۲/۲۳/۱۳۹۳

سیاست سوخته!




سیاست‌های کلانِ آتلانتیسم در مناطقی که زوج «لندن ـ واشنگتن» را در رقابت با دیگر قدرت‌ها قرار ‌دهد،   از دیر باز روشن بوده و هست.  آنگلوساکسون‌ها ‌در مناطق تحت استیلای خود،  تسلیم بی‌قید و شرط کلیة بنیادهای موجود را می‌طلبند.   در این راستا بنیادهای مالی،  اقتصادی،  سیاسی،  و حتی عقیدتی نیز می‌باید در برابر سلطة اینان سر تسلیم فرود آورد.  در غیراینصورت،  در مناطقی که امکان دارد به نحوی از انحاء از سلطة کامل آنگلوساکسون‌ها خارج شود،   ‌ اینان سیاست «سرزمین سوخته» اعمال می‌کنند.   سیاستی که به مصداق «دیگی که برای ما نجوشد،  سر سگ در آن بجوشد»،   بازتابی است از یک نگرش بدوی و بسیار وحشیانه.      

از منظر تاریخی این برخورد وحشیانه را،  طی جنگ دوم جهانی،   در ژاپن و آلمان شاهد بوده‌ایم.   بدون پای گذاردن به مبحث جنگ‌ جهانی دوم،   یادآور شویم،‌  بمباران صدها هزار غیرنظامی در اواخر جنگ دوم توسط نیروی هوائی ایالات‌متحد در آلمان،   و سپس «آزمایش» بمب هسته‌ای در ژاپن،   دو نمونه از همین نگرش وحشیانه و بدوی است.    برای آتلانتیسم شکست کشورهای «محور» هیچ اهمیتی نداشت؛   مهم این بود که تمامی ساختارهای اقتصادی،  مالی،  صنعتی و حتی اجتماعی در اینکشورها نابود شود.   نوعی منطق چنگیزی که طی سال‌های بعد از جنگ دوم،   توسط مورخان و حقوق‌بگیران رسمی و غیررسمی ایالات‌متحد در زرورق «ضرورت‌های» نظامی پیچیده و «توجیه» شد. 

در جنگ کره،  بمباران غیرنظامیان اینکشور توسط ارتش آمریکا ـ  جالب اینجاست که کرة جنوبی به مراتب بیش از کرة شمالی بمباران شده ـ   و فروریختن بمب‌های فسفری بر دهکده‌های ویتنام جنوبی نیز در همین چارچوب می‌باید مورد بررسی قرار گیرد.   این نوع «سیاست‌گزاری» جنایتکارانه واکنش آشنای یانکی‌ و انگلیسی است،   آنزمان که به شدت تحقیر می‌شوند و حباب توهم خودبزرگ‌بینی‌شان می‌ترکد!   و اینان در جنگ جهانی دوم تحقیر شده بودند.  

بله،  برخلاف تمامی «اطلاعات» تاریخی‌ای که توسط رسانه‌ها در اختیار خلق‌الله قرار گرفته،  آتلانتیسم در جنگ دوم جهانی به شدت «تحقیر» شد.   آتلانتیسم به هیچ عنوان خواستار شکست نازیسم نبود.   تخاصم آمریکا با فاشیسم یک دروغ بزرگ است که شبکة تاریخ‌سازان و کتاب‌سازان،  پس از جنگ به خورد خلق‌الله داده‌اند.   آتلانتیسم در هیتلریسم آلمان و فاشیسم ایتالیا،  به خیال خود بهترین راه خلاصی از «ویروس» مارکسیسم را یافته بود.   همان راه صلاح و فلاحی که در اسپانیا و پرتغال،   حتی پس از جنگ دوم جهانی دنبال شد.   به همین دلیل بود که طی نخستین سال‌های فعالیت فاشیست‌ها در مناطق اروپای مرکزی و غربی،   لندن و واشنگتن،  هم با موسولینی و هیتلر از در همکاری و «همدردی» در آمده بودند،   هم با سلطنت‌طلبان اسپانیا و فاشیست‌های پرتغال.   از سوی دیگر مواضع آنگلوفیل میرپنج و آتاتورک،  که به مجالست با اصحاب فاشیسم «مفتخر» بودند نیز نمی‌باید از نظر دور بماند.   

