۹/۲۵/۱۳۸۵

منتصبین منتخب!



سپاس ایزد توانا را که این «انتخابات» تمام شد، و می‌توانیم به موضوع دیگری بپردازیم! ولی چه کنیم که «موضوع» دیگر هم، باز ما را در چارچوب بررسی همین «انتخابات» نگاه می‌دارد؛ سئوال اینجاست که اینک، پس از «پایان» این انتخابات چه فردائی در انتظار ملت ایران خواهد بود؟ شاید برخی بگویند، «تعجیل نباید کرد، باید نخست فهرست برندگان خوشبخت این بخت‌آزمائی سیاسی قطعی شود، و بعد در بارة بازتاب‌هایش سخن گفت!» مسلماً زمانی که با تکیه بر «مستندات» سخن می‌گوئید، منطقی‌تر خواهید گفت، ولی آیا آنچه از صندوق‌ها بیرون خواهد آمد آنقدرها از اهمیت برخوردار خواهد شد؟ متأسفانه مشکل می‌توان برای نتایج قطعی این انتخابات، اهمیتی فراتر از «راهکارهای» مقطعی قائل شد. چرا که تمامی شرکت‌کنندگان در این «بخت‌آزمائی»، پیشتر نیز در بطن این حاکمیت، اگر نه شخصاً، که در چارچوب تعلقات گروهی‌اشان شرکت فعال داشته‌اند. البته در این میان نقش افرادی چون هاشمی‌رفسنجانی، که طی دو دوره حتی رئیس دولت اسلامی هم بوده، کاملاً چشم‌گیر است، و نباید فراموش کنیم که فردی به نام محمد خاتمی، تحت عنوان گذاردن نقطة پایان بر «برخی بی‌قانونی‌ها»، که طی دوران همین سردارسازندگی اعمال می‌شد، بر مسند ریاست «منتخب» دولت تکیه زد! حال چه شده که حضور «احتمالی» همین سردارسازندگی در مجلس خبرگان رهبری از جانب برخی محافل، «بازتاب‌هائی» غیر قابل «محاسبه» به شمار می‌رود؟

بله، می‌بینیم که دنیای سیاست، دنیای رنگارنگی است. ولی نمی‌باید اجازه داد که یک مسئله در این نقش‌ونگار «هزار رنگ» از سوی قدرت‌مداران لوث شود: حقوق‌ شهروندی! اگر این «حقوق» زیر پای گذاشته شود، هیچ قانونی، هیچ محفلی، هیچ شخصیتی نخواهد توانست برای ملتی، تحت هیچ نوع حاکمیتی،‌ آرامش و آسایش به ارمغان آورد. چه بسیار بودند افرادی که طی «مسابقات» انتخاباتی اخیر، ایران را با کشورهائی برخوردار از ساختارهای «دمکراتیک»، چون آمریکا و اروپای غربی به قیاس می‌کشیدند، و شاید در ظاهر، در این قیاس زیاد هم به بیراهه نمی‌رفتند. اینان با تکیه بر این امر «مسلم» که هیچ نظامی اجازه نخواهد داد «مخالفان» موجودیت‌اش در مبارزاتی انتخاباتی شرکت داشته باشند، در واقع با زبان بی‌زبانی زمزمة توجیه ممنوعیت‌هائی را سر می‌دادند که حاکمیت ایران تحت عنوان «استصواب» بر نامزدهای انتخاباتی اعمال می‌کند. ولی با وجود آنکه،‌ آنچه از جانب این افراد عنوان می‌شد، هر چند برای برخی سنگین و ثقیل آید، کاملاً صحت دارد، ماهیت نظام‌ها و تعریفی که هر نظام از «شهروند» صورت می‌دهد، قابل گسترش به نظام‌های دیگر نیست.

به طور مثال، این امر از مسلمات است که سنای ایالات متحد، به هیچ عنوان اعتبارنامة یک سناتور را که متعلق به گروه‌های سیاسی «ضد سنا» باشد ـ این گروه‌ها، سنای آمریکا را غیرقانونی می‌دانند و معتقدند که مجلس نمایندگان می‌باید سنا را منحل کند ـ تأئید نخواهد کرد. و یا اگر روزی در کشور انگلستان، که در تبلیغات جهانی دهه‌ها به عنوان سمبل دمکراسی پارلمانی معرفی شده، یک جمهوریخواه جدائی‌طلب ایرلند شمالی به نمایندگی مجلس انتخاب شود، حاکمیت موجودیت سیاسی او را تأئید نخواهد کرد، در این مورد نمونة بابی‌ساندز، نمونه‌ای است کاملاً گویا!

ولی مسئله اینجاست که تعریف حقوقی و سیاسی «شهروند» در این ممالک عملاً صورت گرفته، و در چارچوبی قانونی این «صورت‌بندی‌ها» تنظیم شده‌اند. «شهروند»، در ایالات متحد و یا انگلستان، از فهرستی از حقوق برخوردار است، که هیچ قدرتی، لااقل به صورت علنی، حق دست‌درازی به آن‌ها را نخواهد داشت، از طرف دیگر، این حقوق و این «تعاریف حقوقی»، زمان‌شمول نیستند، و با در نظر گرفتن دستاوردهای فناورانه، علمی، حقوقی و غیر، مشمول بازنگری خواهند شد. به طور مثال زنان در کشور فرانسه فقط پس از پایان جنگ دوم جهانی از حق شرکت در انتخابات برخوردار شدند، و در تاریخ آمریکا، فقط پس از پایان جنگ دوم است که ادارة مهاجرت اینکشور، الزام «سپیدپوست» بودن را از «الزامات» رسمی نامزدهای مهاجرت به این کشور قلم زده است. آیا می‌توان کشور ایالات متحد، و یا فرانسه را در چارچوب قوانینی متصور شد که فقط 60 یا 70 سال پیش بر این جوامع «حاکم» بوده‌اند؟ مسلماً این تصویر بسیار «مضحک»‌ و «مسخره» خواهد بود.

اینک باید به کسانی که با توسل به شیوه‌هائی گاه «غیرانسانی»‌، صرفاً به این دلیل که گروهی در یک اطاقک جمع می‌شوند و یک نام از یک فهرست را بر تکه کاغذی می‌نویسند، قصد القای نوعی «تساوی»‌ حقوقی میان ایرانی، فرانسوی و آمریکائی را القاء کنند، گوشزد کرد که این نوع برخورد خود نوعی «پوپولیسم» است؛ مردم‌فریبی است، و «پوپولیسمی» است هولناک که فقط سعی بر تهی کردن «مفاهیم» از معنا و عمق آن‌ها دارد. این همان است که «فاشیسم» پیوسته شیفتة آن است، یعنی حاکم کردن «ظواهر» بر مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی!

این «انتخابات» نیز از سر ملت ایران گذشت، رسانه‌های دولتی و نیمه‌دولتی، از پیش خبر می‌دهند که تمامی گروه‌های «درگیر» خود را برندگان خوشبخت این «انتخابات» معرفی می‌کنند؛ دولت اسلامی از حضور وسیع و چشم‌گیر شهروندان در مراکز رأی‌گیری سخن به میان می‌آورد، و برخی از «دولتمردان» این حکومت همین حضور را «مشتی بر دهان یاوه‌گویان» توجیه می‌کنند؛ رسانه‌های بین‌المللی از قبیل بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان، با چاپ عکس و تفصیلات از همین «مشت‌ها که گویا بر دهان یاوه‌گویان خورده است»، سعی دارند که هر یک سیاست‌های مورد نظر خود را در مرزهای ایران به پیش برانند، ولی یک سئوال هنوز باقی است: شهروند ایرانی در این میان به چه دست یافت؟

در مملکتی که آزادی مطبوعات، شیوه‌های مختلف بیان فرهنگی ـ موسیقی، سینما، تئاتر، نقاشی و مجسمه‌سازی ـ بستگی تام و تمام به وضعیت مزاجی چند «سانسورچی» در یک وزارتخانه پیدا می‌کند، در مملکتی که از چاپ صدها کتاب و هزاران مقاله ـ پیشتر تحت عنوان «کمبود» کاغذ، و بعدها صریحاً به فرمان و امر «دولت» ـ جلوگیری به عمل می‌آید، آیا «انتخابات» معنا و مفهوم می‌تواند داشته باشد؟ آنروز که ایرانی در بطن زندگی روزانة خود، در ارتباط خود با حاکمیت و دولت، بر این سئوال جوابی صریح و روشن بیابد، مسلماً باز هم «انتخابات» خواهیم داشت، ولی «انتخابات» از نوعی دیگر!




۹/۲۴/۱۳۸۵

چین و آمریکا!



