۱۲/۰۵/۱۳۸۵

ملت‌ها در برابر دولت‌ها؟



آن‌ها که نمی‌خواهند افغانستان روی آرامش ببیند، به دنبال چه هستند؟ این سئوال را امروز، در روز 24 ماه فوریة 2007، زمانی مطرح می‌کنیم که خبرگزاری رویترز اعلام می‌دارد: «طالبان مدعی تسلیح دوباره شده، آمادة مبارز با نیروهای خارجی» هستند. در همین خبر آمده که نیروئی مرکب از 6 هزار نفر از افراد طالبان، مسلح به سلاح‌های کاملاً‌ مدرن، آماده‌اند که با فراهم آمدن شرایط جنگ در فصل بهار، به نیروهای خارجی هجوم ببرند! ملائی به نام «دادالله» که گویا یکی از فرماندهای طالبان باید باشد، به رویترز می‌گوید، «سلاح‌های جدید ما می‌تواند هلیکوپترها و نیروهای هوائی را نیز به راحتی ساقط کند!» و اینکه، «افغانستان با نیروهای خارجی چنان خواهد کرد که در گذشته خوابش را هم ندیده‌اند!» البته این جمله شاید اشاره‌ای باشد به شکست رسوائی‌آور ارتش سرخ در دامنة کوه و تپه‌های افغانستان! ولی در این «مصاحبه» چند مطلب هنوز روشن نشده: نخست اینکه این «تجهیزات»‌ فوق پیشرفته که میلیون‌ها دلار هزینه‌ بر می‌دارد، و استفاده از آنان مسلماً نیازمند کارآموزی‌های پیشرفته و حضور کارشناسان خارجی است، از کدام «مجرا»، و با کدام «سرمایه» تأمین می‌شود؟ و اینکه این 6 هزار نیروی جنگی، که در برخی «اسناد»، تا 10 هزار تن نیز تخمین زده می‌شوند، از نظر «لوژیستیک» ـ غذا، مهمات، سوخت، آب آشامیدنی، دارو، و از همه مهم‌تر اطلاعات نظامی و امنیتی ـ چگونه تحت پوشش قرار می‌گیرند؟ اگر از این دو سئوال «ابتدائی»‌ نیز بگذریم، این سئوال اساسی‌تر مطرح می‌شود، که مقصود اصلی از این «جنگ» اصولاً چیست؟ و به فرض «بیرون» راندن نیروهای اشغالگر، که مسلماً خواستی کاملاً «مشروع» است، چه اهدافی در دستورکار این مجموعة «جنگاور» قرار دارد؟ آیا برقراری مجدد حاکمیت طالبان مسئلة این‌ها است، و یا اینکه این گروه خواستار برقراری حکومتی متکی بر «قوانین» مدنی‌‌اند، و یا صرفاً «تجدید» شرایط اجتماعی دوران خانخانی به رسم قبایل افغان‌ها مورد نظر آن‌هاست؟ می‌بینیم که در شرایط فعلی هیچ ناظر «آگاهی» قادر به ارائة پاسخی منطقی، به هیچکدام از این پرسش‌ها نخواهد بود!

به عبارت دیگر، ارائة اخبار در اینصورت «ویژه»، یعنی «خام و نامشخص» صرفاً پیامی است به ملت‌ها و حتی حکومت‌های منطقه. این امر کاملاً «مشخص و روشن» است که ملت‌ها صرفاً می‌باید «بپذیرند» که گروه‌هائی بسیار «سازمان‌یافته»، در مرزهای کشور‌شان ـ در اینمورد بخصوص شاید کشور ایران بیش از دیگر کشورها در معرض هجوم باشد ـ تا چند صباح دیگر «فعال» خواهند شد. و ملت‌ها می‌باید «بپذیرند» که، این نیروها که خاستگاهی کاملاً مردمی نیز برای خود «قائل‌اند»، و مسلماً کشورهای بزرگ در سطح منطقه، و یا حتی در سطح جهانی هر کدام در «بسیج» هولناک نظامی آنان دستی دارند، و هر کدام نسبت به درجة اعتبار و قدرتی که در سازماندهی این گروه‌‌، و یا گروه‌های مشابه دیگر خواهند داشت، در سیاست‌های منطقه‌ای اعمال نظر خواهند کرد، در صحنة سیاست داخلی همة کشورهای منطقه، خصوصاً کشورهای همسایه نیز حضور فعال داشته باشند! به طور مثال چگونه می‌توان از دولت در تهران انتظار داشت که حتی اگر «مستقل» هم عمل می‌کند، تحت تأثیر سیاست‌هائی قرار نگیرد که از طریق فعال کردن یک گروه فوق‌مسلح 10 هزار نفری در چند کیلومتری مرزهای شرقی کشور «الهام» می‌گیرد؟

برخی مورخین، به این «مجموعه فعالیت‌های نظامی»، هر چند که پیشتر در قاره‌های آفریقا و آمریکای لاتین حضور داشته‌اند، در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه، لقب «جنگاوران عصر جدید» داده‌اند! در اینگونه «جنگاوری‌ها»، گروه نظامی «ناشناس» باقی می‌ماند؛ این گروه، از طرف قدرت‌های بزرگ جهانی به آخرین فناوری‌های رزمی مجهز می‌شود، و در پی به دست آوردن «اهدافی» بسیار گنگ و نامشخص، که در شرایط فعلی در منطقه صفت «اسلامی» معمولاً در رأس آنان قرار می‌گیرد، با «دیگران» درگیر جنگ می‌شود؛ «دیگرانی» که خود نیز همانند همین گروه «سازماندهی» شده‌اند. این جنگ‌‌جویان چهره‌هائی «ناشناس» و «فراملیتی» دارند؛ اهداف‌شان در پرد‌ه‌ای از «ابهام» فروافتاده؛ از سپر و پوشش تبلیغاتی رسانه‌های بین‌المللی، جهت «ناشناس» باقی ماندن نهایت استفاده را به عمل می‌آورند، و اگر عملیات آنان، به بهره‌وری شرکت‌ها و تشکیلات صنعتی و نظامی در بزرگ‌ترین پایتخت‌های جهان منجر می‌شود، قربانیان‌شان بسیار «آشنا» و «شناخته‌شده‌اند»: ملت‌های منطقه!

جنگ‌ها در تاریخ ملل، نه فقط به دلیل مصائبی که در جریان جنگ بر غیرنظامیان و ملت‌ها اعمال می‌شود، که به دلیل «بازتاب‌های» درازمدتی که این مصائب، در ابعادی بسیار غیرانسانی امتداد می‌یابد، و بر پیکر ملت‌ها زخم‌هائی به یاد ماندنی بر جای می‌گذارد، نیازمند بررسی وسیع‌اند. التیام این زخم‌ها، نه تنها نیازمند دهه‌های طولانی گذشت زمان است، که خروج از بن‌بستی که اینگونه «زخم‌های» عمیق بر روابط میان ملل بر جای می‌گذارد، خود نیازمند همکاری همه جانبة تمامی کشورهای یک منطقه خواهد بود. منطقة خاورمیانه، و آسیای مرکزی، پس از جنگ استعماری در افغانستان و پس از پایان جنگ ایران و عراق، اینک پای به مرحلة جنگ‌های سازمان‌یافته شده‌ای می‌گذارد،‌ که گویا قدرت‌های بزرگ در مسیر ملت‌های منطقه قرار داده‌اند. ایرانیان به عنوان یکی از اساسی‌ترین گهواره‌های تمدن‌ساز این منطقه، به مرحلة بسیار خطرناکی پای ‌گذاشته‌اند. شاید چنین «فروپاشی» همه‌جانبه‌ در بطن روابط میان ملل را در تاریخ این منطقه، فقط طی حملات چنگیز مغول و امتداد آن به دوران هلاکو در تاریخ شاهد باشیم. ولی این مهم را نیز نمی‌باید فراموش کرد که امروز، قدرت‌های بزرگ جهانی، در راه عمیق‌تر کردن این مصائب و همزمان، بالابردن سطح بهره‌وری‌های مالی و اقتصادی خود از بحران‌هائی که بر ملت‌ها تحمیل می‌کنند، از دوران چنگیز و هلاکو بسیار کارآمدتر عمل می‌کنند. این سئوال اینک مطرح می‌شود که آیا هم‌میهنان ما، و دیگر ملت‌های منطقه از عمق چنین «فاجعه‌ای» آگاهی دارند، یا خیر؟

