۱۱/۰۵/۱۳۸۵

جنایت و مکافات!



در شرایطی که مواضع جرج بوش و کاخ‌سفید در مورد عراق، در سطح داخلی و خارجی، هر روز ضعیف‌تر می‌شود، و برای ایالات متحد تا اعلام شکست قطعی عملیات نظامی در خاورمیانه راه چندانی باقی نمانده، سیاست جایگزین در آمریکا، نه در اردوگاه جرج بوش و نه حتی در میان آن‌ها که ممکن است، روزی بجای او بر مسند ریاست جمهوری تکیه زنند، هنوز قطعی نیست. می‌توان مطمئن بود که، حداقل گروهی از جمهوریخواهان، طی انتخابات آینده، سعی در حفظ مقام ریاست جمهوری در اردوگاه خود خواهند کرد، ولی برد در این میانه، به چندین دلیل عملاً غیرممکن به نظر می‌رسد. نخست آنکه «دیک‌چنی»، ‌معاون جرج بوش، فردی که به صورت سنتی می‌باید «ادعای»‌ جانشینی وی را داشته باشد، نه در اردوگاه جمهوریخواهان محبوبیتی دارد و نه، به دلیل بیماری قلبی و کبر سن، از نظر سلامت جسمانی می‌تواند نامزدی خود را جهت احراز این پست مطرح کند. از همه مهم‌تر، «دیک‌چنی» از شخصیت سیاسی و اجتماعی‌ای که بتواند موضع او را به عنوان «رئیس جمهور» مورد تأئید قرار دهد، بی‌بهره است. به احتمال زیاد،‌ اگر جمهوریخواهان قصد باقی ماندن در قدرت را داشته باشند، پیش از پایان یافتن دورة فعلی، سعی در حل مسئلة «چنی» خواهند کرد، تا فرصتی جهت استقرار نامزد ایده‌آل خود بجای وی داشته باشند. و این عمل نه تنها در ساختار قانون اساسی آمریکا خالی از اشکال نخواهد بود، که جایگزینی یک فرد «منتخب» با یک فرد «منتصب»، همیشه در چشم آمریکائی‌ها اصولاً عملی ناپسند‌ تلقی شده.

با آنچه در بالا آمد، از اینکه جمهوریخواهان فرد «دیک‌چنی» را برای دورة دوم ریاست جمهوری جرج بوش حفظ کردند، می‌باید چنین نتیجه گرفت که گروه عمده‌ای از آنان به دلیل شناخت از وخامت اوضاع، برنامة اصلی‌شان را نه حفظ مقام ریاست جمهوری که بازسازی تشکیلات درونی ارزیابی کرده بودند؛ «دیک چنی» که دو بار پیاپی در کنار جرج بوش با آراء عمومی به معاونت ریاست جمهور، و در نتیجه ریاست کنگره «انتخاب» شد، پس از پایان دورة جرج بوش، به قول فرانسوی‌ها از «دربچة کوچک»، صحنة سیاست آمریکا را برای همیشه ترک خواهد کرد، و حزب جمهوریخواه را در برابر کوهی از مسائل و معضلات که 8 سال حکومت او و جرج بوش در آمریکا ایجاد کرد، رها خواهد نمود.

در این چارچوب است که، بررسی شانس نامزدهای حزب دمکرات از اهمیت برخوردار خواهد شد. در گروه دمکرات‌ها، خارج از گروه کثیری که می‌توانند با تکیه بر تشکیلات سیاسی دمکرات پای در میدان مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری در سال 2008 بگذارند، در حال حاضر سخن از دو نامزد «معتبر» در میان است، هیلاری کلینتن و باراک اوباما ـ یک زن و یک رنگین‌پوست!؟ به طور سنتی در نظام مردسالار و نژادپرست ایالات متحد، زن بودن و رنگین پوست بودن، فی‌نفسه یک «نقطه ضعف» است، ولی شاهدیم که اینک جامعة آمریکا در مقابل یک سئوال اساسی قرار گرفته: «آیا می‌باید به روال گذشته عمل کرد، یا تغییرات جهانی را در بطن کشوری که هنوز، شاید به غلط،‌ "ادعای" رهبری جهان آزاد را از دست نداده، هضم نمود؟»‌ به احتمال بسیار زیاد، اگر در ساختار مسائل سیاسی جهانی، تا اعلام نامزدی ریاست جمهوری از طرف حزب دمکرات، تغییرات چشم‌گیری پیش نیاید، هیلاری کلینتن شانس زیادی برای به دست آوردن نامزدی رسمی حزب دمکرات در این انتخابات خواهد داشت. ولی، علیرغم این «پیروزی» پیش‌رس، می‌باید موضع حزب دمکرات را در قبال مسائل جهانی ـ مقصود بیشتر معضل عراق است ـ مورد بررسی قرار دهیم.

سخنرانی دیروز جرج بوش در برابر اعضای پارلمان ـ سنا و مجلس نمایندگان ـ در مورد شرایط کشور، مطلب جدیدی به همراه نیاورد. تقاضاهای وی در مورد فرصت‌های جدید در بحران عراق، امروز دیگر تبدیل به «تکرار مکررات» شده! و جالب‌تر آنکه، علیرغم تمایل «ظاهری» جرج بوش در نشان دادن «تلاشی» برای درک مواضع مخالفان دولت در مورد مسئلة عراق، مسئله‌ای که سراسر سخنرانی وی را در پارلمان تحت‌الشعاع قرار داد، آقای چنی در مصاحبه‌ای که یک روز پیشتر با «سی‌ان‌ان» در اینمورد به عمل آورده بود، هیچگونه نشانی از سازش با اردوگاه مخالف ارائه نداد! موضع‌گیری‌هائی چنین سرسختانه، در شرایطی که چند ماه پیش، در انتخاباتی سراسری، مردم آمریکا حمایت خود را از وی و جرج بوش دریغ کرده‌اند، همانطور که در بالا آمد، فقط نشانگر یک واقعیت می‌تواند باشد: دیک‌چنی می‌تواند پیش از خروج جرج بوش از صحنه، از نظر سیاسی «قربانی» شود!