سال‌هاست که «جنگ‌سرد» پایان گرفته، ولی ایالات متحد هنوز سر بر دامان اقتصادی گذاشته که بر اساس پیش‌فرض‌های همان دوره شکل گرفته بود. دیدار اخیر هنری پالسون، وزیر خزانه‌داری آمریکا از پکن، بهانه‌ای است برای یک بررسی اجمالی از پایه‌های اقتصادی آمریکا. کشور ایالات متحد در حال حاضر بیش از 60 درصد ثروت و نقدینگی جهان را در چارچوب مرزهای خود انبار کرده! با در نظر گرفتن جمعیت قلیل این کشور، که بر اساس آمار رسمی و گاه غیررسمی نزدیک به 300 میلیون تن بر آورد می‌شود، به صراحت می‌توان نتیجه گرفت که ایالات متحد، تا آنجا که به انباشت نقدینگی و ثروت مربوط می‌شود، ثروتمندترین کشور جهان است. البته در این «تحلیل» نمی‌باید راه افراط پیمود، چرا که ثروت، نقدینگی، درآمد متوسط سرانه، رشد ناخالص ملی، درصد بیکاری و دیگر ارقامی که مراکز تحقیقات آماری همه روزه منتشر می‌کنند، تا آنجا که به «بازتاب» واقعیات مربوط می‌شود، همچون دیگر آمار و ارقام، می‌باید با احتیاط بسیار مورد مطالعه قرار گیرد. ولی ورای این بررسی‌های آماری، نوع دیگری از بررسی اقتصادی نیز وجود دارد که می‌تواند با «استقلال» بیشتری صورت پذیرد؛ این بررسی در واقع شامل پدیده‌ای می‌شود که آنرا در این مقطع «اقتصاد راهبردی» می‌نامیم.

پایه‌های بررسی «اقتصاد راهبردی»، نه بر «اظهارات» و آمار مراکز مختلف تکیه دارد، و نه بر پایة اخبار اقتصادی خبرگزاری‌ها شکل می‌گیرد. «اقتصاد راهبردی» در واقع سعی دارد که ابهامی را از میان بردارد که این نوع مؤسسات در پدیدة اقتصاد جهانی ایجاد می‌کنند، ابهامی که عملاً‌ بررسی پدیدة اقتصاد را در معنا و مفهوم واقعی خود غیرممکن کرده. به طور مثال همه می‌دانیم که در میان کشورهای عضو سازمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، کشور فرانسه پیوسته به عنوان یکی از مستقل‌ترین مجموعه‌های نظامی معرفی می‌شود، مجموعه‌ای که از تسلیحات پیشرفتة نیروی هوائی نیز برخوردار است. ولی این مطلب هیچگاه عنوان نمی‌شود که قطعات کلیدی این تسلیحات زیر نظر کارشناسان ایالات متحد به دولت فرانسه تحویل داده می‌شود، و به عبارت ساده‌تر اگر روزی واشنگتن ـ یا سرمایه‌داری جهانی ـ تصمیم بگیرد که این قطعات به دلایلی نمی‌باید به فرانسه تحویل داده شود، کشور فرانسه قادر نخواهد بود میراژ‌های فوق مدرن خود را به پرواز درآورد. این مطلب فقط یک زاویة کوچک ـ و شناخته شده ـ از پدیدة «اقتصاد راهبردی» است.

زوایای مختلفی در «اقتصاد راهبردی» می‌توان عنوان کرد که از قبیل مسائل مالی، بورس، صنایع نظامی، بانک‌داری، و ... هر کدام از پیچیدگی‌ها و «پرده‌های» ابهامی از آن خود برخوردار باشند. به طور مثال، این امر که سال‌های سال یک دولت نژادپرست در آفریقای جنوبی در قدرت باقی مانده بود هیچگاه، در چارچوب «اقتصاد راهبردی» مورد بررسی قرار نمی‌گرفت. این دولت با در دست داشتن یکی از بزرگ‌ترین و فعال‌ترین نیروهای هوائی جهان، بر آبراه «امید نیک» اشراف کامل اعمال می‌کرد، آبراهی که شاهرگ حیاتی تجارت دریائی میان اقیانوس هند و اقیانوس آتلانتیک به شمار می‌رفت، و هر گونه «تشنج» سیاسی و نظامی در این آبراه می‌توانست در هر دقیقه، صدها میلیون دلار برای بازارهای بورس، شرکت‌های بیمه‌ها، بانک‌های و مؤسسات دیگر هزینه در بر داشته باشد. ولی در عین حال حکومت آفریقای جنوبی کاربرد دیگری نیز داشت؛ فراهم آوردن زمینة کنترل بازار الماس! همه می‌دانیم که الماس یکی از گرانقیمت‌ترین و «نایاب‌ترین» سنگ‌های جهان است. ولی در واقع، قیمت این سنگ بستگی تام و تمام به مقدار ارائة آن به بازارهای جهانی دارد. اگر هم امروز، کشوری اعلام کند که در سرزمین خود به رگه‌های عظیمی از سنگ الماس دست یافته که هر کدام به اندازة یک توپ فوتبال‌اند، و عنقریب این «توپ‌های فوتبال‌» را استخراج و صادر خواهد کرد، بازار الماس جهان، در عرض چند ثانیه از پایه و بست فرو خواهد ریخت، و میلیاردها دلار سرمایه‌هائی که در این بازار به وسیلة محافل قدرتمند سرمایه‌گذاری شده، دیگر پشیزی ارزش نخواهد داشت.

در نتیجه «اقتصادی راهبردی»‌ چنین ایجاب می‌کند که، نه تنها «اکتشاف» ذخائر جدید الماس، می‌باید مستقیماً تحت نظر صاحبان صنایع الماس جهان صورت گیرد، که مقدار ارائة الماس به بازارها نیز کاملاً تحت کنترل قرار داشته باشد. در غیر اینصورت «الماس» ارزش خود را به کلی از دست خواهد داد. اینجاست که با یکی از وظایف اساسی دولت «پرتوریا» ـ لقب دولت نژادپرست آفریقای جنوبی بود ـ آشنا می‌شویم. در جهان «جنگ‌سرد»، بر اساس اظهارات رسمی دولت‌های غربی، کشور آفریقای جنوبی، مهم‌ترین منبع الماس جهان معرفی می‌شد، و بهره‌برداری از این معادن «غنی» نیز فقط در اختیار چند شرکت «بلژیکی» قرار داشت! این شرکت‌ها الماس آفریقای جنوبی را «خریداری» کرده، تراش‌ می‌دادند و به «مقدار» مناسب به درون بازار الماس جهانی تزریق می‌کردند. الماس با این کاربرد «ظریف»، طی دوران «جنگ سرد» تبدیل به یکی از مهم‌ترین «پشتوانه‌‌ها» در تبادلات اقتصادی شده بود. ولی همگان می‌دانند که بزرگ‌ترین تولید کنندة الماس جهان، آفریقای جنوبی نیست، و هر چند کشورهای غربی سال‌های سال از اکتشاف و بهره‌برداری از منابع جدید الماس در دیگر کشورهای آفریقائی و حتی در قارة آسیا جلوگیری به عمل آوردند، در همان روزها هم، اتحاد شوروی سابق بزرگ‌ترین تولید کنندة الماس جهان بود! ولی به دلیل راه‌بندهای استراتژیک که در برابر ارتباطات اقتصادی غرب و شرق ایجاد شده بود، و جهت حفظ قیمت الماس، نوع روسی آن نمی‌بایست به دست مصرف‌کنندة غربی می‌رسید!

با آنچه در بالا آمد به صراحت می‌توان دید که عملکرد «اقتصاد راهبردی» از پیچیدگی‌های عجیبی برخوردار می‌شود. و اگر در این وبلاگ بارها و بارها به پدیدة «فروپاشی» اتحاد شوروی اشاره شده، به دلیل اهمیت این پدیده در روندی است که اینک «بازسازی» اقتصاد راهبردی جهان معرفی می‌شود. چرا که از نظر اقتصادی، جهان دو قطبی دیگر از میان رفته، ولی بر خلاف آنچه «مدروز» است، این فروپاشی را نمی‌توان صرفاً پدیده‌ای به «نفع» غرب و اقتصاد غرب توجیه کرد. بازتاب مستقیم این روند جدید در سازماندهی اقتصاد راهبردی جهان را امروز می‌توان در زمینة اکتشاف، استخراج و صادرات نفت خام ملاحظه کرد. کشور روسیه، حتی پیش از فروپاشی اتحادشوروی، بزرگ‌ترین صادر کنندة نفت جهان بود. تمامی اردوگاه شرق، هند، چین و تمامی کشورهای مصرف‌کنندة نفت در اقتصاد مارکسیستی، نفت مورد نیاز خود را از طریق اتحادشوروی تأمین می‌کردند. ولی قیمت این نفت ارتباطی با قیمت نفت در بازاری که آمریکای شمالی و اروپای غربی تحت عنوان «اوپک» ساخته بود، نداشت. به عبارت دیگر اگر در زمان رژیم گذشتة ایران، نفت بشکه‌ای 38 دلار به فروش می‌رفت، نفت اتحاد شوروی، در چارچوب «اقتصادراهبردی» مشخصی که بر اردوگاه شرق حاکم شده بود، قیمتی متفاوت داشت. و زمانی که شاه سابق ایران، با ارائة گاز ایران به اتحادشوروی، سعی بر دستیابی به صنایع ذوب آهن در ایران داشت، شاهد بودیم که غرب از ورود «دلارهای نفتی» ایران به بازار شرق جلوگیری کرد، و ایران از طریق «پیش‌فروش» گاز کشور توانست هزینة راه‌اندازی ذوب‌آهن اصفهان را تأمین کند.

