۹/۲۷/۱۴۰۳

سکلاووس مغبون!

 

 

ابعاد گستردۀ توطئۀ کشورهای اروپائی که با همراهی‌های سازمان آتلانتیک شمالی و تحت نظارت آمریکا بر علیه ملت سوریه به صحنه آمد،   اینک به صراحت قابل رویت شده.  تجزیۀ عملی و پایدار کشور سوریه به مناطق نفوذ قدرت‌های بیگانه،   چپاول منابع اینکشور،   سرکوب ملت سوریه و نهایت امر فراهم آوردن زمینۀ مناسب جهت اشغال مناطق نوین و گسترش ارضی برای دولت اسرائیل.   ولی مهم‌ترین بُعد این توطئه،   به ارزش گذاردن تروریسم اسلام‌ سیاسی در مقام یک آلترناتیو سیاسی «معتبر» و قابل احترام می‌باید تلقی شود!   البته به دلیل حضور چندین سالۀ کارشناسان،  جاسوسان و خصوصاً اطلاعات و ضداطلاعات ارتش روسیه در اینکشور مشکل بتوان قبول کرد که فروپاشی سوریه از چشم تیزبین ناظران سازمان‌های اطلاعاتی مسکو به دور مانده بود.   از اینرو فروپاشی سوریه را اگر به درستی توطئۀ غرب بر علیه یک ملت بخوانیم،  سیاست چندجانبه مسکو نیز در این میانه آنقدرها بی‌تقصیر نیست.

 

این سیاست ابعاد متفاوتی داشت،   و به استنباط ما جای تردید نیست که مهم‌ترین لایۀ آن حفظ سیادت آمریکا در مسائل مربوط به خاورمیانه می‌شد.   در واقع  باندهای مسلحی که تحت عناوین مختلف در سوریه اینوروآنور می‌‌چرخیدند،  جملگی وابسته به ارتش‌های ترکیه،  اسرائیل و حکومت ملایان تهران بودند؛   زیرمجموعه‌هائی از سازمان آتلانتیک شمالی که جهت حفظ منافع آمریکا سرنیزه‌های‌شان را به سینۀ ملت سوریه نشانه رفته بودند.   و این سئوال مطرح می‌شود که به چه دلیل طی 9 سال حضور نظامی روسیه در اینکشور، ‌ کوچک‌ترین اقدامی از سوی مسکو جهت کنترل این گروه‌ها،   و یا برخورد قاطعانه با آن‌ها صورت نگرفت؟!   و به چه دلیل مسکو تا به این حد با مخالفان واقعی سیاست روسیه در سوریه  ـ  اسلامگرایان،  ملایان شیعه،  کُردها،  عناصر نظامی بعث و وابستگان به آمریکا و ... ـ  مماشات و همکاری داشته است؟!

 

یکی از مهم‌ترین لایه‌های سیاست آمریکا در سوریه مربوط به مسئلۀ کُردستان می‌شود.   این اقلیت قومی در سوریه بیش از چهار میلیون جمعیت دارد،  ولی از کوچک‌ترین حقوق سیاسی و اجتماعی محروم است.   به صراحت بگوئیم،  دولت بعث طی دهه‌ها هیچگونه حقوقی برای این اقلیت پرشمار قائل نشده بود،  و تعصب کورکورانۀ «دولت عربی» به این معنا بوده که این اقلیت قومی اصولاً وجود خارجی ندارد!   ولی پدیدۀ کُردستان سوریه از ابعاد مهم‌تری نیز برخوردار است؛   سایۀ سیاسی،  عقیدتی و تشکیلاتی کُردستان‌های عراق،  ایران و خصوصاً ترکیه نیز بر این منطقه سنگینی می‌کند. 