آنچنان که رسم جهان سیاست است، زمانی که گروه حاکم حمایت و پشتیبانی لازم جهت پیشبرد سیاست‌های خود را از دست می‌دهد، گروه و یا گروه‌های مخالف ـ در این مورد بخصوص، حزب دمکرات ـ تمامی «جواب‌های لازم»‌ جهت پاسخگوئی به مشکلات مملکت را در جیب خود حاضر و مهیا دارد! نباید فراموش کنیم که «عوامفریبی» متأسفانه قسمتی از زندگی سیاستمداران شده. ولی تا آنجا که مواضع روشن و صریح حزب دمکرات نشان می‌دهد، مخالفت‌ آنان با موضع‌گیری‌های جرج بوش در عراق و حتی بحران‌های بزرگی که از آسیای مرکزی تا شمال آفریقا را شامل خواهد شد، حداقل تا به حال، توام با ارائة راه حل و پیشنهاد نبوده. تکرار جملة معروف: «می‌باید از عراق خارج شد!» مسلماً جهت فراهم آوردن شرایط خروج از عراق کفایت نخواهد کرد، و در خیمه‌وخرگاه حزب دمکرات، سیاستمداران کار کشته بخوبی می‌دانند که پای گذاشتن به میدان جنگی در چنین ابعاد، خصوصاً در منطقه‌ای حساس چون خاورمیانه، نمی‌تواند با رفتن به خانة «خاله‌خانم» مقایسه شود: «هر وقت خواستیم می‌رویم و هر وقت خواستیم می‌آئیم!» آمریکا زمانی که شرایط جهانی را به صورتی فراهم آورد که بتواند پای در عراق بگذارد، بخوبی می‌دانست که پای بیرون گذاشتن نیز به همان اندازه نیازمند شرایط هماهنگ در سیاست جهانی خواهد شد. و امروز، حزب دمکرات آمریکا شرایط جهانی را به تنهائی رقم نمی‌زند، و اگر واقعاً «ضد جنگ» است می‌باید در این راه از خود تلاشی نشان دهد.

جنگ‌ها، با وجود آنکه از ابعادی بی‌نهایت متعدد می‌توانند برخوردار ‌شوند، بعد اصلی‌شان همان «واقعیت اقتصادی» آن‌ها است: سازماندهی «اقتصاد جنگ»! بررسی چنین اقتصادی، در بطن جهان چند قطبی امروز، نیازمند بحثی بیش از یک وبلاگ است، ولی می‌باید متذکر شویم که برخلاف آنچه دمکرات‌ها می‌نمایانند، این تشکیلات سیاسی، طی تاریخ معاصر آمریکا، هیچ نوع «صلح‌طلبی» از خود نشان نداده. در واقع، جنگ‌های کره و ویتنام را دمکرات‌ها به راه انداختند؛ آیزنهاور و نیکسون، هر دو از حزب جمهوریخواه، صرفاً با «شعار» پایان دادن به این دو جنگ خانمانسوز توانستند آراء عمومی مردم را کسب کرده، پای به کاخ‌سفید بگذارند! «صلح‌طلب» شدن حزب دمکرات‌ در این مرحله از موجودیت سیاسی‌اش، فقط به این دلیل است که بخوبی می‌داند جرج بوش، در شرایط فعلی، علیرغم تحمل شداید، تلفات و افتضاح سیاسی، ‌ قادر نیست پای از عراق بیرون بگذارد! و حزب دمکرات، بجای تلاش جهت فراهم آوردن امکان خروج آمریکا از عراق، صرفاً سعی در ایجاد بحران در اطراف مسئلة جرج بوش دارد، و تا می‌تواند برای او در افکار عمومی جهانیان، خصوصاً نزد آمریکائی‌ها، «دردسر» و «سرشکستگی» فراهم می‌آورد. ولی همانطور که در مورد کشور خودمان نیز شاهدیم، این نوع سیاست‌بازی‌ها صرفاً اتلاف وقت خواهد بود. آمریکا از نظر نظامی و در نتیجه سیاسی، اگر امروز در عراق شکست خورده، فردا نیز شکست خورده باقی خواهد ماند،‌ و اگر «چنی»، معاون رئیس جمهور ایالات متحد، بدون در نظر گرفتن ابعاد وسیع جنایاتی که امروز بر ملت عراق تحمیل می‌شود، کشته شدن صدام حسین و دو پسرش را در مصاحبه‌ با سی‌ان‌ان، یک «موفقیت» بزرگ در ابعاد چنین لشکرکشی‌ای به شمار می‌آورد، دوران چنین «ترهاتی» به سرعت سپری خواهد شد. هیئت حاکمة آمریکا درخواهد یافت که، آنچه تعیین‌کننده است، نه افکار عمومی متزلزل و متوهم مشتی شهروند ساده‌لوح‌‌ آمریکائی، که نیازهای ساختارهای اقتصادی، نظامی و سیاسی نزد قدرت‌های بزرگ جهانی خواهد بود. در اینجاست که حزب دمکرات، علیرغم «دلقک‌بازی‌های» بی‌معنائی که در چارچوب «ضدیت» فرضی با این جنگ در ملاء عام به نمایش گذاشته، حتی اگر صحنة مدیریت این بحران را روزی به دست گیرد، خود ناچار به قبول شکست سیاسی و نظامی آمریکا در عراق خواهد بود! این «شکست» به احتمال زیاد، در آنزمان به حساب دمکرات‌ها نوشته می‌شود! در واقع، اگر همیشه جمهوریخواهان تقاص جنگ‌طلبی دمکرات‌ها را در سطح جهانی داده‌اند، اینبار شاید شانسی برای «تلافی» داشته باشند.




