۴/۲۷/۱۳۸۵

آزادي آري يا نه؟


آنان که با عملکرد سیاست‌های استعماری در بطن یک جامعة عقب‌مانده آشنائی دارند، به خوبی می‌دانند که نقش «شخصیت‌های» افسانه‌ای محلی در این میان چیست. لازم به یادآوری نخواهد بود که مهم‌ترین و بنیادی‌ترین حاکمیت‌های استعماری، نژادپرستانه و غارتگرانه را، خصوصاً طی دو قرن اخیر، می‌باید در میان حکومت‌هائی جستجو کرد که در ظاهر نه مستقیماً به دست اجنبی‌ها، بلکه به دست عوامل داخلی آنان، و تحت شعارهائی فریبنده بر ملت‌های ستم‌دیدة جهان حاکم بوده‌اند. در این میان طالبان افغانی ـ هر چند که امروز یانکی‌ها در ظاهر آنان را مورد «سرزنش»‌ قرار می‌دهند ـ نمونة سازمان حماس، حزب‌الله، و حکومت‌های اسلامی پاکستان و ایران، شاید بهترین مثال‌ها در تأئید این موضع‌گیری باشد. کم‌تر صاحب نظری در امور آسیای مرکزی می‌توان یافت که از ریشه‌های «طالبانی» حاکم امروز افغانستان آگاه نباشد. امثال آقای کرزائی، که همگی از مهم‌ترین مهره‌های طالبان در افغانستان بوده‌اند، و به حکومت رسیدن اینان، در کنف حمایت سرباز آمریکائی بسیار «روشنگرانه» است.

همین چند روز پیش در حکومت «دمکراتیک» افغانستان،‌ که سربازان غربی برای این ملت‌ به ارمغان آورده‌اند، شاهد نابودی هزاران بطر مشروبات الکلی به دست «نیروهای انتظامی» هستیم. شاید برخی از خود بپرسند که نابودی مشروبات الکلی با «آزادیخواهی» چه ارتباطی دارد؟ این سئوال از آنجا ریشه می‌گیرد که اینان فراموش کرده‌اند که آزادی در ماهیت نمی‌تواند خود را به یک «گزینة» مشخص اجتماعی، اقتصادی و سیاسی محدود کند. به عبارت بهتر، نه تنها «روح آزادی» می‌باید بر قوانین جاری در یک کشور حاکم باشد، نه تنها انتخابات و مراودات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی می‌باید از چنگال «قانون‌ستیزانی» نجات یابد که برخی «قانونمندی‌های فرضی» در امور سیاسی و عقیدتی را راه نجات مملکت معرفی می‌کنند، بلکه می‌باید میان پیش‌داوری‌های اجتماعی، مذهبی و قومی و روح «قانون» در مفهوم «دمکراتیک»‌ آن تفاوت قائل شد. این امر مسلم است که دیکتاتوری فقط از مسیر گفتمان‌ها وعملکردهائی می‌تواند به درون جامعه نفوذ کند که از «مقبولیت‌عام»‌ برخوردارند؛ و در این میان، در بطن یک جامعة عقب افتادة «مذهب‌باور» چون افغانستان، چه «مقبولیتی»‌ عام‌تر و عمومی‌تر از پیشداروی‌های «اسلامی»؟ ملت افغانستان امروز در برابر نابودی هزاران بطر مشروبات الکلی نایستاده‌؛ این ملت، ندانسته شاهد شکل‌گیری یک استبداد مذهبی نوین، و نابودی تمامی بنیادهای تفکر «دمکراتیک» است. و این فروپاشی به دست عاملان استبداد صورت می‌گیرد، همان‌ها که چون دیگر انواع و اقسام‌شان دست‌نشانده‌ها، چپاولگران اموال عمومی، و نان‌خورهای استعمار از آب در خواهند آمد.

