفته که خود را «اصلاح‌طلب» می‌نامد. در گام نخست بگوئیم که ارتباط هر دو نظریه با منافع استعماری غیرقابل تردید است، و آنچه در اینجا در مرحلة نظری عنوان می‌کنیم به هیچ عنوان نمی‌باید شبهه‌ای در این اصل کلی ایجاد کند که سیاست ایران به عنوان یک کشور تحت سلطه، نمی‌تواند از منظر منافع سلطه‌گر «جدا» بماند. خلاصة کلام مسائل یک کشور در خلاء مالی، اقتصادی و نظامی مورد بحث قرار نخواهد گرفت.

ولی اگر در اینجا بخواهیم خود را به نظریه‌پردازی صرف محدود کنیم می‌باید تحقیق کرد که اصولگرائی بر چه پایه‌هائی متکی شده، یا اینکه اصلاح‌طلبان چه‌ها می‌خواهند؟ ولی اگر بخواهیم این صورتبندی‌ها را در حد بی‌نهایت خود ساده کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که «اصولگرائی» تمامی توجه خود را معطوف به تقبل بی‌قید و شرط «موضع» رایج دین در کشور کرده. خلاصه برای اصولگرایان «دین» همان است که از دیرباز بوده، و هیچ تغییری در آن نمی‌باید داد. البته این «تعریف» بسیار مضحک می‌نماید، چرا که اصولگرایان از طریق «تردید» در تحولات عملاً موجودیت خود را نیز به زیر سئوال خواهند برد! ولی اصلاح‌طلبان نیز مدعی‌اند که این تغییرات می‌باید صورت گیرد، چرا که به نفع دین است! می‌بینیم هر دو گروه در واقع «درد» دین گرفته‌اند، یکی دین را همانطور دربسته و سربسته به شیوة پدربزرگانش می‌پسندد، دیگری قصد نوسازی کرده. ولی هیچ یک کاری ندارد که این «دین» اصولاً چیست؟ برای اینان «دین» روشن است و مبرهن و واضح، حال آنکه حداقل با در نظر گرفتن «جدال» نظری حاکم میان اینان می‌باید نتیجه گرفت که به هیچ عنوان چنین نیست. به طور مثال، از آنجا که «خدا» در قلب نظریة دین از موضع بسیار مستحکمی برخوردار است، ‌ نخست ببینیم «خدا» را چگونه می‌توان مورد بحث و گفتگو قرار داد.

«کارن آرمسترانگ» در کتابی تحت عنوان «مسئلة خدا» می‌گوید:

«از منظر تاریخی، خداناباوری به ندرت هدف‌اش طرد کامل و فی‌نفسة تقدس بوده؛ همیشه نفی نوع ویژه‌ای از خدا را مد نظر قرار داشته!»


این جمله معنا و مفهوم گسترده‌ای دارد. به عبارت ساده‌تر، آرمسترانگ که خود «خداباور» است، به این نتیجة کاربردی رسیده که جهت حفظ خدا در نگرش انسان بهترین کار ممکن بازگذاردن دریچة اطمینانی است که با استفاده از آن بتوان پیوسته در طبیعت و نفس «خدا» بازنگری صورت داد. پر واضح است که این «بازنگری‌ها» در چارچوب نیازهائی بررسی خواهد شد که «نتیجة» تقابل منافع در قلب جامعه‌ است. مارکسیسم شاید از این «تقابل» تحت عنوان «نبرد طبقاتی» سخن به میان آورد، ولی ما برای این تقابل، در جهانی که دیگر حتی به طبقات و منافع طبقاتی نیز پشت کرده، نام دیگری پیشنهاد می‌کنیم: بازسازی مداوم توهمات و ایده‌آل‌ها! توهماتی که می‌باید جهش‌های آیندة جامعة بشری را «توجیه» کند! ولی ما پیشتر با این نظریه‌ها آشنائی داشته‌ایم، همان‌ نظریاتی که تلویحاً می‌گفت، «خدا انسان را نیافریده، این انسان است که خدا را در چارچوب نگرش خود هر دم می‌آفریند»!

در جواب اصلاح‌طلبان و اصولگرایان نیز فقط همین را تکرار خواهیم کرد: «دین» از آسمان نیافتاده! این «دین» نه آن است که اصولگرا با تکیه بر فقه سنتی شیعه مدعی موجودیت‌اش می‌شود، و نه آن خواهد بود که اصلاح‌طلب با ابزار فوکو و اثبات‌گرائی قصد بزک‌اش را داشته و دارد. چرا که هر دو «دین»، همچون نظریة «خدا» دست‌ساز و ساختة ذهنیت‌های خداوندگارشان است.

به طور مثال، در میان بحث‌های فلسفی که طی بحران‌سازی «اصلاح‌طلبان» در کشور رایج شده بود، با نگرشی برخورد می‌کنیم که عبدالکریم سروش خود را مبلغ آن معرفی می‌کرد. ایشان پس از حاشیه‌روی‌های متداول، نهایتاً می‌فرمودند، «عقل» انسان اگر کامل نیست، چگونه با تکیه بر این «غیرکامل» مدعی شناخت «کامل» از احکام دین می‌شویم؟ با تکیه بر این استدلال سروش نتیجه می‌گرفت که اگر «شناخت» مبتنی است بر عقل نسبی، این نسبی‌ات را به احکام دین نیز می‌باید گسترش داد. تا اینجای استدلال سروش کاملاً منطقی است!‌ ولی در این چارچوب، ایشان و دیگر دست‌اندرکاران حکومت اسلامی این استدلال را به مسائل دیگر گسترش نمی‌دادند. به طور مثال این را مطرح نمی‌کردند که چگونه می‌توان با تکیه بر آنچه «غیرکامل» است، یعنی همان «عقل»، مدعی شناخت و موضوعیت‌های بلاتردیدی از قبیل وجود خدا، حقانیت دین و ... شد؟ می‌دانیم که اگر شق نخست، یا همان «نسبی‌ات عقل» را پذیرفته باشیم، برخورد عقلائی با مسائل جهانی نهایت امر این «موضوعیت‌ها»‌ را نیز در موضع «ناکامل» و «مخدوش» قرار خواهد داد. پس اصلاح‌طلبی دینی اگر خواستار چنین برخوردی با مسائل اجتماعی است می‌باید نهایت امر خود را برای تردید در وجود خدا و شبهه در حقانیت دین نیز آماده کند.

در این فرصت تنگ، نه قصد تحلیل فلسفة جاری حکومت اسلامی را داریم، و نه می‌توانیم به بررسی تمامی بن‌بست‌های نظری نزد اصلاح‌طلبان بپردازیم، با این وجود با تکیه بر آنچه در بالا آمد، این نتیجه را می‌گیریم که فلسفه‌بافی‌های عوامل وابسته به نظریة حکومت اسلامی، چه اصولگرا و چه اصلاح‌طلب در مجموع فاقد یک ساختار منسجم و مشخص نظری است. اینان با مکاتب فلسفی جهان همان برخوردی را می‌کنند که یک خریدار با اجناس عرضه شده در طبق‌های یک سوپرمارکت. خریدار هر آنچه مورد نیاز خود می‌بیند در سبد می‌گذارد، با بقیة اجناس هم کاری ندارد. ساده‌تر بگوئیم، آنچه «خوب است بر می‌دارد، بدها را هم بجا می‌گذارد!» این همان طرز برخوردی است که در ارتباط کشورهای «مدیر» و «اداره شونده»، یا همان استعمارگر و استعمارشونده پیوسته وجود داشته و دلیلی نیست که در آینده از میان برود.

به طور مثال، اینکه دولت مدعی «اصولگرائی» پیروزی فرضی در یک انتخابات را حکمی بر مشروعیت خود تلقی کند از آن حرف‌های خنده‌دار است. اولاً شرایط «انتخابات» در کشور وجود نداشته، هنوز هم چنین شرایطی نیست. ثانیاً در کدام قسمت از اصولگرائی با تکیه بر سنت‌ و شیوه‌های رایج زندگی پیامبر و امامان،‌ «آراء عمومی»، آنهم در معنای معاصر کلمه، به عنوان شرط مشروعیت عنوان شده؟ به طور مثال، زمانیکه پیامبر اسلام دعوت به «حق» می‌فرمودند آیا انتخابات برگزار کردند، یا زمانیکه عثمان با آن سابقة شناخته شده به خلافت رسید، «مردم» رأی داده بودند؟ خلاصة کلام، پیش‌فرض‌های اصولگرائی نیز همچون اصلاح‌طلبی نقش بر آب و فاقد هر گونه انسجامی است. ولی امروز، ملت ایران هم در بعد داخلی درگیر پدیدة تقابل «بین‌المحافل» شده، و هم قدرت‌های حاکم جهانی هر کدام در چارچوب منافع خود گوشة این «تقابل» را گرفته و به اینسوی و آنسوی می‌کشند. بحث‌های اصولگرائی و اصلاح‌طلبی در عمل تلاش‌هائی است هر چند مذبوحانه، از جانب محافل جهت پنهان داشتن طبیعت استعماری ارتباطات قدرت در کشور ایران. ارتباطاتی که نهایت امر کار را به بررسی‌های استراتژیک، تاریخی و «کلان ـ‌ ‌اقتصادی» خواهد کشاند.

به همین دلیل ما اصولاً بحث در مورد «دین» به عنوان یک دادة «متعین»، و برخوردار از ابعادی «شناخته‌شده» را از پیش محکوم می‌کنیم. این بحث به طور کلی انحرافی است و هدفی جز به بیراهه کشاندن بحث‌های واقعی اجتماعی کشور ندارد. در چارچوب آنچه به سیاست کشور مربوط می‌شود، «دین» از منظر ما نه یک ایدة درخشان الهی است، و نه یک مائدة‌ آسمانی؛ یک سازماندهی و بنیاد صرفاً اجتماعی است. ولی همانطور که می‌توان حدس زد در برابر این «برخورد» سریعاً مواضعی بسیار تند با تکیه بر پیشداوری‌های عوام‌الناس اتخاذ خواهد شد. پیشداوری‌هائی که ارتباطی گنگ بین حاکمیت و «دین» برقرار می‌کند، و در معنا و مفهومی جمع‌گرا و فاشیست اتحادی می‌آفریند که پر واضح است قربانیان اصلی‌اش همان توده‌های «دین‌باور» باشند.