این واقعیت دیگر «افسانه» نیست که هنری فورد،   «نابغة» صنایع خودروسازی ایالات‌متحد،  سال‌های دراز درآمد کارخانجات خود را وقف پیشبرد فاشیسم در اروپا می‌کرد.   و امروز در دانشگاه‌های ایالات‌متحد کم نیستند محققانی که پیرامون ارتباط اندام‌وار «فاشیسم و فوردیسم» تز «دکترای تاریخ» می‌نویسند!

باری آتلانتیسم در آغاز جنگ دوم جهانی به این دلیل «تحقیر» شد که نمی‌توانست در میانة ارتباطات گسترده‌ای که اتحاد شوروی،  آلمان نازی،  ایتالیای فاشیست و گروه‌های مختلف سیاسی دیگر از چپ‌ تا راست در قلب اروپا به راه انداخته بودند،  اهداف خود مبنی بر اعمال کنترل کامل بر کشورهای اروپا را  ـ کشورهائی که در جنگ اول توسط انگلستان فتح شده بودند ـ   عملی سازد.   انگلستان به عنوان تنها برندة واقعی «جنگ اول جهانی» در برابر خیزش‌های عمومی و تحولات قارة اروپا سریعاً کارت‌های فاشیسم و نازیسم را بیرون کشیده بود.   کارت‌هائی که کم‌دوام‌‌تر از آن بود که انگلستان انتظار ‌می‌داشت.   در ژاپن نیز به شیوة دیگری این «تحقیر» اعمال شد،   و حمایت آمریکا از سرمایه‌داری ژاپن جهت کنترل انقلاب‌های چین،  هند و تحرکات اتحاد شوروی به فاجعه‌ای به نام «امپریالیسم» ژاپن میدان داد،   مطلبی که در حال حاضر از توضیح در مورد آن خودداری می‌کنیم.     

این بود دلیل وحشیگری آتلانتیسم با غیرنظامیان در آلمان و ژاپن.   انگلستان و آمریکا با همان وحشیگری‌ای به ملت‌های آلمان و ژاپن حمله‌ور شدند که سال‌ها بعد تونی بلر و جورج بوش افغان‌ها و عراقی‌ها را مورد تهاجم قرار دادند.   خلاصه بگوئیم،  در بررسی موضع‌گیری‌ آتلانتیسم پیرامون مسائل جهانی،   شناخت «سیاست سرزمین سوخته» از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار است. 

طی چند سال گذشته،  با نگرش «سرزمین سوخته» در مناطق مختلف جهان برخورد کرده‌ایم.   دیدیم که در خاورمیانه زمانیکه آتلانتیسم دریافت که با حمایت از آشوب‌های «بهارعرب» و «بیداری جهان اسلام» خود را سنگ روی یخ کرده،   پای در کشتار و بحران‌سازی گذارد؛   دیدیم که چگونه قبل از جمع‌آوری فدائیان اسلام،  ‌ ‌اوباشی که از حلبی‌آبادهای اروپای «متمدن» جهت قتل‌عام و کشتار روانة سوریه کرده بود،  دست به جنایات وحشتناک و تجاوزهای جمعی ‌زدند.  و دیدیم،   چگونه زمانیکه سیاست‌های «کلان ـ منطقه‌ای» گزینة «جنگ» ایده‌آل را در کشورمان به بن‌بست کشاند،   آتلانتیست‌ها با حمایت از مواضع اوباش دست اینان را جهت چپاول اموال ملی باز گذاردند.   ولی علیرغم این ناکامی‌ها ایدة اصلی،   یا همان «سیاست سرزمین سوخته» نزد آتلانتیست‌ها اهمیت‌اش را از دست نداده بود.   اینان هنوز باور نداشتند که دوران بهره‌کشی از سیاست «سرزمین سوخته» دیگر سپری شده؛   و این بحران اوکراین بود که به آتلانتیسم این واقعیت تلخ را تفهیم کرد.   