 

به عبارت دیگر،  عنوان «کشور کُردستان» اگر برای برخی کُردها از معنا و مفهوم برخوردار شده،  در عمل  تشکل‌های کُرد در منطقۀ خاورمیانه در مورد نوع حکومت،  سیاست مطلوب و خطوط ژئوستراتژیک این «کُردستان مستقل» به هیچ عنوان با یکدیگر هماواز و هماهنگ نیستند.  از چپ‌افراطی و لنینسیت گرفته،  تا راست‌ سنتی و فئودال،  و حتی اسلامگرایان تندرو را می‌توان در میان کُردهای این به اصطلاح «کشور واحد کردستان» مشاهده کرد.   گروه‌هائی که به هیچ عنوان قادر به همزیستی در قلب یک کشور واحد نیستند،  و اصولاً چنین تمایلی را هم به نمایش نگزارده‌اند.   از سوی دیگر،  دهه‌ها زیست در فضای کشورهای متفاوت منطقه،   به کُردها ویژگی‌هائی متمایز و هماهنگ با کشورهای «میزبان» نیز اعطاء کرده است.   

 

ولی ظاهراً علیرغم چنین شرایط آشفته‌ای که در کُردستان سوریه حاکم بود،   دولت روسیه طی سالیان دراز حتی نتوانست یا نخواست از سنت دیرینۀ نگرش به شرق در میان برخی گروه‌های کُرد ـ  این سنت یادگار دوران جنگ سرد به شمار می‌رود ـ  کوچک‌ترین بهره‌برداری‌ای صورت دهد.   در عمل،   مسکو بجای کشاندن سیاست‌های آمریکا و اقمار اروپائی‌اش به بن‌بست منطقۀ کُردستان،   کاری کرد تا حاکمیت دولت آمریکا بر این منطقه،   یک اصل کلی و غیرقابل تردید تلقی شود!   باید اذعان داشت که این بی‌تفاوتی‌ها،  اگر نگوئیم شکست‌های استراتژیک،   آنقدرها دست‌کمی از سقوط ناگهانی بشار اسد و فرار ارتش روسیه نداشته و ندارد.

 

از سوی دیگر،  شاهد مسئلۀ پیچیده‌تری به نام حضور حکومت ملایان تهران در سوریه نیز هستیم.   ملایان شیعۀ ایران در چارچوب نمایشات مبتذل‌‌شان،   پدیده‌های مبهمی همچون سپاه قدس،  لشکر فاطمیون،  مدافعان حرم و ... را در سوریه به نمایش گذارده بودند.  ولی زمینۀ سیاسی،  عملیاتی و حتی امنیتی این به اصطلاح تشکل‌های نظامی به هیچ عنوان روشن نبود،  هنوز هم روشن نشده.   چنین ادعا می‌شد که این تشکل‌ها جهت حمایت از دولت بشار اسد در سوریه فعالیت می‌کنند.  هر چند تصور اینکه دولت واپس‌گرا و دین‌پناه تهران جهت حمایت از یک دولت غیرمذهبی و لائیک،  دست به چنین فعالیت‌های گسترده‌ای بزند به دور از منطق می‌نمود.  در عمل دیدیم که این تشکل‌ها در روز مبادا،   به هیچ عنوان حمایتی از دولت بعث صورت ندادند. 

 

با این وجود،  شاهد بودیم «بساطی» که حکومت اسلامی ملایان در سوریه به راه انداخته بود،  نهایت امر ابزاری شد جهت توجیه حملات نظامی،  تروریستی و ضداطلاعاتی بر علیه دولت سوریه!   چرا که در ظاهر امر،   گویا اسرائیل جهت به بن‌بست کشاندن پروژه‌های اسلامگرایان «ضدصهیونیست» تهران که در سوریه لنگر انداخته بودند،  به خود اجازه می‌داد که تا حد امکان از طُرق نظامی،  اطلاعاتی و تروریستی،   دولت بشار اسد را تحت فشار قرار دهد.   پر واضح است اگر ملایان تهران در سوریه «لانه» نکرده بودند،   عملیاتی که به بهانۀ مبارزه با اسلامگرائی،  ظاهراً توسط دولت اسرائیل صورت می‌گرفت می‌توانست در افکارعمومی جهانیان انعکاسی به مراتب منفی‌تر به همراه آورده،  و بجای تضعیف دولت سوریه در افکارعمومی،  زیر پای دولت اسرائیل را سُست کند.