در همین راستا بود که چند روز پیش سخنان عیسی‌سحرخیز، مدیر نشریة توقیف شدة «آفتاب» نظرم را به خود جلب کرد. ایشان که چون دیگر «اصلاح‌طلبان»‌ حکومت آخوندی از طرفداران گنجی نیز به شمار می‌روند، در افاضه‌هائی تحیرآور سخن از همراهی تمام اقشار ملت با موضع‌گیری‌ها و خواسته‌های گنجی و دارودستة ایشان، بر محور حمایت از «حقوق بشر»، و آزای‌های سیاسی به میان آورده بودند! مترادف کردن فعالیت‌ افرادی چون اکبر گنجی، با منافع «دمکراتیک» و آزادیخواهانة یک ملت تا کجا می‌تواند توجیه پذیر باشد؟ چنین سخنانی که همچون نمونة «نابودی مشروبات الکلی» در افغانستان، امروز در میان گروه‌هائی به نوعی «تقبل عام» دست یافته، مسلماً جهت دستیابی به یک حکومت دمکراتیک صورت نمی‌پذیرد. شاید قبل از ورود به این بحث لازم باشد این مطلب را عنوان کنم که در این وبلاگ قصد لجن‌مال کردن آقای سحرخیز و دوستان‌شان در میان نیست، ولی از نظر شخص من، مطالبی که ایشان و همفکران‌شان عنوان می‌کنند، نمی‌تواند خارج از یک سازماندهی اجنبی جهت فروپاشی و تأمین حاکمیت نوین استعماری در کشور ایران مورد بررسی قرار گیرد.

کسانی که چون عیسی‌سحرخیز در بطن یکی از استبدادی‌ترین حاکمیت‌های تاریخ معاصر، «روزنامه‌نگار»‌ و سردبیر روزنامه ‌شده‌اند، بهتر است از ارتباط‌شان با این حاکمیت بیش از این‌ها سخن به میان آورند. مردم ایران حق دارند بدانند که دولت‌های استعماری و سرکوبگر امکانات چاپ و انتشار را در اختیار چه کسانی قرار می‌دهند، و حال که بر سر سفرة چپاول اموال ملی،‌ میان یاران قدیم دعوا و حرف و سخن پیش آمده، به زعم این آقایان که دیروز در آغوش پر محبت اسلام هم‌سفرة استکبار بودند، چه کسانی می‌باید «هزینة»‌ این سوءتفاهم‌ها را بپردازد؟ شاید از نظر ایشان و دوستانشان این «هزینه» نیز به حساب ملت ایران است!

نابودی یک نظام «انسان ستیز» همیشه شعاری باارزش است، ولی ایرانیان امروز از نظر سیاسی به هشیاری‌هائی دست یافته‌اند که دیگر افرادی چون آقای سحرخیز نمی‌توانند آن را بازستانند. این هشیاری‌ها نتیجة 28 سال تحمل یکی از سیاه‌ترین حکومت‌های تاریخ جهان است. این دست تجربه‌ها را بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان، برایمان به ارمغان نیاورده‌اند که امروز با نیم‌خط خبر در این رسانه‌ها به باد بروند. این تجربه‌های تاریخی‌ را مشتی عمال «چپ‌نما»، «دمکرات‌نما»، «آزادیخواه نما»، در نمایه‌هائی پوچ و بی‌مقدار به ملت ایران هدیه نکرده‌اند؛ این تجربه به قیمت خون ملت به قیمت زندگی چند نسل فرزندان این آب و خاک به دست آمده. این تجربه‌ها را نمی‌توان با نیم خط خبر در بی‌بی‌سی از تاریخ کشور پاک کرد.

