۶/۲۳/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها!





امروز مقاله‌ای از «چارلز رایت مایلز»، جامعه‌شناس سرشناس ‌آمریکائی می‌خواندم که در سال 1960 به رشتة‌ تحریر در آمده بود. «مایلز» یکی از کسانی است که در آن روزها، یا به عبارت بهتر در شرایطی که هنوز «ابهامات» سیاسی دوران «مک‌کارتیسم» فضای ایالات متحد را کاملاً‌ رها نکرده بود، به خود جرأت ‌داده، سخن از «چپ‌نوین» به میان می‌آورد!‌ بررسی نظریات «مایلز» را شاید در فرصتی دیگر صورت دهیم، ولی تکیة‌ وی بر «چپ‌نوین»، آنهم در سال‌های 1960 از این نظر جالب است که نشان می‌دهد، تجربة «ناخوشایند» بلشویسم، پس از گذشت نیم‌قرن، نتوانسته بود چپ را به طور کامل در فضای سیاسی آمریکا منزوی کند!‌ ولی امروز شاهدیم نیروهائی که خود را ملهم از چپ معرفی می‌کنند تا چه حد تحت تأثیر «جبری» که شرایط فعلی در اروپای غربی، ایالات متحد و حتی کشورهای جهان سوم ایجاد کرده، از صحنة فعالیت‌های دماغی، هنری و سیاسی جدا افتاده‌اند. مطلب امروز را به بررسی «ذات» نظریة‌پردازی «چپ» اختصاص می‌دهیم، که مدتی است در هاله‌ای از ابهام گرفتار آمده.

در سال 1883 مارکس دیده از جهان فروبست؛ و در سال 1988، دومین «انترناسیونال» چشم به جهان گشود. چنین «مطرح» شده که انگلس، ‌ در سال 1895، چندی پیش از مرگ، در «مقدمه‌ای» که بر تجدید چاپ آثار مارکس نگاشت ـ آثاری که به تحلیل نبرد طبقاتی در فرانسه از 1848 تا 1851 می‌پرداخت ـ با در نظر گرفتن رشد قابل ملاحظة قدرت اتحادیه‌های کارگری در اروپا و آلمان، برای نخستین بار در بطن حرکت مارکسیست سخن از امکان دست‌یابی محافل کارگری به قدرت سیاسی از طریق فعالیت‌های «پارلمانی» را رسماً مطرح کرده!‌ هر چند در اینمورد توافق کامل مشکل می‌توان به دست آورد، ولی می‌باید این نقطه را از نظر تحول ایدئولوژیک مورد بررسی دقیق‌تر قرار داد.

آنچه در حواشی این «تحول» صورت گرفت، نیازمند بحث در مورد پدیده‌ای خواهد بود که ما آنرا «مارکسیسم‌ها» می‌نامیم. چرا که در آغاز قرن بیستم، نظریة مارکسیسم دیگر نگرش محدودی نبوده که سال‌ها پیش توسط مارکس و انگلس ساخته و پرداخته شده بود. تحولات جهانی، زمینه‌های برخورد عقیدتی بر محور نگرش‌های مارکسیستی، مبارزات کارگری در جوامع صنعتی، و دیگر تحولات، ابعادی به جنبش کارگری در اروپا اعطا کرده بود که در روزهای نخستین شاید قابل تصور نیز نبوده. گسترة این زمینه‌های متفاوت نهایت امر قرائت‌های متفاوتی از مارکسیسم به دنبال آورد، قرائت‌هائی که شاید ارتباط زیادی نیز با یکدیگر نداشتند. به طور مثال می‌توان به چند نکتة جالب در این «قرائت‌ها» اشاره کرد.

نخست قرائتی که مارکسیسم را یک «فلسفه» معرفی می‌کرد. این فلسفه همچون دیگر بنیادهای نظری، در بطن جریان فلسفی به تعریف چارچوب‌های کلاسیک مشغول شد: تعاریفی همچون «هستی»، «شدن»، «شناخت» و غیره! به طور مثال فعالیت‌های «آندرئی یادانوف»، یکی از استالینیست‌های صاحب‌نام، در این محدوده جای می‌گیرد. وی عملاً پس از 1936، در قلب اتحادشوروی کنترل این «قرائت» ویژه را به دست گرفت. در قلب این نظام «فلسفی» مسلماً «ماتریالیسم دیالکتیک» از موضعی فراگیر برخوردار بود، ولی دیگر پدیده‌ها در ارتباط کامل با آن به تعریف و توصیف کشیده شدند. تئوری «قوانین» طبیعت و جامعة بشری، ماتریالیسم تاریخی، کاربرد «قوانین» مارکسیسم در بررسی تاریخی، هنری، اخلاقیات مارکسیستی و زیبائی‌شناسی قسمت‌هائی هر چند محدود از این «قرائت» را تشکیل می‌داد. در عمل بلشویسم طی سالیان دراز تعریف ویژة خود را از مارکسیسم از طریق همین فعالیت‌های دماغی ارائه داد.

ولی قرائت‌های دیگری نیز از مارکسیسم وجود داشت؛ هر چند بلشویسم موجودیت‌شان را هیچگاه به رسمیت نشناخت. به طور مثال خارج از جریان «یادانویسم» که به تئوریزه کردن ابعاد مختلف بلشویسم پرداخت می‌توان از قرائت «مارکسیسم» در مقام یک «فلسفة تاریخ» نیز سخن به میان آورد. دقیقاً در محتوائی همچون «هگل‌ایسم» و یا «آگوستینیسم»؛ هر چند با تکیه بر نوعی «جبر مادی»، که معمولاً در علم تاریخ، «اقتصاد» معنا می‌گیرد. خلاصه بگوئیم،‌ تبیین یک علیت مادی در تحولات تاریخی، و یا نگرشی تاریخی بر پایة تحولات اقتصادی! همان نوع «علم‌تاریخ» که امروز به صورتی ناخواسته در بسیاری مدارس و دانشگاه‌ها تدریس می‌شود، هر چند نام‌های مختلفی از قبیل «اقتصاد سیاسی»، «تحلیل استراتژیک»، و ... بر آن گذاشته‌اند. کم نیستند صاحب‌نظرانی که معتقدند این نوع «نگرش» بر فضای «انترناسیونال دوم» عملاً حاکم بوده است. ‌

ولی قرائت‌های دیگری نیز وجود دارد. به طور مثال می‌توان مارکسیسم را یک «مکتب‌ تولیدی» نیز تعریف کرد. مکتبی که تولید و ارائة روشنفکران ماده‌گرا به جامعة بشری را بر عهده می‌گیرد. روشنفکرانی که در بطن افکار و عقایدشان «آرمان‌های» عدالتخواهی و تساوی‌طلبی میان افراد بشر اصل حاکم و پایه‌ای به شمار می‌رود. هر چند این نوع روشنفکران علیرغم دفاع بی‌قیدوشرط‌ از «ماده»، معمولاً در سنگر «روشنفکر» باقی می‌مانند، و پای به جهان «واقعیات» ‌سیاست نمی‌گذارند، با این وجود قرائت‌های ویژة خود را از مارکسیسم طی دهه‌های طولانی به همراه آورده‌اند.