۱۱/۰۴/۱۳۸۵

ریسمان پوسیده!


امروز با دستگیری تعداد کثیری از طرفداران مقتدی‌صدر و برخی روحانیون سنی مذهب در شهر بغداد، زوایای پنهان نسخة «امنیت‌پذیری» سرزمین اشغال شدة عراق، که گویا توسط وزیر جدید دفاع آمریکا آماده شده بود ـ فردی که خود یکی از سردمداران سازمان سیا بوده ـ علنی می‌شود. طی چند روزی که از انتصاب وزیر جدید می‌گذرد، شاهد افزایش ژست‌های نظامیگری از جانب ایالات متحد هستیم، و در شرایطی که این ژست‌ها به هیچ عنوان، نه در داخل و نه در خارج از آمریکا، از طرف مخالفان حضور و گسترش حضور واشنگتن در منطقه، از مقبولیت برخوردار نیست، در مورد مأموریت گروه‌های جدید نظامی در عراق سکوتی مرگبار بر رسانه‌ها حاکم شده بود. امروز، کاملاً روشن است که اعزام چند هزار تفنگدار جدید به منطقه، شرطی بوده که از جانب رهبری جدید پنتاگون در برابر قبول مسئولیت، روی میز جرج بوش قرار گرفته است. و اگر رسانه‌ها از «ماهیت» مأموریت این گروه نظامیان، و نقش تشکیلاتی آنان اصولاً سخنی به میان نمی‌آورند، به این دلیل است که گویا در ظاهر، افکار عمومی ملت‌ آمریکا و مردم منطقه می‌بایست این نیروها را از همان قماش نیروهای پیشین به شمار آورند! زهی خیال باطل! چرا که در عمل شاهدیم، درست چند روز پس از ورود «قسمتی» از این نیروها به خاک عراق، و خصوصاً استقرار آنان در بغداد، و همزمان با اعزام یک ناو هواپیمابر جدید به خلیج‌فارس در مقام هشداری به قدرت‌های بزرگ جهانی، شهر بغداد به وسیلة همین نیروهای «تازه‌نفس»، وارد مرحلة جدیدی از «سرکوب امنیتی» می‌شود.

در عمل، به این نتیجه می‌رسیم که این «سرکوب» از هفته‌ها پیش سازماندهی شده بود، و نیروهای «تازه‌نفس» می‌باید در چارچوب مأموریت‌های نظامی ویژة خود، این سرکوب امنیتی جدید را مورد حمایت نظامی و لوژیستیک قرار دهند. ولی، از آنجا که از ماهیت نظامیان اعزامی به شهر بغداد عملاً بی‌خبریم، این گمانه شدت می‌گیرد که اینان با آندسته از «گاردهای ملی» که از زباله‌دانی‌ حلبی‌آبادها به عراق اعزام شده‌اند، می‌باید متفاوت باشند. این عملیات، که در مقام خود نقطة عطفی در تاریخ تهاجمات استعماری کشور آمریکا به دیگر مناطق جهان می‌باید تلقی شود، در ظاهر برای نخستین بار سعی دارد شکست ارتش ایالات متحد در جبهة جنگ را از طریق فعالیت‌ها و پیروزی‌های فرضی سازمان سیا «تلافی» کند! ولی عملکرد سازمان سیا در اینمورد بسیار ابتدائی سازماندهی شد، ‌و نتیجة این «نوع» برخورد با مسائل نظامی و امنیتی، بر خلاف تصورات وزیر جدید دفاع آمریکا، از پیش روشن است: دولت دست‌نشاندة مالکی، بیش از پیش در برابر افکار عمومی منزوی خواهد ‌شد، و فعالیت‌ گروه‌هائی که امروز تحت تهاجم قرار می‌گیرند، بیش از پیش در برابر همان افکار عمومی «توجیه»!

اگر فرض را بر «هوشیاری» فوق‌العادة آمریکائی‌ها استوار کنیم ـ و به قول حافظ شیرازی «در خلاف آمد عادت» طلبیم کام ـ می‌باید این شق را در نظر گیریم که چنین «بازتابی» از پیش مورد نظر آنان قرار داشته! ولی مشکل می‌توان چنین «گمانه‌ای» زد، چرا که بی‌اعتباری دولت آمریکا در برابر افکار عمومی مردم عراق و منطقه، حتی اگر این فرض «فوق‌هوشیارانه» را نیز مد نظر قرار دهیم، نهایت امر سبب سقوط سیاسی و نظامی ایالات متحد در عراق خواهد شد. خلاصه بگوئیم، بر پایة یک بی‌آبروئی نمی‌توان یک پیروزی مستقر کرد!