طی بحران اوکراین است که سیاست کذا،   در عمل به سکته و گسستی پایه‌ای دچار ‌می‌شود،  و آتلانتیسم درمی‌یابد که دیگر امکان «تکرار» سیاست سنتی‌اش را ندارد.   اینجاست که اهمیت تاریخی بحران اوکراین،‌   خارج از تمامی ابعاد سیاسی آن آشکار می‌شود.

در عمل،  و برخلاف آنچه رسانه‌ها به خورد خلق‌الله داده‌اند،  آنزمان که آتلانتیسم از تحمیل سیاست‌‌اش بر ملت اوکراین ناامید شده بود،  دست به تلاش‌های مذبوحانه زد؛   تهاجم به چپ؛   منزوی کردن گروه‌ها و احزاب و اتحادیه‌های کارگری و صنفی؛  به خشونت کشاندن تظاهرات سیاسی؛  و ... جملگی تلاش‌های آتلانتیسم جهت تحکیم مواضع‌اش در اوکراین بود.   مواضعی که حتی پیش از برکناری یانووکویچ از دست لندن و واشنگتن خارج شده بود.   همانطور که شاهد بودیم،   بحرانی کردن جامعة اوکراین توسط عوامل ارسالی آتلانتیسم در «میدان» کی‌یف آغاز شد؛   و رسانه‌های وابسته به ناتو یک دم از «انقلاب» نامیدن این جنایات سازمان یافته دریغ نکردند.   گروه،   گروه خبرساز و فیلم‌ساز با لات‌ولوت‌های اوکراینی و غیره «مصاحبه» به راه انداختند؛   تو گوئی اوکراین بود و همین چند صد تن که در «میدان» جمع ‌شده،   آش شغلم برای «مبارزان» می‌پختند.   تمامی تلاش‌ها صورت گرفت،  تا آتلانتیسم بتواند از جریانات دست‌نشانده‌‌اش در اوکراین تحت عنوان «انقلاب مردمی» حمایت رسانه‌ای به عمل ‌آورد،  و دیدیم که به خیال خود اینکار را با پیروزی نسبی صورت داد!

مسلماً اگر روسیه هنوز در دوران بلشویسم دست‌وپا می‌زد،   جهت میدان ندادن به احساسات ضدکمونیستی که آتلانتیسم در به راه انداختن آن نزد توده‌ها تخصص تاریخی پیدا کرده،   با گرفتن چند امتیاز،   دست از تقابل با سیاست‌های آتلانتیسم در شرق اروپا برمی‌داشت.  و یا اینکه اگر هنوز بلبشوی دوران یلتسین بر روسیه حاکم می‌بود،  آتلانتیسم با موفقیت تحرکات عوامل دست‌نشانده‌اش را به عنوان «انقلاب آزادیبخش» و «مردمی» به خورد جهانیان و کتاب‌سازان آکادمی‌های غرب داده بود!   ولی اینبار،  در روسیه نه بلشویسم حاکم بود و نه بلبشو؛  و همانطور که دیدیم،   «خر برای عموسام و جمبول باقالی نیاورد!»   روسیه مچ آتلانتیسم را حین ارتکاب جنایت گرفت،  و صحنه به طور کلی از دست ناتو خارج شد.   