 

سال‌ها پیش در همین وبلاگ نوشته بودیم که ملایان در سوریه نه جهت حمایت از بشار اسد که صرفاً به عنوان ابزار اجرائی «پلان ب» آمریکا عمل می‌کنند.  و دیدیم که این «ابزار» با چه دقتی دست به کار شد،   تا هم امکان همگرائی دولت‌های همسایۀ سوریه را با اینکشور غیرممکن کند،   و هم در دوران بحرانی به آسانی زیر پای اسد را بکشد.  به صراحت بگوئیم، دولتی که تشکیلاتی همچون حکومت ملایان را «ضامن» حیات خود معرفی کند،  جز سقوط راه بجائی نخواهد برد.   از یک‌سو،‌  دولت سوریه به عنوان مجموعۀ دست‌نشاندۀ انگلستان «وظیفه» داشت تا در برابر پیشنهادات روسیه مقاومت کرده،   تکیه‌گاه خود را هر چه بیشتر به تهران ملازده متوجه نماید.  و از سوی دیگر،  ملایان نیز شمشیر درگیری پیوسته با اسرائیل،  و تهدید برقراری یک حکومت اسلامگرای شیعه را بر سر اکثریت سنی‌مسلک سوریه در اهتزاز نگاه داشته بودند.  تصویر کاملاً روشن است و در کمال تأسف،  سکوت،  همگرائی و بی‌عملی مسکو در برابر این توطئۀ ضدسوری اینجا نیز کاملاً قابل رویت بود.  جالب‌تر اینکه،   گروه‌هائی که در حکومت ملایان از عدم حمایت نظامی روسیه از دولت بعث گلایه‌ها دارند، عموماً این لایه از مسائل را به حاشیه می‌رانند.  باشد تا تشت رسوائی ملاجماعت در سوریه از بام‌ها نیافتد.

 

از این گذشته،  شاهدیم که دولت بعث سوریه،   عملاً در برابر عملیات نظامی‌ای که ظاهراً توسط دولت اسرائیل عملی می‌شد،  سکوت اختیار کرده بود.  این سکوت مسئله‌ساز است و نمی‌توان آن را به هیچ عنوان «توجیه» کرد.  دولت سوریه از امکانات نظامی کافی جهت پاسخگوئی به این عملیات برخوردار بود،   ولی به دلائلی این عملیات همیشه بدون پاسخ باقی می‌ماند.   در این مرحله می‌توان دو گمانه را مطرح کرد.  یا این عملیات از سوی سرفرماندهی «تساهال» صورت می‌گرفت که پاسخ نظامی به آن می‌توانست کاملاً موجه و منطبق بر مقررات بین‌المللی باشد.   و یا اینکه در شق دوم،   این عملیات برخلاف ادعاها هیچ ارتباطی با دولت اسرائیل نداشت،  و نتیجتاً پاسخ نظامی به اسرائیل نیز بی‌مورد می‌نمود.  

 

سکوت مسکو در مورد شق نخست کاملاً روشن است؛   روسیه علیرغم ادعاهای پرطمطراق‌اش صریحاً ترجیح ‌داده بود سوریه را فدای روابط حسنه با تل‌آویو کند.   و در مورد شق دوم نیز می‌باید پرسید،  «آیا دولت روسیه خود دست به این عملیات می‌زد،  یا اینکه علیرغم شناخت مسئولان این عملیات نظامی ترجیح می‌داد سکوت اختیار کند؟!»  پاسخ به هر دوی این گمانه‌ها هر چه باشد،   این اصل غیرقابل تردید خواهد بود که روسیه در مورد امنیت رژیم بعث سوریه و ملت سوریه هیچ مسئولیت نظامی و سیاسی قبول نکرده بود؛   ادعاهای کرملین در مورد روابط دوستانه با حزب بعث سوریه شعار پوچ بود؛   ابزاری بود جهت بهبود روابط مسکو با تل‌آویو و نهایت امر با واشنگتن.

 

از سوی دیگر،  شاهدیم که در گیرودار فروپاشی دولت بعث سوریه،‌  مسئولان کرملین عملاً با  سرنوشت اینکشور با بی‌تفاوتی کامل برخورد می‌کنند.  مسکو تظاهر می‌کند که اصولاً‌ نیازی به حفظ روابط با سوریه نداشته،  و اینکه حضور نظامی‌اش در اینکشور گویا نوعی «لطف و محبت» به بشار اسد و ملت سوریه می‌باید تلقی شود!‌   ولی به صراحت بگوئیم،  روند مسائل نشان می‌دهد که این «لطف و محبت» بیشتر متوجه سرمایه‌داری آمریکا شده بود،   تا منافع ملت سوریه.   و اینکه اگر امروز حضور نظامی مسکو در پادگان‌ دریائی و هوائی‌اش در سوریه مورد هجمۀ اسلامگرایان قرار گرفته،‌   فقط به این دلیل است که بده‌بستان‌های مسکو با باند دونالد ترامپ به نتایجی رسیده.    نتایجی که در مسیر منافع مسکو وزنۀ سنگین‌تری از تعهدات روسیه در برابر سوریه دارد.