ما ایرانیان می‌باید یک امر مسلم و غیرقابل تغییر را بپذیریم: در صورت فروپاشی در بطن روابط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در یکی از کشورهای همسایة ما، کشور ما نیز در معرض مستقیم تعرضات خصمانه قرار خواهد گرفت. و این تعرضات، لزوماً از جانب شهروندان کشوری که به آشوب کشیده شده، بر ایرانیان تحمیل نخواهد شد. یک «فروپاشی» ـ آنچه در عراق و افغانستان در حال انجام است ـ ابعاد بسیار متفاوتی از مسائل امنیتی در منطقه به همراه خواهد آورد؛ این مسائل ابعادی بسیار فراتر از یک منطقة کوچک و محدود را در بر می‌گیرند، و از اینرو دخالت قدرت‌های بزرگ، اگر از آغاز کار عامل اصلی نباشند ـ مطلبی که عملاً‌ همیشه غلط از آب در می‌آید ـ پس از ایجاد این بحران ابعاد وسیع‌تری به خود خواهند گرفت. اگر به یاد داشته باشیم، زمانی که قدرت‌های بزرگ، پس از فروپاشی دیواره‌های امنیتی جنگ سرد، بحران یوگسلاوی را آفریدند، رئیس جمهور وقت در فرانسه، فرانسوا میتران، در یکی از سخنرانی‌هایش صریحاً درگیری در یوگسلاوی را موضوعی اساسی برای امنیت اروپا «تعریف» کرد. و این در حالی بود که کشورهای اروپای غربی نه تنها از نظر نظامی بسیار قدرتمند‌اند که از طریق همکاری همه‌جانبه در هستة اصلی پیمان آتلانتیک شمالی، خطر تعرضات نظامی بین‌المللی را نیز از خود دور داشته‌اند. سخنرانی فرانسوا میتران صرفاً بازتاب یک واقعیت غیرقابل تردید است؛ امنیت یا برای همه وجود دارد، و یا برای هیچکس وجود نخواهد داشت، و این امر بیش از هر چیز در رابطه با همسایگان اساسی و واقعی خواهد شد.

وجود دولت‌های مرکزی و قدرتمند، مسلماً می‌تواند تا حدی این بحران‌ها را التیام بخشد، ولی صرف حضور اینگونه دولت‌ها، «جواب» نهائی به صورت مسئله نخواهد بود؛ جواب نهائی، اقتصادی، فرهنگی،‌ نظامی و امنیتی است. تا زمانی که افغانی گرسنه است، تا زمانی که سطح زندگی مردم ایران در حال فروپاشی کامل است، تا زمانی که عراقی نمی‌تواند در خیابان‌های بغداد در امنیت و آرامش حرکت کند، هیچکس آرامش نخواهد داشت. این مسائل مسلماً فقط می‌باید از طریق ارتباطات میان ملت‌ها عملی شود، چرا که امروز در کمال تأسف، دولت‌های ایران، افغانستان و عراق نه تنها در این مورد هیچ برنامه‌ای در دستورکار خود قرار نداده‌اند، که خود از زیر مجموعه‌های «بحران‌آفرین» در همین ساختار تشکیل شده‌اند!



۱۲/۰۴/۱۳۸۵

«مجاهدات» سوم اسفندماه!



امروز «کاشف» به عمل آمد که دولت احمدی‌نژاد، به قول بی‌بی‌سی، «از قبول قطعنامة شورای امنيت رسماً سرپيچی می‌کند!» اینکه این دولت سر و ته‌اش «چیست» که از قبول یک «قطعنامه» سرپیچی کند، آنهم «رسماً»، بماند! فعلاً این امر مورد بحث نیست؛ ولی قبول بفرمائید که، کسانی که این جملة «اعجازآور» را در سایت خبررسانی علیاحضرت ملکة انگلستان ـ بی‌بی‌سی ـ درست همانجائی چاپ کرده‌اند، که دو روز پیش «جزئیات» حملات هوائی ارتش آمریکا به مناطق نظامی و استراتژیک ایران را «چاپ» کرده بودند. و در فردای همان روز، مجبور شدند سخنان آقای بلر ـ یعنی در واقع آنچه هنوز از آنتونی بلر، نخست وزیر فعلی انگلستان باقی مانده ـ در رد هر گونه «گزینة نظامی» بر علیه ایران را همانجا بگذارند! و قبل از آنهم، در چند سطر بالاتر، تهدیدات رسمی وزارت دفاع آمریکا را بر علیة تمامی کسانی چاپ کنند، که به شایعه‌پراکنی پیرامون «حملة نظامی» به ایران «دامن» می‌زنند، و از طرف وزارت دفاع آمریکا چند تا دشنام «دیپلماتیک» هم‌ نثار این افراد بکنند، و نهایت امر، آنان را «دشمنان» آمریکا بنامند، حتماً می‌دانند چه می‌کنند!

ما مردم مملکت ایران، که شاهد این صحنه‌سازی‌های تأسف‌آور هستیم، چه سئوالی می‌توانیم مطرح کنیم؟ آیا می‌توان پرسید، «قضیه از چه قرار است، و راست و حسینی کسی به ما بگوید چه خبر است؟» مسلماً خیر! اینجاست که کار را می‌باید با تکیه بر پیشینه‌های تاریخی صورت داد. چرا که فکر می‌کنم، «قضیة» پیچیده‌ای اصلاً در کار نباشد! دولت‌های آمریکا، انگلیس، روسیه و چین، در نقش پیشخدمت‌های‌ شرکت‌های نفتی بین‌الملل ظاهر شده‌اند، و از آنجا که «حاج‌آقانفتی‌ها» ـ اربابان اصلی این دولت‌ها ـ مشغول چک و چانه‌اند، مباشران‌شان ـ پوتین، بوش، بلر و غیره ـ پشت در مذاکرات «یقه‌گیری» و «گیس‌کشی» به راه انداخته‌اند! دعوا بر سر این است که چگونه، با حفظ مراتب «ارباب‌ـ رعیتی»، در میان تمامی ملل «استعمارچی» دنیا، یکی از همان قراردادهای «دوست‌داشتنی» و «کوچولوی» 25 سالة فروش نفت در مورد ذخائر نفتی کشورمان تنظیم شود! و شاید اصل دعوا این باشد که این «حضرات» توافق کنند، کدام دارودسته‌، از خیل نوکران و غلام‌بچگان استعمار در ایران، می‌باید تحت عنوان «دولت»، ‌ این قرارداد «شیرین» را به مدت 25 سال، به ملت از همه جا بی‌خبر ایران همه روزه «حقنه» کند! فکر می‌کنم تصویر از این روشن‌تر امکانپذیر نباشد، آندسته از دوستانی که «قضیه» دستگیرشان نشد، می‌توانند این پاراگراف را از نو بخوانند! خلاصه، آنقدر بخوانند تا بالاخره دستگیرشان شود!

البته ایران همیشه در چنین روز و روزگاری دست و پا نمی‌زد. آورده‌اند که در روزگاران قدیم، آن وقت‌ها که «رضامیرپنج» شاه شد، و نفت هم فقط مال انگلیس‌ بود، روزی اعلیحضرت عالیمقام برای گردش تشریف بردند دم شط‌العرب ـ البته این آبراه را بعداً اروند رود خواندند که یادمان نرود ما ایرانیان با اعراب در جنگ‌ایم! از قضای روزگار در هنگام گردش، چشم اعلیحضرت قدرقدرت می‌افتد به یکی از همان «لوله‌ها» که نفت‌ را می‌برد راست توی یک کشتی انگلیسی. بله، گویا این لوله سر راه اعلیحضرت «سبز» شده بود و مقام باری‌تعالی هم آناً دستور دادند که، «پدرسوخته‌ها! لوله را باز کنید، تا نفت بریزد توی آب!»