از طرف دیگر، دستاوردهای اقتصادی که با تکیه بر نظریة مارکس و انگلس نصیب جوامع بشری شده، به نوبة خود می‌تواند نوعی قرائت «مارکسیستی» و خصوصاً غیربلشویک از علم اقتصاد‌ تلقی شود. می‌دانیم که بسیاری از نظریه‌های اقتصاد مارکسیستی امروز از نظر علم اقتصاد «متروکه» است. ولی کدام فلسفة فراگیر را در علوم‌دقیقه و یا علوم‌اجتماعی می‌شناسیم، که گوشه‌ها و ابعاد متروکه نداشته باشد؟ به طور مثال، زمانیکه برای نخستین بار رابطة «هزینة نیروی کار» و «سرمایة انباشته شده در ماشین‌آلات» از سوی نظریه‌پردازان مارکسیست مورد بررسی قرار گرفت، هیچ نگرشی پیشتر از آن رابطة «انسان ـ ماشین» را، در ابعادی بشری و نه در چارچوبی منفعت‌طلبانه‌، به این وضوح مورد بررسی قرار نداده بود. امروز اگر این «رابطه» را اقتصاد سرمایه‌داری نوین مورد تردید قرار می‌دهد، چه باک؟! این فصلی است که بررسی مارکسیستی در روابط میان «انسان، ماشین و سرمایه» گشوده. آنان که به شیوة‌ بررسی مارکسیستی از این «سرفصل» اعتقاد ندارند، می‌توانند فصولی ویژة نظریة خود بگشایند! ولی دیگر نمی‌توان این رابطه را «انکار»‌ کرد. خلاصه می‌گوئیم، «باب» این بحث گشوده شده، و این مارکسیسم بود که مبحث را گشود.
ه
از طرف دیگر، مارکسیسم ابعادی نوین در تحلیل پدیده‌هائی کاملاً غیرسیاسی و یا حتی غیراقتصادی برای جامعة‌ بشری به ارمغان آورده. هر چند بسیاری این «باور» را به چالش بکشانند، ولی پدیده‌ای به نام قرائت اشعار بودلر در پرتو الهامات مارکسیستی «وجود» دارد. و یا امروز هدایت تحقیقات علمی در زمینة بیولوژی و یا فیزیک هسته‌ای می‌تواند تحت تأثیر ماتریالیسم صورت گیرد. اصولاً در بعدی گسترده‌تر نیز می‌توان سخن گفت، می‌توان ماتریالیسم تاریخی را موتور یک تحول جهانی معرفی کرد، نوعی «علم»! علمی جهت دست‌یابی به یک «انقلاب»! انقلابی که شاید هنوز ابعاد آن مشخص نشده، و هیچگاه نیز مشخص نشود. چرا که یک «انقلاب»، آنزمان که به قدرت می‌نشیند دیگر «انقلاب» نیست. قسمتی است از تجربة بشری که انسان‌ها می‌باید علیرغم کمبودهای‌اش، آنرا تحت جبر حاکمیت «انقلابی» قبول کرده و «زندگی» کنند. همان‌ انسان‌ها که در بطن تفکر خود پیوسته زمینة سقوط آتی همین «انقلاب» را که دیگر متعلق به «گذشته‌ها» است طراحی خواهند کرد.

ولی همانطور که می‌بینیم در «قرائت‌های» متفاوتی که از نظریه‌ای فلسفی به نام مارکسیسم ارائه دادیم، هر چند این قرائت‌ها خویشاوندی‌هائی داشته و از ارتباطاتی فی‌مابین نیز برخوردار باشند، یک «اصل» غیرقابل تردید است: تخالف و تقاطع میان بردارهای تعیین کنندة هر یک از آن‌ها!‌ مارکسیسم بر این «بحران» پدیده‌شناسانه نامی ویژه گذاشت: «رویزیونیسم» یا همان تجدیدنظرطلبی! البته آنزمان که از «تجدیدنظرطلبی» سخن به میان می‌آوریم، معمولاً تعیین نظریة «راست‌اندیشانه» الزامی می‌شود. با این وجود،‌ در مورد مارکسیسم، «نظریة» ارتدوکسی را مشکل می‌توان مشخص کرد. چرا که این نظریه با تمامی «علمی‌ات» ادعائی، از آنجا که تئوری را به بطن درگیری‌های روابط اجتماعی ‌کشاند، در هر مقطع خود را دچار تغییرات پایه‌ای کرد. چرا که جامعة بشری در یک مداربسته مشکل می‌تواند تحلیل شود. ولی طی دورانی که بلشویسم در روسیة شوروی حاکم بود، آنچه در تضاد با مسکو قرار ‌گرفت، معمولاً «رویزیونیسم» تعریف ‌شد! اما پس از شکاف سیاسی میان مسکو و پکن، حتی این «اجماع» ظاهری که بیشتر جنبة سیاسی و کاربردی پیدا کرده بود نیز از میان رفت.