یک واقعیت را می‌باید قبول کرد؛   اگر قرار باشد رژیم سیاسی یک کشور «تغییر» کند،  در مورد این تغییر می‌باید کل ساکنان‌اش،  در شرایطی متمدنانه ـ  دمکراتیک ـ  و با چشمان‌باز و به دور از هیاهو،  غوغاسالاری و بحران‌های خیابانی بتوانند «نظر» بدهند،   نه اینکه مشتی عوامل دست‌نشانده با کمک تک‌تیرانداز و شبکة اوباش قدرت را به کفالت از سوی امپریالیسم آمریکا به اصطلاح «فتح» کرده‌،  و بعد به قول خودشان «مردم‌سالاری» به راه بیاندازند.    

ابهام تاریخی در مورد رژیم‌هائی که ایالات‌متحد طی سالیان دراز در جریان ترک‌تازی‌های بین‌المللی‌اش تحت عنوان «دمکراسی» به خورد جهانیان ‌داده،  در همین لایة معین قابل بررسی می‌شود.   به عبارت ساده‌تر،  یانکی‌ها با حمایت از عوامل دست‌نشانده‌شان،  رژیم‌هائی را در کشورهای مشخص حاکم کرده‌ و اگر «صلاح» می‌دیدند،   در کنار این رژیم به برخی جریانات سیاسی نیز اجازة «حضور» می‌دادند!    اگر هم صلاح نمی‌دیدند،  همچون نمونة ایران،   دستور قتل‌عام «غیرخودی‌ها» را صادر می‌کردند.   تا حال،   این بوده «دمکراسی» و «احترام» به آراءعمومی از منظر واشنگتن.   حداقل برای ایرانیان این نوع «دمکراسی‌ها» یادآ‌ور افتضاحات میرپنج،   28 مرداد،  و خصوصاً استقرار حکومت اسلامی در 22 بهمن 57 است.   شرایطی که طی آن عملاً احدی حق اظهارنظر در مورد آیندة کشورش را نداشت.   همه چیز از پیش تعیین شده بود،   و امواج ضدانسانی و ضددمکراتیکی که از سوی اراذل و اوباش شهری با حمایت بنیادهای «نظامی ـ امنیتی» همه روزه در تهران و دیگر شهرهای بزرگ به راه می‌افتاد،  محلی از مخالفت با روند «مطلوب» آتلانتیسم باقی نمی‌گذاشت.       

هیاهوسالاری،   دامن زدن به وحشت‌های اجتماعی،   متهم کردن گروهای سیاسی به جلوگیری از رشد و تعالی حکومت اسلامی،  و تهدید پیوستة ملت‌‌ با بمب‌گزار و به راه انداختن هنگ‌های لات‌ولوت چاقوکش و چماقدار در معابر،  سیاست‌های مکمل پروسة «مرضیة» تحمیل رژیم سیاسی مطلوب واشنگتن بود.   نمونه‌های این نوع «سیاست‌سازی» در منطقه کم نیست.

به طور مثال،  بی‌دلیل نیست که هنوز،   سال‌ها پس از فروپاشی حکومت طالبان و صدام‌حسین به ترتیب در افغانستان و عراق،   همه روزه بمب‌گزاری در اینکشورها «قربانی» می‌گیرد.   احدی نمی‌پرسد،   این «تروریست‌ها» کیستند و از کدام مسیر لوژیستیک دست به چنین عملیات گسترده می‌زنند؟

ولی در اوکراین صحنه متفاوت شده؛   و در واقع همین‌ سئوالات است که در برابر آتلانتیسم قرار گرفته.   اگر دولت‌های عراق و افغانستان خود را مسئول  پاسخگوئی نمی‌بینند،  دولت اوکراین مجبور خواهد شد که پاسخ دهد.  به طور مثال به این سئوال می‌باید پاسخ داده شود که به چه دلیل «انقلابیون» کی‌یف سلاح‌های آمریکائی در دست دارند،  در شرایطی که در زرادخانة اوکراین جز سلاح‌های روسی نمی‌بینیم؟   و پای گذاردن دولت اوکراین در مسیر پاسخگوئی،   از منظر تاریخی فرصتی است طلائی برای ملت‌های ضعیف‌تر جهت خروج از دکترین لعنتی «سرزمین سوخته.»   