درباریان، سراسیمه از راه می‌رسند که، «قربان خاک پای‌تان شویم، این نفت مال انگلستان است، پدرمان را در می‌آورند!» اعلیحضرت هم که گویا هنوز نشئگی تریاک اعلای سناتوری از سرشان نپریده بود، از آن نگاه‌های «مخمور» تحویل جماعت داده، فریاد می‌زنند: «که نفت مال انگلستان است؟! نفت ما را مفت می‌بردند، ما می‌خواهیم نفت‌مان را بریزیم توی آب!» البته بعداً پشت پای اعلیحضرت «سر لوله» را آناً بستند! ولی، این حکایت که گویا در دورة پهلوی اول رخ داد، طی سال‌ها، در دوران پهلوی دوم مرتباً تکرار می‌شد، و همچون «مکالمات افلاطون» از این حکایت، «نسخ» و «ترجمان» مختلف نیز در دست است؛ همگی دال بر «استقلال» ملت ایران، در برابر زورگویان و استعمارگران!

چه بگوئیم؟ امروز، سالروز 3 اسفندماه است! همانروزی که «میرپنج» اعلامیة معروف خود را به نام «امر می‌کنم!» چاپ کرد، و چسباند روی همة دیوارهای گلی در شهر تهران آنروز! از سنگلج، تا قلعه‌مرغی همة «رعایا» فهمیدند که روزی است «فرخنده»، و قرار است که ایران، از «انیران» پاک شده، «نوین» شود و سرفراز!

بله، این کودتا در واقع به دلیل عدم انعقاد قرارداد ننگین 1919 به وقوع پیوست. در سال 1919، گویا فردی به نام «وثوق‌الدوله» که برادر همان قوام‌سلطنة محمدرضا شاه است، پس از جنگ اول جهانی این قرارداد را می‌برد به مجلس شورا جهت تصویب. و طبق این قرارداد، تمامی امکانات نظامی، تأسیساتی و اقتصادی کشور ایران قرار بود به دست ارتش انگلیس اداره شود. قضیه آنقدر «جالب» شد که حتی احمدشاه هم فرصت کرد و یک توک پا از حرمسرا بیرون آمده سر وصدائی هم به راه اندازد. خصوصاً که شایع کرده بودند، «وثوق‌الدوله» جهت بردن این قرارداد به مجلس چندصدهزار پوند از دولت علیة انگلیس رشوه هم گرفته! بله، مسئلة رشوه در میان بود، و مثل همیشه خون ملت مسلمان به جوش آمد.

آخوندها، بعد از غائلة 22 بهمن، هو و چو به راه‌ انداختند که اگر قرارداد 1919 به تصویب نرسید، به خاطر «مجاهدات» مدرس بود! دروغ چرا! از آنجا که «تاریخ‌نگاری» در مملکت ما «جرم» است، و ما هم مجرم نیستیم، راستش را بگوئیم، «نمی‌دانیم چه شد!» ولی این قرارداد «زیبارو» منعقد نشد! و اگر هم نشد، کودتای «میرپنج» جایش را گرفت، که شاید از قرارداد 1919 هم «شیرین‌تر» بود؛ حال ببینیم «مجاهدات» مدرس به کجا کشید!

وثوق‌الدوله، شاعر هم بود، و گویا جهت عقد این نوع قراردادها، پول‌های هنگفتی طی «خدمات» ملی‌ و میهنی‌ دریافت می‌کرد، چرا که آخر عمر رفت به فرنگ و نوشت: «شهری و دیاری که دران هم‌نفسی نیست ‌ـ گر لندن و پاریس بود جز قفسی نیست!» طفلک وثوق‌الدوله آخر عمر در «قفس» افتاد! بله، به دنبال چنین صحنه‌سازی‌هائی بود که، فرمان «امر می‌کنم!» در سوم اسفندماه، در ذهن «رعیت» پیامی روشن پیدا کرد، به این معنا که دیگر کسی در این مملکت از این «غلط‌ها» نخواهد کرد، دیگر کسی حق ندارد مملکت بفروشد! دیگر کسی حق ندارد از انگلیس پول بگیرد! و بعد هم وقتی «میرپنج» شاه شد، چنین شایع کردند که «اعلیحضرت» که در دورة قرارداد کذائی هنوز وزیر جنگ بودند، بعدها ایلچی فرستادند دنبال وثوق‌الدوله و یک «مقداری» از همان پول‌ها را «پس» گرفتند! چرا که، مملکت «صاحب» دارد، انگلستان «صاحب» دارد، «صاحب» همه هم که می‌دانیم همان «خدا» است!

بله، در چنین روزی بود که انگلستان به ایرانیان «امر کرد!»، و پدران ما هم «قبول‌کردند»! باید ببینیم در شرایط «جهانی‌شدن‌‌ها»، این «امرها» امروز چگونه صورت می‌گیرد؛ و خصوصاً اینکه ببینیم و شاهد باشیم که برخورد ملت ایران، با شرایطی که دقیقاً یکسان است، چه تفاوتی با آن روزها خواهد داشت!


۱۲/۰۲/۱۳۸۵

در باب «قدرت باد»!


شاید در میان احزاب و گروه‌هائی که طی یکصد سال اخیر در بطن روابط سیاسی کشور به صورتی فعال حضور داشته‌اند، داستان حزب توده از همه «شنیدنی‌تر» باشد. می‌گوئیم «شنیدنی»، چرا که این حزب، از قضای روزگار، و بر اساس آنچه سعی در تفهیم به طرفداران و هواداران خود داشته، تشکیلاتی است «مارکسیست لنینیست»! به عبارت دیگر، این حزب در چارچوب تفکر لنینیستی، قاعدتاً نمی‌بایست برای دیگر مواضع سیاسی احترامی قائل باشد؛ در واقع، این «حزب»، در چارچوب تفکر «سوسیالیسم علمی» خود، موجودیت تشکیلات مخالف را می‌باید نوعی «بی‌حرمتی» به شخصیت «انسانی» تلقی کند! آنچه در اینجا عنوان می‌کنیم، به هیچ عنوان «شعبده» نیست، برنهاده‌ای است برخاسته از نظریات سیاسی شخص «لنین»!

با این وجود، طی همین یکصدسال، شاهدیم که تمامی محافل و افرادی که به نحوی از انحاء همکاران تحرک‌های سیاسی «توده‌ای‌ها» بوده‌اند، و در تاریخچة «مبارزات» این تشکیلات، نام آنان را می‌توان از حرف «الف» تا «ی» ذکر کرد، همگی یا اعضای وابسته به گروه‌های فاشیست و دست‌راستی‌هائی افراطی‌اند، و یا از جمله تشکیلاتی بوده‌اند که موجودیت‌شان را از طریق زدن «نعل‌وارونه»، با «چپ‌نمائی» به جامعة ایران تحمیل کرده‌اند. از آنجا که «آغاز» شکل‌گیری هر جنبش سیاسی به معنای واقعی کلمه، مفاهیمی عمیق در خود پنهان دارد، می‌باید کمی به گذشتة حزب توده بپردازیم. در واقع، علیرغم حضور فعال افرادی چون «تقی ارانی» ـ وی در سال 1318 در زندان رضامیرپنج به قتل رسید ـ و «ایرج اسکندری» در دورة پهلوی اول، حزب تودة ایران علاقة وافری دارد که «موجودیت» تفکر سیاسی و حضور «مارکسیسم لنینیسم» در سطوح مختلف «عقیدتی ـ فلسفی» در کشور ایران را به شهریور 1320 وصل کند! این سئوال مطرح می‌شود که، آیا ایرانیان به دلیل این برخورد ویژة «سیاسی»، که تا به این اندازه مورد علاقة حزب توده است، می‌باید فراموش کنند که «سلیمان میرزا اسکندری»، از همکاران نزدیک ارانی، که خود یکی از بنیانگذاران حزب دمکرات و بعدها حزب توده شد، در کابینة فردی چون «میرپنج» وزیر فرهنگ بوده؟ آنهم در اوج حاکمیت استعمار انگلیس در تهران؟ رابطة «رضامیرپنج» با «اسکندری‌ها» را در کدام مجلد تاریخ معاصر «چپ‌نمائی» این کشور می‌باید جستجو کرد؟