در واقع، دولت جرج بوش دیرزمانی است که گام به دوران «پسامالکی» گذاشته. «قتل» صدام حسین در شرایطی که ضربة شدیدی به حیثیت و وجاهت قانونی دولت مالکی، در داخل و خارج از مرزهای عراق وارد آورد، و عکس‌العمل «عجیب» و مضحک جرج بوش در «محکوم» کردن شیوة به اصطلاح اعدام صدام حسین در رسانه‌ها، نشان داد که در چشم واشنگتن، مالکی تمام شده است. آخرین نقش مهم ایندولت، در مقام یک «عامل بی‌اختیار»، صرفاً اجرای اعدام فردی بود که شرایط ویژة منطقه نهایت امر او را به قهرمان مبارزه با استعمار تبدیل خواهد کرد. و حتی جرج بوش نیز جسارت کافی در خود ندید که عملکرد دست‌نشاندة بی‌اختیار خود در بغداد را، در برابر افکار عمومی جهانیان «تأئید» کند! و با در نظر گرفتن روند مسائل، به صراحت می‌توان گفت که «قتل» صدام حسین نیز یکی دیگر از «پیش‌شرط‌های»‌ گیتس برای احراز پست وزارت دفاع در کابینة جرج بوش بوده.

بر خلاف تصور برخی ناظران که، حاکم شدن سازمان سیا بر پنتاگون را سرآغاز برخوردهای جدید «نظامی ‌ـ امنیتی» با مسائل جهانی تلقی می‌کردند، شاهدیم که این سازمان پیروی از روندهای پیش‌پا افتادة ارتش ایالات متحد را سرلوحة برنامه‌های خود قرار داده، و از ابتکار عمل کاملاً بی‌بهره است؛ سازمان سیا درست پای در مسیر تجربیات هولناک ارتش و ادارة دوم در مورد ویتنام می‌گذارد؛ با یک تفاوت عمده: در ویتنام شکست نظامی بعد از شکست «برخورد امنیتی» رخ داد، و در عراق شاهدیم که شکست نظامی بر این یک پیشی گرفته.

از طرف دیگر، اگر مشکلات ویتنام محدود به مسئلة قدرت‌گیری چین و بحران‌های عقیدتی کمونیسم «وارداتی» می‌شد، مشکلات عراق به تمامی منطقة خلیج‌فارس، آسیای مرکزی و خاورنزدیک سرایت خواهد کرد. اوج‌گیری این نوع مشکلات را نمی‌توان با سرکوب نظامی متوقف نمود؛ بحران عراق و منطقه نیازمند راه حل سیاسی است. ولی شاهدیم که آقای گیتس از نظر ابتکار عمل چندین گام از رامسفلد هم عقب‌تر ایستاده، و با عملیات «هوشیارانه‌اش» عملاً‌ دست اندرکار ایجاد یک بحران شدید سیاسی در منطقه شده. این امر که یک ارتش اشغالگر، بیش از هر پدیده‌ای نیازمند «متحدان» محلی است، مسلماً‌ در دروس ابتدائی سازمان سیا تدریس می‌شود؛ علیرغم این واقعیات می‌بینیم که پنتاگون قصد دارد متحدان «فی‌نفسه» خود را به دشمنان «بالقوه»‌ تبدیل کند. آنهم در شرایطی که بحران سیاسی در حال جارو کردن یکی دیگر از متحدان اصلی آمریکا در منطقه، دولت سینوره در لبنان است!

از آنچه گذشت فقط یک نتیجه می‌توان گرفت: فروپاشی آمریکا در منطقه سرعت گرفته، و اگر امروز در ظاهر، پدیده‌ای به نام دولت «مالکی» و ریاست جمهور «طالبانی» هنوز موجودیت دارند، و اگر سرباز آمریکائی هنوز می‌تواند بر خاک عراق گام بگذارد، صرفاً‌ به دلیل حمایت دیگر قدرت‌های تعیین کنندة جهانی است؛ در چارچوب سیاست حاکم بر آمریکا، این کشور روز به روز بیشتر به همین قدرت‌ها متکی شده است، و آنروز که حمایت این قدرت‌ها به هزاران دلیل، از واشنگتن دریغ شود، روزگار سیاهی برای آمریکائیان آغاز خواهد شد. روزگار «ابرقدرتی» آمریکا، عملاً دیگر به سر رسیده.



۱۱/۰۳/۱۳۸۵

کیک زرد و لحاف ملا!



دیروز کاشف به عمل آمد که اتحادیة اروپا، پس از اینهمه داد و فریاد و قیل‌وقال که جدیداً بر علیة سیاست‌های «افراطی» احمدی‌نژاد به راه انداخته ـ گویا پیش از وی سیاست‌های حکومت اسلامی افراطی نبود ـ هنوز قصد ندارد ایران را «تحریم» کند. البته این خبر را بی‌بی‌سی، بنگاه خبرپراکنی علیاحضرت ملکة انگلستان، روز دوشنبه 22 ژانویه، با عنوان، «اتحادیه اروپا از اوائل فوریه ایران را تحریم می‌کند»، به خورد خوانندگان داده، ولی «تحریمی» که در این «توافقنامه» اعلام شده، آن «تحریمی» نیست که مورد نظر ایالات متحد بود: «تحریم» اقتصادی! این «تحریم» که، بی‌رودربایستی بگوئیم، هنوز خودش هم «پا درهوا است»، فقط شامل تجهیزات و وسائلی می‌شود که در چارچوب فعالیت‌های هسته‌ای به ایران ارسال خواهد شد! البته همانطور که می‌دانیم، «عنقا را بلند است آشیانه!» و همیشه می‌توان هر آنچه جهت فعالیت‌های هسته‌ای، یا هر نوع فعالیت دیگری لازم آید، تحت عناوین دیگر به ایران ارسال کرد. و همانطور که شاهد بودیم، جنگ 8 سالة «ایران ـ عراق»، با عربده‌های «مرگ بر آمریکای» حزب‌الله، بخوبی با ارسال اسلحة آمریکائی و اسرائیلی «اداره شد»؛ صورتحساب‌ها و قیمت‌ها بود که در این میان تفاوت می‌کرد! و گویا امپریالیسم غرب، اینبار نیز قصد دارد از همان «دروازة سابق» ـ دروازة چپاول اموال ملی ایرانیان ـ وارد «میدان مذاکره» با دولت به اصطلاح تندروی احمدی‌نژاد شود.