 

از ظواهر امر چنین برمی‌آید که روسیه شاید قصد داشته باشد پروژۀ هولناک‌ سوریه را اینک در ایران اسلام‌زده نیز به مرحله اجراء بگذارد.  می‌دانیم که دیربازی است مسکو خواهان گسترش روابط سیاسی،  تجاری و حتی نظامی نزدیک با دولت ملایان شده.  در این نوع روابط نیز همان مشکلات سیاست‌ در مورد سوریه علناً بروز خواهد کرد؛   دوستی ملا با مسکویت،  دقیقاً همان مُهملی خواهد بود که دوستی ملا با عرب بعثی بوده.  و هر چند خواب‌های طلائی مسکو برای دستیابی به دریاهای آزاد و شاهرگ‌های تجاری «شمال ـ جنوب» از قدمت و اصالت بسیاری برخوردار باشد،‌   با توجه به عملکرد روسیه در سوریه،   ملت ایران اگر قصد دارد آفتابه‌لگن‌اش را از گزند روزگار محفوظ نگاه دارد،   چه بهتر که با دید وسیع‌تری به روابط با مسکو بنگرد. 

 

فراموش نکنیم که مسکو از دیرباز اروپائیان را به آسیائی‌ها ترجیح داده.  در دوران تزارها که خود از جمله اعضای خاندان سلطنتی انگلستان بودند،  سن‌پترزبورگ را با الگوبرداری از پاریس ساختند؛   فرانسه،  زبان مقامات دربار و شخصیت‌های بزرگ آن روزگار شد،   و کاترین،  ملکۀ روسیه به هم‌صحبتی و مجالست با روسو و دیگر فلاسفه فرانسوی مفتخر بود!   جالب اینکه این رابطه را حتی انقلاب بلشویک‌ها نیز متزلزل نکرد.  تروتسکی،  از جمله رهبران بانفوذ آن دوران رسماً اعلام داشت که موسیقی‌ای برای «خلق‌ها» می‌خواهد؛  این موسیقی چیزی نبود جز موسیقی کلاسیک اروپائی‌ها!   بعدها خروشچف،  روستائی اوکراینی را می‌بینیم که علیرغم هارت‌پورت فراوان بر علیه غرب،  «شا‌پسرش» را برای اقامت دائم به شهر نیویورک می‌فرستد،  و خیاط‌های شیک‌پوش‌ترین رهبر جهان،   لئونید برژنف جملگی ایتالیائی‌ از آب درمی‌آیند! 

 

بله،  برای برخی این توهم ایجاد شده بود که گویا روسیه،  از گذشته‌اش درس گرفته.   ولی گویا برخی ویژگی‌ ملت‌ها هیچگاه تغییر نخواهد کرد.  شخصیت‌پرستی و رهبرستائی نزد ایرانی،  توحش و دریدگی آمریکائی،  و غُبن و واخوردگی روسی همیشه سرجای‌اش باقی می‌ماند.  بله،   علیرغم این واقعیت تاریخی که از دیرباز قدرت تزارها،  شوروی‌ها و حتی روسیۀ کنونی بیش از آنچه مدیون سرزمین‌های اروپائی باشد بازتابی است از آنچه در سرزمین‌های آسیائی‌اش گذشته و می‌گذرد،  روس‌ها همچنان اروپائی‌های مغبون باقی مانده‌‌اند؛   دست به هر کاری خواهند زد،   باشد تا اروپائی سپیدپوست نگاه محبت‌آمیزی به «سکلاووس» بیاندازد. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


۹/۲۵/۱۴۰۳

اصغر و افسانه‌ها!