ولی امروز شرایط همانطور که در بالا آمد تغییر کرده، غرب اگر هم این تمایل را از خود نشان دهد که در برابر توانمند شدن اقتصاد روسیه، چین و یا هند، قصد ایجاد موانعی را دارد، در عمل نمی‌تواند این «اشکال‌تراشی‌ها»‌ را از نظر راهبردی و خصوصاً نظامی و ایدئولوژیک «توجیه»‌ کند. این امر که، ورود شرق به بازار جهانی، «روندی» که امروز شاهد آن هستیم، چه بازتاب‌هائی از نظر ژئوپولیتیک در سطح جهانی خواهد داشت، مطلبی است که می‌باید در سال‌های آینده مورد بررسی قرار گیرد. ولی به صراحت می‌توان گفت که بر خلاف ایدئولوژی عنوان شده از جانب محافل غربی، نه تنها جنگ «اقتصادی» تمام نشده، که حتی «جنگ» برای اقتصاد نیز، همانطور که در عراق شاهدیم هنوز به پایان نرسیده است.

مورخان معتقدند که، در تاریخ بشر، جنگ میان ملت‌ها همیشه ریشه‌هائی اقتصادی داشته. ‌ به طور مثال جنگ ایران در دوران هخامنشیان، با ملت‌های ساکن یونان فعلی و سواحل ترکیة امروز، به دلیل اعمال نظارت بر آبراه‌های دریای مدیترانه بوده، و بعدها شاهدیم که ملت ایران به طور کلی اشراف بر مدیترانه را از دست می‌دهد، و در یک عقب‌نشینی تاریخی سعی می‌کند که نظارت خود را بر بین‌النهرین حفظ کند، و امروز، جغرافیای سیاسی جهان به ما یادآوری می‌کند که نظارت ایران صرفاً بر نیمی از بین‌النهرین هنوز دست نخورده باقی مانده است. اگر از این روند قصد القای یک «عقب‌نشینی» تمام و کمال از تمدن ایرانیان در برابر حاکمیت‌های ماورای مدیترانه‌ای منظور نظر نیست، یک امر را می‌باید در هر حال گوشزد کرد، و آن اینکه، «اقتصاد راهبردی» نه تنها از دیرباز ـ دوران هخامنشیان ـ مسیر اصلی حرکت‌های سیاسی و نظامی را تعیین می‌کرده‌ که امروز، در هزارة سوم، اینترنت و فضا هم همان اصول در واقع راهنمای سیاستگذاران جهان هستند. و دیدار وزیر خزانه داری آمریکا از چین را در همین راستا می‌توان تحلیل کرد.

دیدار وزیر خزانه‌داری آمریکا از چین دلایل بسیار گسترده‌ای دارد. در چارچوب صرفاً اقتصادی، مسئلة برابری ارز چین و آمریکا مطرح می‌شود، ولی به طور خلاصه می‌توان گفت که در چارچوب مسائل تجاری نیز، امروز 41 درصد از کسری موازنة تجارت خارجی کشور آمریکا، در برابر چین است. و با در نظر گرفتن اینکه آمریکا ثروتمندترین کشور جهان به شمار می‌رود، به صراحت می‌توان دید که این بدهی «اقتصادی» در برابر چین تا چه حد می‌تواند عظیم باشد، و در سیاستگزاری آمریکا تا چه اندازه کلیدی. چین در میان کشورهای جهان، امروز بزرگ‌ترین «ذخیرة» ارزی به دلار را در اختیار دارد، و با کوچک‌ترین حرکتی پکن می‌تواند بر اقتصاد آمریکا تأثیرات فوق‌العاده نگران کننده ایجاد کند؛ البته می‌توان مطمئن بود که «روابط» به صورتی شکل گرفته، که چنین اقدامی از طرف پکن موضع چین را نیز همزمان متزلزل کند.

ولی «واقعیات» دیگری نیز در میان است: حضور ارتش آمریکا در عراق، حضوری که نه تنها «اطمینان‌بخش» نیست، که به صراحت «بحران‌ساز» نیز شده، بر مناطق نفتی خاورمیانه تا سال‌ها تأثیرات سوء بجای خواهد گذاشت. و این نیز دلیلی دیگر جهت حضور وزیر خزانه‌داری آمریکا در پکن! چرا که چین جهت دستیابی به منابع انرژی نفتی و گازطبیعی اگر نتواند بر حوزه‌های موجود در خلیج‌فارس تکیه کند، می‌باید الزاماً به روسیه روی آورد، «صورت‌بندی‌ای» که در شرایط فعلی شاید وزیر خزانه‌داری آمریکا سعی دارد رهبران چین را از آن منصرف کند. در واقع «صورت‌بندی» اقتصادی جدیدی که در ارتباط با چین در حال شکل‌گیری است، به صراحت واشنگتن را نگران کرده. دلارهای تأمین شده به دلیل صادرات وسیع کالاهای چینی به بازارهای آمریکا، اینک جهت تأمین سوخت نه به جانب دولت‌های دست‌نشاندة غرب در منطقة خلیج‌فارس، که مستقیماً به سوی خزانة دولت روسیه حرکت خواهد کرد. این «صورت‌بندی» یکی از عمده‌ترین راهبردهای نوین «اقتصادی»‌ پس از پایان «جنگ‌سرد» است، و باید دید که دولت جرج بوش که با اشغال نظامی عراق سعی در وارونه کردن این روند اقتصادی داشته، اینک در برابر منافع قدرت‌های عمدة جهانی، تا چه حد می‌تواند ابتکار عمل را در دست واشنگتن حفظ کند.




۹/۲۲/۱۳۸۵

غریق و تخته‌پاره!



تغییر مواضع انگلستان در مورد ایران، اینروزها تقریباً به صورت «هفتگی» انجام می‌پذیرد! چند روز پیش بلر خواستار تماس با ایران و پیروی از راهکارهای «گروه تحقیق عراق» در آمریکا می‌شود، یعنی از مذاکره با ایران و سوریه حمایت می‌کند. و روزی دیگر، به شدت به دولت ایران حمله کرده، تمامی مشکلات منطقه را به گردن دولت جمکران می‌اندازد! این دستپاچگی، بازتاب مستقیم همکاری بی‌قید و شرط انگلستان با سیاست کاخ‌سفید در مورد بحران عراق است، و اینک که سیاست جرج بوش در عراق و افغانستان به گل نشسته، بلر حکایت غریقی را دارد که می‌خواهد به هر طریق ممکن از مرگ محتوم خود پیشگیری کند! ولی در جهان سیاست، قایق‌های نجات، از آنگونه که در «فیلم‌های» سینمائی ناگهان در افق سر و کله‌اشان پیدا می‌شود، وجود خارجی ندارند. بلر وارث تاریخچه‌ای است که بر شانه‌های حزب فروپاشیدة کارگر سنگین‌تر از آن است که بتواند هر روز «سیاستی» نوین اتخاذ کند.

بلر، در شرایطی به مقام نخست‌وزیری دولت بریتانیا دست یافت که پس از سال‌ها سوءسیاست محافظه‌کاران، نیروهای پیشرو نه تنها در انگلستان، که در سراسر اروپا آغاز حکومت حزب کارگر در انگلستان را به دقت زیر نظر داشتند؛ سقوط امپراتوری شوروی و تغییرات بنیادین در اروپای استالینیستی، در واقع برای بسیاری از نیروهای پیشرو در بطن اروپا، فقط «آغاز» کار بود! «آغازی» که در هنگام دستیابی حزب کارگر انگلستان به قدرت، می‌بایست اروپا را در مسیری کاملاً نوین به پیش می‌برد. ولی این «مسیر»، آن نشد که این گروه‌ها در انتظارش بودند، و زهی خیال باطل! اروپای آقای بلر، همانطور که از آغاز دیدیم هیچ ارتباطی با «آوانگاردیسم» فرضی نیروهای پیشرو نداشت. عملکرد حزب‌کارگر، در دوران بلر، در واقع «تأئیدیه‌‌ای» بود، بر نظریه‌ای که سال‌ها پیش‌تر از جانب مورخان در مورد چپ اروپا ارائه شده بود؛ بسیاری «مورخان بی‌غرض و بی‌مرض»، چپ اروپا را صرفاً نمایندة سایة شوم سیاست مالی آمریکا بر این قاره می‌دانستند، سایه‌‌ای که وظیفة اصلی‌اش فرسایش قدرت بنیادهای سرمایه‌داری در اروپا، صرفاً جهت گسترش قدرت جهانی آمریکا ترسیم می‌شد.