با این وجود، هنوز مارکسیسم یک نظریة «انقلابی» باقی مانده، هر چند در افق انقلاباتی که نظام‌های حاکم جهانی برای مردمان در قرن حاضر «پیش‌بینی» کرده‌اند، از قبیل انقلاب دیجیتالی، انقلاب جنسی، انقلاب ارتباطات، اینترنت، انقلاب در پوشاک و رفتار و خوراک، اخلاقیات، هنر و موسیقی، و ... مشکل می‌توان «مارکسیسم»‌ را نیز در فهرست انقلابات «جاری» جای داد. ولی چپ‌نوین می‌باید این تعریف را از نو صورت دهد. و این اصل کلی را نمی‌باید فراموش کرد که مارکسیسم به دلیل ارتباط ویژه‌ای که بین «نظریه» و «عمل»‌ ایجاد کرد در مقام خود یک نظریة «انقلابی» باقی خواهد ماند، چرا که نظریه‌ای است در خدمت یک «انقلاب»!‌ هر چند همانطور که پیشتر نیز گفتیم، آرمان‌های این «انقلاب» و «روش‌های» دستیابی به آن هنوز کاملاً مشخص نیست، و می‌باید عنوان کنیم که این «ابعاد» نیز یک بار و برای همیشه تعیین نخواهد شد.





نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...

۶/۲۱/۱۳۸۷

موشک و استخاره!




در شرایطی که بحران نظامی در گرجستان به سرعت تبدیل به یک بحران فراگیر و استراتژیک در سطوح مختلف ‌شده، بازتاب آن در ابعاد مختلف سراسر منطقه و خصوصاً فضای اجلاس اخیر «اوپک» را تحت‌‌الشعاع خود قرار دارد. از این مسیر، بحران گرجستان نهایت امر پای به تجارت نفت ‌خام گذاشت، و در نتیجه، برخی کشورهای تولیدکنندة نفت بالاجبار خود را در صف‌آرائی‌های سیاسی و نظامی قرار خواهند داد. شاهد بودیم که در آغاز نشست اخیر اوپک، رهبران برخی‌ کشورهای تولید کننده که ظاهراً در قالب این «تشکیلات» می‌بایست منافع ملت‌های خود را تأمین کنند، حتی از سقوط قیمت نفت در سطح جهانی بسیار استقبال کردند! و در رأس این خادمان مسلماً شاهزادگان و شهنشاهان عربستان سعودی از موضع ویژه‌ای برخوردارند. ولی اگر اینان به طور مستقیم چکمة صاحبان صنایع را در غرب می‌بوسند، نمی‌باید دچار توهم شد؛ دیگر اعضاء این «سازمان» نیز، جناب‌سرهنگ قذافی، احمدی‌نژاد و دولت «انقلابی» الجزایر علیرغم «چپ‌زنی‌ها» در همین استخر نوکری دست‌وپا می‌زنند. آن‌ها که با تاریخچة اوپک آشنائی دارند بخوبی می‌دانند که این به اصطلاح «کارتل» در سال 1960، در اوج «جنگ‌سرد»، جهت تمرکز و «بهینه» سازی سیاستگزاری‌‌های غرب توسط محافل غربی پایه‌ریزی شده. خلاصه بگوئیم، «چاقو دسته‌اش را نمی‌برد!»

ولی از آنجا که «جنگ‌سرد» به پایان رسیده، چاقوهای این «جنگ» نیز ‌دسته‌های‌شان افتاده‌!‌ چند ساعتی از افاضات «حضرت» نمایندة عربستان سعودی در اوپک و خوشحالی‌های «محفلی» ایشان از سقوط قیمت نفت‌خام نگذشته بود، که سروصدای دیگری از سوراخ‌های خبررسانی بیرون پرید! البته در نخستین ساعات، خبرگزاری‌های غربی سعی کردند این «سروصداها» را بی‌ارزش جلوه دهند. اخبار جهانی بر این اصل متکی شده بود که علیرغم کاهش شدید قیمت نفت، «سقف» تولید اوپک دست نخورده باقی می‌ماند. و می‌دانیم که «قیمت»، بر خلاف آنچه در مکتب‌خانه‌ها به جوانان می‌آموزند و در ورق‌پاره‌های دانشگاه‌ها مرتباً «گوشزد» می‌‌شود، به هیچ عنوان محل تلاقی «عرضه و تقاضا»‌ نیست. و بهترین شاهد بر این مدعا سقوط بی‌دلیل قیمت نفت طی چند روز گذشته است. نفت از 150 دلار برای هر بشکه، طی چند روز به 100 دلار تنزل قیمت یافته، و می‌باید پرسید این تفاوت قیمت ناگهانی نتیجة چه پدیده‌ای می‌تواند باشد؟ آیا در عرض چند روز مصرف و تقاضای نفت‌خام 50 درصد در سطح جهانی تقلیل پیدا کرده، که قیمت این مادة حیاتی به چنین نوسانی افتاده؟

در این میان صحبت‌ها و تحلیل‌ها «فراوان» است! ولی در کمال تأسف، تا آنجا که دسترسی خلق‌الله به منابع خبری مطرح می‌شود، حتی به یک تحلیل نزدیک به واقع نیز نمی‌‌توان دست یافت. «سخن» از سقوط تقاضای نفت در چین و هند به دلیل شرایط ویژة اقتصاد جهانی به میان می‌آید! بدون آنکه بگویند این شرایط ویژه اصولاً چیست. سخن از بالا رفتن ذخیرة استراتژیک نفت‌خام به میان می‌آید، بدون آنکه بگویند در کدام کشور دنیا می‌توان 10 یا 20 میلیون بشکه نفت را «ذخیره‌سازی» کرد؟ آنان که سخن از ذخیره‌سازی می‌گویند ابعاد این پروژه‌های «خیالی»‌ را در نظر نمی‌آورند. حداقل در مورد نفت‌خام می‌باید عنوان کرد که جهت مصارف جاری، «ذخیره‌سازی» نمی‌تواند در عمل وجود خارجی داشته باشد. در اینجا توضیح دهیم ذخیره‌سازی استراتژیک نفت در آمریکا، که بالغ بر 700 میلیون بشکه برآورد می‌شود، نمی‌تواند از نظر اقتصادی در قیمت‌سازی تأثیری داشته باشد. این نوع ذخیره‌سازی به معنای وجود منابع نفتی شناخته شده و دست نخورده است!‌