ولی در غرب، یعنی همان مغرب زمین که تمامی ابزار حاکمیت اسلامی را، چه در خیمة اصولگرائی و چه در میدان اصلاح‌طلبی در اختیار صاحب‌منصبان حکومت فعلی ایران قرار داده، ارتباط «دین» در مقام یک «تجرید» که گویا بر چارچوب دریافتی بی‌واسطه از «حقانیت» می‌باید تکیه داشته باشد، با «سیاست» در مقام یک برخورد دنیائی و «پرواسطه» که بالاجبار با «واقعیات» در ارتباط است از دهه‌‌ها پیش از میان رفته. در عمل، رشد «بورژوازی» پس از انقلابات آمریکا و فرانسه به طور کلی شکاف دیرپائی میان «دین» و «سیاست» ایجاد کرد. و با رشد علوم این شکاف هر لحظه عمیق‌تر شد. دین در این کشورها نه وسیله و ابزاری جهت حکومت بر ملت‌ها که مسئله‌ای کاملاً شخصی و خصوصی و ثانویه به شمار می‌آید. در این سرزمین‌ها حکومت متعلق به بنیادهای مالی، صنعتی، تجاری و ... تلقی می‌شود، و الزامات اینان است که «سیاست» را تعریف می‌کند. اگر در کشورهای جهان سوم، خصوصاً کشورهای مسلمان‌نشین مسئلة دین هنوز در قلب نظریة حکومت‌ها سخت‌جانی می‌کند، از یک سو به دلیل حمایت سیاست‌های اجنبی است که در این «سخت‌جانی» منافع خود را می‌جوید، و از سوی دیگر به دلیل عدم رشد بنیادهای مالی، صنعتی و علمی در کشورهای مورد نظر است، عقب‌افتادگی‌ای که خود مزید بر علت می‌شود.

در صورت برخورداری از رشد مالی و صنعتی، جامعه پای به مرحلة‌ «علمی‌ات» نیز خواهد گذاشت، و این «علمی‌ات» مواضعی جدید به روی جهان سیاست می‌گشاید که در قلب آن دیگر نمی‌توان میان سیاست و دین ارتباط را همچنان محفوظ نگاه داشت. ولی زمانیکه چنین شکافی میان «دین» و «سیاست» ایجاد شد، همچون نمونة جوامع صنعتی، ابعاد مختلف‌الجهت «دنیائی» و «اخروی» به سرعت رشد و نمو خواهد نمود. در این مسیر است که واژة «شهروند» به تدریج «معنا» می‌یابد و با تبلورحضور «شهروند» ارتباطی اندام‌وار و دمکراتیک بین شهروند و ساختارها و بنیادها شروع به شکل‌گیری می‌کند. این فرصت از منظر تاریخی هنوز در کشورهائی از قبیل ایران دست نداده.

در ساختار «قدرت» در حکومت‌های ایران، خصوصاً پس از تجربة استعماری کودتای میرپنج، که بر گسترش نوعی «شهرنشینی» فرمایشی نیز تکیه داشت، دین وسیلة «سربازگیری» حکومت از میان توده‌ها تلقی می‌شد. در این حکومت ارتباط حاکم با توده‌ها نه بر پایة سنت‌های فئودال و دین‌خوئی‌های دیرینه استوار بود، و نه بر پایة ارتباطی دنیوی و جدید و علمی! این ارتباط میان توده‌ها و حکومت ملغمه‌ای بود آزاردهنده از تمامی این‌ها. و این رابطة مشئوم نهایت امر کار را پس از اصلاحات ارضی به فروپاشانی بافت‌طبقات در کشور کشاند، و به دلیل همین فروپاشانی بافت طبقات بود که رابطة حاکم و توده‌ها هر چه بیشتر در «انتزاع» قرار گرفت.

انتزاعی شدن این ارتباط به دین این فرصت را داد تا به عنوان انتزاعی‌ترین عامل حاضر در سطح جامعه حاکمیت را نیز از آن خود کند. ولی این «دین» را نمی‌باید نه با «بنیاد دین» در تعاریف نوین اشتباه کرد، و نه با دین در محتوا و معنای سنتی و فئودال کلمه! خصوصاً زمانیکه اصولگرائی و اصلاح‌طلبی امروز پای به میدان می‌گذارند و مطالب‌شان را به قلم می‌آورند، ناظر می‌باید حضور ذهن داشته، ارتباط اندام‌وار این «دین» در مقام یک انتزاع و یک تجرید کامل را با حاکمیت گنگ و فاشیسم به درستی بشناسد.

این «دین» همانطور که دیدیم یک حرکت توده‌ای، بی‌هدف و خصوصاً خشونت‌طلب بود! اهداف «رهبران» این جریان در بهترین صور ممکن فقط مسخره و خنده‌دار می‌نمود: نبرد با آمریکا؛ چپ و راست نابود است، اسلام پیروز است؛ حجاب تو مشت محکمی است بر دهان استکبار جهانی؛ و … فقط خزعبلات بود. حکومت اسلامی در عمل پای در مسیر میرپنج گذاشت. مسیر میرپنج با کودتا بر علیه ساختار سنتی فئودال و روشنفکری جنبش مشروطه دین را به «انتزاع» کشاند، حکومت اسلامی نیز همین «انتزاع» را بر تخت پادشاهی نشاند.

از بررسی عمیق‌تر اصولگرائی اجتناب می‌کنیم، چرا که اصولگرائی تحت بساط مهرورزی بیشتر تبدیل به نوعی فرهنگ اداری و تشکیلاتی شده و دیر یا زود از سطح جامعه بکلی حذف خواهد شد، ولی آنچه امروز تحت عنوان «اصلاح‌طلبی» مطرح می‌شود صرفاً تلاشی است جهت تداوم همان «انتزاع» دینی. همانطور که می‌بینیم در واژگان اصلاح‌طلبان نیز این «دین» نه بنیادی است اجتماعی، نه ساختاری است تجاری و صنعتی و فرهنگی و علمی! خلاصة کلام این «دین» به دلیل برخورداری فرضی از تمامی ابعاد ذکر شده، نهایت امر جائی جز عمق انتزاع نخواهد یافت. و ارتباط انسان‌ها با این «دین» به هیچ عنوان نمی‌تواند پای به ارتباط «شهروند» با حکومت و قانون بگذارد، چرا که ارتباط با عاملی «گنگ» و «نامفهوم» و مبهم در هیچ فرهنگی سازنده نیست.

امروز دست‌هائی با استفاده از ابزار مختلف فرهنگی و فلسفی، ابزاری که معمولاً خود از جمله تولیدات فرهنگ انقلاب صنعتی در غرب‌ به شمار می‌رود، قصد ایجاد نوعی تجدید حیات دینی در ایران کرده‌اند! اینهمه در چارچوب «رد» نگرش انقلاب صنعتی به جوامع و انسان و «وجود»! باید گفت به روی صحنه آوردن چنین خیمه‌شب‌بازی‌ای بازیگران بسیار ماهری لازم دارد. هدف اصلی این خیمة «اصلاح‌طلبی» معرفی «مغلطة فوق» به جهانیان تحت عنوان «نظریه‌پردازی» معاصر در ایران است. عملی که نهایت امر نوعی توهین به درک و شناخت و درایت ایرانی می‌باید تلقی شود.

نخست در همینجا بگوئیم، اصولاً نظریه‌پردازی‌ای در میان نیست؛ نوعی التقاط و مغلطة فلسفی‌نماست که همچون لحافی «چل‌تیکه» از هزار سو به هم دوخته شده. در ثانی در شرایط فعلی که شاهد کم‌کاری، اگر نگوئیم لا‌ابالی‌گری افرادی هستیم که می‌توانند بر این روند مضحک نقطة پایان بگذارند، مشکل می‌توان از سیاست خارجی که فقط منافع خود را در قفای این صحنه‌گردانی‌ها جستجو می‌کند انتظار داشت که دست از این برنامه بشوید. با این وجود ایران نه «پرشیای» دوران میرپنج است و نه آمریکا و غرب آن قدرت‌های افسانه‌ای دوران «جنگ سرد». خوشبختانه مسائل بیش از آنچه بعضی‌ها پنداشته‌اند تغییر کرده، و مسلم بدانیم که این تغییرات دیر یا زود خود را در تمامی صحنه‌ها، حتی در عرصة نظریه‌پردازی به عیان نشان خواهد داد.












۱/۲۶/۱۳۸۹

دیگ و نیمکت!



امروز وزارت دفاع ایالات متحد رسماً اعلام داشت که حکومت اسلامی بین 3 تا 5 سال با ساخت بمب اتم فاصله دارد. این اظهارات در شرایطی اعلام می‌شود که واشنگتن جهت رایزنی پیرامون آنچه «امنیت هسته‌ای جهان» تعریف می‌کند، حتی زحمت دعوت از نمایندة جمکرانی‌ها به واشنگتن را نیز بر خود هموار نکرده! باید پرسید در وضعیتی که 48 کشور جهان که اکثراً از منظر استراتژیک، نظامی، جمعیتی و خصوصاً اقتصادی از ایران ضعیف‌تر ارزیابی می‌شوند در این «کنفرانس» حضور دارند، چگونه هیئت حاکمة ایالات متحد از دعوت نمایندگان رژیمی به این گردهمائی سر باز می‌زند که به ادعای خودشان حداکثر تا 5 سال دیگر به «بمب» دست خواهد یافت؟ این اظهارات و این رفتار و کردار بیش از آنچه می‌نماید «ضدونقیض» است، دولت ایالات متحد نمی‌تواند هم خود را هوادار «امنیت هسته‌ای جهان» معرفی کند، و هم از همکاری با رژیمی که به صورتی «بالقوه» در تبلیغات این دولت «هسته‌ای» ارزیابی می‌شود بپرهیزد. البته این «تضاد» در صورتی رخ خواهد داد که ناظران سیاسی، اظهارات ایالات متحد، دیگر همپالکی‌ها و خصوصاً بلندگوهای جمکران را «صادقانه» ارزیابی کنند:

«نهادهای اطلاعاتی ایالات متحده بر این عقیده‌اند که ایران توانائی ساخت یک بمب اتمی را در یکسال آینده نخواهد داشت، اما چنانچه تصمیم به این کار داشته باشد، احتمالاً به لحاظ فنی می‌تواند آن را در 3 تا 5 سال آینده محقق کند.»