 

 

 

اینو می‌گن قدرت!  یعنی قدرت از همین جاها میاد.   وقتی بچه بودیم،  تو مدرسه یک‌هو،  بدون دلیل به این نتیجه می‌رسیدیم که فلانی «بزن بهادُره!»  حالا فلانی با اون هیکل نحیف و چشمای گودافتاده اصلاً اهل اینکارها نیست ها.   ولی معلوم نیست چرا همه در یک لحظه به این نتیجۀ استثنائی می‌رسن که:

 

ـ اصغر رو می‌گی؟!   آره بابا،  از اون بِزَناشه!

 

همین دو جمله بهمن عظیمی به راه میندازه و در شش هفت ماه آینده همه،  حتی مدیر و ناظم مدرسه و رئیس آموزش و پرورش استان به این نتیجه می‌رسن که اصغر بزن‌بهادره!   ولی اصغر از همه جا بی‌خبره.   یک روز هم خودش در کمال تعجب به این مطلب پی می‌بره که «از اون بِزَناس!»  یعنی یکی از بچه‌های تازه‌وارد مدرسه که از این و آن داستان بزن‌بهادری اصغر رو شنیده و خود اصغر رو هنوز ندیده،  به اصغر می‌گه:

 

ـ می‌دونی اصغر از اون بزن‌هاس!

ـ کدوم اصغر رو می‌گی؟

ـ همین اصغر!  اصغر! که بچه‌ها می‌گن دیگه!

 

اصغر کمی به کلۀ پوک خودش مراجعه می‌کنه،  تا اون یکی اصغر رو تو خاطرات‌اش پیدا کنه،  ولی هر چی ‌کندوکاو می‌کنه،  فایده نداره.  و از اونجا که روش نمی‌شه بگه این قهرمان افسانه‌ای رو نمی‌شناسه،  سرش رو به علامت تأئید تکون می‌ده!   یعنی،  بعله!  ما هم اصغر رو می‌شناسیم.    

 

به این ترتیب اصغر وارد افسانه‌ها و اسطوره‌های مدرسه و محله می‌شه. کسی که به عمرش یک مشت توی لحاف نزده،   آنچنان بزن‌بهادری می‌شه که سایه‌اش لشکر سلم و تور رو فراری می‌ده.   هر کجا درگیری و کتک‌کاری پیش میاد،  می‌فرستن دنبال اصغر!   تا گوش خبر بگیره که اصغر داره می‌رسه،  دعوا تعطیل می‌شه،  و قبل از اینکه پای اصغر به دم کوچه برسه مجرمین که خودشون بهتر خودشونو می‌شناسن،  خودشون،  خوشونو تنبیه می‌کنن تا یک دفعه خدائی نکرده در چنگال قدرتمند و عدالت‌پرور اصغر گرفتار نشن.

 

به مرور زمان داستان اصغر پروبال می‌گیره و در هر دوره‌ای عناصر جدیدی به ابعاد بی‌انتهای این موجود افسانه‌ای اضافه می‌شه.  دیگه کسی از بزن‌بهادری‌هاش صحبت به میان نمیاره،  کم کم حرف‌ها رنگ و جلای دیگه‌ای گرفته.  حالا از عدل اصغر می‌گن:

 

ـ  جون تو من به عمرم همچین چیزی ندیده بودم.

ـ  خوب تعریف کن دیگه،  زود باش!

ـ  اصغر مُچ طرف رو گرفت!  هر چی بهش قول و قرار پول و مال و جاه و مقام دادن گفت نمی‌شه.  طرف رو برد کلانتری دادش دست قانون.

ـ  خوب بعدش چیکار کرد؟

ـ  به افسر نگهبان گفت،  اینو می‌دم دستت،  مثل تخم چشم مواظبش باش.  افسره هم گفت، اصغرآقا ما نوکر شمائیم. 

 

به این ترتیب،  داستان دستگیری عنصر خائنی که تحت لوای میوه‌فروشی دوره‌گرد،  توی کوچه برای زن چهارم حاج‌آقا کرباس‌نژاد سوت‌های شهوت‌انگیز زده بود خاتمه پیدا می‌کنه.  و یک بار دیگر اصغر، چون ستارۀ درخشان تیم‌ منچستریوناتید با هیاهو و هلهلۀ اطرافیان و دوستان جام قهرمانی رو در آغوش می‌گیره.