مطلب را در همینجا خلاصه می‌کنیم. نفت‌خام از نظر اقتصادی همان ارزشی را دارد که محافل تصمیم‌گیرنده، در بطن نظام «تولید، توزیع و مصرف» در سطح جهانی برای آن «قائل» می‌شوند. و این «ارزش» به هیچ عنوان ارتباطی با «قیمت» در مفهوم علوم‌ اقتصادی نخواهد داشت. در عمل برای فراهم آوردن امکانات و هموار کردن راه این گونه «ارزش‌گزاری‌ها» بوده که اوپک پایه‌گذاری شد. این تشکیلات بیش از آنچه حافظ منافع ملت‌های تولیدکنندة‌ نفت به شمار آید، وظیفه‌اش هماهنگ کردن روند «تولید» جهت قیمت‌گزاری‌های «بهینه» در بطن اقتصاد غرب است. و در ادامة همین سیاست‌گزاری است که امروز اعضاء این به اصطلاح «سازمان» با گردن‌های افراشته سالن‌های پرگل و پرشیرینی را ترک می‌کنند، و خبرهای خوش اینان برای ملت‌های تولید کنندة نفت خام این است که علیرغم سقوط 50 درصدی بهای نفت، «سقف تولید را ثابت» نگاه می‌داریم! تو گوئی، جهت اتخاذ چنین «تصمیمات» حیرت‌آور و سرنوشت‌سازی ملت‌های تولید کننده نیازمند این اوباش ریش‌دار یا فکل‌کراواتی و اعزام اینان به اجلاسی جهانی بوده‌اند!

از اوباشی که تحت عنوان «نمایندگان» ملت‌های تولیدکنندة نفت، کرسی‌های ما ملت را در اینگونه اجلاس به اشغال خود در می‌آورند می‌باید پرسید، حال که با لبخند و خوش‌زبانی و دم‌جنبانی برای اربابان‌تان به قول خبرپراکنی‌ها «سقف تولید را دست نخورده نگاه داشتید»، و 50 درصد سقوط قیمت نفت خام را کاملاً «بی‌ضرر» تحلیل فرمودید، آیا حاضرید به کشورهای صنعتی هم گوشزد کنید که ارزش صادرات‌شان به کشورهای تولیدکنندة نفت را 50 درصد کاهش دهند؟ بله، اینجاست که «علم اقتصاد» به یک‌باره بر سر ما فرود خواهد آمد، و شبکة تبلیغات جهانی، از بالارفتن سطح دستمزدها، هزینه‌های بیمة کارگری، بیمة محصولات، و ... یک فهرست کامل زیر دماغ ما مصرف‌کنندگان جهان سومی می‌گذارد. خلاصه می‌گوئیم، اگر قیمت نفت‌خام 50 درصد پائین می‌آید، در یک حکومت اوباش‌پرور چون جمکران، که مشتی اراذل مسلح را به جان مردم انداخته، همین نفت خام صادر می‌شود، تا دولت «مستقل» خلافت هزارة‌سوم، بنزین و نفت‌سفید و گازوئیل و مازوت و هزار زهرمار دیگر را چندین برابر قیمت از شبکة اقتصادی غرب وارد کند!‌

می‌دانیم که اگر تولیدکنندگان نفت «کارتل» ندارند و اجلاس مسخرة اوپک و این دلقک‌های روحوضی نیز هیچکدام‌ در حد نمایندگان یک سازمان بزرگ جهانی قادر به ایفای نقش نیستند، در عوض تولیدکنندگان بنزین، نفت‌سفید، گازوئیل، دارو، البسه، و تولیدکنندگان دیگر لوازم و محصولات مصرفی کارتل‌های «واقعی» دارند! این‌ها اگر ضرر کنند دنیا را به جنگ می‌کشانند. ولی اگر ما ملت‌های جهان سوم ضرر بدهیم، رئیس جمهور‌مان را دعوت می‌کنند به دانشگاه‌های‌شان تا برای جوجه روشنفکران معرکه بگیرد، و آخر کار هم «جای دوست و دشمن را نشان بدهد!» البته یادشان نمی‌رود که برای ما ملت از ینگه‌دنیا سوغات بفرستند. و حضرت رئیس جمهور «منتخب» از همین فرصت استفاده کردند، و یک ساواکی شناخته شده و مزخرف‌گو را بار هواپیما کرده به ایران آوردند، تا ایشان با پاسپورت زیبای آمریکائی‌شان به مقام «مشاورت» ریاست جمهور جمکران منصوب‌ شوند؛ از حق نگذریم این رئیس‌جمهور همان مشاور را هم لازم دارد.

با این وصف همانطور که گفتیم چاقوی جنگ‌سرد دسته‌اش دیگر افتاده. خندة مکش‌مرگمای نوکران محافل نفت‌فروش که در آغاز از خوشحالی اربابان به دست‌افشانی مشغول بودند، بزودی به نیش‌خند تبدیل شد؛ و در پایان این به اصطلاح «اجلاس» سراپا نوکری، قرار بر این شد که اعضاء از سهمیة خود بیشتر تولید نکنند!‌ و این خبر سرنوشت‌ساز در سطح جهانی همچون بمب منفجر شد!‌ البته برای آن‌ها که با آمار و ارقام ارتباطی نداشته‌اند، این خبر می‌تواند بسیار پراهمیت تلقی شود؛ این در حالی است که سهمیه‌بندی در بطن اوپک با تولید اعلام شدة اعضاء فقط 700 هزار بشکه در روز فاصله دارد!‌ و با در نظر گرفتن اینکه به طور مثال عربستان نزدیک به 9 میلیون بشکه نفت در روز تولید می‌کند، می‌باید این «سیاستگزاری» را به اعضای فرهیختة اوپک «تبریک و تسلیت» گفت!‌ ولی اهمیت این نوع «خبرپراکنی» در جای دیگری نهفته.

تقریباً به صورت همزمان، و در کمال تعجب، درمی‌یابیم که ایران نیز خود را آمادة تحویل گرفتن سیستم‌های موشکی «اس- 300» روسی می‌کند! البته این موشک‌ها و ضدموشک‌ها بر اساس تبلیغات نظام رسانه‌ای جهان، طبق توافق‌های «سری» پیشتر نیز قرار بود به ایران تحویل داده شود، ولی همانطور که می‌دانیم این نوع «اعلامیه‌ها»‌ و «اطلاعیه‌ها» به معنای تحویل جنگ‌افزار نیست! به این معناست که اگر بعضی‌ها بیش از حد و اندازه جفتک‌ بیاندازند، این نوع جنگ‌افزار می‌تواند در منطقة خلیج‌فارس به کار گرفته شود! و در اینصورت هرگونه تهاجمی می‌باید «ایرانی» تلقی شود! چه ایران از این نوع جنگ‌افزار داشته باشد، چه نداشته باشد. و می‌دانیم که دولت «مستقل» جمکران هیچگاه نخواهد گفت این سیستم‌ها را «نداریم!»