«تهدید به جنگ»، «تهدید به بستن تنگة هرمز»، «تهدید به حاکم کردن نظامیان بر سرزمین ایران»، «تهدید به خروج بانک‌ها از معاملات با ایران»، و ... تماماً ابزارهائی است که در بطن سیاست‌های تبلیغاتی ایالات متحد، روسیه، چین و اتحادیة اروپا قرار گرفته، و در این میان تنها کسی که اصولاً حرفی برای گفتن نخواهد داشت، همان هیئت حاکمة جمکران است. ولی همانطور که شاهدیم، بی‌اختیار بودن این حضرات در برابر سیاست‌های جهانی، جلودار آن‌ها نخواهد بود. اینان می‌توانند، در هر فرصتی دهان‌شان را باز کنند، و خصوصاً در مسافرت‌های شهرستانی که بیشتر وسیله‌ای جهت ارعاب و تحکیم حاکمیت گروه‌های اوباش «لباس شخصی» است، عربده‌های «مستانة هسته‌ای»، مثلاً در همایش روستائیان «کبودرآهنگ» بالا و سفلی تحویل مردم از همه جا بیخبر بدهند؛ مردمی که اصولاً در چنین تجمعات «فرمایشی» کاری به بیانات «سخنران» ندارند. رادیوهای داخلی هم سریعاً این «بیانات» آتشین را بازتاب داده، و خلاصه‌ای از آن‌ها آناً بر سایت‌های «مستقل» مخالف‌خوانان، و سایت‌های رسمی کشورهای غربی، به زبان شیرین فارسی، در اختیار وبگردان ایرانی قرار می‌گیرد. اینچنین است که «فضاسازی» سیاسی در شرایط فعلی شکل گرفته: طوفان نوح در یک کاسة آب!

آنچه در این میان «مسلم» است، این واقعیت است که، «بحران هسته‌ای»، خارج از همة ابعاد سیاسی و خصوصاً اقتصادی آن، که هیچگاه به سمع ملت ایران نخواهد رسید، به شدت «فروکش» کرده؛ به این معنا که «ساخت و پاخت‌ها» در پشت پرده در حال شکل‌گیری است. هیئت حاکمة روسیه که هنوز در سنت برخوردهای دیپلماتیک در دوران بلشویکی گیر ‌کرده، در کمال وقاحت و بیشرمی، سریعاً اعلام کرد که طرح «تحریم‌» ایران، با منافع مسکو همراه است! معنای واقعی چنین بیانات «دیپلماتیکی» به این مضمون خواهد بود که، «مذاکرات ما با ایران ـ بخوانید چپاول‌ اموال ایرانیان از جانب مسکو ـ بدون کسب صلاحدید از طرف‌های غربی صورت خواهد گرفت!» به عبارت دیگر، مسکو «کاسة ماست» خود را از سفرة ایرانیان برداشت و رفت؛ دیگر کشورها هم فکری برای خودشان بکنند! در این میان، اتحادیة اروپا ـ مقصود کشورهای آلمان و فرانسه است ـ بیشتر از دیگران به دست و پا افتاده‌. چرا که در بطن روابط هسته‌ای ایران با جهان خارج، کشورهای آلمان و فرانسه از تقدم تاریخی برخوردارند، و فراموش نکرده‌ایم که در دوران شاه سابق، اولین قرارداد رآکتورهای «برق هسته‌ای» میان ایران و ایندو کشور به امضاء رسیده بود، و ایران مسلماً‌ هنوز، حتی اگر فقط صورتی تشریفاتی داشته باشد، سهم قابل توجهی از کنسرسیوم هسته‌ای «اوردیف» فرانسه را در اختیار دارد.

اینجاست که بیانات اخیر خانم بکت، وزیر امور خارجة انگلستان، در مورد تحریم «سریع» ایران از جانب دیگر کشورهای اتحادیة اروپا، معنای بیشتری پیدا می‌کند. در واقع، جیغ و فریادهای «مهرورزی» در مورد برنامه‌های هسته‌ای ایران، و «تندروی‌های» وی در مورد مسائل منطقه‌ای، «چشمک‌هائی» است که میان جرج بوش و جمکرانی‌های «تندرو» ردوبدل می‌شود. در عمل، در سفرة «هسته‌ای» ایران ـ این سفره می‌تواند پایة سهم‌خواهی‌های وسیع استراتژیک، اقتصادی و مالی در آینده و در ساختار جدید منطقه‌ای بر محور منافع قدرت‌های بزرگ جهانی باشد ـ اگر روسیه حساب خود را با بقیه جدا کرده ـ این مهم به یمن قرار دادن ملت عراق دم توپ ایالات متحد «حاصل» شد ـ و اگر فرانسه و آلمان از تقدم تاریخی برخوردارند، پس سر آمریکا و انگلستان تقریباً بی‌کلاه خواهد ماند! «میانه‌روی‌های» آقای لاریجانی، و تندروی‌های «مهرورزی»، هر دو یک هدف واحد را دنبال می‌کند، فراهم آوردن شرایط لازم برای آنکه دولت‌های ارباب ـ ایالات متحد و انگلستان ـ نیز از این سفره، «کیک‌زرد» مورد نظر خود را بردارند!