 

ـ اصغر رو می‌گی؟  جون تو دست و چشمش پاکه!

 

البته این ماجرا برای حاج‌آقا کرباس‌نژاد خیلی گرون تموم می‌شه.  این حاج‌آقای پیزوری اصلاً حاجی‌ نیست و همینطوری کشکی و محض خالی نبودن عریضه شاگرد پارچه‌فروشی یک روزی بهش گفت «حاج‌آقا!»  اونم که تمام عمر برای حاج‌آقا شدن احتمالی خماری کشیده بود گل از گلش شکفت و حقوق شاگردونگی طرف رو برد بالا.   از طرف دیگه،  این حاج‌آقا اصلاً زن چهارم نداره،  سومی و دومیش رو هم نداره.   این بدبخت بیچاره وقتی برای سبیل‌اوقلی، ‌کفن‌فروش ترک محله شاگردی می‌کرد،  واسۀ اینکه از کار بیکار نشه دست سکینه،  دختر سبیل‌اوقلی رو از آقا تمنا کرده بود.  سبیل‌اوقلی هم که از دست سکینه به عذاب آمده بود با خوش‌روئی بسیار با این وصلت موافقت می‌کنه.   میگن بعد از شب زفاف کسی دیگه لبخند روی لب‌های کرباس‌نژاد ندید.  بعضی می‌گن سکینه بهش اسید پاشیده و ناکارش کرده.  خلاصه،  این کرباس‌نژاد دنبال هر چی بره،  دنبال زن دیگه نمی‌ره.   

 

ولی داستان قهرمانی‌های اصغر و دستگیری و کلانتری و زن‌چهارم حاج‌آقا مثل طوفان نوح تمام محله رو به هم می‌ریزه.  حاج‌آقا هم شب بی‌خبر از همه جا از ته بازار با وانت‌بار می‌رسه دم در خونه،  و همین که می‌گه بسم‌الله و درو  باز می‌کنه،  با سکینه سینه به سینه می‌شه.   سکینه که از توی مطبخ قبلاً یک کف‌گیر مسی شش هفت کیلوئی با خودش به رزمگاه آورده معطل نمی‌کنه و ضربۀ سهمگین کف‌گیر رو حوالۀ سر کرباس‌نژاد می‌کنه و سلام بر لب‌‌های مرد نگون‌بخت به فریاد و ضجه تبدیل می‌شه.

 

ـ چرا می‌زنی؟

ـ  پدرسگ،  حال رو سر من هوو آوردی؟  پس بگیر نوش جونت!

 

ضربۀ سهمگین کف‌گیر مسی که باهاش آ‌ش‌های نذری سیصد کیلوئی رو هم می‌زنن کلۀ‌ کرباس‌نژاد رو می‌شکافه و خون فواره می‌زنه و به دیوار هشتی مثل تابلوهای پیکاسوی مرحوم نقش‌ونگار می‌ده.

 

ـ چی‌چی آوردم؟!  کدوم هوو؟!

ـ سه تاش هم آوردی،  ها!   از این پدر معصوم من خجالت نکشیدی؟

 

سکینۀ با کف‌گیر خون‌آلود به عکس تمام‌قد و دومتری سیبل‌اوقلی خان کفن‌فروش اشاره می‌کنه که برای ترسوندن دزدها ته اندرونی آویزان کرده بودند.   کرباس‌نژاد که همیشه از چشم‌های سیبل‌اوقلی خان توی این عکس وحشت داشت،  ترس عظیمی سراپای وجودش رو می‌گیره.  چشم‌های مردک‌ نره‌خر توی عکس مثل دو کاسۀ خون شده.    

 

ـ  زن!  چرا مزخرف می‌گی؟

ـ  حالا مزخرف هم می‌گم؟  پس بگیر!

 

سکینۀ بی‌مروت کوتاه نمیاد.  ضربات بعدی سهمگین‌تر و سهمگین‌تر می‌شه.  حاج‌آقا فریاد زنان در حالیکه خون سراسر بدنش رو گرفته به اندرونی فرار می‌کنه.  اشتباه حاجی همینجاست!  توی حیات پاش لیز می‌خوره و با سر می‌ره ته حوض پر از لجن.