آنان که امروز با خوش‌خدمتی در دستگاه استعمار، موجود مفلوکی چون علی‌خامنه‌ای را همه‌کارة یک کشور معرفی می‌کنند، و سیاست و اقتصاد، دفاع و تهاجم در سطوح مختلف کشور بزرگی چون ایران و منطقة خاورمیانه را «نتیجة» سیاست‌های «علی‌گدا» می‌دانند،‌ مسلماً ملت ایران را‌ مهجور تصور کرده‌اند. اینان همان‌ها هستند که در نامه‌ها و اعلامیه‌های «آزادیخواهانه‌شان»‌ هیچگاه کلامی از «استعمار» و منافع عالیة کشورهای بزرگ صنعتی در درازنای حاکمیت فاشیسم اسلامی به میان نمی‌آید؛ اینان کسانی هستند که چون پیشروان‌شان در صدد تشکیل جبهة موازی استعمار برآمده‌اند، و حفظ مطامع استعمار هدف عالیة آنان است. اینان امروز با تکیه بر تبلیغات استعماری، حتی قصد آن دارند که ردای «قهرمانی» ملت را نیز بر تن کنند! بلی باید مهجور بود تا این واقعیات را ندید، ولی آقایان! مطمئن باشید، مهجوران واقعی همان‌ها هستند که میلیون‌ها تن مردم یک کشور را در آئینة منافع شخصی و گروهی خود مهجور تصور می‌کنند.
 Posted by Picasa

۴/۲۶/۱۳۸۵

نظریه‌پردازان و ایرانیان!


امروز شاید این سئوال بیشتر از دیگر سئوالات بتواند در ذهن ما بازتاب پیدا کند: «ملت ایران تا کجا باید به دنبال حادثه‌سازی‌های غرب بدود؟» پس از آرام گرفتن «طوفانی» که اکبرگنجی، در همکاری نزدیک با بادمجان ‌دورقاب ‌چین‌های ولایت و فقاهت، در یک لیوان آب به راه انداخته بود، دولت تهران، جهت داغ نگاه داشتن تشنج اجتماعی، دوباره دست به کار شده است. اینبار، نوبتی هم باشد، نوبت آقای رامین جهانبگلو است! اگر کسی از خود بپرسد که، چرا اوج‌گیری این «اتهامات» و «اقدامات» می‌باید همواره بر اصل «آسیاب به نوبت» باشد، حتماً جواب خواهد گرفت که، «قوة قضائیه در حال بررسی جریانات ایشان بوده است!» ولی واقعیت جای دیگری است، قوة قضائیة حکومت اسلامی، چون دیگر انواع غربی و شرقی‌اش، زمانی که به موضع‌گیری‌های سیاسی می‌رسیم، از خطوطی پیروی می‌کند که می‌توان آن را صرفاً‌ «جانبدارانه» تلقی کرد. قوة قضائیه در هیچ کشوری،‌ یک فرد را در چارچوب مسائل سیاسی جاری، با تکیه بر «مستندات» بازداشت نمی‌کند؛ این بازداشت‌ها صرفاً سیاسی‌اند. به عبارت بهتر آقای جهانبگلو زمانی که محافل سیاسی‌ای که ایشان را مورد حمایت قرار می‌دادند بر اریکة قدرت تکیه زده بودند، ‌ همراه پرزیدنت خاتمی به این ور و آن ور می‌رفتند، سخنرانی می‌کردند و افاضات می‌فرمودند،‌ و زمانی که همین محافل قدرت را از کف می‌دهند، جای آقای جهانبگلو در سلول زندان است. نه اوج‌گیری «خدمات» دمکراتیک ایشان بر سفرة مردم‌سالاری آقای خاتمی می‌تواند در مفهومی اساسی «توجیه‌پذیر»‌ باشد، و نه هبوط یک‌شبة ایشان به سلول زندان؛ در جهان سیاست، این عروج‌های یک‌شبه، در واقع، همراهان همان افول‌های یک‌شبه نیز هستند.