در دوران حکومت آقای بلر دقیقاً شاهد شکل‌گیری روندی هستیم، که بحث در چند و چون آن مسائل را روشن‌تر خواهد کرد، چرا که، فهرستی کامل از سیاست‌های خانم تاچر، که به دلیل نارضایتی‌های عمومی، اعمال‌شان طی دوران حکومت محافظه‌کاران عملی نبود، در اولین «دستورکار» دولت آقای بلر قرار گرفت، و از قضای روزگار نخستین «سیاستمداری» که پس از «انتخاب» بلر به پست نخست‌وزیری به دیدار ایشان در خانة شماره 10 داونیگ استریت «نایل» آمد، همان خانم تاچر بود! ملی‌کردن مدارس، ملی‌کردن دانشگاه‌ها، سرکوب اتحادیه‌ها، و ... فهرست بسیار بلند بالاتر از آن است که بتوان آنرا در اینجا ارائه داد. در حقیقت، این رخداد را می‌توان چنین خلاصه کرد: حزب کارگر، که طی دوران جنگ سرد نقش همکار ایالات متحد در فروپاشی سرمایه‌داری انگلستان به نفع واشنگتن را بازی می‌کرد، اینک که خطر «کمونیسم» جهانی از میان رفته بود، مأموریت جدیدی در خیمة سرمایه‌داری آمریکا برای خود دست و پا کرده: «پیشکاری سیاست آمریکا در مقام رقیب حزب‌ محافظه‌کار!»

در همین راستا، ارائة راه‌کارهای نوین «چپ»، در دوران آقای بلر، عملاً جای خود را به ارائة سیاست‌هائی جهت دنباله‌روی هر چه بهتر و پایه‌ای‌تر از سیاست واشنگتن داد. به طور مثال، این همگامی «سیاسی»‌ مطلق با واشنگتن بجائی رسیده که امروز در طیف‌های مختلف سیاسی در کشور بریتانیا هیچ حزب و گروهی را نمی‌یابیم که عملاً و به صورتی اصولی با «جنگ عراق» مخالفت کند! این «اجماع» مضحک، در مملکتی که بنا بر آمار صریح، اکثریت بالائی از شهروندان آن با این «جنگ» اصولاً مخالف‌اند، یک تفسیر خواهد داشت: حزب کارگر، حزب محافظه‌کار و دیگر تشکیلات سیاسی در بطن جامعة انگلستان در حال فروپاشی‌اند! این احزاب و تشکیلات میان منافع «محفلی» و «بنیادین» خود و «افکار عمومی» قادر به ایجاد ارتباط اندام‌وار نیستند. و در حکومتی که اتخاذ سیاست‌ها، هر چند در ظاهر، نتیجة مراجعه به آراء عمومی معرفی می‌شود، این وضعیت قابل دوام نخواهد بود.

ولی مشکل اروپای غربی به هیچ عنوان به مسائل انگلستان محدود نمی‌شود. شاهدیم که در کشور فرانسه نیز، حزب سوسیالیست ـ همزاد سیاسی و مباشر حزب‌کارگر ـ در موضعی بسیار «مسخره»، اگر نگوئیم خطرناک قرار گرفته. این حزب که بنا بر «فرض» چپ‌گرائی، می‌بایست با جنگ عراق مخالف باشد، اصولاً جبهه‌گیری مشخصی در این مورد نمی‌کند؛ در بطن این حزب، برخی جبهه‌گیری‌ها حتی در چارچوب دفاع از «دمکراسی» عراق نیز پیش رفته‌اند! در عوض، وظیفة مخالفت با جنگ را دولت راست‌گرای ژاک شیراک بر عهده گرفته! در انتخابات گذشتة ریاست جمهوری در فرانسه نیز، حزب سوسیالیست تعمداً، و به دلیل معرفی نامزدهای متعدد انتخاباتی چپ‌گرا، و تقسیم آرای چپ، کاخ ریاست جمهوری در فرانسه را در شرایطی به ‌راست افراطی «هدیه» کرد، که اکثریت مطلق مردم فرانسه به چپ‌ رأی داده بودند! این نوع «بازی‌های» نوین سیاسی، هنوز هم ادامه دارد، و خانم رویال، که به دلایل بسیار زیاد از شانس بالائی جهت پیروزی در انتخابات آیندة ریاست جمهوری فرانسه برخوردار است، اینروزها با اظهارات «عجیب»‌ و «غریب» در واقع، در حال کندن قبر حزب ‌سوسیالیست در چند ماه آینده است!

چپ اروپا، همانطور که ملاحظه می‌شود، اینک خود را مباشر نزدیک ایالات متحد به شمار می‌آورد، و به دلیل فروپاشی کمونیسم، دیگر ارائة مدل‌های «سوسیالیسم غربی» جهت مشغول نگاه داشتن شهروندان به بحث‌های «شیرین» سوسیال‌دمکراسی را الزامی نمی‌داند. حملة شدید تونی بلر به ایران، حمله شدید رویال به ایران، در شرایطی که جرج بوش جهت ارائة راهکارهای نوین، و در رأس آنان مذاکره با ایران و سوریه، از طرف کنگره و محافل مختلف در آمریکا تحت فشار قرار دارد، ولی تمایلات اساسی خود را به دلیل درگیری مستقیم آمریکا در جنگ نمی‌تواند آشکارا عنوان کند، نشان می‌دهد که جناح‌هائی در غرب قصد آن دارند که «الگوی» پیشنهادی راست‌گرایان افراطی و مذهبی آمریکا ـ دارودستة بوش ـ را تبدیل به ارابة جنگی سیاست آیندة اروپا کنند! اروپائی که دست در دست آمریکا اینک یک بار دیگر قصد نشان دادن حمایت‌های مالی و راهبردی از «مجاهدین خلق» را به نمایش می‌گذارد. سازمانی که به جرأت می‌توان گفت، به دلیل عملکردها و برخوردهای «آمرانه‌اش» با مسائل، طرفداران و کادرهایش، و به دلیل وابستگی‌های سیاسی به دین اسلام، مشکل می‌تواند در هنگام جایگزینی یک حاکمیت تمامیت‌خواه مذهبی، یک آلترناتیو معتبر به شمار آید!

خارج از اشتباه مسلم جناح جرج بوش، و دوستان اروپائی‌اش در مورد سیاست‌های منطقه، و کشور ایران ـ که شامل حمایت از سازمان مجاهدین خلق نیز می‌شود ـ در بطن اروپا دو مسئله هنوز بی‌جواب مانده. نخست مسئلة شهروندان، و سپس نقش سیاست‌های قدرتمند نوینی که در سطح بین‌المللی اینک در حال شکل‌گیری‌اند. «شهروند» اروپای غربی را، همچون دیگر مناطق جهان می‌توان فریفت؛ با یک تفاوت، دوران فریب در مورد شهروند اروپای غربی آنقدرها که سیاستمداران دوست می‌دارند، «درازمدت» نیست. ولی این «فریب» نمی‌تواند شامل حال سیاست‌های نوینی شود که از مسکو، تا پکن و دهلی‌نو، بر محور فروپاشی اتحاد شوروی در حال شکل‌گیری هستند. کشور ایران در حال حاضر ناچار است که موضع خود را در بطن همین سیاست‌های نوین جایگیر کند، چرا که اصل «همجواری» جغرافیائی امروز بیش از پیش بر روابط سیاسی و اقتصادی سنگینی خواهد کرد. شاهدیم که در چند روز گذشته، تلاش دولت ایران جهت نزدیک شدن به «اروپا» ـ تشکیل همایش نمایشی «هولوکوست» نیز در همین راستا قرار می‌گیرد ـ با چه واکنش شدید و منفی‌ای از جانب دولت‌های اروپائی روبرو شده. این امر می‌تواند نشانة عدم رضایت مسکو نیز قلمداد شود؛ ظاهراً، مسکو از این «بازی» جدید تهران به هیچ عنوان راضی نیست. و اروپا، حتی در مقام «مباشرچی‌گری» آمریکا نیز دستش بیش از این‌ها زیر سنگ سیاست مسکو است. در واقع مسکو را نمی‌توان به این صورت فریب داد، که شاخه‌ای از سیاست واشنگتن در اروپا ـ حزب سوسیالیست و حزب کارگر ـ تهران را تحت عنوان نوعی برخورد «غیرآمریکائی‌» تحت حمایت سرمایه‌داری غربی قرار دهد. جیغ و فریادهای اخیر تونی بلر بر علیة ایران، فقط می‌تواند نشانة وحشت وی از «تهدیدی» باشد که جدیداً از مسکو به گوش می‌رسد.