غرب از همان روز که در 22 بهمن به دست امثال قره‌باغی و فردوست کودتا کرد و شهربانی، ارتش و ساواک را در اختیار بازرگان، بهشتی و روح‌الله خمینی گذاشت، این شرایط را نیز برای ما ملت به وجود آورده‌. و در این میان، غرب جای عقب‌نشستن هم ندارد، مگر آنکه در این راه سرش را بگذارد! در عمل، شاهد بوده‌ایم که یکی از شگردهای دولت «مستقل» جمکران، شگردی که مستقیماً از طرف محافل بین‌المللی دیکته می‌شود، و طی حکومت فرخندة «اسلام راستین» پیوسته بر سرنوشت ما ملت حاکم بوده، فراهم آوردن امکانات لازم جهت قرار دادن ملت ایران در برابر لولة توپ آمریکائی‌ها و روس‌ها است. دلیلی نداریم که امروز این صورتبندی تغییر کرده باشد. گروگان‌گیری، ماجرای طبس، فراهم آوردن زمینة جنگ با عراق، و ... در همین راستا قرار دارد. یک روز این یک، روز دیگر آن یک!

همانطور که می‌بینیم تحت زعامت «مقام معظم» و ریاست جمهوری احمدی‌نژاد، حاکمیت اسلام ‌راستین ما را به کجا می‌برد! پس از «سرعت» گرفتن راه‌اندازی مجتمع برق هسته‌ای بوشهر، و ارسال جنگ‌افزارهای «فرضی» در موعد مقرر، نقش ملت ایران در مقام «گوشت دم توپ» اینک به اوج خود رسیده. ولی از آنجا که این حکومت فقط یک مجموعة دست‌نشانده است، در ارتباط با مسائل امنیتی کشور فقط می‌تواند «استخاره» کند و در صورت امکان به قول خودشان «اوراد» بخواند! چرا که تصمیمات امنیتی در مورد کشورمان فقط و فقط در اختیار قدرت‌های بزرگ است. سرنوشت‌ ما ملت اینک در گرو این مسئله افتاده که آمریکائی‌ها تا کجا می‌خواهند نوکران‌شان را در «اوپک» جهت چند دلار بالا و پائین به خطر بیاندازند؟ و اینکه آیا آمریکائی‌ها این خطرات را به جان می‌پذیرند و یا در راه چپاول نفت حاضر به سازش‌اند، و کمی کوتاه خواهند آمد؟




نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس






۶/۱۸/۱۳۸۷

جمعة «سیا»!



امروز یک‌شنبه 17 شهریورماه، سالروز گربه‌رقصانی‌ای است که در تاریخچة مفتضح تبلیغات فاشیسم اسلامی از آن با نام «جمعة سیاه» یاد می‌کنند. آنچه در این روز «فرخنده»‌ عملاً به وقوع پیوست، هنوز پس از سه دهه، توسط عمال حکومت اسلامی در پردة ابهام باقی مانده. می‌دانیم که تاریخ‌سازی، گزافه‌گوئی، «قصه‌پردازی»‌ و دیگر ترفندهای حکومت فاشیستی همه بر یک ستون اصلی تکیه دارد: ایجاد ابهام در تاریخ و تحولات واقعی و دامن زدن به این «ابهامات»!‌ همانطور که چند روز پیش دیدیم، این ابهامات در همة مسائل بر تحولات کشور سایه خواهد انداخت؛ در سالروز افتضاح دیگری که «فاجعة سینما رکس» نام گرفت، حتی از زبان خبرنگاران و خبرپراکنی‌های «خودی» به صراحت در‌یافتیم که جریان «سینما رکس» هنوز نامشخص باقی مانده! حال که به روشنی می‌بینیم چرا این تحولات را دستگاه‌های تبلیغاتی حکومت اسلامی در هاله‌ای از ابهام فرو می‌اندازند، می‌باید سعی بر آن باشد تا در حد امکان «ابهامات» عمدی این حکومت فاشیستی را در مورد تحولات اجتماعی و تاریخی از میان برداریم. این وظیفه‌ای است که در کمال تأسف فقط بر شانة نویسندگان مستقل سنگینی می‌کند، چرا که «اوپوزیسیون» دست‌ساز اربابان حکومت اسلامی در غرب برای ما ملت گامی بر نخواهد داشت؛ انتظاری هم نمی‌توان داشت، چون این «اوپوزیسیون» خود در مقام یک ارتباط گسترده با حاکمیت‌های استعماری، قسمتی از همین «ابهام‌سازی‌‌ها» است.

بحرانی که پس از برکناری امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر «ابد مدت» سلطنتی از مقام خود آغاز شد، ابعاد مختلفی داشت. در یک وبلاگ نمی‌توان پای به جزئیات گذاشت، ولی همزمانی بحران افغانستان با تحولات ایران، در عمل کلید اصلی جهت ورود به بررسی تاریخی رویداد 17 شهریور خواهد بود. جای تعجب ندارد که نه در بررسی‌های داخلی و نه در «تاریخ‌سازی‌‌های»‌ اوپوزیسیون خارج نشین هیچگونه اشاره‌ای به این همزمانی‌ها نشود؛ گفتیم که ریشه‌ها را به دستور اربابان می‌باید پنهان نگاه داشت، و از این طریق به ابهامات مرتباً دامن زد.

همانطور که می‌دانیم در کشور افغانستان پس از سقوط رژیم پادشاهی، نوعی «جمهوری» از قماش دیگر جمهوری‌های جهان‌سومی پای به منصة ظهور گذاشته بود؛ حکومتی فاقد مشروعیت حقوقی و قانونی، متکی بر یک شبکة «فئودال ـ نظامی»‌ که به عنوان یک پایگاه استعماری و در جهت پیشبرد یک خط مشخص کلان سیاسی، تسمه از گردة مردمان می‌کشید. ولی حضور سیاسی محافل وابسته به اتحادشوروی در افغانستان بیش از صحنة سیاست ایران بود. غرب نتوانسته بود افغانستان را همچون ایران به درون روند «مصدق ـ کودتا»‌ وارد کند؛ سازمان‌های سرکوب امنیتی به شیوه‌ای که غربی‌ها دوست دارند، هنوز بر روزمرة مردم این کشور کاملاً حاکم نشده بود. از طرف دیگر، افغانستان نه نفت داشت که دیگ طمع اجنبی‌ را به جوش آورد، و نه راه به دریاهای آزاد؛ کشوری بود منزوی که فقط در مقام یک «منطقة حائل» از اهمیت برخوردار ‌شده بود، منطقه‌ای حائل میان پاکستان و اتحاد شوروی.