در اینکه چرا و چگونه در اوکراین به این مقطع پای گذارده‌ایم،  به طور خلاصه می‌توان گفت،  روسیه آشوب را در کشورهای هم‌مرز خود تحمل نمی‌کند،   و این مطلب مسلماً بیش از هر کس برای آتلانتیست‌ها شناخته شده است.  به عبارت دیگر،   اعمال سیاست‌های ناتو در عراق و افغانستان،   در اوکراین غیرممکن خواهد بود.    از سوی دیگر،  همانطور که بارها مسکو اعلام کرده،   به هیچ عنوان اجازه نمی‌دهد که کشور ثالث در رابطة «روسیه ـ اوکراین» پای بگذارد،   و مسکو را در ارتباط با اوکراین در انزوا قرار دهد.  منزوی کردن روسیه در اوکراین اگر از جمله خواب‌وخیال‌های آتلانتیسم باشد،   در مرحلة خواب و خیال می‌باید باقی بماند.   در نتیجه،  برای آتلانتیسم یک «در» بیشتر باز نیست؛   زمینه‌سازی جهت «تکه تکه» کردن اوکراین،  و قرار دادن هر تکه از این سرزمین در ید قدرت یک گروه خلق‌الساعه!   اینهمه،   به این امید که در میانمدت،  از این مجموعه جهت اعمال فشار سیاسی بر مسکو و مواضع اروپائی‌اش استفاده کند،  و بتواند منافع خود را به صورت منطقه‌ای و یا مقطعی بر منافع روسیه حاکم نماید.

ولی تا آنجا که به جریانات اوکراین مربوط می‌شود،  می‌باید منتظر کارت‌های آتی روسیه باشیم؛  چرا که،‌   نقش‌پذیری‌های آمریکا و انگلستان جز تلاش جهت «تکرار» صورتبندی‌های گذشته چیز دیگری نبوده و نیست.   باید دید که در تحولات اوکراین چه گزینه‌هائی اولویت خواهد یافت.    و همانطور که پیشتر نیز گفته بودیم،  از ظواهر امر چنین برمی‌آید که،   گزینة تجزیه،   نه از سوی روسیه،  که از طرف آتلانتیسم و شبکة رسانه‌های غرب روی میز طراحی قرار گرفته بود.   روسیه تا این مرحله پای به انضمام «کریمه» گذارده،  هر چند در مورد دیگر سرزمین‌ها طرح نهائی هنوز روشن نیست.    

در همین رابطه است که تحلیل مواضع استراتژیک «روسیه ـ آمریکا» ما را به بررسی بحرانی فرامی‌خواند که اینک در اروپای شرقی و اتحادیة اروپا در حال گسترش است.  و نهایت امر ارتباط ینگه‌دنیا را با مناطق دیگر همچون چین،  هند و برزیل نیز تحت‌الشعاع قرار خواهد داد.   ولی از آنجا که هدف اصلی این وبلاگ بررسی مسائل ایران است،  چه بهتر که در سایة بحران اوکراین نیم‌نگاهی به تحولات ایران بیاندازیم. 

همانطور که بالاتر گفتیم،  اگر آتلانتیسم تحت فشار تحولات اوکراین به ناچار از گزینة وحشیانة «سرزمین سوخته» دست برداشته تأثیر این سیاست به سرعت به مهم‌ترین «سرزمین سوختة» منطقه یعنی کشور ایران خواهد رسید.   این دیگر افسانه نیست‌که کشورمان طی 80 سال گذشته مستقیماً توسط نظام‌های فاشیست و دست‌نشاندة غرب اداره شده.   برقراری این نوع حکومت در مقام خود پیروی بی‌قید و شرط از استراتژی «سرزمین سوخته» است.   