۹/۲۱/۱۳۸۵

آخرین قاطر!


باز هم سخن از «انتخابات» است. انتخاباتی دیگر! انتخاباتی جدید! ‌ ولی از حق نباید گذشت، در میان خیل ده‌ها روند انتخاباتی‌ که پس از غائلة 22 بهمن، فضای سیاسی و اجتماعی ایران را در ‌نوردید، این یک، از ویژگی‌ اساسی برخوردار است: اینبار جهت فریب هر چه بهتر افکار عمومی، و فرستادن «جماعت‌ساده‌لوح» به پای صندوق‌های مارگیری رهبر فرزانه، فاشیست‌ها در برابر هم «صف‌آرائی مجازی» هم کرده‌اند! در اینکه «انتخابات» چه می‌باید باشد، کمتر سخن گفته می‌شود، ولی تا بخواهید در مورد اینکه «انتخابات» فی‌نفسه بسیار «خوب» است، و اینکه شرکت در «انتخابات» بسیار عمل پسندیده‌ای است، صدها مقاله و «توضیح‌المسائل» برایمان قلمی کرده‌اند. شاید ملت ایران از جمله ملت‌هائی در جهان باشد که، طی 28 سال گذشته بیشترین زمان ممکن را پای صندوق‌های رأی تلف کرده؛ می‌گوئیم «تلف» کرده، چرا که نه این «مضحکه‌ها» را می‌توان در مفهوم واقعی «انتخابات» تلقی کرد، و نه «نتیجة»‌ این رأی‌گیری‌ها اصولاً از «صحت» و «صلاحیت» برخوردار است. حتی اگر بخواهیم نتیجة انتخابات اخیر «ریاست جمهوری جمکران» را به نوعی، «ندائی مردمی» به شمار آوریم، «ندا» کاملاً رسا، بی‌عیب و بی‌نقص بود: گورتان را کم کنید! این بود پیام ملت! حالا اگر بعضی‌ها در جمع این «حاکمان»، چون به جمع مطربان راه‌شان ندادند «آخوند» شده‌اند، و با وجود تمامی «فراخی‌های» لازم، این «گشادگی‌» شامل لاله‌های گوش‌شان نمی‌شود، و «بنا به مصلحت» محافل استعماری، گوش بر این «ندای ملت» مسدود کرده‌اند، تقصیر از ما نیست! چرا که، فریاد پرطنین ملت، حتی کرهای مادرزاد را هم از خواب خرگوشی بیدار کرد.

هر چند نویسندة این وبلاگ اصولاً به «صحت» و درستی «نتایج» این رأی‌گیری‌ها که از طرف چنین حکومت فاسد و خودفروخته‌ای اعلام می‌شود هیچ اطمینانی ندارد، و خوب می‌داند که در بساط‌ این حکومت حتی اگر مصلح‌هائی پنهان شده باشند که تا به حال به زیارت رخسارشان نائل نیامده‌ایم، ندانم‌کاری و توطئه علیة منافع ملی، در این بساط اصلی است کلی. آنچه در بالا آمد صرفاً جهت جوابگوئی به قشری بود که هنوز قلم‌ در کاغذپاره‌های‌شان، همچون صفحه‌های 33 دور قدیمی، خط افتاده‌، و مرتب می‌نویسند: «انتخابات»، «انتخابات»!

و بسی تأسف که، فقط صفحة اینان نیست که «خط» افتاده، چرا که امروز، شیادی که چندین سال پیش، با هزاران قول و قرار و مردم‌فریبی‌های شرم‌آور، هیکل مفلوک‌اش را از صندوق‌های رأی‌گیری حکومت اسلامی، تحت عنوان ریاست دولت بیرون کشیدند، در مصاحبه با ایسنا، خبرگزاری محبوب و مورد اطمینا‌ن‌اش می‌گوید:

«[..] نگذاريم سليقة اقليت حاكم شود[...]»

بله، سخن بسیار بجائی است. ما هم از قضای روزگار کاملاً به همین اصل معتقدیم. ولی فکر می‌کنیم که در این زمینة ویژه، بجای «حرافی» می‌باید در «عمل»، و زمانی که از موضع «مشروع» حکومتی برخوردار هستیم، شکرخوری‌های مناسب را صورت دهیم. نه زمانی که گوشة گود سیاست چهارزانو کنار «رهبرفرزانه» می‌نشینیم و همه روزه چائی شیرین میل می‌کنیم. نه تنها از چند سال پیش که ایشان به حکم «استعمار» سکان کشتی شکستة «اسلام حکومتی» را در چنگال‌شان گرفتند، که از همان روزهای نخستین، عملکرد این «سیدشیاد»، که چون دیگر همکاران و هم‌قطارانش «واعظ غیرمتعظ» هم هست، درست در مسیر عکس همین «اصل» قرار می‌گیرد. چرا که درست چند ماه پس از حاکم شدن حکومت «عدل الهی» در 22 بهمن، آنزمان که «ساده‌لوح‌ها» و «ضدامپریالیست‌های» حرفه‌ای خوب دریافتند که اینبار «استعمار» چه چوب کلفتی توی آستین ملت چپانده، این «حکومت» جز برای توده‌ای‌ها،‌ ساواکی‌ها و آخوندجماعت، چیزی جز «حکومت اقلیت» بر اکثریت نبود، اکثریتی که هنوز هم از پایه و اساس با این حکومت مخالف باقی مانده‌. ولی شاهدیم که «سیدشیاد» در همین حکومت «اقلیت»، وزیر و مشاور ریاست جمهور شدند، و صدها پست و منصب هم گرفتند، و به نظر می‌آید تا زمانی که لطف و مرحمت ارتش آمریکا شامل حال ایشان و دوستان‌شان شود، درب این طویلة «الهی»، حداقل تا آنجا که به منافع حضرتشان مربوط می‌شود، بر همان پاشنة 28 سال پیش خواهد ‌چرخید. پس به ایشان و همکاران عمامه‌ای و کلاهی‌شان «توصیه» می‌کنیم، قبل از آنکه «درب» این طویله را «ملت به جان آمده» توی دهانش بکوبد، چمدان صاحب مرده‌اش را ببندد، و گورش را گم کند، برود بغل دست پهلوی‌ها در ساکرامنتو، لندن، یا جهنم درة دیگری، و این ملت را از شر «فرهیختگی‌های» اجباری و فصلی‌اش خلاص کند!

حقیقت‌اش را بخواهید نمی‌دانم چرا هر وقت سخن از این «حکومت»، و یا آن «حکومت» می‌شود، به یاد «طویله» می‌افتم. حتماً حکمتی دارد! و امروز که سالروز 21 آذرماه هم هست، شاید بهتر باشد کمی از دلاوری‌های اولاد «میرپنج» گفته باشیم. همانطور که پیرترها به یاد دارند، و جوان‌ترها حتماً‌ شنیده‌اند، در دوران پهلوی‌ دوم روزی داشتیم به نام 21 آذرماه! از آن روزها که در مورد رخدادهای تاریخی‌اش همچون واقعة کربلا، حضور جبرئیل در غار حراء، و بیماری زین‌العابدین، کسی حق سئوال و جواب نداشت. در این روز «باشکوه» واقعة بزرگی رخ داده بود: «آذربایجان به دامان مام وطن بازگشته بود!» البته پس از آنکه اعلیحضرت، با ارتش شاهنشاهی‌ پدر دمکرات‌ها را در آورده بودند! و به قول خودشان، «پیشه‌وری و کسانی را که با او شراب می‌خوردند از کشور اخراج کردند!» همانطور که ملاحظه می‌شود، شرابخواری در هر حال در این مملکت «حرام» است.

یکی از همین 21 آذرها بود که، با خانواده به مسافرت رفته بودیم. به شهری کوچک در مرکز ایران. و از آنجا که آنروزها سینما، تلویزیون و اینترنت در دسترس مردم نبود، ملت برای دیدن رژة نظامی 21 آذر از سر و کلة هم بالا می‌رفتند. آنروزها دیدن رژة 21 آذر، مثل تماشای فیلم «امیرابراهیمی» بود؛ همه می‌خواستند این «رژه» را ببینند ـ البته دوستی با اصرار زیاد فیلم منتسب به امیرابراهیمی را برای من آورد، و وقتی نگاه کردیم، چیز زیادی دستگیرم نشد! فقط پس از پایان «فیلم» از طرف پرسیدم، «تخت‌ها در ایران اینقدر باریک شده‌اند؟» طرف نگاهی به من کرد، و به تأسف سری تکان داد و رفت. نمی‌دانم حتماً انتظار یک سخنرانی «فلسفی» داشت، یا یک «تحلیل اجتماعی»، در هر حال بنده انتظارات‌شان را گویا نتوانستم برآورده کنم. بگذریم برگردیم سر فیلم اصلی خودمان ـ رژة 21 آذر!