با مشاهدة «اتهاماتی» که دولت ایران به آقای جهانبگلو نسبت می‌دهد، می‌توان اذعان داشت که ایشان در مسیر تبدیل شدن به یک الگوی «آزادیخواهی» جدید‌اند. ولی اینبار نیز شاید مردم ایران درست نمی‌دانند که این «آزادیخواه» در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی کشور چه نظریاتی دارد. راستش را بخواهید شاید «نظریات» افراد، زمانی که در دایرة «قدرت‌سازی» و «قدرت‌پروری» گام می‌گذارند، از اهمیت زیادی برخورد نیست. در جهان سیاست، قدرت فی‌نفسه تعیین می‌کند که «نظریه» چه باید باشد. کم نبوده‌اند افرادی که در هنگام دور بودن از دایرة قدرت سخنانی به زبان آورده‌اند، که هنگام دست‌یابی به قدرت واقعی، اصولاً‌ منکر آن‌ها شده‌اند. واژه‌های چون «آزادی»، «مردم»، «استقلال»، و ... ‌آنزمان که از زبان قدرت‌مند بیرون می‌آید، به هیچ عنوان با زمانی که این فرد به دنبال دستیابی به قدرت است، مفهومی مترادف و همسان ندارند. «دمکراسی» برای یک سیاست‌مدار، زمانی که خارج از دایرة قدرت است «دستیابی به قدرت» معنا می‌دهد، و آنزمان که به این دایره دست ‌می‌یابد، «حفظ قدرت» معنا می‌گیرد. و در این راستا تمامی شیوه‌ها نیز «توجیه‌پذیر» می‌شود.

شاید یکی از مسائلی که در جامعة ایران می‌باید یک بار و برای همیشه به بحث در مورد آن خاتمه دهیم، این اصل است که «سیاست» در جامعة بشری، دردی است که درمان ندارد. نه می‌توان از شر سیاست خلاص شد و در کشوری خارج از محدودة سیاست جهانی زندگی کرد، و نه هرگز انسان‌های «فرهیخته»، «شجاع»، «پایمرد» و ... می‌توانند در بطن حرکت‌های سیاسی برای خود و همتایان‌شان جایگاهی بیابند. حتی در انقلاب‌ها نیز نتیجه همان شد که همیشه بوده؛ انقلاب اکتبر روسیه نیز اگر با لنین و تروتسکی آغاز کرد، که هر کدام در نوع خود نظریه‌پردازی قدرتمند به شماری می‌رفت، با ژوزف استالین و آقای گورباچف به نقطة پایانی رسید. در نتیجه، اقداماتی که اخیراً تحت عنوان حمایت از «آزادیخواهان» در خارج کشور به راه افتاده، همگی بر محور یک اصل استوارند: «شخصیت‌سازی»!

این روند که کاملاً‌ «سیاسی» است، شاید بهترین اهرمی باشد که قدرت‌های حاکم، جهت تحمیل نقطه‌نظرهای‌شان به جوامع عقب نگاه‌داشته شده، در اختیار دارند. این شخصیت‌سازی‌ها به کشور ایران، گنجی و جهانبگلو محدود نمی‌‌شود؛ مردم دنیا در تمامی کشورهای جهان با این پدیده روبرو هستند. به طور مثال در این راستا در آفریقای جنوبی، با افرادی چون «نلسون ماندلا» برخورد می‌کنیم، فردی که گویا سال‌های دراز زندان مخوف «آپارتاید» را از سر گذرانده، ولی ناظران به صراحت نمی‌دانند که بر ماندلا چه گذشته؛ نمی‌دانند که آیا واقعاً در زندان بوده یا این داستان سراسر ساختگی است؛ نمی‌دانند که زندان او به عنوان عضوی از خاندان روسای قبیله با زندان دیگران تفاوت داشته یا خیر؛ و حتی نمی‌دانند که این فرد عضوی از این خاندان بوده، یا با تبلیغات برای او چنین موضع اجتماعی‌ای درست کرده‌اند. این‌ «نادانسته‌ها»، به همراه هزاران عامل دیگر در سرگذشت ماندلاها، چه‌گوارا‌ها، لنین‌ها، گاندی‌ها و هزاران انسان کم‌اهمیت‌تر، در واقع همان «دانسته‌هائی» هستند که افراد عادی، به دلیل زندگی در زیر بهمن عظیم تبلیغات جهانی، با آن‌ها زندگی می‌کنند.