در ثانی برای افرادی که به بررسی تحلیلی مسائل سیاسی کشور ایران علاقمنداند، این سئوال پیش می‌آید که چرا حزب توده تا به این اندازه تاریخچة خود را از شهریورماه 1320 متأثر می‌بیند؟ مگر نه این است که در این تاریخ «رضامیرپنج» کشور را ترک کرد، و یک حکومت دست‌نشاندة انگلیسی از طریق سفارتخانة این کشور در تهران، و با همکاری افرادی چون‌ «فروغی» و «انتظام» بر کشور حاکم شد؟ آیا ما ایرانیان نمی‌باید این تمایل را نشانه‌ای مبنی بر این امر بدانیم که «سوسیالیسم علمی» وابسته به کرملین علاقمند است، موجودیت روابط میان مسکو و تهران را طی حاکمیت دژخیمانانة «شهربانی‌چی‌های» پهلوی اول «پنهان» نگاه دارد؟ سئوال دیگر این است که، چرا حزب توده فعالیت‌ «رفقا» را، طی حاکمیت «رضامیرپنج» پنهان می‌کند؟

ولی با این وجود، دست و دلبازی حزب توده، در ارائة تاریخچة خط مشی‌های سیاسی‌ای که این حزب پس از شهریور 20 اتخاذ کرده، به هیچ عنوان جهت مشخص کردن حضور اعضای این حزب در مقام‌های کابینة استعماری و «انگلیسی ‌ـ ‌آمریکائی» قوام‌سلطنه کفایت نمی‌کند. ولی خوب، «نوشداروی» جنگ سرد حلال بسیار مشکلات می‌شود، و پس از آنکه به جرم ساختگی «سوءقصد» به جان «اعلیحضرت»، حزب توده را به درخواست مستقیم سفارت انگلیس «غیرقانونی» اعلام می‌کنند، «مشکلات» تاریخ‌سازی و «قصه‌بافی‌های» توده‌ای‌های محترم، به صورتی کاملاً جادوئی «حل» می‌شود! در این راستا، دیگر این حزب، «مارکسیست لنینیست» است، «مو لای درز آن» نمی‌رود؛ و طرفدار کارگران و دشمن سرمایه‌داری جهانی است! ولی از آنجا که «دنیا دار مکافات است»، بار دیگر، مشکلات «تاریخ‌سازی» حزب توده، با بحران مصدق آغاز می‌شود. اینبار، یک درباری با سابقه ـ مصدق‌السلطنه ـ که هم نمایندة مجلس شورای ملی بوده، هم وزیر، و هم «والی»، طی یک بحران عظیم که نتیجة سیاست‌های مالی و عملکردهای شرکت‌های نفتی غربی است، و از قضای روزگار درست در «بزنگاه» تمدید قرارداد 25 سالة فروش نفت از «مادر دهر» زاده می‌شود، برای رفقای «تاریخ‌نویس» ایجاد دردسر می‌کند؛ و شاهدیم که امروز، پس از گذشت نزدیک به 6 دهه، مواضع «حزب» تودة ایران، در مورد بحران مصدق، شخص مصدق، و تحولی که بر آن عنوان «ملی‌شدن» نفت گذاشتند، در سایه‌ای از ابهام باقی مانده! در واقع، از دید حزب توده، مواضع و سیاست‌های مصدق تماماً بستگی به «تاریخی» چاپ مقالات و بررسی‌ها دارد: مصدق از موضع یک «سازشکار ضدملی»، تا یک «قهرمان مبارزه با استعمار»، طی 25 سالی که دولت نظامیان و کودتاچیان آمریکائی 28 مردادماه 1332، بر سرنوشت کشور حاکم‌اند، مرتباً تغییر موضع می‌دهد! یک روز مصدق «خلق را مسلح نکرد»، و روز دیگر «مصدق سازشکار نبود!» و ...

ولی مشکل عمدة حزب تودة ایران در بطن تاریخچة فعالیت‌های سیاسی این تشکیلات، باز هم از قبل یک کودتای جانانه ـ کودتای 28 مردادماه ـ حل می‌شود؛ جان تازه‌ای در کالبد «تاریخنگاری» حزبی می‌دمدند؛ حزب توده به همان ادعاهای سابق سیاسی خود و به نقطة پیشین، در سال‌های پیش از بحران مصدق باز می‌گردد! و در همانجا «خیمه» می‌زند، تا به بلوای 22 بهمن برسیم. طی این بلوا است که دیگر دوران صحنه‌سازی‌های حزب توده به مراحل آخرین خود نزدیک شده، چرا که این تشکیلات در کنار مشتی آخوند، از برقراری حکومت اسلامی در کشور ایران «حمایت» می‌کند؛ به قانون اساسی حکومتی رأی مثبت می‌دهد که اصل حاکمیت را بر پایة «وحی» متکی می‌داند! و به عبارت بهتر، نه تنها تمامی ادبیات «بولشویسم» را با اینکار به سخره و مضحکه می‌کشاند، که تمامی مبارزات طبقات فرودست اجتماعی را در سطح جهانی، از نوشتار گرفته تا جنگ و گریزهای خیابانی، در قاموس خود همتراز «مزخرفات» تعریف می‌کند! موضعگیری این حزب، در این برهه از تاریخ کشور، از دو حال خارج نیست: یا اینان واقعاً معتقد بوده‌اند که با تکیه بر «مواضع ضدامپریالیستی» مشتی «آخوند» می‌توانند به «سوسیالیسم علمی» مورد نظرشان دست یابند، یا خود را برای یک کودتای درون حکومتی آماده می‌کرده‌اند! و از آنجا که «شق» نخست ـ علیرغم بیانات اخیر کرکس رفسنجان در مورد «بی‌گناهی» حزب توده و نبود برنامة کودتا در دستورکار اینان ـ مسخره‌تر از آن است که حتی مورد بررسی قرار گیرد، بالاجبار باید شق دوم را برگزید.

در واقع، پس از غائلة 22 بهمن، حزب تودة ایران تحت عنوان حمایت از «انقلاب»، با به کارگیری یک سیاست نفوذی، و تحت حمایت و پوشش اطلاعاتی اتحادجماهیر شوروی، یک ابر قدرت بیگانه، پای در مرحلة برنامه‌ریزی یک «کودتای نظامی» به نفع همسایة شمالی در کشور ایران می‌گذارد. و نام چنین سیاستی، در ساختار یک حزب «مارکسیست لنینیستی»، حمایت از «مبارزات کارگری» است!

گابریل کولکو در مقالات بسیاری سخن از فاشیسم و بولشویسم به میان آورده، در اینجا قصد بازگوئی تمامی آنچه عنوان شده در میان نیست؛ ولی کولکو در مقام یک مورخ برجسته و وابسته به نیروهای چپ، معتقد است که، «فاشیسم و بولشویسم نه تنها دو روی یک سکه‌، که هر دو انحرافی در بشریت‌اند!» و این تعریف در برخورد با موضع‌گیری‌های «موسمی» حزب تودة ایران کاملاً توجیه پذیر می‌شود. چرا که طی سال‌های درازی که از موجودیت این تشکیلات می‌گذرد، هیچگاه این حزب را دست در دست «آزادیخواهان»، «استقلال‌طلبان»، از جان گذشتگان و فرهیختگان کشور نمی‌یابیم؛ این حزب همیشه عصای دست فاشیسم بوده، چه در دوران رضامیرپنج، چه در عهد پهلوی دوم، و چه در بلوای 22 بهمن!

امروز با فروپاشی اتحادشوروی، ملت ایران از فرصتی تاریخی برخوردار می‌شود؛ سکوت مرگباری که سال‌های سال بر مرزهای شمالی ایران زمین، میان ملت‌های قفقاز، آسیای مرکزی، روسیه و ایرانیان جدائی انداخته بود، با از میان رفتن جهان پوسیدة «جنگ‌سرد» به پایان خود می‌رسد. آمریکا در شرایط امروز، همانطور که شاهدیم، دیگر قادر نخواهد بود با تکیه بر «وحشت از کمونیسم» بسیج عمومی در منطقه به راه بیاندازد؛ روابط میان ملت‌ها پس از گذشت 80 سال، از تیرگی‌ها فاصله خواهد گرفت، و این ملت‌ها فرصت خواهند یافت تا در هزارة سوم میلادی به شناخت یکدیگر نائل آیند. طی تاریخ بشر، چنین فرصت‌هائی در هر گذرگاه حاصل نشده، و می‌باید ارزش چنین دقایقی را به درستی دریافت. ولی در چنین گذرگاه سرنوشت‌سازی، ایادی حزب تودة ایران، تحت عنوان «فدائیان خلق (شاخة اکثریت)»، گردهمائی خود را با پیام داریوش همایون، آغاز می‌کنند، و چند روز بعد، «برادر بزرگ‌تر»: حزب توده نیز، جهت «توجیه» این موضع‌گیری، به خود زحمت روا داشته، چند جمله‌ای در تقدیر از مواضع «اکثریتی‌ها» در «راه توده» قلمی می‌‌کند!