در آن شهر کوچک که مثل همة شهرهای آنروز، یک میدان پهلوی داشت و یک شعبه بانک صادرات، یک عکس 7 یا 8 متری از اعلیحضرت با لباس نظامی نقاشی کرده بودند و در میان همان میدان برافراشته بودند. از یک طرف سربازان وارد میدان شده، از جلوی تمثال اعلیحضرت رژه می‌رفتند و از طرف دیگر از میدان خارج می‌شدند. «ملت» هم مثل گنجشک‌ها و کلاغ‌هائی که وقت غروب، روی درخت‌ها جمع می‌شوند، از در و دیوار بالا می‌رفتند، همة شهر منتظر رژة «ارتش شاهنشاهی» بود. به ما هم که مثلاً «غریبه» بودیم،‌ خیلی احترام گذاشتند، و درست در مقابل عکس اعلیحضرت، روی پشت‌بام یک ساختمان دولتی همه‌مان را جا داده بودند. خوب به یاد دارم که چشم‌های شاه درست توی چشمای من بود، نقاش هم کم لطفی نکرده بود، یک جفت چشم‌ درشت و خطرناک نقاشی کرده بود، از همان چشم‌ها که بعداً برای حاج‌روح‌الله هم کشیدند. ما بچه‌ها هم از این همه «عظمت»، و اینهمه جمعیت حسابی جا خورده بودیم.

باد خنکی می‌آمد، که نیروهای موتوریزة ارتش شاهنشاهی وارد میدان شدند. و روی هر کدام از این «کامانکارها» یک افسر، که بعداً بعضی‌هاشان ارتشبد شدند، و وقتی حاج‌روح‌الله آمد فرار کردند، ایستاده بود. و در مقابل تمثال اعلیحضرت، به قول خودشان، «تلق! می‌زد بالا». صحنة جالبی بود، درست مثل داستان «جنگ و صلح» تولستوی شده بود! ولی در آخر رژه، یک گروهان بزرگ در میان این نظامیان، از همه بیشتر جلب توجه مردم شهر را کرد: گروهان «قاطرهای» سفید و گردن کلفت! که روی هر کدام چند جعبه فشنگ، و یک تیربار هم گذاشته بودند. شهرستانی‌های از همه جا بی‌خبر، که قدر این «افسرها» را نمی‌دانستند، در عوض قدر قاطرهائی به این گردن کلفتی را خوب می‌دانستند، و با دیدن این قاطرها جمعیت به جوش و خروش آمده بود. انسان احساس می‌کرد که شنبه بازار است و جماعت در حال معاملة احشام‌. ولی این قاطرها،‌ که هر کدام افسارشان در دست یک درجه‌دار بود، و به فاصله چند متر پشت سر هم وارد میدان می‌شدند، معلوم نبود به چه دلیل، درست در مقابل تمثال اعلیحضرت همان کاری را می‌کردند که بعدها امام برای ملت ایران کردند. یک‌بار، دوبار، سه بار! نخیر، به تدریج در مقابل تمثال اعلیحضرت فضولات فراوانی جمع شده بود، و مردم سادة شهرستانی هم نه از روی حساب‌های سیاسی که از روی سادگی، پچ پچ‌کنان خنده سر داده بودند، که آخرین قاطر وارد میدان شد، و درجه‌دار مربوطه که با دیدن این صحنه‌ها خون وطن‌پرستانه و شاه‌دوستانه‌اش به شدت به جوش آمده بود، سعی داشت که هر چه زودتر قاطر را از برابر تمثال اعلیحضرت رد کند، ولی قاطر حیوان چموشی است و لج کرده بود، و درست در مقابل تمثال «مقدس» شروع کرد به عرعر و جفتک انداختن. و درجه دار را هم با هر حرکت سر به این ور و آن ور پرتاب می‌کرد، جماعت هم با دیدن این صحنه دیگر «خجالت» را کنار گذاشتند و شلیک خنده سراسر میدان پهلوی را گرفته بود، فکر می‌کنم تنها کسی که نمی‌خندید خود اعلیحضرت بود، که همانطور زل زده بود توی چشم‌های من! آخر سر با کمک چند درجه‌دار دیگر قاطر را جمع و جور کردند، و از آنطرف به سلامت بردند به سرطویلة مرکزی. از همان روزها، نمی‌دانم چرا این خاطره در ذهن من با «سیاست» مملکت‌مان عجین شد، و آنچه در بالا گفتم از همینجا می‌آید: «آن حکومت و این حکومت همیشه مرا به یاد طویله می‌اندازند!»




۹/۲۰/۱۳۸۵

جایگاه واقعی دانشگاه!


بی‌اغراق، در کنار دیگر تمدن‌های کهن تاریخ بشر، تمدن یونان از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. در میان دانش‌پژوهان و دانشجویان، در میان محققان و مورخان، آیا کسی را می‌توان یافت که، طی دوران تحقیق و تحصیل، یا نگارش و تفحص، با دستاوردهای این «کهن‌سرزمین» برخوردی نداشته باشد؟ مسلماً خیر. یونان و ویژگی‌های این کشور، خصوصاً‌ نقش فراگیر و تعیین‌کنندة این سرزمین در آنچه می‌باید «پایه‌گذاری» تفکر بشری نامید، بی‌تردید فراگیرتر از آن است که بتواند با بی‌مهری رو به رو شود. با اینهمه، این گهوارة تمدن بشری در سال 1967، به دامان توطئة کودتائی آمریکائی فرو افتاد؛ این کودتای ننگین در واقع بر 30 سال درگیری جناح‌های چپ و راست یونان، «فرضاً» نقطة پایان گذاشت. و به این ترتیب بود که، آمریکا با کودتائی خونین، یونان، این «سرفصل» تاریخ بشر را نیز به نکبت و ادبار وجود خود آلود.

ولی این کودتا ریشه‌هائی دارد که، در بررسی چند و چون آن نمی‌توان آنان را نادیده گرفت. پس از پایان جنگ دوم جهانی و در گیرودار «جنگ‌سرد»‌، در سال 1949 بود که، راستگرایان با حمایت مستقیم ارتش ترکیه و ایالات متحد، ‌ بر جنبش چپ در یونان نقطة پایان گذاشتند؛ حزب کمونیست از این تاریخ به بعد در یونان «غیرقانونی» اعلام شد، و سازمان‌های جاسوسی غربی زمینه‌های لازم جهت کشاندن یونان به دامان سازمان ناتو را فراهم آوردند. ولی این موضع‌گیری‌ها نتوانست بر مخالفت یونانیان با سیاست‌های دیکته شده از جانب ارتش ترکیه و آمریکا نقطة پایان گذارد. آمریکا جهت «تحکیم» پایه‌های حاکمیت خود، نهایتاً مجبور شد دست به «کودتا» بزند. و همانطور که پس از کودتای 1332 در ایران شاهد بودیم، در سال 1967، پس از کودتای یونان نیز، همزاد یونانی «ساواک» به همراه شیوه‌های «مرضیة» این تشکیلات از طرف آمریکائیان برای شهروندان اینکشور به «ارمغان» آورده شد.

در این مختصر مجالی برای بازگو کردن، تاریخچة کودتای سرهنگ‌های یونان نداریم، ولی یک اصل را می‌باید متذکر شد و آن اینکه، طی 7 سالی که اینکشور تحت سلطة حکومت کودتا دست و پای می‌زد، و دولت مضحک «سرهنگ‌ها»،‌ بر فرهنگ این سرزمین حاکم شده بود، همچون نمونة حکومت امروزی ایران، شاهد حاکمیت فرهنگی «مبتذل»، «زن‌ستیز» و «مسخره» بر جامعة یونان هستیم. این فرهنگ «مبتذل دولتی» از سوئی دست در دست کلیسای ارتودکس داشت، و از جانبی موجودیت‌اش را مدیون همکاری‌های صمیمانة «زباله‌های» نازی‌ها و فاشیست‌ها در جامعة یونان بود، و با فرهنگ یونان چنان کرد که امروز مورخان و جامعه‌شناسان، ضربات «فرهنگ‌کش» این حکومت را عملاً بر اندام ملت یونان غیرقابل جبران می‌دانند.