امروز در مورد جهانبگلو نظرات، یادداشت‌ها و اظهارات متفاوتی به چاپ می‌رسد. سایت‌های بی‌بی‌سی و دیگر خبرگزاری‌های استعماری گام فراتر گذاشته، جهانبگلو را «نظریه‌پرداز»، «روشنفکر طراز اول»، و ... لقب می‌دهند، و در تأئید نظرات‌شان برخی اوقات جلد یک کتاب فلسفه را نیز در سایت به چاپ می‌رسانند! اینکه فردی با نوشتن یک یا چند کتاب، که از چند و چون و ارزش نظری و علمی آن نیز اطلاع درستی در دست نیست، یک‌شبه به مقام «نظریه‌پرداز» ارتقاء درجه پیدا کند، متأسفانه از نظر تاریخی، یکی از خصوصیات سیاسی و اجتماعی کشور عزیزمان ایران بوده! نمونه‌های مطهری، سروش، فردید، شریعتی و ... از همین دست است، ولی امروز مسائل جهانی تغییر کلی پیدا کرده، و دیگر نمی‌توان با هیاهو و سر و صدای صرف یک شبه «بت نظریه‌پرداز» تحویل مردم داد. نظرات جهانبگلو، تا آنجا که شخصاً در مورد آنان کسب اطلاع کرده‌ام محدود به بحث‌های فوق‌العاده پیش پا افتاده‌ای در باب ارتباط دین با سیاست در بطن جامعه می‌شود. برخورد «عینی» با این گونه بحث‌ها، به دلیل گسترش روز افزون «پسامدرنیسم» در بطن مرام‌های تمامیت‌خواه جهان سوم، امروز بسیار مشکل شده‌، و اصولاً وارد شدن در این مباحث، در چارچوب بررسی صرفاً فلسفی توصیه نمی‌شود. چرا که عامل «عینیت»، که شاهراه حملات ضددین به شمار می‌رفت، با بحث پسامدرن‌ها در مورد «نبود عینیت» عملاً‌ به خطر افتاده. بی‌دلیل نیست که «فلسفه» و «علوم سیاسی» در میان «علوم انسانی»، شاخه‌هائی «مرده» تلقی می‌شوند.

در فلسفة ناب، امروز مشکل می‌توان «عینیتی» تعریف کرد،‌ که بنیان آن را نتوان با تکیه بر «پسامدرنیسم» مورد تهدید قرار داد. از اینرو، اگر بخواهیم بحث‌های اجتماعی را به سر منزل مقصود برسانیم، می‌باید بر مجموعة وسیع‌تری تکیه کنیم، که شامل بحث‌های گسترده‌تری در علوم روانشناسی اجتماعی، جامعه‌شناسی، حقوق و اقتصاد می‌شود. حال اگر در جامعة ایران که امروز شدیداً از «پسامدرنیسم» تأثیر گرفته، بخواهیم از نوعی «حاکمیت غیر دینی» حمایت به عمل بیاوریم، آیا وارد شدن در بحث «دین و مدرنیته»‌ ـ مبحث مورد علاقة آقای جهانبگلو ـ به عنوان یک برخورد سیاسی، عملی منطقی است؟ مسلماً‌ خیر! کسی که، با تمایل به جانبداری از «دولت‌غیردینی» پای در مبحث «مدرنیته» می‌گذارد، با اولین استدلال خود به بن‌بست خواهد رسید، بن‌بستی که فقط راه به تشنج می‌گشاید، و این مطلب را آنان که بر فلسفة معاصر تسلط دارند به خوبی می‌شناسند. حال باید این سئوال را مطرح کرد که این «شخصیت بزرگ جهان فلسفه»، چرا می‌باید با تفکراتی این چنین «صدمه‌پذیر» سخنگوی حامیان «دولت‌غیردینی» در ایران معرفی شود؟ سخنگوئی که همراه و همرزم یک «روحانی» نیز هست!