امروز در ایران نه طبقة اجتماعی داریم،  نه بنیاد سیاسی،  نه حزب و نه اتحادیه.  از سوی دیگر،  آتلانتیسم با سیاسی کردن بنیاد مذهب این بنیاد را به طور کلی  مخدوش و بی‌اعتبار کرده.  ادیان و مذاهب دیگر نیز در ایران تحت تأثیر عملیات سوء روحانیت شیعی‌مسلک از گردونة ساختارهای قابل اعتماد خارج شده‌اند.   می‌بینیم که 80 سال بهره‌کشی از ملت ایران تمامی بنیادهای حامی توده‌ها را متزلزل کرده.  و اشتباه نکنیم،   در این مقطع تزلزل بنیادهای مذهبی در ایران با آنچه در غرب،  در راستای جایگزین شدن ساختار فئودال با بنیادهای بورژوازی صورت گرفته هیچ ارتباطی ندارد.   در ایران ساختار فئودال جایگزین نشده،  تخریب شده،  و این تخریب به فروپاشی فضای اجتماعی،  سیاسی و انسانی کشورمان انجامیده.   و این شرایط،  برخلاف آنچه برخی نظریه‌پردازان وطنی ادعا می‌کنند،   نه یک «پیشرفت» اجتماعی که سقوط به عمق منجلاب است.   

در این شرایط است که دولت حسن روحانی پای به میدان گذاشته.  همانطور که می‌توان حدس زد به دلیل سوءمدیریت جامعه،   زمینة داخلی جهت برقراری یک «صلح‌ اجتماعی» به شدت متزلزل است،  و مشکل می‌توان انتظار چنین «صلحی» را داشت.    اشتباه نکنیم،  اختلاف فاحش طبقاتی صرفاً زائده‌ای است بر این مهم.  تجربة تاریخی نشان داده که انسان‌ها با کمبود مالی کنار می‌آیند،   ولی با سرکوب و توحش هرگز.   و آنچه طی 35 سال حکومت اسلامی بر ایرانیان گذشته،  صرفاً گسترش فقر و فاقه نبوده،   سرکوب وحشیانة  ایرانیان توسط یک حکومت دست‌نشانده و کودتاچی به صورت پیگیر،   امکان دستیابی به صلح اجتماعی را نابود کرده.   حکومت اسلامی بیش از هر ساختار دیگر کشور با این واقعیت آشناست؛  اینان می‌دانند که شانسی جهت برقراری صلح اجتماعی ندارند،   و به همین دلیل نیز جهت برون‌رفت از مسیر معمول و گشایش فضای اجتماعی،  سیاسی،  فرهنگی هیچ تلاشی  از سوی دولت روحانی صورت نمی‌گیرد.  

غرب،  استاداعظم آخوندها هم بخوبی از این واقعیت آگاه است؛   و بیرون کشیدن لات‌ولوت‌های بادستار و بی‌دستار از درون حکومت اسلامی،   ارسال اینان به اروپا و آمریکا و تلاش جهت تبدیل این جماعت به سخنگویان «آزادیخواه» ملت ایران ریشه در همین بن‌بست عملی دارد.  خلاصه کنیم،  تلاش غرب این است که به قول فرانسوی‌ها «با کهنه،  نو بسازد!» پروسه‌ای که طی 80 سال اخیر جریان داشته،  و اینک به آخر خط رسیده.   

باید اذعان داشت که ساختن نو با کهنه،  در شرایط فعلی محکوم به شکست است.  روشن‌تر بگوئیم،  تکرار خیمه‌شب‌بازی‌های مصدق،  سیدضیاء،‌   فروغی‌ها،  خمینی‌ها،  و ... و میرحسین‌ها به هیچ عنوان امکانپذیر نیست.   چرا که،  اینان جملگی بازیگران استراتژی «سرزمین سوخته‌» بوده‌اند.   و هر چند غرب علاقه‌ای ندارد که این واقعیت تلخ را بپذیرد،    تحولات اروپای شرقی به صراحت نشان ‌داده که صحنة سیاست ایران نیز دیگر نمی‌تواند با این قماش بازیگران «نوسازی» شود.   