بازخوانی این مقالة چند سطری را که «راه‌توده»، فدای راه «فدائیان اکثریت» کرده، به عهدة خوانندگان می‌گذاریم! هر چند که برخی «عبارات» آن در چارچوب یک بررسی سیاسی از اهمیت برخوردار می‌شود. مطلب «راه‌توده» به قول نویسنده با «دو نگاه» به پیام یک کارمند سابقه‌دار ساواک به کنگرة «فدائیان اکثریت» نظر می‌کند، و نویسنده می‌گوید، نگاه اول:

«[...] سوابق دوران ملی شدن نفت همایون، دوران حکومت شاه و قد و بالا، کوتاهی و بلندی پا و نقش او در روزنامه آیندگان و یا نامه ای است که با امضای "رشیدی مطلق" [...] بنام او ثبت است.»

و سریعاً اعلام می‌دارد که اینگونه مسائل «شخصی» است، و نمی‌تواند در برخوردی سیاسی مورد بررسی قرار گیرد! به عبارت ساده‌تر حضور این فرد در تشکیلات «پیراهن مشکی‌های» دورة مصدق، پایه‌گذاری روزی‌نامه‌ای به نام «آیندگان» که حتی در حکومت پهلوی نیز «ارگان اسرائیل» نام داشت، و آن نامة کذائی که ساواک و عواملش با تکیه بر ترهات و مزخرفاتش کشور را به آتش کشاندند، از نظر «حزب توده»‌، همان است که بلندی و کوتاهی پای آقای همایون! اگر می‌گوئیم این «تشکیلات»، اصولاً کاری با مسائل ملت ایران ندارد، در همین خلاصه به اثبات می‌رسد. از چنین برخورد «رفیقانه‌ای» نتیجه می‌گیریم که، چوب «سومکا»، توی سر توده‌ای‌ها نمی‌خورد. و برای همین است که حال، با اینهمه «دست‌ و دل ‌بازی‌» با این مسئله برخورد می‌کنند. بله، «چوب» را بقیه می‌خوردند! تا آقایان توده‌ای‌ها، هم از ملت ایران «طلبکار» بشوند، و هم به جان مصدق‌السلطنه ـ اشراف‌زادة عهد قجر ـ مرتب غر بزنند که، «چرا انقلاب کارگری‌ نمی‌کنی!» و بالاتر از همه، چنین «طرز برخورد» مضحکی، از جانب «حزبی» اتخاذ شده، که برای خود یک «تاریخچة» مبارزاتی 80 ساله هم درست کرده! نویسندة مطلب «حزبی» چنین ادامه می‌دهد:

« نگاه دوم که ما روی آن انگشت می گذاریم آن فضای سیاسی و سمت گیری رویدادهای ایران و منطقه است که داریوش همایون را به سازمان اکثریت و سازمان مذکور را به مشروطه خواهان نزدیک کرده است.»


بله، همانطور که شاهدیم، حزب توده «انگشت» مبارک را روی «فضای سیاسی» می‌گذارد! ولی، هر چند در ادامه، «توضیحاتی» در اینمورد ارایة می‌کند، مقصود نهائی‌اش را از «فضای» سیاسی معلوم نمی‌کند، چرا که در واقع، سر خواننده را «شیره»‌ می‌مالد. اینکه فردی با چنین سوابق «فاشیستی»، و یک سازمان «چپ‌افراطی»، هر دو با «حفظ» گرایشات سیاسی‌شان به یکدیگر «نزدیک» شده‌اند، در نظر رهبران این «حزب» باسابقه، «سمت‌گیری رویدادهای ایران و منطقه» معنا گرفته!

نویسندة دانشمند در ادامه می‌گوید:

«[حکومت اسلامی] توان بازگشت از مسیری که رفته [...] را ندارد. آنها [فدائیان اکثریت] با آنکه نمی‌گویند، اما روی فشار سیاسی، اقتصادی و نظامی امریکا نیز محاسبه کرده اند [...] حال که باد در پرچم نیروی خارجی برای تحمیل دگرگونی و حتی سقوط جمهوری اسلامی است، چرا نباید[...] همکاری کرد و حتی در یک جبهه قرار گرفت که پشتش به آن قدرت خارجی گرم است؟
»

از این جملات گهربار دو نتیجه می‌گیریم: نخست آنکه آمریکا «قصد» سرنگونی حکومت اسلامی را دارد! دوم آنکه، پشت آقای همایون به حمایت خارجی «گرم» است! ولی همین چند روز پیش در کنفرانس امنیتی مونیخ، از زبان پوتین، روابط نزدیک دفاعی میان حکومت اسلامی و آمریکا علناً از طریق تریبون‌های رسمی عنوان شد! این روابط نزدیک امنیتی و نظامی حتماً از طرف «حزب توده» دلیلی است بر مدعایش! در ثانی، چرا حزب توده به مردم ایران نمی‌گوید که برخورداری «فرضی» داریوش همایون از حمایت غرب را از کدام مجرا دریافت کرده؟ مگر همة ساواکی‌های فراری از حمایت غرب برخوردارند؟ تفاوت این یک با دیگران چیست؟‌ این تفاوت را چرا با مردمی که خود را «حامیان» آنان معرفی می‌کنید در میان نمی‌گذارید؟ و نهایت امر اگر تمامی «فرض‌های» مطرح شده در این مقاله را نیز قبول کنیم، «حال که باد در پرچم نیروی خارجی» افتاده، باید با این «نیرو» همکاری کرد؟ کار و فعالیت اصلی شما چیست، همکاری با «باد»؟ با میرپنج همکاری کردید، با قوام‌سلطنه همکاری کردید، با مصدق‌السلطنه همکاری کردید، با کودتای 28 مرداد همکاری کردید، با آخوندها 28 سال است همکاری می‌کنید؛ یک سئوال باقی مانده: «کی قرار است با "مردم" ایران همکاری کنید؟» و نویسنده حتماً در جواب همین سئوال است که اضافه می‌کند:

«با امری سیاسی، باید سیاسی برخورد کرد، گرچه با آن مخالف و یا موافق بود. درعین حال که باید پایبند احترام به مسائل درونی هر حزب و سازمان سیاسی از راست تا چپ بود.
برای بیان این دیدگاه، نیازی به صغرا و کبرا[...] نیست، که نه لازم است و نه مردم حوصله خواندن آن را دارند.»

می‌بینیم که نسخة نهائی را دادند به دست «مردم»! همان مردمی که گویا قرار است از منافع‌شان «حمایت» هم بشود! «با سیاست» سیاسی برخورد می‌کنیم، چه موافق باشیم و چه مخالف! هر کس معنای این جمله را «کشف» کرد، اسکار بهترین کاشف‌ رمز را دریافت خواهد داشت! در واقع، نویسندة محترم حزب «توده» گویا «کار» دارند، و باید بروند دنبال کارشان، و می‌خواهند سروته قضیه را هم بیاورند، در نتیجه به حرافی افتاده‌اند؛ و همزمان به مسائل «درونی هر حزب هم از راست تا چپ احترام می‌گذارند!» اینهم باید کار همان «باد» باشد، که «لنینیسم» و «احترام‌سلطنه» را تا به این حد به هم نزدیک کرده! و در آخر، همانطور که نویسنده آفتابه را پر می‌کند، می‌افزاید: «مردم حوصلة خواندن این‌ها را ندارند!»

از شما چه پنهان! مردم خیلی هم حوصلة خواندن دارند، و اگر این حکومت استیجاری سانسور مطبوعات را حذف کند، اولین قربانیان این عمل خیر، همان نشریات «رسمی» و امثال «راه توده» خواهند بود که فکر می‌کنند، «مردم حوصلة خواندن ندارند!» مردم برای آنکه بدانند سرنوشت مملکت به چه سوی می‌رود، به زعم نویسندة محترم، «حوصله خواندن ندارند!» این یعنی، مردم را به هیچ گرفتن، و این عمل یکی از خصوصیات «فاشیسم» است. اگر می‌گوئیم «حزب توده» عصای دست فاشیسم بوده، و امروز هم در همین نقش ظاهر شده، «‌آفتاب آمد دلیل آفتاب!»