ظاهراً هیچکس، خصوصاً در اردوگاه غرب، انتظار نداشت که احزاب نزدیک به مسکو در تحولاتی یک‌شبه در افغانستان قدرت را به دست گیرند. حال آنکه «آرامش» کاخ‌سفید نشان می‌داد این عملیات از پیش زیر نظر بوده! با این وجود زمانیکه نورمحمد تره‌کی در سال 1978 جمهوری مضحک داودخان را سرنگون کرد، مسخره‌ترین رخداد جهان به وقوع پیوست. دو کشور در سطح بین‌المللی، تقریباً به صورت همزمان این «انقلاب سرخ» را به رسمیت شناختند: اتحاد شوروی و حکومت پادشاهی ایران! این امر بر خلاف آنچه در آنروزها از طریق تبلیغات به خورد جوجه‌ روشنفکران داده شد ـ این جوجه‌ها بعداً در مقام ارتش «امام» خمینی کوچه‌ها و خیابان‌ها را در ایران به اشغال خود در آوردند ـ ارتباطی با روابط حسن همجواری ایرانیان و ملت و دولت افغانستان نداشت. مسئله کاملاً روشن بود؛ اتحاد شوروی این حکومت را به قدرت رسانده بود، در نتیجه حمایت سیاسی از تشکیلات تره‌کی را در سطح بین‌المللی «حق» مسکو می‌دانست! از طرف دیگر، حکومت آریامهری در ایران نخستین تشکیلاتی بود که از صورتبندی جدید احساس خطر می‌کرد. در واقع، تهران سعی داشت از طریق «شناسائی» سریع و بر‌ق‌آسای حکومت کودتائی تره‌‌کی، حضور خود را به عنوان مهرة سرنوشت‌ساز آمریکائی در همین معادله بر طرح‌های آیندة آمریکائی‌ها «تحمیل» کند.

جالب اینجاست که طی چند هفته‌ای که از بحران گرجستان گذشته، درست همین صورتبندی، هر چند به وسیلة بازیگرانی متفاوت، از نظر سیاسی تکرار می‌شود. روسیه اوسه‌تیای جنوبی و ابخازی را به رسمیت می‌شناسد، و در دیگر سوی این کرة ارض، رفیق و دوست احمدی‌نژاد، دانیل اورتگا همزمان این دو جمهوری را مورد تأئید قرار می‌دهد! در صورتیکه وابستگی‌های بلاتردید اورتگا به محافل دمکرات‌ها در ایالات متحد دیگر قصه‌ای بسیار تکراری است. خلاصه بگوئیم این «روند» از نظر دیپلماتیک کلاسیک‌تر از آن است که شاید برخی تصور می‌کنند.

علیرغم به رسمیت شناختن حکومت جدید در افغانستان، مورخین در مورد نقش دولت آریامهری، در نخستین روزهای حکومت نورمحمد تره‌کی در افغانستان اجماع کامل دارند؛ خلاصه بگوئیم، حکومت شاه جهت پیشبرد سیاست‌های آمریکا تمامی تلاش خود را به خرج ‌می‌داد؛ تلاش‌هائی که صرفاً برای مجاب کردن واشنگتن در «الزامی» تلقی کردن حضور این حکومت در صورتبندی‌های منطقه‌ای انجام می‌گرفت. اعزام گروه‌های نظامی به درون خاک افغانستان جهت ایجاد بحران در روستاها، حمایت از فئودال‌های منطقه‌ای، خصوصاً شیعی‌مسلک‌ جهت ایجاد تنش با سیاست‌های سوسیالیستی دولت جدید، فشارهای دیپلماتیک مختلف به دولت نورمحمد تره‌کی، و ... از طرف بسیاری مورخان فهرست‌بندی شده. ولی آمریکا علیرغم تمامی این خوش‌رقصی‌ها نمی‌توانست صرفاً به دلیل روابط نزدیک شاه با واشنگتن وی را در چنین شرایطی مورد حمایت قرار دهد.

از یک سو مشکلات امنیتی سراسر منطقة خاورمیانه و آسیای جنوبی و مرکزی را به زیان غرب فراگرفته بود؛ علی بوتو و صورتبندی‌های «جادوئی» وی، تحت عنوان «اسلام ـ مارکسیسم» هر چند در روزهای نخست در پاکستان مورد حمایت واشنگتن قرار گرفت تا از این مسیر محافل وابسته به شوروی را منزوی کند، بیش از حد تحمل کاخ‌سفید پاکستان را به جبهة چین نزدیک ‌کرده بود. در ترکیه نیز رشد چشم‌گیر قدرت اتحادیه‌های کارگری غرب را «نگران» می‌کرد. از طرف دیگر قدرت گرفتن نطفه‌های غیرآمریکائی در آنچه «مقاومت» فلسطین عنوان می‌شد و جایگیر شدن‌شان در کشورهای لبنان، فلسطین، مصر و حتی اردن از نظر آمریکا یک «فاجعه» تلقی می‌شد. و آخرالامر، شاه طی سال‌های دراز سلطنت از نظر اقتصادی و روابط صنعتی چرخش‌های چشم‌گیری به سوی شرق داشت. ذوب‌آهن، صنایع ماشین‌سازی، ارتباطات گستردة صنعتی با شرق که حتی به واردات قطعات نظامی و ترابری نظامی نیز رسیده بود، شاه را در موقعیت ویژه‌ای در اردوگاه غرب قرار می‌داد. از یک سو «متحد» غرب معرفی می‌شد، از سوی دیگر به دلیل منافع عمیق رژیم از عکس‌العمل در برابر روسیه هراس داشت. شاه در چارچوب رژیم سیاسی کشور نمی‌خواست خود را مستقیماً با شوروی در افغانستان درگیر کند؛ همانطور که گفتیم به رسمیت شناختن کودتا، و ایجاد بحران برای شوروی در افغانستان، از نظر رژیم شاه بیشتر وسیله‌ای جهت توجیه موجودیت رژیم از منظر غرب بود، نه تبدیل ایران به پشت جبهة جنگ افغانستان!‌