رادیوفردا، 14 آوریل 2010

ولی از آنجا که در جهان سیاست «تناقض» معنا و مفهوم ندارد، و تناقض‌گوئی در عمل فقط به معنای مردمفریبی می‌باید تلقی شود، ما هم به این نتیجه می‌رسیم که پشت پردة «بحران هسته‌ای» حکومت اسلامی جز سیاست‌بازی‌ محافل، تهدید «رقبا» در باشگاه قدرت‌های بزرگ، نقشه‌کشی جهت چپاول ملت‌ها و ... چیز دیگری نخوابیده. همانطور که شاهدیم، مهم‌ترین دستاورد حکومت اسلامی برای ملت ایران همانا قرار دادن ایرانیان در برابر لولة توپ سیاست‌های استعماری است. اینکه دولت‌هائی در غرب و شرق، و در راهبردهای دیپلماتیک هر کجا در بده‌بستان‌های خود به «بن‌بست» برخورد کنند زبان به تهدید نظامی ملت ایران بگشایند از آن افتضاحاتی است که فقط امثال صدام حسین و طالبان برای ملت‌های‌ عراق و افغانستان به ارمغان آورده بودند.

جالب اینجاست که برای گذاشتن نقطة پایان بر این «ضدونقیض‌گوئی‌ها»، ‌ نه هیچ اقدامی از طرف دولت تهران صورت می‌گیرد، و نه دولت‌های «متمدن» غرب بر خود زحمت تجدیدنظر در سیاست «وحشت‌آفرینی» که از دیرباز بر ایران تحمیل کرده‌اند خواهند داد. اینان با لحنی از تحریم اقتصادی، جنگ، حملات هسته‌ای و عملیات ایذائی علیه یک ملت سخن می‌گویند، تو گوئی جهت تفرج و گردش قرار است به پیک‌نیک تشریف‌فرما شوند! کدام پروتکل دیپلماتیک به دولت‌هائی در غرب و به همدستان‌شان در شرق اجازه می‌دهد اینچنین روزمرة یک ملت را به گروگان سیاست‌های خود تبدیل کنند؟ اینجاست که به عملکرد هیئت حاکمة اسلامی، حوزه‌های فقرفرهنگی شیعی‌مسلکان، لات‌ولوت‌های دولتی و چماق‌کش‌های همکارشان در خارج از کشور می‌رسیم. اگر دولت‌ها در سطح جهانی به خود اجازه می‌دهند اینچنین یک ملت را هر گاه لازم بدانند مورد تهدید نظامی قرار دهند فقط به این دلیل است که سیاست‌های «سازگار» از طریق دولت جمکران و اوپوزیسیون «فرضی» آن برای اجرای این عملیات در سطح جهانی فراهم آمده. خلاصة کلام آنچه «حکومت اسلامی» می‌خوانیم و طی سه دهة گذشته، چه در خارج و چه در داخل یک دیپلماسی وحشت‌آفرینی بر علیه ملت ایران را گام به گام به پیش برده، طی همین مدت زمان زمینه‌ای فراهم آورده که هر کس و ناکسی به خود اجازه دهد هر گاه که مصلحت می‌بیند ملت ایران را به جنگ و بمباران و محاصرة اقتصادی نیز تهدید کند. این است نتیجة سه دهه حکومت «انقلابی»!

لات‌ولوت‌هائی که با دیپلم‌های دکترای‌شان در این حکومت شترگاوپلنگ در رأس امور نشسته‌اند، وظیفه‌ای جز فراهم آوردن امکانات لفت‌ولیس، زورگوئی، گسترش فساد دستگاه اداری، و چپاول ثروت‌های نفتی ندارند. اینان همان اوباشی‌اند که طی سه دهة گذشته حملات لفظی و احیاناً ایذائی منسوب به دولت‌های غرب بر علیه ملت ایران را نشانة «استقلال» دولت جمکرانی‌ها معرفی می‌کنند، بدون آنکه حاضر باشند هزینة سنگین تلفات انسانی، مالی،‌‌ اقتصادی و فرهنگی چنین شرایطی را در برابر افکار عمومی بشکافند. حتماً ما ملت می‌باید وقوع جنگ‌ بر علیه صدام حسین و طالبان را نیز نشانة همین نوع «استقلال‌ها» بدانیم! ولی در کمال تعجب شاهدیم، زمانیکه به تفسیر عملیات نظامی غرب بر علیه حزب بعث عراق و طالبان افغانستان می‌رسیم موضع جمکران آناً‌ واژگونه می‌شود، این حملات دیگر «نشانة» استقلال اینان نیست! در تبلیغات احمقانه‌ای که رسانه‌های جمکرانی به راه انداخته‌اند، قضیه کاملاً وارونه است؛ کابل در زمان طالبان و بغداد در دوران بعثی‌ها اگر مورد حمله قرار گرفتند فقط و فقط به دلیل دست‌نشاندگی و همکاری‌شان با سیاست‌های غرب می‌باید تلقی شود! جالب‌تر اینکه، جمکران به هیچ عنوان حاضر به قبول این صورتبندی‌ در ارتباط با خاستگاه «جمهوری اسلامی» نیست!

به صراحت می‌بینیم که ریشة «ضدونقیض‌گوئی» در قلب حکومت جمکران سوغات غرب است. این غربی‌ها هستند که تحت عنوان «استقلال»، این «تخم لق» را توی لپ آخوند جماعت شکسته‌اند. در قلب این روند، اگر جمکرانی‌ها مرتباً و بدون هیچ دلیل قابل اعتنائی ملت ایران را با سیاست‌های جاری بین‌المللی درگیر می‌کنند، «درگیری‌ها» فقط نشانة استقلال حکومت اسلامی است! صحنه‌آرائی این بساط نیز توسط همان غربی‌ها و از طریق شاخک‌های سرکوب داخلی و هیاهوسالاری خارجی، ‌ مرتباً در صحنة رسانه‌‌ای به رخ این و آن کشیده می‌شود. ولی اشتباه نمی‌باید کرد،‌ این نوع برخورد «گزینشی» که فقط جهت ماستمالی کردن واقعیت‌های سیاسی به راه افتاده، از مدت‌ها پیش در ساختار سیاسی دولت جمکران ریشه دوانده؛ خلاصة کلام به طرق مختلف، فلسفة وجودی این تشکیلات از پایه و اساس ساخته و پرداختة همین برخورد «گزینشی» با مسائل سیاسی جهانی شده.

امروز در شرایطی که حتی در قلب دولت واحد ایالات متحد نیز موضع «هسته‌ای» جمکران مشخص و معین نشده، و هر جناح، از کلینتن‌ها گرفته تا اوباما و به اصطلاح «پروگرسیست‌ها» و حتی جمهوریخواهان در ردای آقای گیتس، هر کجا که کم می‌آورند از جمکران در برابر رقبا «مایه» می‌گذارند، می‌باید قبول کرد که دیگر پیشبرد خیمه‌شب‌بازی «نبرد با آمریکا» بسیار مسخره و خنده‌دار است. بر اساس موضع‌گیری‌های دولت ایالات متحد، آقای اوباما دست دوستی و همکاری به سوی جمکران دراز می‌کنند؛ آقای گیتس زمینه‌ساز حملات تند و شدید احمدی‌نژاد در کابل بر علیه ارتش آمریکا می‌شوند؛ و شاخة سنتی‌تر حزب دمکرات یعنی کلینتن‌ها از حمله به کشور ایران و قتل‌عام و کشت‌وکشتار ملت یک قدم حاضر به عقب‌نشینی نیستند! جالب اینجاست که این سه موضع «آشتی‌ناپذیر» را همزمان ما ملت می‌باید در ارتباط با سیاست‌های بین‌المللی «متحمل» شویم. این نیست مگر یک افتضاح دیپلماتیک. و مجلس فرمایشی حکومت اسلامی بجای برخورد با چنین افتضاحاتی که عملاً دیپلماسی کشور را تبدیل به گروگان محافل اجنبی کرده فکر و ذکرش چیست؟ «معاشقة» جوانان بر روی نیمکت پارک‌ها!

بله، یک عدد حجت‌الاسلام به نام محمدتقی رهبر، که محاسن‌اش عین «ماست خیک» به صورت تکیده‌اش خشکیده و از قرار معلوم رئیس مجمع روحانیون مجلس جمکران هم تشریف دارند در مصاحبه با «مهرنیوز» ضمن تغیر فراوان بر فرماندهان نیروهای انتظامی و نظامی و تقاضای توضیحاتی در مورد گسترش «منکرات» در سطح کشور فرموده‌اند:

«ما در خصوص مسائل فرهنگی دیداری [...] با رئیس جمهور خواهیم داشت تا مشخص شود دولت برای ارتقاء سطح فرهنگ جامعه و مبارزه با ناهنجاری‌های فرهنگی چه برنامه‌ای دارد.»