نخستین قربانی این کودتا بنیاد سلطنت بود. پادشاه یونان، که به دلیل برخورداری از مواضعی قانونی امکان مقاومت در برابر کودتا را ‌داشت، به دلیل حمایت از این کودتا، پس از بازگشت کشور به شرایط عادی، در رفراندوم سال 1974، با تکیه بر آراء عمومی از سلطنت خلع و از کشور اخراج شد. به این ترتیب بنیاد سلطنت به عنوان یک «بنیاد اجتماعی» در اینکشور از میان برداشته شد. از طرف دیگر، ریاست گروه کودتاچیان را سرهنگی به نام «جورجوس پاپادوپلوس» بر عهده داشت. این «شخصیت» افسانه‌ای، از دوران جوانی عملاً در خدمت فاشیست‌ها بود، و حتی زمانی که موسولینی کشور یونان را اشغال کرد و بعدها ارتش آلمان نازی پای به خاک یونان گذاشت، «پاپادوپلوس» به بهانة حضور چپ‌گرایان در جنبش «مقاومت یونان»، به خدمات صمیمانة خود در وزارت دفاع تحت نظر فاشیست‌ها و نازی‌ها ادامه داد! نتیجة همکاری‌های «پاپادوپلوس» به عنوان عضو برجستة نیروهای نظامی کشور با «فاشیسم»، ‌ و سپس رهبری کودتای آمریکائی، آن شد که ارتش یونان، که بر سابقه‌ای تاریخی در مبارزه با نیروهای اشغالگر خارجی ـ ترک‌ها، روس‌ها، اطریشی‌ها و ... ـ تکیه داشت و در میان مردم کشور از محبوبیت و حسن شهرت برخوردار بود، عملاً «بی‌آبرو» شود. ارتش یونان از این «رسوائی» دیگر سر بر نیاورد و برنخواهد آورد، و بنیاد ارتش عملاً در صحنة اجتماعی همتراز با «کودتاچی‌گری» قرار گرفت!

یونان امروز یکی از کشورهای عضو «اتحادیة اروپا» است، ولی این جامعه به زحمت می‌تواند بر مرده‌ریگ فاشیسم سرهنگ‌ها، در بطن فرهنگ اجتماعی خود فائق آید. حال اگر به جامعة ایران نگاهی بیاندازیم، نتیجة 80 سال حاکمیت استعماری و فاشیستی را چگونه باید ارزیابی کرد؟ بر خلاف آنچه حواریون «امام» در بوق و کرنا می‌کنند، بنیاد سلطنت در ایران نه به دست حاج‌روح‌الله، که به دست «میرپنج» از میان رفت. این بنیاد جای خود را به یک خانوادة بی‌ریشه و بی‌فرهنگی داد که صرفاً «مدعی» تاج سلطنت بودند، و از ویژگی‌های یک «سلطان» کاملاً بی‌بهره. پس از پنجاه و چند سال حاکمیت «غیرمشروع» این خانواده و وابستگان‌شان بر احوال مملکت، زمانی که سیاست خارجی مناسب تشخیص داد، «مضحکه‌ای» که به غلط نام «سلطنت»‌ به خود گرفته بود، با کودتائی دیگر جایگزین شد، و یک روحانی نیمه‌دیوانه، اعلام حکومت «عدل‌الهی» کرد! با این عمل، «مشروعیت» بنیاد مذهب شیعة اثنی‌عشری نیز همزمان فروپاشید. و با محاکمة مراجع تقلید این «مذهب» در برابر دوربین‌های تلویزیونی، به دلیل مخالفت با «روح‌الله خمینی»،‌ دیگر اعتباری برای بنیاد «مذهب» نیز باقی نماند. و این داستان تأسفبار همچنان ادامه دارد؛ معلوم نیست حضور واقعی مردم در صحنة سیاست کشور کی می‌باید آغاز شود؟

همگان شاهد بودیم که دیروز، رئیس دولت آخوندک‌ها، مردکی بی‌هویت و بی‌شخصیت به نام احمدی‌نژاد، تحت عنوان ایراد بیاناتی برای دانشجویان پای به دانشگاه گذاشت. این حکومت از پیش می‌دانست که با صحنه‌سازی‌هائی که قبلاً‌ در مورد فضاهای تحصیلی و ادامة تحصیل افراد صورت گرفته، حضور این مردک در صحنة دانشگاه «تشنج» خواهد آفرید. در واقع، احمدی نژاد به دانشگاه رفت تا همین «تشنج» اجتماعی را ایجاد کند. وظیفة واقعی این فرد، دقیقاً همان است که مشاهده کردیم و اشتباه نکنیم، «دانشجوئی» در کار نیست؛ آنان که «تشنج» می‌آفرینند، از همکاران و همیاران همین مردک هستند، و چه بسا که در صندوق‌های رأی برای «ریاست جمهوری» وی عضو گروه‌های تقلب و رأی‌سازی هم بوده‌اند. اصل کلی در جامعه‌ای که قرار است در بطن فاشیسم درگیر بماند، همان حاکم نگاه داشتن «تشنج» در روابط اجتماعی است. شهروند ایرانی می‌باید از خود بپرسد که، دانشگاه کی می‌باید به «دانشجو» و به «دانشگاهی» تحویل داده شود؟ کی می‌باید «انقلابی‌ها» و «ضدانقلابی‌های»‌ حرفه‌ای که کاری جز ایجاد تشنج در محیط‌های دانشگاهی ندارند، به دست دانشجو، به دست استاد، به دست مردم و شهروندان واقعی این مملکت از دانشگاه‌‌ها به زباله‌دانی‌هائی انداخته شوند که جایگاه واقعی‌شان است؟

احمدی‌نژاد، دوستان و دشمنان‌فرضی‌‌اش بهتر است میدان دیگری برای «جنگ» خود بیابند، و برای این جنگ هم سیاهی‌لشکرهائی دیگر، جز دانشجو. آیا دانشگاه می‌باید میدان جنگ یک مردک بی‌مسئولیت شود که معلوم نیست با چه «خیمه‌شب‌بازی»، به دست آمریکائی‌ها از صندوق‌های لعنتی این «دمکراسی مذهبی» بیرون کشیده شده؟


۹/۱۹/۱۳۸۵

سیاه‌بازی «اصلاحات»!



گروهی از حکومتی‌ها، همچنان بر طبل «دمکراسی» به شیوة «جمکران» می‌کوبند، جالب‌تر اینکه، در این گیرودار، بسیاری از بازیگران تئاتر دمکراسی «اسلامی»، تئاتری که اینک زیر نظر مستقیم ولی‌فقیه ـ فردی که اصولاً معلوم نیست از کجا «مشروعیت» حضور در رأس حکومت را به دست آورده ـ صورت می‌گیرد، باورشان شده که می‌توان در بطن یک فاشیسم تمامیت‌خواه مذهبی، «انتخابات» نیز به راه انداخت! امروز، همین «متوهمان» سخن از «شکاف» در میان جبهة «اصولگرایان» به میان می‌آورند، و این جماعت که در شروع تئاتر مسخرة «انتخابات ریاست جمهور» بر گرد «اصول» اساسی و پایه‌ای «اسلام انقلابی»، به قول احمدی‌نژاد، «پای در دایرة قدرت گذاشتند»، امروز جهت باقی ماندن در همان «دایره»، همچون سگ‌های هار به جان یکدیگر افتاده‌اند. اینجاست که می‌باید به نظریة کلی «بازگشائی» فضای سیاسی یک کشور، پس از یک دورة طولانی حاکمیت «فاشیستی» نظری دقیق‌تر بیاندازیم. در تجزیه و تحلیل آنچه می‌گذرد، نیازمند نگاهی نوین هستیم؛ چرا که از روز نخست، به حق، برخورد ملت با این «فضا سازی»، همان عدم همکاری با اجزاء آن بوده، و آن گروه که بر این باور بودند که این «برخورد» صحیح نیست، امروز در استدلال دست‌شان خالی است. هر چند که هنوز برخی اعضای‌شان با حمایت از شرکت در این به اصطلاح «انتخابات»، در ظاهر ابراز می‌دارند که اگر خانه از پای بست ویران شده، برای «نجات» یک طاقه فرش یا یک تخته قالی از زیر آوار، می‌باید حداقل «تلاشی» صورت داد!

نخست می‌باید به صراحت گفت که، «برخورد» این گروه، صرفاً سیاسی است، و به هیچ عنوان نمی‌تواند با «مصلحت‌جوئی» هماهنگی داشته باشد؛ در سیاست، «مصلحت»، نهایت امر «مصلحت محافل» باقی می‌ماند، و گسترش دادن آن به «مردم»، فقط گسترش یک «ابهام»، «مردم‌فریبی» و به زبان ساده «پوپولیسم» است. گروه‌هائی که تحت عنوان «اصطلاح‌طلب» در انتخابات شوراهای شهر شرکت می‌کنند، در واقع، تزئینات و تذهیب روند حکومت مضحک «مهرورزی»‌ هستند. این گروه پیشتر، در دوران خاتمی شیاد، هم در مجلس اکثریت داشت، هم دولت را در اختیار داشت و هم می‌توانست با اندک گوشه‌چشمی شوراها را با خود همراه کند. مردم ایران کور نیستند و می‌بینند که نتیجة 8 سال حکومت شیادان اصلاح‌طلب، منجر به ریاست جمهوری یک «پاسدار» شده؛ طی حکومت «اصلاح‌طلبان»، قانون مطبوعات، قانون جرائم سیاسی، قوانین مربوط به احزاب و فعالیت‌های آنان، آزادی‌های سیاسی و اجتماعی، و هزاران تصویب‌نامه‌ای که نهایت امر وظیفة اصلی دولت همانا به مرحلة اجرا گذاشتن‌شان بود، کاملاً معوق ماند؛ بهانه نیز روشن بود، «نیروهای» اصولگرا مانع انجام کار می‌شوند!