در منطقه نیز موقعیت رژیم شاه بسیار ویژه بود. پاکستان و ترکیه در چارچوب «سنتو» نمی‌توانستند برای تحریک حکومت تهران به اقدام علیه روسیه، دست به صحنه‌سازی نظامی و تهدیدات علیه تهران بزنند؛ تنها کشوری که قادر بود به عنوان عامل ایجاد بحران، سیاست‌های رژیم شاه را به مسیر مطلوب آمریکا بکشاند، یعنی عراق نیز به دلیل قرارداد 1975 از نظر دیپلماتیک دست‌هایش در سطح جهانی کاملاً‌ بسته بود. شاه که فکر می‌کرد تمامی «کارت‌های» برنده را در بازی سیاسی به نفع خود در دست دارد یک اصل کلی را فراموش کرده بود: عدم رضایت عمومی در داخل!‌ ولی این اصلی است که تمامی رژیم‌های دیکتاتوری «فراموش» می‌کنند، و بهترین نمونة آن حکومت جمکران در ایران است. با این وجود،‌ آمریکا از نارضایتی عمومی کاملاً آگاه بود، همانطور که امروز نیز آگاه است، و از طریق تشکیلات دانشجوئی که طی سال‌های دراز زیر نظر کارشناسان سازمان سیا در اروپا و آمریکا سازماندهی شده بود بخوبی می‌دانست که رژیم سلطنتی خارج از حمایت سیاسی آمریکا مشکل می‌تواند مدت‌زمانی طولانی در برابر نارضایتی‌های عمومی مقاومت کند. ولی نیازهای آمریکا نه تنها بسیار فوری و فوتی شده بود، که گزینة آمریکا در مرزهای شوروی سابق نمی‌توانست صرفاً به قشرهای سیاسی در کشور ایران تکیه داشته باشد؛ آمریکا آخوند می‌خواست تا از مسیر به قدرت رساندن یک حاکمیت «ویژه» در مدت زمانی بسیار کوتاه بتواند به اهداف خود دست یابد! واشنگتن با تکیه بر عملکردهای حکومت جدید تمایل داشت که به تدریج کارت‌های برندة محافل غیرآمریکائی، چه کمونیست و چه اروپائی را در منطقه از دست‌‌شان خارج کرده، سیادت کامل کاخ‌سفید را اعمال کند.

آمریکا می‌دانست که رژیم شاه در برابر افکار عمومی قدرت «رزمایش» گسترده‌ای ندارد، به همین دلیل دست بر نقطة ضعف او گذاشت؛ رعایت حقوق‌بشر، آزادی‌های سیاسی، آزادی‌مطبوعات، و ... نتیجه در چنین روندی از نظر غرب کاملاً‌ مشخص بود: فروپاشی سریع رژیم شاه!‌ ولی شخص شاه با اعتقاد سرسختانه‌ای که به اهداف به اصطلاح «وطن‌پرستانة» خود پیدا کرده بود، در برابر طرح آمریکا از خود مقاومت نشان داد، و پس از برکناری جمشید آموزگار از نخست‌وزیری ـ در محافل حکومتی آموزگار را نخست‌وزیر کارتر لقب داده بودند ـ شریف‌امامی را عمداً جهت ایجاد فضای باز سیاسی و آزادی مطبوعات و رادیو و تلویزیون به کاخ‌ نخست‌وزیری فرستاد. امید واهی شاه این بود که با تکیه بر تبلیغات سیاسی در اطراف «دمکراسی نوین» در ایران، آمریکا را ناگزیر از چرخش در اهداف منطقه‌ای کند! عملی که مسلماً از توان یک رژیم دست‌نشانده فراتر می‌رفت.

ولی آمریکا از صدارت شریف‌امامی و «مأموریت» وی که در سطح جهانی به اطلاع عموم مردم دنیا رسید، بسیار ناخرسند شد. و این عمل از نظر عمال سازمان سیا در ساواک و ارتش شاهنشاهی نوعی چرخش نوین به سوی کمونیسم تلقی شد؛ به فرض محال، «موفقیت» شریف‌امامی در تأمین اهداف مطرح شده می‌توانست به طور کلی نقطة پایان بر سیاست‌های آمریکا در افغانستان باشد!‌ و در این روند نخستین نمونه‌‌ای به شمار آید که یک رژیم دست‌نشاندة غرب بتواند با تکیه بر حمایت شوروی، یک رژیم دمکراتیک در یک کشور جهان سوم برقرار کند. این پروژه بلندپروازانه‌تر از آن بود که بتواند برای آمریکا قابل هضم باشد، و در این مقطع بود که دولت آمریکا در برابر رژیم دست‌نشاندة خود مجبور به قدرت‌نمائی شد! و این «قدرت‌نمائی» استعماری و ضدایرانی در روز 17 شهریور به منصة ظهور رسید. همان روزی که جوجه‌ فاشیست‌های مسلمان‌نما، همان‌ها که از ماشین‌های جوجه‌کشی سازمان سیا سر از تخم درآورده‌اند، آنرا «جمعة سیاه» لقب دادند!

داستان و حکایت «جمعة سیاه» روشن‌تر از آن است که نیازمند توضیح و تفسیر باشد. با این وجود می‌باید عنوان کنیم که در چارچوب فضای «آزاد» سیاسی که دولت شریف‌امامی اعلام کرده بود، در کشوری که فعالیت‌های دماغی از روضه‌خوانی و مزخرف‌بافی و سیاست‌زدگی «کوچه و خیابان» نمی‌تواند گامی فراتر برود، خلق‌الله را ساواک و کانال‌های «توجیهی» سازمان سیا به نماز خواندن در سطح کوچه و خیابان انداختند. و قرار بود در چنین «روز فرخنده‌ای»‌ تجمعی در میدان ژاله برگزار شود! ولی از آنجا که ارتش از موضع‌گیری‌های شریف‌امامی ناخرسند بود، زمانی که بسیاری از تظاهر کنندگان در راه میدان ژاله بودند، رادیو تهران در اخبار صبحگاهی خود در شهر تهران و چندین شهر دیگر حکومت نظامی «اعلام» کرد!