پیک‌ایران، 14 آوریل 2010

می‌بینیم در شرایطی که قدرت‌های جهانی هر کدام به نحوی از انحاء موجودیت، اقتصاد، امورمالی، زندگی روزمره و حتی حیات ملت ایران را تهدید می‌کنند، این یک سر حجت‌الاسلام بجای اینکه خواستار توضیح دولت در زمینة این «تهدیدها» شود، و نقش خود را به عنوان نمایندة منافع ملت ایران در این مجلس فرمایشی ایفا کند، به فکر «ارتقاء سطح فرهنگ» در جامعه افتاده. البته «فرهنگ» که چه عرض کنیم، گرفتاری‌ ایشان اصلاً با فرهنگ ارتباطی ندارد؛ ضدیت‌شان با مردم و زندگی روزمرة جوانان است. ضدیتی که سرکوب گستردة اجتماعی را به نام «ارتقاء سطح فرهنگ» به مردم کشور تحمیل کرده! ایشان در ادامة نگرانی‌های عمیق فرهنگی‌‌شان می‌ا‌فزایند:

«ما امروزه شاهد معاشقه‌های آشکار روی نیمکت پارک‌ها هستیم که به صورت عادی در جریان است این تهدیدی برای جامعه است که باید با آن مقابله شود.»

همان منبع!

البته می‌دانیم که «معاشقة آشکار» در حکومت اسلامی، آنهم روی نیمکت پارک‌ها بیشتر زائیدة «توهمات» حضرت حجت‌الاسلام است تا بازتاب واقعیات اجتماعی! این حکومت شترگاوپلنگ آنقدر سرکوب جوانان و تخدیر فرهنگ عمومی را گسترش داده، که مطمئن باشیم جوانان این مملکت حتی برای خودشان حق «مغازله» هم قائل نخواهند بود. اینان فقط باید بمیرند؛ بجنگند؛ برای امام و پیغمبر و رهبر و این و آن مرتب زوزه بکشند؛ بعد هم باطوم پاسورهای مقام معظم مقعدشان را «نوازش» دهد!‌ اگر جوان مغازله کند، و احساس زندگی و نشاط داشته باشد نان حرام‌زاده‌هائی همچون محمد تقی رهبر از کجا بیاید؟ بله، جوان که مغازله نمی‌کند! عین حجت‌الاسلام رهبر دمر می‌خوابد، چشم‌هایش‌ را هم بندد و هر شب یک دور تسبیح ظهور و دخول «هلال قمر» را می‌شمارد. بعد هم به اندازة دو بند انگشت خودش را آب می‌کشد و برای اینکه وقت عبادت تلف نشود، نماز مغرب و عشاء را با هم می‌خواند. این است برنامة اسلام برای «انسان» و خصوصاً برای جوانان‌.

ما با در نظر گرفتن نگرانی‌ عمیق حجت‌الاسلام رهبر در مورد «مسائل فرهنگی» پیشنهاد می‌کنیم که ایشان تجربیات حوزوی خود را در قالب یک اثر «جاودان» به رشتة تحریر در آورده با نام مستعار «شب‌های دراز مم‌تقی» به چاپ برسانند. حضرت حجت‌الاسلام! دنیا را چه دیدید؟! همه چیز ممکن است. هیچ فکر می‌کردید که یک سیاهپوست در سرزمین نژادپرستان رئیس جمهور شود؟ فکر می‌کردید که احمدی‌نژاد در کشور ایران رئیس قوة مجریه شود؟ فکر می‌کردید که علی گدای خراسانی «رهبر» حکومت و میرجلاد موسوی رهبر «آزادیخواهان» شوند؟ پس ناامید نباشید، شما هم ممکن است با نگارش «تمایلات واپس‌‌زده‌تان» به موفقیت‌های بزرگ فرهنگی و هنری دست یافته، جایزة نوبل ادبیات را از آن خود کنید. با اینکار به قول آن مرحوم گوربه‌گور شده، مشت محکمی هم به دهان «امپریاس» می‌زنید؛ از مقربین درگاه الهی شده، در آن دنیا نیز همچنان ضمن رویت هلال «شعبان» با دخول هلال «رمضان» محشور خواهید بود. خلاصه تا دنیا دنیاست با همین یک کتاب کارتان به راه است، باشد که پس از میلیاردها سال نوری، اینهمه «ظهور و دخول» مرهمی شود، هر چند ناچیز بر داغ جگرتان. ما که از صمیم قلب دستیابی حضرتعالی را به این آیندة درخشان آرزو داریم. و فراموش نکنید که این «موفقیت» را نیز مرهون حضرت امام «دامت‌برکاته» و نیمکت‌های پارک خواهید بود.

ولی ما فکر نمی‌کنیم جوانان ایرانی روی نیمکت پارک‌ها «مغازله» بکنند. یعنی شما و دوستان‌تان آنقدر توی سر این جوانان زده‌اید که به قولی راه «فلان‌شان» را هم گم کرده‌اند! با این وجود امیدواریم روز و روزگاری برسد که به کوری چشم شما و دوستان‌ و هم‌ محفلی‌هایتان، بخصوص به کوری چشم شعبان و رمضان، نه تنها جوانان روی نیمکت‌ پارک‌ها معاشقه کنند، که اول و آخر جنابعالی و رهبر و امام‌تان را هم با صدای بلند بگویند و به ریش همه‌تان بخندند.

حال جدی بگوئیم، رهبر! اگر شروع به «وق‌وق» کرده‌ای، سوای آن داغ که بر جگرت افتاده، ما می‌دانیم دردت چیست! می‌دانیم که هوا رو به گرما دارد و دکان‌داران مبارزه با بدحجابی در حکومت اسلامی قرار است همچون تابستان‌های پیشین «کالاهای» مربوطه را به خلق‌الله حقنه کنند. خلاصه، موسم بحران‌سازی‌های اجتماعی نزدیک شده. همان بحران‌سازی‌ها که تاروپود حکومت شترگاوپلنگ‌تان در آن ریشه دوانده، و خوشبختانه با عقب‌نشینی‌های سیاسی آمریکا دچار اختلال شده است. احمدی‌نژاد که خودش یکی از شماهاست، دیگر نمی‌تواند لات‌ولوت‌های جیره‌خوار دولت را به بهانه‌های واهی به جان جوانان بیاندازد و برای اربابان حکومت اسلامی همزمان دو جبهه در داخل و خارج باز کند. در خارج باید به اسم «هواداری از جوانان» برای ملت سرکوب شدة این مملکت اربابانتان در رادیوها مرتباً روضه بخوانند، و همزمان مجیز آزادیخواهی‌های آمریکا و انگلستان را بگویند! در داخل هم دولت تحت عنوان «مبارزه با منکرات» زمینه‌ساز سرکوب و چپاول ملت توسط همین آمریکا و انگلستان شود. خلاصه بگوئیم، از درون این دیگ متعفن استعماری که تحت عنوان «فرهنگ انقلاب» در این مملکت سر بار گذاشته‌اید، اینبار دیگر مشکل بتوانید پلوئی بخورید! این امامزاده دیگر معجز ندارد.



۱/۲۴/۱۳۸۹

باشگاه بمب!



به دعوت دولت ایالات متحد، مسئولان بلندپایة حکومتی، و یا رهبران 48 کشور جهان از روز دوشنبه، 12 آوریل 2010، در نشستی تحت عنوان «کنفرانس امنیت هسته‌ای» در واشنگتن حضور به هم می‌رسانند. البته در اینکه اهداف واقعی، و نه نمایشی از این «کنفرانس» چیست مسئله نیازمند بررسی دقیق‌تری خواهد بود و در این راستا نخست می‌باید نگاهی به مواضع هسته‌ای کشورهای مختلف جهان داشته باشیم.

خارج از ایالات متحد و روسیه، دو کشور عمدة هسته‌ای که این نوع تسلیحات را به ابزار کنترل استراتژیک در مسیر منافع راهبردی و مالی و اقتصادی خود تبدیل کرده‌اند، دو کشور اروپای غربی، کشورهای چین، هند، پاکستان و اسرائیل نیز هسته‌ای «ارزیابی‌» می‌شوند. پس ابتدا بپردازیم به دو کشور عمده!

چند سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، ایالات متحد و اتحاد شوروی با تکیه بر زرادخانة هسته‌ای خود به روندی جان بخشیدند که بعدها آن را «دیپلماسی اتمی» نام نهادند! دقیقاً در چارچوب همین دیپلماسی، ایالات متحد و شوروی همزمان هم یکدیگر را «تهدید» می‌نمودند و هم بالاجبار می‌بایست در مورد مسائل جهانی به یک «توافق» اصولی دست می‌یافتند؛ امنیت و منافع هر دو وابسته به این نوع «توافق‌ها» شده بود! ارتباط «دیپلماتیک» بر محور سلاح‌های هسته‌ای نخست در سال 1963، تحت عنوان «حمایت از محیط زیست» و جلوگیری از آزمایشات گستردة هسته‌ای زیرزمینی و زیرآبی آغاز شد، ولی در اوج «جنگ سرد» پر واضح بود که این نوع «سازش‌ها» نهایت امر به همکاری‌های گسترده‌تری در زمینه‌های استراتژیک بین دو ابر قدرت خواهد انجامید، همکاری‌هائی که در سال 1963 فقط نخستین جرقة آن رویت شده بود! آخرین ویراست از این نوع همکاری‌ها در مسیر آنچه «کنترل تسلیحات هسته‌ای» نام گرفته، روز 8 آوریل سالجاری بین ایالات متحد و فدراسیون روسیه به امضاء رسید.