ولی این «نیروهای» اصولگرا چگونه می‌توانند از جایگیر شدن یک «روند» قانونی در بطن نظامی که خود را «مشروع» و قانونی معرفی می‌کند، جلوگیری به عمل آورند؟ تکیه‌گاه اینان، که مسلماً می‌باید تکیه‌گاهی «غیرمشروع» و «غیرقانونی» باشد، کجاست؟ این سئوالات طی 8 سال بی‌جواب ماند، چرا که مأموریت اصلی حکومت خاتمی شیاد، نه «اصلاح‌طلبی»، که فراهم آوردن زمینة کودتا بود. خاتمی خود را بنی‌صدر دوم، و مصدق سوم می‌دید، کسی که می‌باید هم با تکیه بر فرآورده‌های رسانه‌ای کاملاً «مطهر و پاک» باقی بماند، و هر گونه سئوالی پیرامون عملکردهای «ضد و نقیض»، و گاه «خائنانة» دوران حکومت او «ممنوع» اعلام شود، و همزمان می‌باید زمینة به قدرت رسیدن نیروهای «استبدادی» و استعماری جدید را نیز فراهم آورد. خاتمی شیاد، با وجود همکاری تمامی نیروهای غربی، به دلایل بسیار که شمارش آن‌ها مصدع خاطر خواننده خواهد شد، از این عمل «عاجز» ماند. علیرغم صحنه‌سازی‌های کوی‌دانشگاه، علیرغم «مبارزات» پیگیر گروه‌های امنیتی که همراه وی پای در «دایرة قدرت فرضی» گذاشته بودند، و علیرغم همگامی‌ بسیاری از شاخه‌های «اپوزیسیون» در خارج از کشور، خاتمی شکست خورد، و مجبور شد که 8 سال در رأس حکومتی قرار گیرد که عملاً هیچ برنامه‌ای در دست نداشت! ‌

ولی، غرب از آنجا که هنوز در خواب خوش «مبارزات» ضد کمونیستی خود، بر تشکی از پر قو، از این پهلو به آن پهلو می‌چرخد، برنامة کودتا را در هر حال پیاده کرد؛ ولی چه کودتائی! در واقع بهترین گزینه‌ای که سیاست‌های جاری جهانی، به سرمایه‌داری غرب در زمینة سیاستگذاری در ایران ارائه ‌داد ، همان حکومت احمدی‌نژاد شد، یعنی یک «دلقک‌بازی» کامل و بی‌عیب و نقص! اگر امروز گزینة غرب اینچنین «مسخره» و «مضحکه» شده، ما ایرانیان نمی‌باید فراموش کنیم که، اینهمه را از مبارزات ملی و استقلال‌طلبانة خود داریم.

امروز «مهرورزی»، هم در سطح داخلی و هم در سطوح خارجی دست به بحران‌سازی زده. فشارهای اجتماعی این دولت بر شهروندان کشور، فقط برای آن است که به برخی از ایرانیان «ثابت» کند، که بازگشت به «گزینة» خاتمی شیاد و گروه به اصطلاح «اصلاح‌طلبان» در چارچوب سیاست روز، یک امر «اجباری» است! شاید که در این میان گروهی از هم‌وطنان فریب اینچنین بازارگرمی‌های بچگانه‌ای را خورده باشند، این بر آگاهان است که با توضیح آنچه امروز «واضحات سیاست» جاری کشور شده، باندهای مافیائی دولتی را در هر لباس و در پس هر پرده‌ای به هم‌وطن خود نشان دهند.

دستگاه مسخرة «مهرورزی» زمانی که نتوانست شرایط اجتماعی یک «کودتای» واقعی را بر ملت ایران تحمیل کند، زمانی که ـ به دلیل همجواری با روسیه ـ نتوانست با کمک پنتاگون شرایط جنگی را بر ملت ایران حاکم کند، دست به دامان رأی‌دهندگان ایرانی شده! تا شاید بتواند باز هم مضحکة «اصلاح‌طلبی» را بر مسند حکومت «استیجاری اسلامی» بنشاند؛ امروز در قالب شوراهای شهر، و چه بسا فردا در چارچوب «دولت»! همان دولتی که رئیس‌اش در هنگام دستیابی به قدرت رسماً اعلام می‌دارد که، «من تدارکات‌چی‌ هستم!» هر چند که نمی‌گوید، «تدارکات‌چی» چه کسانی و چه محافلی!

ولی در این «بازی» هولناک یک برگ «ظاهراً» برنده را، که هنوز در دست غرب باقی مانده نمی‌باید فراموش کرد: «اوپوزیسیون» خارج‌نشین! این «تشکیلات» که حتی پیش از فروپاشی سلطنت قاجار به عناوین مختلف در غرب ـ نخست در عثمانی و سپس در انگلستان و فرانسه ـ شکل گرفت، ریشه‌ای بس استعماری دارد. در این مقاله مسلماً‌ مجالی برای توضیح زوایای پیچیدة آن نخواهد بود، و این مهم را به عهدة کسانی می‌گذاریم که هم از «منابع»، «مستندات» و مدارک کافی در این زمینه برخوردارند، و هم از زمان کافی! ولی می‌باید عنوان کرد که، سازماندهی به این «تشکیلات» عملاً از زمان «مستفرنگ‌بازی‌های» ملکم‌خان و «فیلسوف‌بازی‌های» اسدآبادی آغاز شده، و مجموعه‌ای که امروز تحت عناوین مختلف، از چپ‌افراطی تا راست‌افراطی را در غرب در برابر ما ایرانیان قرار داده، ریشة تاریخی‌اش را نمی‌باید در مبارزه جهت آزادی و استقلال کشور جستجو کرد، چرا که اینان صرفاً ریشه در همان دو جریان استعماری دارند.

اگر به «اجماع» ناگهانی تمامی طیف‌های سیاسی کشور، طی غائلة 22 بهمن، بر محور «امام خمینی»‌ دقت کنیم، به صراحت می‌توان ریشة استعماری این انجمن‌ها را دریافت. در واقع هیچ دلیلی وجود نداشت که از چپ افراطی تا راست افراطی، و حتی روشنفکری دانشگاهی، در آن واحد به زیر چتر حمایت یک آخوند بیسواد و «هرزه‌درا» درآیند! این نیست، مگر آنکه هیچکدام از اینان از نظر سیاسی هیچگونه استقلالی نداشتند. امروز نیز، همین به اصطلاح «مبارزان»، در افکار خام خود قصد تکرار غائلة 22 بهمن را دارند، اینبار به صورتی و در ظاهری دیگر، هر چند که محتوای استعماری آن مسلماً دست نخورده باقی خواهد ماند.

تجربه نشان داده که، هر زمان «راست‌افراطی» و «چپ‌افراطی» در تاریخ معاصر ایران همگام و همقدم شده‌اند، طرحی استعماری در دست تکوین بوده. اگر آن‌ها که حتی، نام فامیل‌شان به لطف «انجمن‌های» استعماری «تأمین» شده، و سال‌ها عضویت و فعالیت در ساواک را یدک می‌کشند، امروز در کنار «توده‌ای‌ها» می‌نشینند و از «آزادی» و «استقلال» کشور «ترهات» به هم می‌بافند، فقط نشانة این است که «مضحکة» حکومت عدل الهی به نقطة پایان خود نزدیک می‌شود. اینان دوستان قدیم‌اند، و هر دو در یک امر مشترک‌: مبارزه با آزادیخواهی! استالینیسم کور «آزادی انسان» را بورژوائی می‌داند، و خوب می‌دانیم که فاشیسم دست‌نشاندة آمریکا نیز «آزادی» را «مخل» ادارة امور کشور معرفی می‌کند. طبیعی است که ایندو عامل منحط در کنار هم بنشینند، ولی ایرانی دیگر نمی‌باید اینبار فریب این صحنة هزار رنگ استعماری را بخورد.

امروز نه در دام مضحکة «انتخابات» اسلامی می‌باید فرو افتاد، و نه در زنجیرة استعماری اتحاد «چپ‌افراطی ـ راست‌افراطی»! امروز تنها مشعلی که می‌تواند مسیر گذار ایرانی را روشن کند، اعتقاد قلبی به آزادی انسان‌ها، آزادی عقاید، آزادی بیان و زیستن در «آزادی» است. و در این راه ما ایرانیان بسیار «کم‌کاری‌ها» کرده‌ایم.