آیا کسانی به دنبال این «نتیجة ملموس» نیستند که با حمایت از افرادی که پای استدلال‌های‌شان، چون اکبر گنجی «چوبین» است، بحث کلی در مورد «دین و دولت در ایران» را به بیراهه بکشانند؟ مسلماً تعمداتی در کار است. و بنگاه بی‌بی‌سی، اگر تا به این اندازه طرفدار آزادی سیاسی در ایران می‌بود، می‌توانست به جای آقای اکبر گنجی، یکی از دانشجویانی را که سال‌هاست در زندان‌های این رژیم تحت شکنجه و آزار است و نه همچون آقای گنجی از مرخصی‌های استحقاقی استفاده کرده، و نه بیانه‌های سیاسی، فیلم و مقاله از زندان به بیرون ارسال داشته است را، به لندن آورده و بر محور او «سروصدا» راه بیاندازد. آیا امکان پذیر نبود که، به جای آقای جهانبگلو، فرد دیگری را عازم ایران می‌کردند، کسی که قادر بود در بطن جامعة ایران، تعریف جامع‌تری از «حکومت غیردینی» ارائه دهد؟ بله، مسلماً این کار امکانپذیر بود؛ فقط می‌ماند اینکه آیا از نظر بی‌بی‌سی و شرکاء، «دل‌پذیر»‌ هم می‌توانست باشد!؟

۴/۲۵/۱۳۸۵

آمریکا و سیاست جایگزین



در روزهای اخیر شاهد اوج‌گیری تحولاتی بسیار بااهمیت هستیم. پس از سال‌ها تلاش، سازمان تجارت جهانی، اخیراً حاضر به قبول عضویت کشور روسیه در بطن این سازمان شده، و از طرف دیگر همزمان با گشایش کنفرانس سران ژـ8، کشور کرة شمالی از طرف شورای امنیت سازمان ملل در چارچوب اصول «منع گسترش» سلاح‌های هسته‌ای محکوم می‌شود، و این محکومیت درست زمانی اعلام ‌شده که کشور لبنان برای اولین بار در تاریخ به خود «اجازه» داده که از موشک‌های میانبرد جهت پاسخگوئی به تهاجمات تل‌آویو استفاده کند. همزمانی در این مجموعه رخدادهای بسیار با اهمیت به این سئوال در ذهن ناظر جان می‌دهد که در روزهای آینده چه تحولات مهم دیگری می‌تواند در راه باشد.

عضویت روسیه در سازمان تجارت جهانی، سازمانی که حاکمیت بلامنازع ایالات متحد بر آن از چشم هیچ ناظری پنهان نمی‌ماند، اگر بتواند در چارچوب سیاست‌های اقتصادی مسکو، قدمی مثبت به شمار آید ـ هر چند که این مطلب را می‌توان از زوایای بسیار متفاوتی مورد بحث قرار داد ـ برای ایالات متحد خبر خوبی نیست. نقش ایالات متحد در سازمان تجارت جهانی به تنظیم مقررات و مصوباتی جهت حفظ منافع کشورهای سرمایه‌داری جهان محدود نمی‌شود، این کشور در بطن این سازمان در واقع با استفاده از تمامی اهرم‌هائی که مصوبات آن فراهم می‌آورد، با هر گونه توسعة اقتصادی در جهان سوم، و یا کشورهای «غیرسرمایه‌داری» که بتواند به نحوی از انحاء با منافع غرب در تضاد قرار گیرد، به صورتی قاطعانه مقابله می‌کند. و این تقابل تا به امروز نتیجة مطلوب برای ایالات متحد به همراه آورده است. در شرایط فعلی، حضور یک قدرت تعیین کننده ـ کشور روسیه ـ در بطن این سازمان می‌تواند به قطبی شدن موضع‌گیری‌های اقتصادی در تخالف با منافع واشنگتن منجر شود، موضع‌گیری‌هائی که کشورهای اروپائی، ژاپن و چین،‌ به دلیل ضعف نیروهای راهبردی و نظامی خود، تاکنون در بطن این سازمان نتوانسته‌اند بر ایالات متحد تحمیل کنند. عضویت روسیه در این «باشگاه تجاری» را می‌باید همزمان نتیجة عملکرد دو عامل تعیین کننده به شمار آورد: عامل نخست مسلماً ضعف راهبردی روزافزون ایالات متحد است، و دومین عامل «واقعیت گذشت زمان».