 

***

 

شش ماه بعد کرباس‌نژاد از بیمارستان مرخص می‌شه و سعی می‌کنه بدون رودررو شدن با سکینه به خانه مراجعت کنه.   از این تاریخ به بعد،  همسایه‌ها که در تابستان روی پشت‌بام‌ها می‌خوابند،  نیمه‌های شب از فریاد و ضجه‌های مردی که گویا در زیرزمینی مورد شکنجه قرار می‌گیره از خواب می‌پرن.   ولی داستان کرباس‌نژاد دیگه اهمیت‌شو از دست داده،  و چشم‌ها باز هم به سوی اصغر برگشته که روز به روز لایه‌های جدیدی به قدر‌‌ت‌ها و فضائل‌اش اضافه می‌شه.

 

اصغر دیگه جوان برومند هفده هیجده ساله‌ای است و هووچو راه افتاده که مادرش می‌خواد براش زن بگیره.   تمام دختربچه‌های محله خودشونو نامزد آتی اصغر می‌بینن.  و هر کدام حداقل یک‌بار در خواب در جشن عروسی خودشان با اصغر شرکت کردن.   بعضی دم‌بخت‌ها که افکار و تخیلات قوی‌تری دارن در خواب حتی سر انگشتر نامزدی هم با ننۀ‌ اصغر دعواشون شده.   ولی ابعاد جدیدتری هم پیدا شده:

 

ـ  من وقتی زن اصغر بشم برای ماه عسل حتماً می‌ریم به باغش تو کرج!

 

همین یک جمله کافی است که تمام صحنه رو عوض کنه.  اصغر یک‌لاقبا که آه نداره با لانه سودا کنه تبدیل می‌شه به مالک باغی در کرج.   البته باغ در اول کار حدود سه هزار متر بیشتر نیست،  ولی به تدریج به مساحت و تعداد درخت‌ها و ساختمان‌هاش اضافه می‌شه.

 

ـ جون تو نباشه،  جون این!  ته باغ رو نمی‌دیدی!‌  ما به زحمت تونستیم بعد از چند ساعت در خروجی رو پیدا کنیم.

ـ آره راست میگه!   بعضی‌ها اصلاً توی این باغ گم شدن و دیگه پیداشونم نشد.   باید ببینی این باغو!

 

این باغ واقعاً دیدن هم داره.  دیوارهای آجر قزاقی که هر متر مربعش صد میلیون تومن آب می‌خوره،  سراسر این سرزمین بیکران رو محصور کرده.  دربان‌ و مهتر و خدم و حشم،  گله گله به نگهبانی نشسته‌اند و در ورودیش حداقل ده مرد قلچماق می‌خواد تا روی لولا بچرخه و باز شه.   اصلاً گنجشک‌های این باغ هم گویا از جای دیگه‌ای آمده باشن.  به چند زبان زندۀ دنیا جیک جیک می‌کنن و پراشون تو آفتاب مثل طلا برق می‌زنه.   اصغر هم با ابهت بسیار توی ایوان نشسته و دستور می‌ده نوکرا برای والدۀ آقا مصطفی چائی بیارن.

 

ـ  اصغر تو که وضعیتت خوبه!

ـ  راس می‌گی؟!

ـ  تو نصف باغتو تو کرج بفروشی،   همۀ گرفتاری‌هاتو می‌تونی حل کنی.      

ـ کدوم باغ؟

ـ  همون باغی که قراره وقتی صغرا رو عقد کردی ببریش اونجا دیگه.

ـ صغرا؟!  صغرا کیه؟    

ـ از ما پنهون می‌کنی ها!  حق داری.   ولی این رسم مروت و مردونگی نیس.

 

همۀ بچه‌ها از اصغر دل‌خور شدن.

 

ـ  می‌دونین بچه‌ها!  اصغر پنهون می‌کنه.

 

اصغر کم کم قربانی عظمت خودش شده.  سال آخر دبیرستانه،  در کنکور هم رد می‌شه.  واسۀ خدمت نظام می‌فرستنش بوشهر.  روزی که لنگ‌لنگان از خدمت سربازی برگشت خونه،  پدرش با دیدن حال نزارش لبخند پیروزی گوشۀ لبش دوید:

 

ـ  سربازی واقعاً از آدم مرد می‌سازه ها!