از این خلاصه به صراحت درمی‌یابیم که بحران سیاسی در تهران، در چارچوبی که حاکمیت جمکران قرار گرفته، عملاً‌ غیرقابل حل است. این حاکمیت به دلیل وابستگی تام و تمام به محافل «آنگلوساکسن» در چارچوب شرایط نوین منطقه‌ای «فلج» شده، و با وجود آنکه تمامی سعی خود را در بحران‌سازی، جوسازی، و ... صورت می‌دهد شاهدیم که در باز کردن درهای اقتصادی و مالی کشور به روی سیاست‌های آمریکائی و انگلیسی موفقیت چندانی ندارد. در چنین ساختاری، آمریکائی‌ها ترجیح می‌دهند که اقتصاد ایران، در مرحلة زیرزمینی و غیرفعال باقی بماند؛ ولی فرانسه، چین و حتی متحد نظامی اصلی آمریکائی‌ها در اروپا ـ آلمان فدرال ـ دیگر حاضر به پذیرش این برخورد نخواهند بود. چرا که روسیه همانطور که پیشتر گفتیم، «کاسة ماست خود را برداشته»، و عدم حضور هر کدام از رقبا، صرفاً به این معنا است که سهم اقتصاد روس از «لحاف ملانصرالدین» بیشتر خواهد شد.

پس از فروپاشی اتحادشوروی، آمریکائی‌ها جهت حفظ موجودیت اقتصادی خود در منطقه ـ در چارچوب استعماری ـ مجبور شده‌اند پیوسته در جناح‌های سیاسی حاکمیت ایران شکاف‌هائی «صوری» ایجاد کنند؛ در واقع، این برنامه با هیاهوی «اصلاح‌طلبان» مستقیماً پای به میدان سیاست کشور نیز گذاشت. چرا که جهت حفظ موجودیت ساختارهای وابسته به خود، آمریکا مجبور است، هر چه بیشتر این ساختارها را دیگرگون کند، تا فضاهای باز شده را از نظر سیاسی «پوشش» دهد. ولی این «پوشش‌ها» صرفاً ظاهری است؛ این فضاها هنوز کاملاً باز و دست نخورده باقی مانده، و جناح‌های مسخره‌ای چون «آبادگران»، «اصولگرایان میانه‌رو» و یا حتی آنان که سابقة بیشتری دارند، «کارگزاران سازندگی» را نمی‌توان جناح‌هائی دانست که قادر به ایجاد «پوشش» سیاسی باشند. چنین کاربردی از این گونه «اختراعات» هنوز در تاریخ روابط سیاسی به دست نیامده، و مسلماً‌ در آینده نیز چنین چیزی را شاهد نخواهیم بود. اگر هنوز سیاست‌های دیگری در شکاف‌های ساختار استعماری ایران نخزیده‌اند، دیری نخواهد گذشت که شاهد حضور رقبای آمریکائی‌ها در این صحنه‌ها خواهیم شد. در واقع، حضور ایالات متحد در افغانستان و عراق، دقیقاً جهت حمایت از محافل آمریکائی در منطقه است، و این مهم، جهت جلوگیری از حضور «رقبا» در این سهم‌خواهی بزرگ قرن! ساده‌تر بگوئیم، «دروازة سابق» بر سیاست‌های محافل انگلیسی و آمریکائی دیگر بسته شده، و باز کردن مجدد آن «به زر و زور میسر نخواهد شد!» تهدیدات جنگی، تهدیدات اقتصادی، مالی، بانکی و غیر، زمانی معنا می‌دهد که سیاست‌های تصمیم‌گیرندة جهانی نیز همزمان از آن‌ها حمایت کنند. امروز این شرایط دیگر فراهم نیست.





۱۱/۰۱/۱۳۸۵

دوستی خاله‌خرسه!


در حکایتی عامیانه، سخن از دوستی خرس و آدمیزاد آمده. و هر چند در این ماجرا، خرس را «خاله‌خرسه» می‌خوانند، «خاله‌خانم»، خرس‌مسلکی خود را به منتهی‌علیه ممکن به منصة ظهور می‌رساند، و نهایت امر در اینراه، آدمیزاده‌ای را که به دوستی با او دلبسته بود، به کشتن می‌دهد. چرا که خرس، کمر همت به پراندن مگسی می‌بندد که خواب دوست را «مغشوش» کرده بود. برای مبارزه با این «مگس» مزاحم، «خاله خرسة» ما از بهترین برخورد استراتژیک ممکن استفاده کرد، یک سنگ وزین و چند ده‌کیلوئی را محکم زد روی مگس، فقط از قضای روزگار مگس در این لحظة بخصوص، درست روی دماغ همان آدمیزاد نشسته بود! بقیة ماجرا هم دیگر ارزش بازگوئی ندارد، قصه‌ای است که هر راوی قصد بهره‌برداری «اخلاقی» از محتوای آن خواهد کرد. ولی چرا در این وبلاگ یادی از «خاله‌خرسه» می‌کنیم؟

امروز در مورد شرایط سیاسی منطقه ـ خصوصاً آنچه مربوط به کشورمان، ایران می‌شود ـ چند مقاله از فعالان سیاسی خارج از کشور خواندم. ولی نهایت امر، در آخر کار، زمانی که مقاله‌ها به انتها می‌رسید، تنها چیزی که در برابر دیدگان متحیرم ظاهر می‌شد، سایة همان «خاله‌خرسه» بود. در اینجا قصد عنوان کردن نام نویسندگان مقالات را ندارم. شاید بهتر باشد، همانطور که فرانسوی‌ها می‌گویند، برخورد سیاسی را «اصولی» نگاه کنیم، و نه شخصی! حملات به اشخاص، اگر در برخورد با «فاشیسم» مذهبی در ایران بتواند کارساز باشد، چرا که «شخصیت‌پرستی» یکی از اصول «فاشیسم» است، در برخورد با فعالان خارج از کشور شاید بهتر باشد که اینکار را «باب» نکنیم.