در واقع، کار ملت ایران با این «حزب» و این «دفتر» سر آمده. و در شرایطی که ارتباطات، هر لحظه گسترش می‌یابد، حزبی که رسماً اعلام می‌کند، «مردم حوصلة خواندن این‌ها را ندارند»، جائی در صحنة سیاست کشور نخواهد داشت. و از قضای روزگار آنچه امثال همایون و حزب توده را در یک دکان جمع کرده، بر خلاف ادعاهای نویسنده، نه وجود «بادهای» مناسب، که «نبود» همین بادها است. آمریکا گورش را گم خواهد کرد، و با رفتن یانکی‌های جنایتکار، دیگر دلیلی بر وجود امثال حزب‌توده نیز نخواهد بود. مگر بالاتر نگفتیم که «بلشویسم» و «فاشیسم» دو روی یک سکه‌اند؟ اینجاست که دنبالیچة همایون برای بعضی‌ها «سرنوشت‌» ساز شده، چرا که فکر می‌کنند، با چسبیدن به عمله اکرة آمریکا، از طوفان بزرگ سیاسی‌ای که «مرده‌ریگ» نفرت انگیز جنگ سرد را در منطقه به باد خواهد داد، جان سالم به در خواهند برد. ولی چه بگوئیم که، «آب در هاون می‌کوبند!»



۱۲/۰۱/۱۳۸۵

لولة آمریکائی!



زمانیکه در سال 1934، «چودهری رحمت‌علی»، معروف به «رحمت‌علی‌خان» در دفترچه‌ای تحت عنوان «یا امروز یا هرگز»، از نظریة «استقلال» کشور «پاک‌ها» از «نجس‌های» هندی و هندو حمایت کرد، شاید کمتر کسی در میان روشنفکران مسلمان و استقلال طلب آنروز، پاکستان امروز را به چشم می‌دید. «چودهری»‌ همانند دیگر «پیام‌آوران» استقلال شبه‌قارة هند تحصیل‌کردة انگلستان بود ـ دانشگاه «نامدار» کمبریج! او نیز همانند «علامه اقبال» معتقد بود که «مسلمانان» هندوستان می‌باید از طریق «اصلاحاتی» پایه‌ای خود را از جامعة هندیان «جدا» کنند، تا بتوانند «هویت» اسلامی خود را محفوظ دارند! ولی «چودهری»، چون دیگر عوامل استعمار، روزگار خود را در راه آنچه «اکسیری» جهان‌شمول می‌دید، به سر آورد. این «اکسیر» نه تنها مسائل منطقه را حل نکرد، که خود او را نیز در «انزوا» به کام مرگ کشاند. او که در واقع بنیانگذار نظریة کشور «پاک‌ها» به شمار می‌آید، بیشترین سال‌های عمر خود را در انگلستان ـ مرکز آنگلیکانیسم مسیحی ـ گذراند. و در واقع، پس از آنکه استقلال شبه‌قاره به دنبال مبارزات چشمگیر مهاتما گاندی و جواهر لعل‌نهرو حاصل شد، «چودهری» از انگلستان به کشور «پاک‌ها» بازگشت، ولی پس از درگیری با دیگر محافل استقلال طلب، پیرامون مرزهای پاکستان «فرضی»، حاکمیت، پاسپورت پاکستانی او را بازپس گرفته «رحمت‌علی‌خان» با نخستین هواپیما، راهی مأوای خود، کمبریج شد!

یکی از خصوصیات چشمگیر عوامل استعمار این است که پس از چندین سال «بازگوئی» ترهات مراکز تصمیم‌گیری جهانی، «امر» بر خودشان نیز مشتبه می‌شود. «چودهری» که سال‌ها به دلیل نفرت عظیم انگلستان از نهضت آزایخواهان هند، عزیزدردانة دستگاه سلطنت شده بود، به این نتیجة «کاملاً» منطقی نیز رسیده بود که می‌بایست تمامی ملت‌های مسلمان از دامان هندوستان جدا شده، در کشوری «بزرگ» و مسلماً «مستقل»، اسلام راستین را به منصة ظهور برسانند! ولی زمانیکه پس از پایان جنگ دوم جهانی، انگلستان در برابر عظمت رهبران تاریخ‌سازی چون گاندی و نهرو، و خصوصاً بحرانی که نهایت امر به انقلاب مائوئیستی در آسیا انجامید، گام به گام عقب‌ می‌نشست، حمایت از نظریات گسترش‌طلبانة و جنگ‌افروزانة افرادی چون «چودهری»، فقط می‌توانست برای این امپراتوری بیمار و مضمحل مشکلات بیشتری بیافریند. اینجا بود که امثال «محمدعلی جناح»، که در خدمتگذاری به دربار اربابان نرمش بیشتری نشان می‌دادند، جایگزین «نظریه‌پرداز» اصلی سرزمین «پاک‌ها» شدند.

نهایت امر در تاریخ 14 اوت 1947، «هند بریتانیا» دو پاره شد، یکی تحت رهبری فرهیختگان، سخندانان و سیاستمداران بزرگ به راهی رفت که امروز کشور هند نام گرفته، و دیگری شد «پاکستان»: کشور پاک‌های شرقی و غربی! آنروزها که مردم‌ ایران، در اوائل 22 بهمن، فریاد «حکومت اسلامی» را از حلقوم برخی می‌شنیدند، شاید نمی‌دانستند که این «معجون» افلاطون به هیچ عنوان اختراع «بزرگ‌مردان» و فلاسفة جهانگردی چون جناب «اسدآبادی» نیست. بله، سرمایه‌داری جهانی از طریق مهم‌ترین پایگاه اطلاع‌رسانی خود، امپراتوری انگلستان، سال‌ها بود که با «فواید» این معجون افلاطون آشنائی داشت. ولی پس از پیروزی بر «متحدین»، فاتحان جنگ دوم در عمل پای در سراشیب سقوط نهادند! نخست هند از چنگال استعمار انگلستان رهید، سپس چین، یکی از مهم‌ترین ضربات ضد استعماری را بر پیکر آمریکا و انگلستان فرود آورد، و به دنبال آن شکست کره و نهایت امر ویتنام، غرب را در آسیای شرقی در شرایطی نزدیک به احتضار کامل قرارداد. در اردوگاه دیگر نیز، برندة بولشویک جنگ دوم هم در شرایط بهتری قرار نگرفته بود؛ اروپای شرقی پس از گذشت چند سال، به تدریج در افکار عمومی جهانیان از موضع والای سوسیالیسم علمی، به مرتبة نفرت‌انگیز منطقه‌ای اشغال‌شده «سقوط» کرده بود.

ولی از قضای روزگار، درست در همین دوران است که شاهد «شکوفائی» اسلام در خاورمیانه هستیم! این واقعیت دارد که بخشی از خاورمیانه، خیلی پیشتر از این تاریخ، یعنی پس از پایان جنگ اول، در تلاطم میان استقلال و وابستگی دست و پای می‌زد، ولی طی همین دوره، بخش بزرگ‌تر و پرجمعیت‌تری از این منطقه، عملاً راهکارهای وابستگی کامل به محافل تصمیم‌گیری غربی را به «اوج» می‌‌رساند. به عبارت دیگر، اگر سرنوشت کشورهائی چون ایران، عراق و سوریه، به دلایل سیاست‌های جاری بین‌المللی، آنقدرها روشن نبود، و هر دم در شرایط سیاسی این کشورها انتظار تغییراتی می‌رفت، وضعیت دیگر مناطق، کاملاً بر اساس استراتژهای غربی‌ «تحت نظارت» باقی مانده بود: عربستان، مصر، فلسطین، اردن، و ... سرنوشت‌شان از «پیش»‌ نگاشته شده بود. و در این «سرنوشت»، اسلام نقشی بسیار تعیین‌کننده داشت.

اما بسیاری از محققان نقش معجونی به نام پاکستان را در این مجموعه از نظر دور نگاه می‌دارند. چرا که پاکستان، همیشه در تحلیل‌های سیاسی، قسمتی از آسیای «غیرخاورمیانه‌ای» تعریف شده. با این وجود،‌ اگر حمایت‌های پایه‌ای کشوری به نام پاکستان در جهت پیشبرد منافع استعماری در این منطقه وجود نمی‌داشت، غرب در راه تفوق خود بر رقبا دچار بحران‌هائی بسیار عمیق می‌شد. پاکستان، پس از «کسب» استقلال، تبدیل به «شاه‌کلیدی» شد که درب مشکلات غرب در جهان اسلام را با آن می‌گشودند، «شاه‌کلیدی» که اینک، به دلیل سیر تحولات جهان، کارآئی خود را از دست داده!