البته این «سازش‌های» استراتژیک حتی پیش از سال 63 بین مسکوی بلشویک و واشنگتن سرمایه‌دار به صور مختلف چه در سطوح دیپلماتیک، و چه به صورت شفاهی و غیرعلنی جریان داشته. ولی توافقنامه‌های «رسمی» توانست مسابقات تسلیحاتی را که دو ابر قدرت وقت از دیرباز جهت دستیابی به «نیروی برتر» هسته‌ای آغاز کرده بودند کمی «آرام» کند! به عبارت دیگر، سران دو ابرقدرت به این نتیجة «منطقی» رسیدند که به سری که درد نمی‌کند نمی‌باید دستمال بست! در نتیجه، زمانیکه فقط دو کشور در میدان برتری‌طلبی هسته‌ای با یکدیگر به رقابت برخاسته‌ بودند و بودجة عظیمی جهت کسب این برتری صرف می‌شد، توافقنامه‌ها از هر دست و هر نوع می‌توانست این امکان را فراهم آورد تا مسابقات تسلیحاتی به مجاری دیگری هدایت شود. گروهی از استراتژها سقوط امپراتوری شوروی را به دلیل همین چرخش استراتژیک تحلیل می‌کنند؛ مطلبی که از بررسی آن در حال حاضر خودداری می‌کنیم.

ولی همانطور که دیدیم ایالات متحد پس از فروپاشی اتحاد شوروی به صورت یک‌جانبه از اجرای مفاد بسیاری از این «توافقنامه‌» خودداری کرد. واشنگتن چه در ادبیات سیاسی، و چه در بیانات دولت‌مداران، از منظر نظامی خود را آمادة رهبری جهان می‌کرد! به دلیل شرایط ویژه‌ای که بر مسکو و اردوگاه سابقاً «شورائی» حاکم شده بود، آمریکا تمایلی به ادامة «سازش‌های هسته‌ای» با مسکو نشان نمی‌داد. ولی امکانات جهت اعمال یک «رهبری جهانی» از جانب واشنگتن آنقدرها که ایالات متحد می‌پنداشت نه مهیا بود و نه تأمین‌شان عملی به نظر می‌رسید! به همین دلیل است که بار دیگر آمریکا را با مسکو بر سر میز مذاکره جهت «کنترل تسلیحات هسته‌ای و نظارت بر مسائل نظامی» می‌بینیم.

در این میان موضع کشورهای دیگر کمی پیچیده‌تر، و غیرپایه‌ای‌تر است. به طور مثال کشورهای انگلستان و فرانسه که در اروپای غربی «هسته‌ای» تلقی می‌شوند، از منظر دیپلماتیک فقط تحت عنوان «متحدان» ایالات متحد در مذاکرات حضور به هم می‌رسانند؛ این دو کشور خارج از همکاری‌ با ایالات متحد فاقد «جایگاه» هسته‌ای‌اند. به همین دلیل ورود این کشورها به باشگاه «هسته‌ای» که پس از دست‌یابی شوروی سابق به «بمب» صورت گرفت از طرف مورخان نوعی «توطئه» جهت منزوی کردن روسیه در «شورای امنیت سازمان ملل» توصیف می‌شود. می‌دانیم که این کشورها در قلب شورای کذا از حق وتو برخوردارند و زمانیکه سه کشور، یعنی آمریکا، فرانسه و انگلستان از یک سیاست جهانی واحد پیروی کنند،‌ شوروی سابق در اقلیت قرار ‌می‌گیرد. در سال 1971، ورود چین به شورای امنیت سازمان ملل به همراه یک «بمب هسته‌ای» صورتبندی سیاسی و استراتژیک را در این شورا باز هم آشفته‌تر کرد.

چین، بر خلاف آنچه در بسیاری تحلیل‌های سیاسی معمول شده، نه در روزگاران اتحاد شوروی و نه امروز، نمی‌باید یک متحد فی‌نفسه و طبیعی «مسکو» تحلیل شود؛ این دو کشور از دیرباز درگیر مشکلات مرزی و سرحدات خود بوده‌اند. قسمت وسیعی از امپراتوری تزارها، خصوصاً در آسیای مرکزی و شرقی در مناطقی گسترش یافت که از منظر «نژاد» و مذهب و رسم و رسوم ساکنان‌اش بیشتر به پکن نزدیک بود تا به مسکو. و مسلماً پکن این «تصرفات» مسکو را با ناخرسندی دنبال می‌کرد. پس از پایان جنگ دوم و اوج‌گیری «مائوئیسم» نیز واشنگتن و مسکو سیاست‌های ضد و نقیضی در برابر پکن اتخاذ کردند. سیاست‌هائی که از همکاری نزدیک و نظامی تا تقابل علنی و حتی ایدئولوژیک متغیر بود. به طور مثال، مائوئیسم چین در دورة جنگ دوم از همکاری‌های دست‌و‌دل‌بازانة ایالات متحد جهت جنگ با اشغالگران ژاپنی بهرهمند شد، و حتی پس از شکل‌گیری «نهضت مائوئیست» در مقام حاکمیت آتی، آمریکا تمامی تلاش خود را به خرج ‌داد تا از طریق همکاری و ایجاد ارتباط با مائوئیست‌ها بر سیاست‌های شوروی سابق در این منطقه تأثیرات «مطلوب» اعمال کند!

ولی ارتباط پکن با مسکو از اینهم پیچیده‌تر بود. نخست مسئلة تضاد ایدئولوژیک بین مائوئیسم و استالینیسم مطرح می‌شود، ولی برخوردهای ایدئولوژیک زمانیکه جنگ کره آغاز شد جای خود را به تقابل‌های نظامی داد. همانطور که بارها گفته‌ایم در ساختار عقیدتی بلشویسم به اشتباه، منطقة‌ «اروپای شرقی» زمینة رویاروئی با سرمایه‌داری غرب تحلیل شده بود. تحلیلی کاملاً غلط که نهایت امر اتحاد شوروی را در افغانستان به زانو درآورد. با این وجود، بر پایة این تحلیل «رسمی»، شوروی‌ها در چارچوب سازش‌های استراتژیک خود با غرب تمایلی به درگیری در مناطق «غیراروپائی» نشان نمی‌دادند. مسکو به سرعت از برابر «جنگ» در شبه‌جزیرة کره عقب‌نشینی کرد؛ این دولت چین بود که پای به جنگ گذاشت و در عمل آمریکا را در کره شکست داد، چرا که اگر مسکو الزامات آسیائی برای خود نمی‌دید، چین به هیچ عنوان دچار توهم نشده بود. جالب اینجاست که این موضع‌گیری بار دیگر، در جنگ ویتنام نیز طابق‌النعل‌بالنعل تکرار می‌شود! به هر تقدیر، زمانیکه چین پای به «باشگاه هسته‌ای» گذاشت، یک پیروزی بر ارتش ایالات متحد در کرة شمالی در جیب داشت و یک جنگ فرسایشی را بر علیه واشنگتن و مسکو در ویتنام رهبری می‌کرد؛ واشنگتن، در مقام ارتش اشغالگر و مسکو، در مقام گروگان سیاست‌های «خلقی» پکن!

دلیل پذیرش عضویت چین همزمان در سازمان ملل و شورای امنیت که در عمل به اخراج «تایوان»، دولت تحت‌الحمایة آمریکا و انگلستان از همین سازمان منجر شد، موضع چندلایه و پیچیدة «مائوئیسم» در صحنة دیپلماسی منطقة آسیای شرقی و جنوبی بود. این موضع پیچیده هنوز نیز در عمل حضور دارد، هر چند تحت شرایط اقتصادی جدید چین بیشتر علاقمند به بازی‌های مالی شده، و «تفریحات» نظامی و ایدئولوژیک را به پشت صحنه رانده!

ولی در کنار کشورهای هسته‌ای، از هند نیز می‌باید سخن به میان آورد. روی آوردن دمکراسی هند به آزمایشات هسته‌ای دقیقاً پس از قدرت‌گیری چین، به دلیل پیروزی کامل این کشور در ویتنام آغاز شد: سال 1974! هند که قدرت‌گیری چین را با نگرانی بسیار دنبال می‌کرد، پس از علنی شدن شکست ایالات متحد در ویتنام، با توسل به آزمایشات هسته‌ای قصد داشت پکن را از ماجراجوئی‌های فرامرزی در سرحدات هند برحذر دارد. در این میان مسلماً کمک‌های اتحاد شوروی سابق نیز کارساز بوده؛ مسکو به دلیل پیروزی ارتش چین در کشور همسایه‌اش، ویتنام بر ارتش آمریکا و به گروگان گرفتن سیاست مسکو در منطقه از آنچه پیش آمده بود آنقدرها رضایت نداشت و از این می‌هراسید که واشنگتن پیشدستی کرده چین را به صورتی جدی به جان منافع مسکو در منطقه بیاندازد. از طرف دیگر، آنچه از منظر استراتژیک اهمیت دارد این اصل کلی است که سلاح‌های هسته‌ای چین از برد کافی جهت تهدید ایالات متحد برخوردار نیست؛ هنوز هم این سلاح‌ها مسکو را هدف قرار داده!

در دنبالة همین سیاست‌ها بود که در سال 1998، در بحبوحة «آقائی‌ها» و یک‌جانبه‌گرائی‌های ایالات متحد در سطح جهانی، دهلی‌نو رسماً به باشگاه کشورهای دارندة سلاح‌هسته‌ای وارد شد و از این طریق هم بر بلندپروازی‌های پکن در منطقة آسیای جنوبی و شرقی نقطة پایان گذاشته شد و هم پیام مشخصی به واشنگتن ابلاغ ‌گردید. آمریکا که در ماجرای تسلیح هند به سلاح‌هسته‌ای کاملاً غافلگیر شده بود، آناً ناخشنودی خود را با «اهداء» سلاح هسته‌ای به کشور پاکستان نشان داد. پاکستان نیز در سال 1998 به عنوان یک «قدرت هسته‌ای» پای به میدان دیپلماسی آسیای جنوبی و غربی می‌گذارد!