ولی اصل مطلب را نمی‌توان نادیده گرفت. آیندة ما ایرانیان، بر خلاف آنچه برخی تصور می‌کنند، در گرو همین لحظات کوتاه تفکر و تعمق است، همین لحظاتی که در حال حاضر در حال سپری شدن‌اند. نمی‌باید در برخورد با مسائل سیاسی کشور، به نظریات عمیق و پیچ‌درپیچ فلسفی، عقیدتی و ... متوسل شد، یک استدلال کوچک، اساسی و شاید بسیار سطحی می‌تواند چنان ژرفائی در خود پنهان دارد، که صدها «فلسفه بافی» از آن غافل بماند. برای آنان که جوان‌تراند، شاید این سخنان تعجب‌آور باشد، ولی اگر در روزهائی که به بلوای 22 بهمن انجامید، این نوع برخورد «ساده»، صریح و روشن با مسائل اساسی کشور در زندگی مردم ایران «باب» می‌بود، شاید به چنین بحرانی دچار نمی‌شدیم.

امروز، در خارج از مرزهای ایران، چند طیف سیاسی فعال هستند، طیف‌هائی که تماماً ـ از چپ‌افراطی تا راست ـ به سرمایه‌داری غربی وابسته‌اند. و این وابستگی را در بطن مقالات و برخوردهای سیاسی اینان با مسائل کشور می‌توان به صراحت دریافت. اینکه کشور ایران، به دلیل سوء سیاست‌های گروه‌ حاکم ـ راست مذهبی و افراطی‌ای که پس از 22 بهمن قدرت را به دست گرفت، در یک‌گامی جنگ قرار دارد، سخن گزافه‌ای نیست. ولی تحلیل این «جنگ‌احتمالی» و «عواقب» و نتایج آن، زمانی که راه به «گزافه» می‌برد، مسلماً‌ منافعی را در پناه خود ایمن می‌‌دارد. اگر روزی که روح‌الله خمینی عربده می‌کشید، «شاه باید برود!» کسی از او می‌پرسید، «شما برنامه‌اتان برای این مملکت چیست؟» و در بحثی روشنگرانه مسائل را میان طیف‌های مختلف سیاسی کشور و گروهی که قصد «جهاد جهانی» داشتند، مطرح می‌کرد، شاید امروز در این نقطه نمی‌ایستادیم. ولی همانطور که شاهد بودیم، نقش اساسی بسیاری از گروه‌های سیاسی، که امروز هم هنوز «فعال» باقی مانده‌اند، آنروزها در این خلاصه می‌شد که بر «محوریت» نظریات یک دیوانة قدرت و یک مجنون خرافاتی دامن زنند. روزگاری در همین خیابان‌های تهران، حتی پیش از به قدرت رسیدن دستاربندان شیاد، به دلیل جوی که این گروه‌ها ایجاد کرده‌ بودند، کسی «اجازه» نداشت مواضع «امام» خمینی را به زیر سئوال برد. «تقدسی» که این فریب استعماری در اطراف یک دیوانه به راه انداخت، کار را به جائی کشاند که همین فرد، خون میلیون‌ها ایرانی را اینچنین در شیشه کرد، و هنوز هم به نام او، و به نام به اصطلاح «جمهوری» او، شیادانی دیگر همچنان خون ایرانیان را همه روزه به شیشه می‌کنند. تمامی «تقدس» مضحکی که بر محور «بیانات» این فرد شکل گرفته بود، بر چند پایة استدلالی بسیار ابتدائی قرار داشت:
ـ شاه دست‌نشاندة آمریکاست،
ـ امام مخالف شاه است،
ـ اکثریت ملت ایران مسلمانند،
ـ و ...
در اینکه این مطالب بازتاب «واقعیات» بود، شکی نمی‌توان داشت. حکومت پهلوی از روز نخست به دست استعمار در ایران پایه‌ریزی شد، و روابط «حسنه» میان آمریکا و دولت ایران «شعبده‌» نبود. و در اینکه میان رو‌ح‌الله خمینی و شاه هم «شکرآ‌ب» شده بود شکی در میان نبود؛ اکثریت ملت ایران هم مسلمان‌اند، این نیز امری است کاملاً «مسلم»، ولی این گروه «استدلال‌ها» چگونه می‌تواند به این نتیجه‌گیری مستقیم برسد که، آنچه در ایران، در عمل رخ داد قابل توجیه باشد؟

بعضی اوقات توده‌های مردم حتی ساده‌تر از طفلان 4 یا 5 ساله، با آب‌نباتی قرمز و نارنجی «فریفته» می‌شوند. ریشة این «فریفتگی» را در کدام زاویة زندگی اجتماعی می‌باید جست؟ این «فریفتگی» مسلماً ریشة اصلی‌اش در «پیش‌داوری‌ها» است؛ در اعتقادات کورکورانه، تعصبات، و نوعی برخورد گزینشی با مسائل و جریانات کشور! به ایرانی هیچگاه امکان بررسی اوضاع داخلی کشور را نداده‌اند؛ جوان ایرانی فقط می‌باید فریاد بزند! «تأئید» کند و یا «تکذیب» کند! در استدلالی که استعمار بر جامعه حاکم کرده، بررسی مسائل اجتماعی از آن ملت نیست! ملت می‌باید «معتقد» باشد، روزی به عظمت رضامیرپنج، روزی به آزادیخواهی مصدق، روزی به دیکتاتوری محمدرضا پهلوی، و روز دیگری به حقانیت امام!