این امر که آیا یک «باشگاه تجاری»، که برای خود مأموریتی جهانی نیز قائل است، می‌تواند تا ابد، در چارچوبی مشخص از نظر اقتصادی، فعالیت‌های خود را صرفاً در راستای منافع عالیة یک کشور ـ ایالات متحد ـ متمرکز کند، سئوالی است که مسلماً نیازمند به جواب نیست؛ این عملکرد در برابر عامل «واقعیت گذشت زمان» محکوم است. به عبارت دیگر، طی گذشت زمان این عملکرد با محظورات و راه‌بندهائی رودررو خواهد شد که امروز شاهد آن هستیم. ولی اینکه حاکمیت سرمایه‌داری جهانی بتواند رودرروئی با منافع‌اش را به درستی «هضم» کرده، و بدون ایجاد بحرانی جهانی، پای از دایره‌ای از پیش ترسیم شده بیرون گذارد، مطلب دیگری است.


اگر به این «شکست» اقتصادی و دیپلماتیک، بحران کرة شمالی را نیز بیافزائیم، به صراحت می‌توان ابعاد وسیع آن را مشاهده کرد. کرة شمال، در چنگال سیاست‌های چین، آن هنگام که تضاد منافع این کشور با روسیه در دستورکار مذکرات جهانی قرار می‌گیرد، مهرة تعیین کننده‌ای است. محکومیت «سیاست‌های هسته‌ای» کرة شمالی، از جانب شورای امنیت سازمان ملل، مسلماً‌ بدون در نظر گرفتن «منافع» چین صورت گرفته، و در این مورد بخصوص، نه تنها این کشور جسارت وتوی قطعنامه را به خود نداده، که ایالات متحد نیز، به دلایل بیشمار، حمایت سنتی خود را از چین در برابر منافع روسیه از اینکشور دریغ کرده است. حال باید پرسید که در چه شرایطی نیروهای سیاسی در سطح جهانی می‌توانند به چنین آرایشی دست یابند؟

از طرف دیگر، پایداری «بحران» در عراق، یا بهتر بگوئیم به مقصد نرسیدن «سیاست‌های نوین انرژی جهانی سرمایه‌داری»، ایالات متحد را به معنای واقعی کلافه کرده. اینکشور انتظار نداشت که در برابر سیاست‌های نوین انرژی خود با چنین ترکیب و مجموعه‌ای از کشورها، در قالب «نطفه‌های مقاومت» برخورد کند. در واقع، ایالات متحد با افزایش عامدانة بهای نفت به بیش از 70 دلار در بشکه، معتقد بود که نه تنها در سطح داخلی، همچون سال‌های1970، قادر به بسیج افکار عمومی بر علیة کشورهای تولیدکنندة‌ نفت خواهد بود، که از طریق تزریق این بودجة عظیم که نتیجة متمرکز کردن صدها میلیارد دلار در کف شرکت‌های نفتی است، می‌تواند بر بسیاری از مسائل، چون سقوط مزمن سطح زندگی در ایالات متحد، فروپاشی بهرة پول، انزوای دلار در برابر یورو، و ... جواب‌هائی مناسب بیابد. ولی شاهدیم که، اگر امروز پس از گذشت چندین سال از آغاز این «پیک‌نیک» خونین، امپریالیسم آمریکا به هیچکدام از این اهداف دست نیافته، این کشور مجبور است با بازتاب همین سیاست‌ها در زمینه‌های مختلف بین‌المللی نیز خود را هماهنگ کند. به طور مثال، امروز بازگرداندن قیمت نفت به بشکه‌ای 20 دلار، حتی اگر دولتمردان روسی هر از گاهی در لبیک به این سیاست سخنرانی‌هائی نیز ایراد می‌کنند، دیگر نمی‌تواند امکانپذیر باشد؛ تغییرات وسیعی که بتواند، هم منافع روسیه و هم سیاست‌ کشورهای نفت‌خیزی را که دیگر دلیلی بر پیروی از اوامر واشنگتن نمی‌بینند، به صورتی همزمان در جهت سیاست واشنگتن بسیج کند،‌ بیشتر به شعبده می‌ماند تا سیاستگذاری، چنین عملی در واقع غیرممکن شده.