همانطور که می‌بینیم، روند رشد «دیپلماسی هسته‌ای»، دیپلماسی‌ای که ‌آغازگران اصلی آن واشنگتن، مسکو‌ و لندن بودند، پس از جنگ دوم در مسیری قرار گرفته که می‌تواند به صورت جدی صلح جهانی را نهایت امر به مخاطره بیاندازد. اینکه امروز واقعاً توانائی‌های «هسته‌ای» پکن، دهلی‌نو و اسلام‌آباد، و به طبع اولی «تل‌آویو» چیست، آنقدرها اهمیت ندارد! حتی کارآئی‌ سلاح‌های هسته‌ای لندن و پاریس نیز دیگر مهم نیست. مسئلة قابل بحث این است که واشنگتن و مسکو از طریق گسترش «فرضی» شمار اعضای «باشگاه هسته‌ای» در عمل سعی در یارگیری در صحنة دیپلماسی جهانی در چارچوب منافع استراتژیک، مالی و اقتصادی خود دارند، و این «یارگیری‌ها» می‌تواند تا کوچک‌ترین و بی‌ثبات‌ترین پایتخت‌های جهان همچنان تداوم یابد! ادامة این مسیر همانطور که می‌‌توان حدس زد عمل بسیار نابخردانه‌ای است.

از آنجا که پس از فروپاشی دیواره‌های امنیتی «جنگ‌سرد» شاهد گسترش فعالیت‌‌های تروریستی در سطح جهان هستیم، خارج از اینکه این سازمان‌ها و تشکیلات از کدامین مجاری از نظر لوژیستیک، مالی و اطلاعاتی «تغذیه» می‌شوند، و بدون در نظر گرفتن «اهداف»‌ واقعی و یا نمایشی این «گروه‌ها»، امکان اینکه «تروریسم هسته‌ای» نیز به فهرست افتخارآفرین بازی‌های «دیپلماسی اتمی» اضافه شود وجود دارد. اینجاست که واشنگتن زنگ‌خطر را به صدا درآورده، از احتمال دست‌یابی «تروریست‌ها» به سلاح هسته‌ای سخن می‌گوید! ولی به استنباط ما، با در نظر گرفتن مواضع غیرانسانی واشنگتن، چه در بمباران اتمی ژاپن، و چه در زمینة تسلیح دولت‌های پوشالی پاکستان و اسرائیل به این سلاح‌ها، از «زنگ خطر» واشنگتن نمی‌باید عطر همکاری‌های سازنده در سطوح بین‌المللی به مشام برسد؛ این «تهدیدی» است علنی، به احتمال زیاد نوعی «بلوف دیپلماتیک» است بر علیه «رقبا»! و با توجه به روند رشد «دیپلماسی هسته‌ای»، نهایت امر می‌باید زنجیرة این دیپلماسی را در قلب دولت جمکران نیز مورد بررسی قرار داد.

می‌دانیم که حکومت اسلامی، همچون نمونه‌های پاکستان و اسرائیل فاقد «زنجیرة» فناوری‌های لازم جهت گسترش کاربردی جنگ‌افزارهای هسته‌ای است. اینکه جمکرانی‌ها مسلح به سلاح هسته‌ای باشند، یا از طریق همکاری غربی‌ها امکانپذیر می‌شود، و یا بیشتر یک «بلوف» سیاسی است تا یک دیپلماسی مسئولانه! با این وجود به صراحت می‌توان دید که آنچه از روز نخست «دیپلماسی هسته‌ای» نام گرفته، و در فردای پایان جنگ دوم جهانی روسیه و آمریکا را در تقابل با یکدیگر قرار داده، چگونه پس از انتقال تکنولوژی به انگلستان و فرانسه، سر از چین به در ‌آورد و در مورد هند و پاکستان و اسرائیل روی کاغذ و یک‌شبه «موجودیت» یافت. با کمی دقت در مسیر این «تحولات» در می‌یابیم که آنچه از روز نخست اهمیت داشته، نه صلح جهانی و اجتناب از کاربرد سلاح‌های هسته‌ای که تقابل منافع نهائی دو ابرقدرت بوده! این تقابل امروز تغییر شکل یافته و در قالب «تقابل محافل» ظهور کرده و هر چند مرزها را ترک گفته، در عمل به اوج خود رسیده. این است جنگ محافل! یک جنگ «بی‌جبهه» و «بی‌چهره»‌‌ که طی دو دهة گذشته تحت عنوان «تروریسم» به جهان تحمیل شده.

به استنباط ما در چارچوب گسترش همین زنجیرة استراتژیک می‌باید «بحران هسته‌ای» حکومت اسلامی را نیز مورد بررسی قرار داد. اینکه کنفرانس واشنگتن تا چه حد حافظ صلح جهانی از کار در آید، جای بحث و گفتگو دارد. ولی این سئوال حداقل در مورد کشور ایران مطرح خواهد شد: در شرایطی که برخی محافل غربی به دلیل تهاجم مالی و اقتصادی گستردة فدراسیون روسیه به مسئلة نفت و گازطبیعی با مشکلاتی روبرو شده‌اند، و این تهاجم نهایت امر قسمت عمده‌ای از حاکمیت بریتانیا، مهم‌ترین متحد ایالات متحد را از بازار نفت جهان به بیرون پرتاب خواهد کرد، چگونه این محافل خواهند توانست با تکیه بر نتایج این کنفرانس از کاربرد «تهدیدات هسته‌ای» در این منطقه پیش‌گیری کنند؟ می‌بینیم که تهدیدات منطقه‌ای امروز از پکن، دهلی‌نو، اسلام‌آباد و تل‌آویو پای به تهران گذاشته، و از قضای روزگار در شرایط فعلی، از منظر استراتژیک، جهان از همیشه متزلزل‌تر است.

به همین دلیل، تحت عنوان «کنترل» جمکرانی‌ها، برخی محافل جهانی قصد القاء این ایدة هولناک را دارند که «امکان» تجهیز کشوری که در چنگ ملا و پاسدار و چماق‌کش اسیر است به جنگ‌افزار هسته‌ای می‌تواند مورد بررسی جدی قرار گیرد! هدف نهائی تهدیدکنندگان مسلماً این است که با تکیه بر این نوع «تهدیدات»، برخی موضع‌گیری‌های مالی، نفتی و نظامی را برای محافل خودی «دوستانه‌تر» کنند! ولی نمی‌باید فراموش کرد که جنگ‌های اول و دوم جهانی نیز فقط به دلیل همین تقابل محافل مختلف شکل گرفت. شاید وحشت از انفجارات هسته‌ای و تبعات آن اکنون بعضی از این محافل را از خواب غفلت بیدار کرده باشد؛ یا شاید امروز با تشکیل چنین کنفرانس‌هائی بعضی‌ها «امید» خود را به این نوع بیداری‌ها در عمل نشان می‌دهند.








...


۱/۲۲/۱۳۸۹

نت‌های همایونی!



در وبلاگ امروز نخست نگاهی خواهیم داشت به برخورد دولت احمدی‌نژاد با مطبوعات و رسانه‌های «خودی» و جنگ داخلی قدرت در ایران، سپس تحلیلی شتابزده از مصاحبة اخیر رضا پهلوی ارائه خواهیم کرد. پس ابتدا بپردازیم به بحران مطبوعاتی و جنگ قدرت «خودی» در حکومت اسلامی.

همانطور که انتظار می‌رفت، حکومت «بحران‌ساز» ملایان نمی‌تواند بدون ایجاد عامل اصلی «ثبات» خود، یعنی «بحران» روزگار بگذراند. این بحران می‌باید به عناوین مختلف و در جبهه‌های متفاوت همه روزه تولید و بازتولید شود تا در این میانه به دولت امکان دهد که به عنوان «نمایندة بلامنازع حاکمیت» در قلب این بحران خودنمائی‌ کرده دستگاه اجرائی را از این طریق به «ارزش» بگذارد. با این وجود می‌باید قبول کرد که در شرایط فعلی بحران‌سازی‌های حکومت اسلامی همچون ضربة شمشیری است که بر امواج دریا فرود ‌آید؛ نه هدف مشخصی دنبال می‌کند و نه می‌تواند در چارچوب منافع دولت و حاکمیت مسیر مشخصی به خود بگیرد.

دولت احمدی‌نژاد هیچ اهرم «مستقلی» برای ادارة کشور در اختیار ندارد و به هیچ عنوان قادر به ایجاد چنین اهرم‌هائی نیز نخواهد بود. این دولت وارث یک مجموعه ساختار استعماری است که تماماً پس از کودتای میرپنج به تدریج در کشور مستقر شده‌. این ساختار که اختیار اصلی آن به دست «محافل» است، نه از دولت دستور می‌گیرد و نه اصولاً به مجلس، قوة قضائیه و دیگر «نهادهای» حکومتی حسابی پس می‌دهد. پایة اصلی این ساختار استعماری که در اینجا آنرا «دولت پنهان» می‌خوانیم بر «محافل خفیه» که اغلب نظامی و امنیتی‌اند استوار شده و این محافل مستقیماً از مجاری استعماری کسب تکلیف می‌کنند. در نتیجه، اگر امروز شاهد درگیری میان شاخک‌های «دولت» هستیم، می‌باید ریشه را در درگیری‌های «بین‌المحافل» جستجو کرد، نه در اهداف دولت؛ این دولت اصولاً «اهدافی» را دنبال نمی‌کند که با مخالفان فرضی آن‌ سرشاخ شود!