پس از بحرانی که حوادث 11 سپتامبر به وجود آورد، مورخان بسیاری در مورد فروپاشی آتی کشور پاکستان سخن به میان آوردند، چرا که نقش پاکستان در آرایش سیاسی جهان از میان رفته بود! طالبان در افغانستان، طالبان شیعی‌مسلک در ایران، شیخک‌های کازینونشین در عربستان و حوزة خلیج‌فارس، «حزب‌الله»، و ... همگی می‌رفتند تا به زباله‌دان‌های تاریخ بپیوندند؛ حملة ایالات متحد به افغانستان و سپس عراق، در واقع عملی «عجولانه»‌ جهت به تعویق انداختن همین فروپاشی بود. ولی امروز شاهدیم که حتی دولت‌های دست‌نشاندة غرب در منطقه، از قبیل حکومت اسلامی، دیگر نمی‌توانند ساختارهای استعماری دولت پاکستان را در روابط سیاست‌های جاری مورد حمایت قرار دهند. نقش دولت پاکستان در انفجارات بلوچستان ایران، حتی اگر این انفجارات با همکاری کامل دولت جمکران صورت گرفته باشد، از طرف تهران در برابر محافل بین‌الملل دیگر قابل حمایت نخواهد بود.

در واقع، انگلستان و آمریکا قصد داشتند که از این «شاه‌کلید» اسلامی به معنای تمام و کمال استفاده‌ای بهینه به عمل آورند؛ اینبار در بحران‌های وسیع‌تری که میان چین، روسیه، هند و ارتش‌های استعماری در منطقه در جریان بود! ولی این «چکمه» برای پای «مشارف‌ها» خیلی گشاد است، و می‌بینیم که پاکستان همانطور که بارها در همین وبلاگ پیشتر اشاره کردیم، در این منطقه به سوی انزوای مطلق رانده می‌شود.

توافق بر سر احداث یک خط لولة گاز از ایران به کشور هندوستان، که نهایت امر از پاکستان می‌گذرد: «خط لولة صلح»؛ شرایط بسیار بدی برای سیاست‌های غرب در منطقه ایجاد خواهد کرد. با کاهش وابستگی هند به گاز و نفت روسیه، برخلاف آنچه برخی ناظران سیاسی قصد القاء آنرا دارند، «نتیجه» به برد نهائی غرب منجر نخواهد شد؛ هند به عنوان یک کشور برخوردار از نیروی هسته‌ای و در مقام پنجمین قدرت فضائی جهان، آزادتر عمل خواهد کرد! و در همین راستاست که شاهدیم، بمب‌هائی از طرف ایران و پاکستان بر مسیر همین خط «لولة صلح» منفجر می‌شود، مردمی در آتش می‌سوزند، و مراکزی بمباران می‌شوند، تا این حرکت جدید که از طرف غرب امکان نظارت بر چند و چون آن به هیچ عنوان دیگر وجود ندارد، سر نگیرد! ولی از یک طرف دولت اسلامی نمی‌تواند از پیشبرد سیاست‌های غرب در منطقه حمایت علنی کند، چرا که 28 سال «نعل‌وارونه» زده؛ و پاکستان نیز نمی‌تواند از گذشتن این خط لوله جلوگیری کند، چرا که موضع بسیار ضعیف غربی‌ها در افغانستان، نهایت امر نتیجه‌اش همان خواهد شد که انتظار می‌رفت: خلع‌سلاح پاکستان در برابر سیاست‌های غیرغربی!

در چنین شرایطی است که حکومت جمکران، حتی جهت به تأخیر انداختن ساختمان نیروگاه هسته‌ای نیز دست به یک سری فعالیت‌های زیرجلکی سیاسی و دیپلماتیک می‌زند! در واقع، جمکرانی‌ها که چندین سال است با هیاهوی «حقوق هسته‌ای» جهان اسلام، گوش مردم را کر کرده‌اند، در حال پیش بردن سیاست غرب در منطقه‌اند، غافل از اینکه، اگر غرب هنوز آقای دنیا بود، اینان‌ اینگونه به افلاس نیافتاده بودند. دولت جمکران با به تأخیر انداختن ساختمان نیروگاه هسته‌ای بوشهر ـ این خبر حتی در بی‌بی‌سی، دوست نزدیک آخوندها هم منعکس شده ـ در واقع قصد آن دارد که به سیاست آمریکا و انگلیس در منطقه یاری رساند؛ و در عین حال، هم مسیر خط «لولة‌صلح» را با کمک پاکستان بمباران می‌کند، و هم به خیال خود در برابر نفوذ روسیه در خلیج‌فارس «سنگ‌اندازی» می‌کند، و تمامی این عملیات «محیرالعقول» را به این دلیل انجام می‌دهد که برای غرب فرصتی جدید فراهم آورد؛ فرصتی که گویا در سفر وزیر دفاع فرانسه ـ چرخ پنجم سیاست آمریکا در جهان ـ به منطقه، قرار است جزئیات‌اش بیشتر و بیشتر «گشوده» شود!

ولی در این صورت‌بندی‌ها یک «اصل» فراموش شده، و آن اینکه غرب در حال عقب‌نشینی از منطقه است، و نوکران غرب نمی‌توانند از اینکار جلوگیری کنند. اگر هنوز آمریکائی‌ها عراق را رها نکرده‌اند، نه به دلیل امید به «پیروزی»، که به دلیل اجبار «حضور» در منطقه است؛ اجباری که از جانب سیاست‌های دیگر بر آمریکا تحمیل شده. آمریکا در این ساختار «مجبور» است جزئیات خروج خود را از منطقه، در مراودات مستقیم با هند، روسیه و احتمالاً چین، آنچنان که شرایط جدید بر او تحمیل می‌کند به مرحلة نهائی برساند، و در این میان، جمکرانی‌ها با بمب گذاشتن در قطارهای مسافری، با منفجر کردن مشتی پاسدار در یک اتوبوس، و با ایجاد بحران میان سنی و شیعه در بلوچستان، بر خلاف آنچه فکر می‌کنند، نمی‌توانند سیاست غرب را در مسیر حمایت از موجودیت‌شان «متحول» کنند.



۱۱/۲۹/۱۳۸۵

کوله‌باری از هیچ!



درست به خاطر ندارم کی بود و کجا، زمانی که برای اولین بار، کتاب معروف احسان طبری، «فروپاشی نظام سنتی و زایش سرمایه‌داری در ایران» را خواندم. از آنروز سال‌های دراز می‌گذرد، آنزمان کتاب‌های دیجیتالی نداشتیم، ولی دولت همین بود که امروز هست؛ تمامیت‌خواه، سانسورچی، و دست‌نشانده! در نتیجه، آنزمان نه تنها کتاب‌ خواندن «هنر» بود، که «کتاب داشتن»، هنری بود بس بزرگ‌تر! کتاب‌هائی هم که جوان‌ترها به دنبال خواندن‌شان بودند، چاپ نمی‌شد! مگر در نسخه‌هائی «پلی‌کپی»‌ شده، با کیفیت بسیار بد و حروف بسیار ریز. به یاد دارم اولین بار که مجموعه‌ای تحت عنوان «مبارزات خلق»، که در واقع نوعی شرح وقایع از جنگ‌های خیابانی برادران رضائی بود خواندم، آنقدر نوشته‌ها کوچک بود که روزهای متمادی به را با سر درد گذراندم. ولی با این وجود، همانطور که هدایت در «توپ‌مرواری» می‌گوید: «[...]برای تعلیمات عمومی پستان به تنور نمی‌چسباندند، اما هم مردم با سواد بیشتر از حالا پیدا می‌شد، و هم خیلی بیشتر کتاب حسابی چاپ می‌کردند[...]»