تلاش‌های نخستین دولت روحانی،  همانطور که پیشتر نیز گفته بودیم و انتظار داشتیم،   در تکرار مسخرگی‌های دوران ملاممد خاتمی خلاصه ‌شد.   خمیرمایة این به اصطلاح «تحرکات مخلصان انقلاب» نیز جملگی تکراری بود؛   تظاهرات «نیروهای حزب‌الله»،  مخالفت با «اباحه‌‌گری»،   حمایت از «مواضع انقلاب و امام»،  و ...  از جمله شعارهائی است که از سوراخ‌‌هائی که این جانوران «انقلابی» در آن‌ها پنهان شده‌اند به گوش می‌رسد.   ولی برخلاف دوران خاتمی دیگر نمی‌توان با این مسخرگی‌های نخ‌نما،  سیاست نو ساخت.  چنین کاری امکانپذیر نیست،‌   در نتیجه دولت روحانی با هدف «زمان خریدن» مدتی است نقش دولت «نامرئی» ایفا می‌کند.   هر چند برای پروسة «وقت خریدن» و نامرئی شدن نیز نمی‌توان موفقیتی پیش‌بینی کرد. 

در آغاز کودتای اوکراین،  شوروشوق فزایندة جمکرانی‌ها و نانخورهای سفارت در خارج از کشور،  به صراحت نشان داد که چشم امید اینان به «در» کودتا دوخته شده بود.   اینان امید داشتند که با پیروزی سناریوی آمریکا و اتحادیة اروپا در اوکراین،  سیر تحولات سیاسی در اینکشور متوقف شده،   پای به خارج از مرزها،  به ویژه به ایران نگذارد،   زهی خیال باطل!   چرا که،   رشد سرمایه‌داری روسیه به تبع‌اولی از مسیر آب‌های گرم می‌گذرد،  و در این میانه ایران مهم‌ترین مسیر است.   به استنباط ما بحران اوکراین هر چند به خودی خود از اهمیت فراوان برخوردار شده،   در عمل فقط به دلیل تقابل مستقیم «مسکو ـ واشنگتن» در مورد آیندة ایران و ترکیه به وقوع پیوسته.  در نتیجه،   نجات اسلامگرایان ترک و ایرانی از چنگ این بحران خواب‌وخیالی بیش نیست.   سرمایه‌داری روسیه در کنار دیگر سرمایه‌داری‌ها به تحرک خود ادامه می‌دهد،  و به دلیل ماهیت سرمایه‌داری،  یعنی تمایل به گسترش حیطة استراتژیک،  گشودن بازارها،  و افزایش دادوستدها،  جائی برای اعمال سیاست «سرزمین سوخته» یانکی‌ها در مرزهای روسیه باقی نمی‌ماند.    

با این وجود،   جهت بررسی دقیق مسائل ایران نیازمند داده‌های گسترده‌تری هستیم؛   داده‌هائی که در حال حاضر در دست نیست.   چرا که،   اگر سرنوشت منطقه در ارتباط با موضع‌گیری‌های «مسکو ـ واشنگتن» تعیین می‌شود،   طرز برخورد مسکو با «پیشنهادهای» آتلانتیسم مبنی بر تجزیة کلان در اروپای شرقی از اهمیت ویژه برخوردار می‌شود.   از سوی دیگر،   بحران اقتصادی‌ای که به تدریج سراسر اروپا را فرامی‌گیرد،   و علیرغم داده‌های ظاهراً امیدبخش اقتصادی در ایالات‌متحد،   تا چند صباح دیگر به واشنگتن هم خواهد رسید،  در چند و چون روابط «مسکو ـ واشنگتن» مسلماً سرنوشت‌ساز خواهد بود.  در نتیجه،  جهت ارائة تصویری روشن‌تر از تحولات ایران می‌باید تا مدتی دندان بر جگر گذارده،   ناظر جریانات باقی بمانیم.