با این وجود، در چارچوب تحلیلی که از شرایط جاری کشور در دست است، طرفداران برقراری دمکراسی سیاسی در ایران می‌باید از این «بحران‌ بین‌المحافل» استقبال به عمل آورند. دلیل نیز روشن است. امروز درگیری جریانات متفاوت در درون حاکمیت به معنای گشوده شدن واقعی فضای سیاسی خواهد بود. خلاصة کلام این درگیری‌ها سوای «دستورات» جمشید آموزگار جهت بازسازی فضای سیاسی «رستاخیزی» و یا تحولات خیابانی طی دوران ملاممد خاتمی است. طی دوران آموزگار در پس آنچه «فضای باز سیاسی» خوانده می‌شد، تلاش «محافل» بود جهت فروپاشانی حکومت و جایگزینی آن با ساختاری سرکوبگرتر. در دوران ملاممد خاتمی نیز همین صورتبندی با تفاوت‌های جزئی چشمگیر بود. در صورتیکه امروز درگیری‌های درون ساختاری به هیچ عنوان در مسیر فروپاشانی قرار ندارد؛ به دلیل تقابل منافع «محافل»، دولت احمدی‌نژاد جهت حفظ ساختار خود بالاجبار به قانون و محدوده‌های حقوقی «متوسل» شده. عملی که در حاکمیت‌های استعماری و استبدادی اصولاً «رایج» نیست.

در یک حکومت استعماری و استبدادی چه دولت «قدرقدرت» بر تخت «ضحاکی» تکیه زند و چه به دلیل استبداد دیرپای، آشوب و هیاهوسالاری و حکومت‌ خیابانی بر سرنوشت ملت حاکم شود، از یک اصل اساسی گریزی نیست: پدیده‌ای که پیوسته از صحنه «غایب» باقی می‌ماند «قانون» است. در این ساختارها «قانون» نمی‌باید از قدرت عملی و تشکیلاتی برخوردار شود، چرا که اگر تکیه بر «قانون» روالی عادی تلقی شود، چنین قانونی در فرداهای دیگر، تبدیل به سدی عظیم در برابر همان‌هائی خواهد شد که امروز قصد بهره‌برداری از «نعمات‌اش» را دارند. فلسفة «غیبت قانون» در جوامع استعمارزده در همین نکتة ظریف می‌باید جستجو شود. در ساختار دولت استعماری قدرت عمل اوباش و اراذل سازماندهی شده و دستگاه‌های سرکوب، قدرتی که فقط برخاسته از ماشین «استبدادسازی» اجنبی است، جایگزین «قانون» خواهد شد. کلیدواژة جامعة استعمارزده قانون‌شکنی است.

به همین دلیل بود که میرجلاد موسوی، که خود از جمله قانون‌شکن‌ترین اوباش حکومت اسلامی به شمار می‌رود، طی مبارزات «آزادیخواهانة» جماعت «سبز»، بجای برخورد قانونی با پدیدة استبداد حکومتی فقط می‌کوشید که با ایجاد هیاهو و بحران‌سازی خیابانی فضای اجتماعی و سیاسی را به التهاب بکشاند. ایشان نه برنامه‌ای پیشنهاد می‌کردند، و نه برای «آزادیخواهی‌های» فرضی خود چارچوبی جز خط امام می‌شناختند!‌ به طور مثال، ایشان از طرفداران «فرضی‌شان» هیچگاه درخواست نکرده‌اند که با تحریم انتخابات، و عدم شرکت در گردهمائی‌های دولتی و فرمایشی، مخالفت خود را با قوانین جاری نشان داده، خواستار تحکیم روندی دمکراتیک‌تر بر انتخابات و مسائل اجتماعی کشور شوند. ایشان در عمل، با به کارگیری روش‌هائی که شاهد بودیم، نه حاکمیت را تهدید ‌کردند، نه دولت دست‌نشانده را؛ جنبش سبز با این روش‌ها فقط «ملت ایران» را تهدید می‌کرد.

همانطور که روح‌الله خمینی، رهبر اینان پس از دریافت دستور تشکیل حکومت اسلامی از دست‌های مقدس استعمار، آناً نوک شمشیر ملایان را متوجة قلب ملت ایران کرد. وی به بهانة مبارزه با «دربار فاسد» و سپس با سلطنت‌طلب، آمریکا، صدام حسین، منافق، کمونیست خدانشناس و ... تنها هدف غائی و نهائی‌اش سرکوب ملت ایران بود. تمامی تلاش‌های دمکراتیک و سازمان‌پذیر که قادر به تحکیم پایه‌های حکومت قانون در کشور بود توسط شخص روح‌الله خمینی مورد تهاجم قرار گرفت. سرکوبی که توسط این فرد بی‌خرد و خودفروخته در کشور به راه افتاد تبعاتی تاریخی دارد که فقط‌ آیندگان خواهند توانست از ابعاد واقعی آن پرده‌ بردارند. اختناق، نابودی مطبوعات، فروپاشانی بافت‌طبقات، مهاجرت گستردة ایرانیان به خارج از کشور، اسارت طبقات اجتماعی و به ویژه زن ایرانی در زنجیرة «مقدسات»، و نهایت امر ریختن خاک مردة شیعی‌گری بر فرهنگ و هنر و سینما و موسیقی و ادبیات کشور؛ اینهمه به بهانة حمایت از «اسلام»! تو گوئی این «دین» لعنتی، هر چه هست و نیست، جهت حفظ موجودیت‌اش نیازمند چاقوکشان حوزه و بازار تحت زعامت مشتی آخوند و ملای فاسد و خودفروخته است.

جالب اینجاست که امروز، به دلیل تقابل «بین‌المحافل» که در فضای سیاست ایران بروز کرده، حمایت یکدست «استعماری» از بنیاد استبداد در ایران تحت‌الشعاع قرار گرفته. به همین دلیل است که «دین‌پناهان» قانون‌شکن و خودفروخته‌ای که با دریوزگی قدرت، دست‌بوسی این و آن، و به زیرپای گذاشتن حق ملت ایران در دولت و مجلس فرمایشی جائی برای خود دست‌وپا کرده‌اند، امروز گروه گروه همکاران اوباش خود را به قربانگاه می‌فرستند، باشد که چند روزی فرجه جهت حفظ موجودیت خودشان فراهم آید. دقیقاً حکایت همان کارمندان عالیرتبة وزارت امور خارجة جمکران است که پس از لات‌بازی‌های «جنبش سبز»، در خارج از کشور «تقاضای» پناهندگی فرموده‌اند! تو گوئی ما ملت کوریم و نمی‌دانیم چه گروه افراد و چه رده «خودفروخته» در دستگاه امام زمان به مأموریت‌های «نان و آب‌دار» در مناطق خوش‌آب‌وهوا اعزام می‌شوند! تو گوئی ما ملت نمی‌دانیم که این نوچه‌ها و نورچشمی‌ها از کدامین فیلترها رد شده‌اند تا با جیب‌های پر از دلار به نروژ‌ و ژاپن و سوئد و ... «اعزام» گردند.

بله، ملت ایران نمی‌باید همان اشتباهی را تکرار کند که طی هیاهوی استعماری‌ای که به کودتای 22 بهمن انجامید مرتکب شد؛ اوباش حکومت می‌باید در چارچوب قوانین جاری کشور پاسخگوی مسئولیت‌های‌شان باشند. احدی حق ندارد به شیوة آغامحمدخانی نه مجرمان «فرضی» را یک‌شبه از دم تیغ بگذراند، و نه به شیوة «پدر» طالقانی، به مشتی آدمکش و خودفروخته که جاشویان پلید سفینة استعمار در کشورند «امان» بدهد! خلاصه بگوئیم، اگر ادعای حمایت از یک حکومت قانونی را دارید در همینجا می‌باید به صراحت بگوئید، هر که جرمی مرتکب شده در چارچوب قوانین می‌باید جوابگوی اعمالش باشد. مسئولیت اعمال به همان اندازه شامل حال علی خامنه‌ای می‌شود که شامل پاسدار دم در خانه‌اش!

در فرصتی که باقی است نگاهی به مصاحبة رضا پهلوی می‌اندازیم. در مصاحبه‌ای که اختر قاسمی با رضا پهلوی صورت داده و متن آن در گویانیوز، مورخ 20 فروردینماه سالجاری منتشر شده، مطالب بسیاری وجود دارد که قابل بررسی است. هر چند هم مهلت ما محدود است و هم حوصلة خوانندگان. در آغاز مطلب قسمتی از اظهارات رضا پهلوی به این شرح آورده شده:

«آيا شما خوش‌تان می‌آيد که قضاوت من از شما بر مبنای عملکرد والدين‌تان باشد؟»

باید عنوان کنیم که حداقل نویسندة این وبلاگ و همفکران‌اش قضاوت در مورد رضا پهلوی را بر مبنای عملکرد والدین‌ ایشان قرار نداده‌اند. و ما مطمئن‌ایم ایرانیانی که به چنین عمل احمقانه‌ای دست یازند بسیار قلیل خواهند بود. با این وجود زمانیکه مصاحبه‌ها و اظهارنظرهای رضا پهلوی را بدون در نظر گرفتن وابستگی خانوادگی‌شان بررسی می‌کنیم، در کمال تأسف جز تکیة وی بر مرده‌ریگ نظام گذشتة کشور که جز فاشیسم مک‌کارتیست نبود، مطلب قابل عرضی نمی‌یابیم، و این است مشکل ما! هر چند این مشکل رضا پهلوی نباشد.

در مصاحبة ایشان از دمکراسی سیاسی، نقش گروه‌ها و افراد و احزاب، و ... سخن فراوان به میان آمده، ولی ما در این میان فقط به بررسی چند نکتة محدود اکتفا خواهیم کرد. نخست اینکه، برای سخن گفتن از دمکراسی سیاسی می‌باید در گام اول «دمکراسی» را شناخت. و ما این «شناخت» را در افکار و عقایدی که به نام رضا پهلوی منتشر می‌شود نمی‌بینیم. اینکه کشور ایران طی 80 سال گذشته جولانگاه استعمار غرب بوده، و در چارچوب منافع لندن و واشنگتن «مک‌کارتیسم» تبدیل به نوعی «فرهنگ دولتی» در کشور شده جای تردید نیست. از قضای روزگار، این همان «مک‌کارتیسمی» است که امروز نیز بر جمکران حکومت می‌کند، هر چند در آغاز فتنة خمینی، «انقلاب» اسلامی در تبلیغات غربی‌ها نوعی کمونیسم معرفی می‌شد!