با عقب‌نشینی چین از منطقه، که بحران کره شمالی نمادی از آن است، درها به روی سیاست روسیه بازهم فراخ‌تر باز خواهد شد، و این امر کمکی به حل مشکلات ایالات متحد نخواهد کرد. امروز شاهدیم که در چارچوب عملیاتی که صرفاً می‌توان آنرا «تروریستی» لقب داد، کشور لبنان هدف حملات ارتش اسرائیل قرار می‌گیرد. ولی همزمان موشک‌های میانبردی که به صراحت معلوم نیست از کدام کانال «امنیتی‌ـ سیاسی» در دسترس حزب‌الله قرار گرفته، برای اولین بار در تاریخ، یکی از مهم‌ترین شهرهای اسرائیل را هدف قرار می‌دهند. با در نظر گرفتن شرایط هولناکی که ایالات متحد، از نظر راهبردی در آن قرار گرفته، شاید بازی کردن با کارت اسرائیل، تنها گزینة «معقول» او می‌نماید.

سیاست‌های «امنیتی» جرج بوش در داخل آمریکا، اینبار از جانب روزنامة معروف نیویورک تایمز، شدیداً مورد «انتقاد» قرار گرفته‌اند. این سیاست‌ها که از 11 سپتامبر تا به امروز اعمال می‌شده‌اند، در عمل هیچ «اعتراضی» به همراه نیاورده بودند. باید قبول کرد که پروژة «بوش دوم»، اگر پس از ملاقات‌های کمپ دیوید و مسافرت نابهنگام جرج بوش به عراق، از طرف تمامی اعضای حزب جمهوریخواه مورد تأئید قرار گرفته، با در نظر گرفتن موضع‌گیری‌های نیویورک تایمز، که در بطن حاکمیت ایالات متحد به جانبداری از دمکرات‌ها معروف است، گویا از اجماع برخوردار نیست. شاید جرج بوش، با باز گذاشتن دست سیاست‌های روسیه، چه در خاورمیانه، و چه در زمینه‌های راهبردی نفت و موشک‌های میانبرد، قصد آن دارد که جناح خود را از شکست مفتضحانه‌ای که انتخابات آینده در ایالات متحد برای دوستانش به همراه خواهد آورد، نجات دهد. فقط این سئوال مطرح می‌شود که اگر یک جرج بوش تضعیف شده، در انتخابات گذشته می‌توانسته مسائل روسیه را حل کند، آیا این کشور می‌تواند برای حل مسائل «نوین» خود باز به نظریة «بوش تضعیف شدة دوم» تکیه کند؟ اگر شرایط سیاسی و اقتصادی جهان را در تحول و تغییر مداوم ببینیم، می‌توان اذعان داشت که نه تنها این پروژه مشکل می‌تواند اینبار مورد تأئید روسیه قرار گیرد، که در درون مرزهای ایالات متحد، سیاستگذاران کشور از فروپاشی روزافزون اقتدار جهانی ایالات متحد نمی‌توانند حمایت به عمل آورند، و‌ شاید از طریق آنچه امروز در خاورمیانه در شرف وقوع است، تمایل به گشودن مفری بر سیاست‌های خارجی اینکشور در دستور کار آنان قرار گرفته.