بله، آنروزها هنوز «کوندرا»، «جویس» و دیگر سخندانان غرب، قبلة عالم ادبای ما نشده بودند، هنوز «بزرگ‌ترین» شاعر معاصر ایران زمین مترجم ناشی و دست‌و‌پاچلفتی «بودلر» فرانسوی نبود، و ادبیات «تقلیدی»، از نویسنده و شاعر ایران زمین «شامپانزة» خوش‌رقص محافل «ادب‌دوست» غرب درست نکرده بود. هنوز یک گله «ادیب» مشغولیت‌ اصلی زندگی‌شان «ترجمة»‌ حافظ و سعدی به زبان آنگلوساکسون‌ها نبود، تا به جهانیان ثابت کنند: «ایران ویران نشده!» آنروزها، اگر ایران «ویران» بود، هنوز تکه آجرهای‌اش روی سر خیلی‌ها نیافتاده بود، بعضی‌ها بودند؛ خوش‌خیال‌تر‌ها و دل‌شان خوش بود که، «کارها رو به راه خواهد شد!» و با وجود آنکه، هنوز همه اسیر دست «فقر» یک فرهنگ «ایلاتی»، «خان‌خانی» و «شقی» باقی بودیم، نوشتارمان هنوز ایرانی‌تر بود. در آن روزها بود که مطالعة چند کتاب، آنچنان تأثیری بر من گذاشت که دیگر هیچوقت از خاطرم زدوده نشد. کتاب نخست به قلم آل‌احمد بود: «غربزدگی!» شاید اگر امروز غریبه‌ای از من بپرسد، تو «غربزدگی» را‌ خوانده‌ای؟ بگویم خیر! ولی این «کتاب» نیز قسمتی از زندگی سیاسی جوان ایرانی در آنروزها بود، و به دست نظامی فاسد، در رهگذر تاریخ ما، تو گوئی تله‌ای هولناک و دهشت‌بار به نام حکومتی اسلامی بر پایة همین «کتاب» برایمان تعبیه کرده بودند.

آنروز که «غربزدگی» را از یک کتابفروشی خریدم، خیلی خوب به یاد دارم، هوا گرگ و میش بود، با موهائی ژولیده و یک «کت‌چرمی» بر تن ـ آنروزها پوشیدن «کت‌چرمی» به نوعی شرکت فعال در «انقلاب اکتبر» بود ـ برای خرید فرهنگ لغت به یک کتابفروشی رفتم؛ کتابفروش که گویا فهمید کله‌ام بوی «قرمه‌سبزی» می‌دهد، نگاهی به اطراف انداخت و از زیر پیشخوان دو کتاب «جلد نشده» بیرون کشید و گذاشت جلوی من: «پنج‌تومن!» نمی‌دانم چرا وقتی از کتابفروشی بیرون می‌آمدم، این دو کتاب بی‌جلد هم همراه همان فرهنگ لغت کذائی زیر بغلم باقی مانده بود! «غربزدگی» یک جلد آبی آسمانی داشت و «دید و بازدید» هم صورتی بود! خیلی زود از شر «دید و بازدید» خودم را خلاص کردم، حوصلة رمان‌های آل‌احمد را نداشتم، ولی «غربزدگی» تا زمانی که بالاجبار علم آمار خواندم، و فهمیدم که بررسی‌های آماری «غربزدگی» مثل متن کتاب خیلی «شتابزده» است، تأثیرش را بر من حفظ کرد؛ ولی بعدها هم سبک فارسی این کتاب برای من جالب بود: سبک، تند، شاید هم «بی‌هدف»! ولی معمولاً وقتی به آنجا می‌رسیدم که، «انگلستان نادرشاه را به هندوستان» می‌فرستاد، بی‌اختیار با صدای بلند می‌زدم زیر خنده! خدا بیامرزد این آل‌احمد را! در «غربزدگی» همة آنچه می‌باید بدانیم، تا خود و نیازهای‌مان را فراموش کنیم، یکجا جمع شده بود؛ بعدها از خودم پرسیدم، «اگر یک جامعه تا به این حد صدمه‌پذیر است، مقصر کیست؟»

کتاب دیگری به نام «با من به شهرنو بیائید» را در همان سال‌ها خواندم! بارها و بارها آنرا خواندم، و هر بار پشتم از آنچه می‌خواندم می‌لرزید، لرزه‌های تند تنفر و غیظ! بعضی‌ها‌ می‌گفتند این یک نیز به قلم «آل‌احمد» است، ولی نسخه‌ای که به دست من رسید، چون دیگر کتاب‌هائی که بر من تأثیر فراوان گذاشت، بی‌نام و نشان بود! یک فتوکپی تیره و تار، با عکس‌هائی نامشخص و محو، بدون نام و نشانی از چاپخانه! ولی از لابلای همین خطوط که به قول هدایت «کلاپیسه‌ای» هم شده بود، نویسنده به خواننده حمله‌ می‌کرد، و آرامش شکنندة شهر تهران، با آن نهرهای پر آب و درختان چند صد ساله، چه آسان با این چند صفحه کتاب از هم فرو می‌ریخت! سال‌ها بعد به دنبال نسخه‌هائی از این کتاب بر آمدم، نه در خارج و نه در داخل، دیگر از این کتاب اثری نبود، تو گوئی ایرانی در پی خود گذشته‌ها را چون مغول به آتش می‌کشد، با این خیال خام که آنچه سوخت، خواهد مرد!

امروز وقتی یک نسخه از کتاب طبری را خواندم، مثل دفعة نخست به سر درد دچار نشدم، از آقای «دکتر» هم که ته یک داروخانة فکسنی مگس می‌پراند، قرص‌ آسپیرینی که توی بسته‌های سبز رنگ، به نام «بایر» می‌فروختند نخریدم. اولین بار که این «کتاب» طبری را خواندم، درست به اندازة یک قرآن جیبی بود، از همان قرآن‌ها که فقط اسم‌شان قرآن است، و فقط برای ترساندن ارواح خبیثه از آینة تاکسی‌بارها آویزان می‌کنند. چه کسی جرأت خواندن اینجور «قرآن‌ها» را داشت؟! ولی روزی و روزگاری، زمانی که جوان‌تر بودیم، دست به خواندن چنین خطوطی می‌زدیم. ولی امروز متن کتاب مرا با خود به سال‌های دور ‌برد، به آنزمان که واژه‌ها «نو» بود، و «تازه»! روزهای «نیروهای دمکرات»، «فروپاشی»، «سرمایه‌داری» و اینجور واژه‌‌ها که همه «قدغن» بودند، و ما از روی خیره‌سری، بین رفقا، با هم آن‌ها را مرتب تکرار می‌کردیم، و باز هم تکرار می‌کردیم.

احسان طبری، امروز مثل اینکه روی یک پشت بام بلند ایستاده بود و با من حرف می‌زد. از «ساختارهای فئودال» که در حال «فروپاشی»‌هستند، از «طبقات دردکشیده‌» که رنج زندگی را «تقدیر» می‌بینند، از «روحانیت» که در پناه اشرافیت مردم را می‌چاپد، از همه چیز می‌گفت، و من گوش می‌کردم، ولی دیگر تأثیر گذشته‌ها را نداشت. طبری مثل کسی بود که بر پشت بامی بلند ایستاده و نردبامی در دست دارد؛ هر چه از نردبام‌اش بیشتر می‌گفت، بیشتر می‌دانستم که این نردبام نه برای بالا رفتن که جهت فرود آمدن است؛ وقتی در اوج می‌ایستیم، و به دنیا از آن بالاها، آنجا که «آکادمی علوم شوروی» نام می‌گذاریم، از کنار دست یک «ارتش سرخ» و یک ابرقدرت، به ایران مفلوک و برخاک فروافتاده می‌نگریم، نردبام‌مان فقط ما را به طبقة پائین خواهد آورد؛ این همان کاری نبود که طبری کرد؟

امروز «غربزدگی» موریانة جان ما، و جان ایران ماست؛ ملت ایران فروافتاده، همه چیز از درون می‌پوسد، آل‌احمد هر چه نوشت، درست و غلط به باد رفت، حتی «شهرنوی» آل‌احمد را هم خراب کردند؛ دیگر کتابش را هم پیدا نمی‌کنید، تا ندانید از کجا تا به کجا می‌رویم، «شهرنو» در فرهنگ ما همواره «نو» خواهد ماند، «آبادتر» از گذشته‌ها خواهد ماند، و خلائی که امروز در سخنان طبری مرا اینچنین آزرد، تا به کی زندگی ما را خواهد انباشت؟