این عمل، نقطة عطفی در سیاستگزاری‌های استعماری در تاریخ کشور ایران است! در شرایطی که مردم از حکومت نظامی عملاً بی‌اطلاع بودند، امرای ارتش «سرباز» را در برابر تودة مردم گذاشتند؛ بسیاری افراد را به کشتن دادند؛ آبروی ارتش را بردند؛ مخالفت با دیکتاتوری را از دست دولت خارج کرده، به دست مخالفان رژیم سپردند؛ آیندة فعالیت‌های سیاسی شریف‌امامی و سیاست شاه در مورد فضای بازسیاسی را تماماً از میان برداشتند؛ و نهایت امر تحت نظارت سازمان سیا، رژیم را آمادة‌ سقوط کردند!‌ فکر می‌کنیم که طی یک روز مشکل‌ می‌توان نتیجه‌ای «مشعشع‌تر» از این به دست آورد؛ نتیجه‌ای که امروز پس از گذشت سه دهه ملت ایران با پس‌لرزه‌هایش همه روزه دست و پنجه نرم می‌کند. امروز سپاه پاسداران حکومت اسلامی در ورق‌پاره‌ای که اوج سرسپردگی این تشکیلات استعماری را به سیاست‌های کاخ‌سفید علناً به نمایش می‌گذارد، تحت عنوان بزرگداشت «یوم‌الله»‌ 17 شهریور اعلام می‌دارد:

«رژیم پهلوی با چراغ سبز استكبار جهانی برای جدا كردن مردم از مرجعیت دینی و رهبری انقلاب تصمیم گرفت با سركوب وحشیانه تظاهرات مردمی، حركت انقلابی مردم را متوقف و اهداف و سیاست‌های استكبار را پیاده كند اما تحلیل اشتباه سردمداران رژیم پهلوی اوضاع را آشفته‌تر كرد و یوم‌الله عظیم 17 شهریور زمینه ساز حضور میلیونی مردم در راهپیمایی‌های دیگر شد و رژیم منحوس پهلوی در سراشیبی سقوط قرار گرفت و كمتر از 6 ماه بعد امت اسلامی پیروزی شكوهمند خویش را در سایه رهبری حضرت امام خمینی (ره) به نظاره نشست و حكومت واقعی مردم را پایه گذاری كرد.»

مسلماً در این نوع ورق‌پاره مشکل می‌توان به دنبال بررسی تحقیقی در مورد این به اصطلاح «یوم‌الله» بود. به طور مثال، اگر رژیم همانطور که در این ورق‌پاره عنوان می‌شود، با حمایت استکبار جهانی،‌ قصد سرکوب داشت چرا شریف‌امامی را با شعار آزادی‌های سیاسی و مطبوعات و احزاب آزاد به کاخ ‌نخست‌وزیری فرستاد؟ حتماً بر اساس «تحقیقات» اسلامی، همة دنیا از آقای خمینی می‌ترسیدند! همان آقای خمینی که در عراق قنداق‌تفنگ «شرطه‌های» صدام حسین را می‌بوسید، و پول نان و کباب‌اش را هم خانوادة حاج‌مانیان، سحابی، توتون‌چی، چیت‌چی و زهرمارچی از ته بازار تهران می‌فرستادند. البته در اینکه روند ویژة مسائل در 17 شهریور باعث شد که رژیم نقش «سرکوبگر» بر عهده گیرد، و به مخالفان نیز نقش «آزادیخواه» داده شود، شکی نیست. ولی این تحول یک پیامد دیگر نیز به دنبال آورد، تثبیت اسلام‌گرایان به عنوان تنها سخنگویان این به اصطلاح «جنبش»!‌

فراموش نکنیم که اگر این حملات به تجمعات گروه‌های سیاسی لائیک صورت می‌گرفت و یا در صحن دانشگاه، محلی که آن روزها آخوندها کمتر در آن آفتابی می‌شدند، به وقوع می‌پیوست، نتیجه کاملاً متفاوت می‌شد!‌ تمایل آمریکا، همانطور که گفتیم بر تأئید «اسلام»‌ به عنوان پروژة حکومت آینده متکی بود، تا بتواند در افغانستان به برنامه‌های خود مشغول شود. «برنامة» کلی بر همین اساس پی‌ریزی شد، و خلع‌سلاح رژیم آریامهری، نه در برابر دیگر تشکیلات سیاسی که فقط در برابر آخوندیسم مد نظر آمریکا بود. البته همانطور که «اعلامیة» کذا عنوان می‌کند، پس از این «وقایع»، ‌ رژیم سلطنتی بیش از 6 ماه دوام نیاورد، و پیشتر نیز گفتیم، «سرعت عمل» از نظر آمریکا بسیار مهم بود. اگر پروژة شریف امامی می‌توانست مدتی در برابر این «سرعت»، که مستقیماً از واشنگتن دیکته می‌شد مقاومت کند، با تغییر احتمالی در نگرش‌های اتحاد شوروی خدشه‌ای کلی بر سیاست‌های منطقه‌ای آمریکا می‌توانست وارد شود!‌

با این وصف امروز، خارج از آنچه طی این سه دهه بر مردم ایران تحمیل شده، مشکل می‌توان در سایت‌ها، روزنامه‌ها و نشریات مخالف‌نمایان حکومت اسلامی، چه چپ‌گرا و چه راست‌گرا، تحلیلی در مورد 17 شهریور پیدا کرد. و جای بسی تعجب است که درافشانی‌های «مخالفان» این حکومت نهایت امر تفاوت چندانی با محتوای «اعلامیة»‌ سپاه پاسداران ندارد! ولی همانطور که پیشتر نیز گفتیم «اوپوزیسیون» این حکومت، خود طی این سه دهه تبدیل به مهم‌ترین عامل حکومت جمکرانی‌ها در سرکوب ملت ایران شده. و اگر روزی و روزگاری این «اوپوزیسیون» از دست برود، اتفاقی که امیدواریم هر چه زودتر بیافتد، مسلم بدانیم حکومت جمکران نیز از هم فرو خواهد پاشید؛ می‌دانیم که حکومت اسلامی و این اوپوزیسیون در عمل «لازم» و «ملزوم» یکدیگرند.









نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة‌ پی‌دی‌اف ـ اسپیس