بررسی اوضاع داخلی و مسائل پیچ‌درپیچ یک ملت، زمانی که راه به «اعتقاد» می‌گشاید، باید دانست که ملت به بیراهه می‌رود. و ملتی که به بیراهه رفت، هزینة سنگین آنرا خواهد پرداخت. اشتباه نکنیم، این «فریب» را بسیاری از ملت‌های جهان طی تاریخ خود تجربه کرده‌اند، و بسیاری از آنان در حال حاضر این تجربه را زندگی می‌کنند. همین جوانان آمریکائی که دولت جرج بوش، آنان را در لباس نظامی، چون زباله در عراق همه روزه تخلیه می‌کند، در بطن همین «اعتقادات» زندگی می‌کنند. در غیر اینصورت هیچ انسان عاقلی حاضر نیست برای یک تفنگ، چند صد دلار حقوق ماهیانه، و عربده‌جوئی به پیشواز مرگ بشتابد. در نتیجه آنچه در حیات ملت‌ها از اهمیت برخوردار می‌شود، شناخت ابعاد همین «اعتقادات» است! در این بزنگاه است که می‌توان سرنوشت ملت‌ها را رقم زد!

یکی از مهم‌ترین زمینه‌های «اعتقادی» که استعمار سعی دارد به کمک و همیاری سیاست‌پیشگان «ایرانی‌نمای» خود در ذهن ما ایرانیان حک کند، «ضدیت» فرضی حکومت اسلامی و آمریکا است. این خود یکی از مخرب‌ترین «اعتقاداتی» است که امروز، پس از 28 سال هنوز فرهیختگان دربار استعمار، چه در داخل و چه در خارج از کشور، بر «طبل» تبلیغاتی آن می‌کوبند. در مقالاتی که در بالا به آن‌ها اشاره کردم، علیرغم تعلق نویسندگان این مقالات به محافل مختلف، این «اصل» به طور کلی مورد تأئید قرار دارد! اینکه حکومت اسلامی به دلیل «مخالفت‌هایش» با آمریکا مملکت را به بحران انداخته، از قلم هیچیک از این «نویسندگان» نمی‌افتد. ولی، همانطور که در مورد بلوای 22 بهمن گفتیم، کسی از خود سئوال نمی‌کند که در این جهان پر آشوب، چگونه یک حکومت فکسنی می‌تواند بر شاهراه‌های نفتی جهان حاکم ‌شده، و سیاستگذاری منطقه‌ای در مخالفت با یک ابرقدرت نیز صورت دهد؟ این سئوال از همان قماش سئوالاتی است که ملت ایران می‌بایست از روح‌الله خمینی در روزهای پیش از 22 بهمن می‌پرسیدند، و اگر نپرسیدند، مسلماً دلیلی داشت. بهترین دلیل آنکه چنین سئوالاتی «مجاز» نیست!

بله، برخی سئوالات در جهان سیاست «مجاز» هستند، و برخی «غیرمجاز»؛ این است واقعیت زندگی سیاسی از چشم استعمارگران و استثمارگران! همانطور که شاهد بودیم، طالبان، که خود دست‌پروردگان استعمار بودند، بهترین بهانه را جهت حملة آمریکا به افغانستان فراهم آوردند، و صدام حسین، دیکتاتور خونریزی که 40 سال در رأس یک حکومت استعماری ملت عراق را به زنجیر کشیده بود، چنان کرد که ارتش جرج بوش امروز بر کوچه‌ها و خیابان‌های بغداد و بصره حکومت کند. آیا کسی در افغانستان و عراق از این حاکمیت‌های فاسد و پوسیده‌، که تنها آرمان واقعی‌شان لگدمال کردن حق و حقوق ملت‌ها بود، سئوال کرد که، «این ضدیت فرضی شما با آمریکا به معنای چیست؟» خیر! کسی نپرسید. نپرسیدند تا سرباز آمریکائی بتواند با تکیه بر همین «اعتقاد» احمقانه، و بر اساس «تبلیغات» همین بوق‌های کرکننده، روزی با سر نیزه بر در خانه‌اش بکوبد.

با شناختی که از تاریخ ایران دارم، امروز مطمئن هستم که ایرانیان اجازه نخواهند داد فاجعة افغانستان و عراق در کشورمان تکرار شود، و علیرغم خودفروختگی سیاست‌پیشگانی که، در داخل و خارج از کشور، قصد وارد کردن جامعة ایران به صورت‌بندی‌های استعماری را دارند، امید دارم که هوشیاری ملت ایران به این «تجربة هولناک» امکان حضور در تاریخ کشور را ندهد. با این وجود، ملت‌ایران امروز بیش از هر چیز نیازمند آن است که بطن «اعتقادات» خود را به زیر سئوال برد، عملی که موجودیت «حاکمیت‌های» استعماری، و سیاست‌های آنان را متزلزل خواهد کرد؛ این حاکمیت‌ها به حق از این عمل وحشت دارند، و در صورت بروز این تمایل قصد سرکوب‌اش را خواهند کرد. ولی این پرسش‌ها، می‌باید بطن «اعتقادات» ما ملت را پالایش دهد، تا با تکیه بر این نوسازی در «تفکر اجتماعی» بتوانیم «اعتقاداتی» را که در این 8 دهه حاکمیت استعماری بر کشور، پیوسته وسیله‌ای جهت پیشبرد سیاست‌های استعماری شده‌، به محکمة «عقل» اجتماعی و تاریخی خود بسپاریم. درهای این «محکمه» را، محکمه‌ای که در جائی از ذهن هر یک از ما ایرانیان حضور دارد، می‌باید هر چه زودتر به روی سئوالات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی جامعة خود بگشائیم، چرا که فردا شاید خیلی دیر باشد.