در ثانی، دمکراسی سیاسی می‌باید بر اساس یک نگرش «انسان‌محور» گسترش یابد، و این نگرش، همانطور که بالاتر گفتیم نیازمند گسترش «قانون‌گرائی» است؛ با این تفاوت که در یک دمکراسی سیاسی، قانون نه در چارچوب قرآن و شرعیات و «یاسای چنگیزی» و ایدئولوژی،‌ که در راستای احترام به حق انتخاب آزاد انسان‌ها، و حمایت دولت از فردیت‌ها می‌باید تنظیم ‌شود. به عبارت دیگر، جمع کردن «مردم» در این میدان و آن میدان به هواداری از فرد بخصوصی به هیچ عنوان نشانة «دمکرات» بودن فرد کذا نخواهد بود! این تجمع‌ها می‌تواند نوعی فاشیسم و جمع‌گرائی و قبیله‌پروری باشد، اما دمکراسی هیچ ارتباطی با جمع‌گرائی ندارد؛ و بر خلاف آنچه رایج شده، حکومت «مردم» هم نیست.

این انسان‌ها هستند که در دمکراسی، در چارچوب قوانینی انسان‌محور و مسئولانه «سخن» می‌گویند، می‌نویسند، فعالیت مالی و اقتصادی و بازرگانی و فرهنگی دارند، هر چند فعالیت‌های‌شان خوشایند این و آن، خصوصاً خوشایند این دولت و آن «مردم» نباشد. ما در سخنان رضا پهلوی هیچگاه با این مفاهیم روبرو نشده‌ایم. پس قبول این امر که وی یک «دمکرات» است برای ما مشکل بزرگی ایجاد می‌کند، چرا که واقعیت جز این است!

اگر نخست «دمکراسی» را به طور خلاصه تعریف کردیم، اینک باید به تعریف «دمکرات» پرداخت. به تعریف فردی که به این دمکراسی سیاسی معتقد است و حامی آزادی انتخاب انسان و فردیت‌های اوست. آیا در اطراف رضا پهلوی چنین افرادی می‌بینیم؟ متأسفانه خیر! در اطراف وی یا بازماندگان رژیم مک‌کارتیست آریامهری را خواهیم یافت، یا پاسدارها و چاقوکشان فراری‌ و نادم حکومت اسلامی را! آیا با چنین «لشکری» می‌توان به جنگ استبداد رفت؟ به هیچ عنوان! مبارزه با استبداد نیازمند نیروی سیاسی لازم است؛ این نیرو در کنار رضا پهلوی دیده نمی‌شود. اصولاً کسانیکه در فضای سیاست ایران از دیرباز فعال شده‌اند معمولاً در همان ارتباطات دوران «جنگ سرد» دست و پای می‌زنند. اینان خواستار «حکومت‌اند»!‌ با کشور و روند مسائل کاری ندارند، برای‌شان تفاوتی هم نمی‌کند که در چه شرایطی دست‌شان به قدرت برسد. این نگرش احمقانه، اگر نگوئیم نوکرصفتانه فقط یک مسئله را ثابت خواهد کرد: وابستگی تام و تمام اینان به محافل استعماری. چگونه می‌توان تصور کرد که بدون حمایت محافل استعماری افرادی، «یک پا کفش و یک‌ پا گیوه» همچون روح‌الله، بنی‌صدر، قطب‌زاده، احمدی‌نژاد، خامنه‌ای و ... از ناکجاآباد راه افتاده، یک‌شبه در رأس حکومت یک کشور بی‌نهایت استراتژیک همچون ایران قرار گیرند؟ ولی این دوران دیگر سپری شده. اینگونه «تغییر و تحول‌های» یک‌شبه دیگر امکانپذیر نیست، می‌باید نیروهای تازه و نگرش‌های نوین به میدان آورد؛ آیا در اطراف رضا پهلوی از این نیروها و نگرش‌ها اثری به چشم می‌خورد؟ جواب منفی است.

آنچه پیوسته در سخنان وارث سلطنت مورد تأکید قرار می‌گیرد وضعیت معیشتی و سازمانی وابستگان به دولت و حکومت جمکران در صورت بروز تحولات سیاسی است! خیلی جالب است، در کشوری که میلیون‌ها انسان از گرسنگی رنج‌ می‌کشند، و میلیون‌ها انسان به دلیل افکار و عقاید سیاسی از کشور آواره شده‌اند، کسی که خود را در مقام رهبری یک جنبش ملی و ظاهراً دمکراتیک قرار داده، دل‌نگران کارمندان حکومت اسلامی و پاسدارها و بسیجی‌ها باشد! آیا در چنین شرایطی می‌توان از رضا پهلوی «دمکرات» سخن گفت؟ به هیچ عنوان! پاسدار جماعت اگر مجرم است که می‌باید به دادگاه برود، اگر هم نیست که کسی کاری با او ندارد. این «عفو ملوکانه» چیست که مرتباً در سخنان رضا پهلوی ظهور می‌کند، ایشان که خود را پادشاه هم نمی‌دانند چطور شده که هنگام برخورد با چماق‌کش‌های حکومت اسلامی خود را در مقام شاهنشاه بخشندة مهربان می‌گذارند و فرمان «عفو» صادر می‌کنند؟

قضیه به استنباط ما روشن‌تر از آن است که نیازمند توضیح باشد. ‌ همانطور که پیشتر نیز گفته‌ایم رضاپهلوی به این توهم دچار شده که با استفاده از ساختار پوسیده و استعماری دولت جمکران و سپاهیان انقلابی و خیابانی و چماق‌کشان این حکومت قادر خواهد بود از طریق حمایت اجنبی قدرت را تصاحب کند! باید گفت، این نوع تصاحب قدرت با دمکراسی سیاسی هماهنگی و تجانس که ندارد هیچ ، در تضاد کامل نیز قرار می‌گیرد. پس ایشان بهتر است بیش از این‌ها در بوق دمکراسی ندمند، که نت‌های‌شان از گام خارج است.

ولی در اینجا مطلب دیگری نیز می‌باید مطرح شود. بارها و بارها خبرنگاران مختلف از رضا پهلوی پرسیده‌اند: شما که هستید و چه هستید؟ جواب ایشان نیز همیشه این بوده: هر چه مردم بخواهند! صریحاً بگوئیم، این پاسخ‌های چاکرانه از دهان کسی که از جایگاه اجتماعی خود آگاه است بیرون نمی‌آید، کسی که خودش را پادشاه نمی‌داند نمی‌تواند از دیگران این انتظار را داشته باشد. ولی پادشاهی مثل دوران خوش میرپنجی و آریامهری نیست؛ به قول روبسپیر، انقلابی سیه‌کار انقلاب فرانسه: پادشاه یا سلطنت می‌کند و یا برای حفظ تاج و تخت خود می‌جنگد و می‌میرد، راه سومی برای پادشاه وجود ندارد. میرپنج و آریامهر پادشاه نبودند، کودتاچی و فراری بودند؛ ‌ اگر رضا پهلوی می‌خواهد دست به عملی بزند می‌باید مسئولیت آن را نیز در برابر دیدگان جهانیان قبول کند؛ ما این مسئولیت‌پذیری را در وی نمی‌بینیم. پنهان شدن در پس پردة‌ ابهام فاشیستی «مردم»، رضا پهلوی را فقط در جایگاه روح‌الله خمینی تثبیت می‌کند، نشانی از دمکرات بودن وی ندارد.

در پایان می‌باید بگوئیم موضع مبهم و پوچ رضا پهلوی در مورد بنیاد دین نیز مزید بر علت ‌شده. برخلاف آنچه عنوان می‌شود، در یک نظام سلطنتی، خصوصاً یک نظام سلطنتی دمکراتیک، پادشاه نمی‌تواند «لائیک» باشد! مسئولیت بنیاد دین در یک دمکراسی با شخص پادشاه است. این پادشاه است که به عنوان زمامدار «بنیاد الهیت» افسار ارباب دین را در دست دارد و می‌باید به اینان حالی کند که بر خلاف سیاست دولت منتخب و پارلمان حق دخالت در امور سیاسی را ندارند. کسانیکه در لباس روحانیت بر علیه «اصل لائیسیته» در یک دمکراسی قد علم کنند می‌باید توسط پادشاه خلع لباس شوند، نه توسط یک سرهنگ شهربانی و ژاندارمری! رضا پهلوی که مرتباً از سلطنت‌های اروپای شمالی سخن به میان می‌آورد بهتر است بجای این بررسی‌های «ظاهری»، نگاهی نیز به مسئولیت‌ دربار در قبال دمکراسی در این کشورها بیاندازد.

تا به حال در هیچیک از اظهارات رضا پهلوی سخنی در مورد ارتباط اندام‌وار پادشاه با روحانیت به میان نیامده! ایشان حتماً می‌پندارند که همان روابط «شیخ و شاه» که توسط سفارت انگلستان طی دوران میرپنج و آریامهر بر سیاست کشور سایه انداخته بود، اینک نیز در جهان «پساجنگ سرد»‌ می‌تواند «بازتولید» شود. زهی خیال باطل!

و اما مسائلی که در موضع‌گیری‌های مخرب رضا پهلوی مشاهده می‌شود، و مواضعی که نهایت امر هم شخص وی را به عنوان یک رهبر پتانسیل سیاسی کاملاً به زیر سئوال می‌برد، و هم به این گمانه دامن می‌زند که رضا پهلوی اصولاً فاقد شناخت درست از سیاست و مسائل کشورداری است، به این مختصر محدود نخواهد ماند. فقط بگوئیم مواضعی که به اختصار در اینجا مورد بررسی قرار دادیم، نشان می‌دهد که حمایت وی از «انسان‌محوری» و دمکراسی سیاسی در ایران آنقدرها که در بوق و کرنا گذاشته شده واقعی و پایه‌ای نمی‌تواند باشد.







...