
امروز مقالهای از «چارلز رایت مایلز»، جامعهشناس سرشناس آمریکائی میخواندم که در سال 1960 به رشتة تحریر در آمده بود. «مایلز» یکی از کسانی است که در آن روزها، یا به عبارت بهتر در شرایطی که هنوز «ابهامات» سیاسی دوران «مککارتیسم» فضای ایالات متحد را کاملاً رها نکرده بود، به خود جرأت داده، سخن از «چپنوین» به میان میآورد! بررسی نظریات «مایلز» را شاید در فرصتی دیگر صورت دهیم، ولی تکیة وی بر «چپنوین»، آنهم در سالهای 1960 از این نظر جالب است که نشان میدهد، تجربة «ناخوشایند» بلشویسم، پس از گذشت نیمقرن، نتوانسته بود چپ را به طور کامل در فضای سیاسی آمریکا منزوی کند! ولی امروز شاهدیم نیروهائی که خود را ملهم از چپ معرفی میکنند تا چه حد تحت تأثیر «جبری» که شرایط فعلی در اروپای غربی، ایالات متحد و حتی کشورهای جهان سوم ایجاد کرده، از صحنة فعالیتهای دماغی، هنری و سیاسی جدا افتادهاند. مطلب امروز را به بررسی «ذات» نظریةپردازی «چپ» اختصاص میدهیم، که مدتی است در هالهای از ابهام گرفتار آمده.
در سال 1883 مارکس دیده از جهان فروبست؛ و در سال 1988، دومین «انترناسیونال» چشم به جهان گشود. چنین «مطرح» شده که انگلس، در سال 1895، چندی پیش از مرگ، در «مقدمهای» که بر تجدید چاپ آثار مارکس نگاشت ـ آثاری که به تحلیل نبرد طبقاتی در فرانسه از 1848 تا 1851 میپرداخت ـ با در نظر گرفتن رشد قابل ملاحظة قدرت اتحادیههای کارگری در اروپا و آلمان، برای نخستین بار در بطن حرکت مارکسیست سخن از امکان دستیابی محافل کارگری به قدرت سیاسی از طریق فعالیتهای «پارلمانی» را رسماً مطرح کرده! هر چند در اینمورد توافق کامل مشکل میتوان به دست آورد، ولی میباید این نقطه را از نظر تحول ایدئولوژیک مورد بررسی دقیقتر قرار داد.
آنچه در حواشی این «تحول» صورت گرفت، نیازمند بحث در مورد پدیدهای خواهد بود که ما آنرا «مارکسیسمها» مینامیم. چرا که در آغاز قرن بیستم، نظریة مارکسیسم دیگر نگرش محدودی نبوده که سالها پیش توسط مارکس و انگلس ساخته و پرداخته شده بود. تحولات جهانی، زمینههای برخورد عقیدتی بر محور نگرشهای مارکسیستی، مبارزات کارگری در جوامع صنعتی، و دیگر تحولات، ابعادی به جنبش کارگری در اروپا اعطا کرده بود که در روزهای نخستین شاید قابل تصور نیز نبوده. گسترة این زمینههای متفاوت نهایت امر قرائتهای متفاوتی از مارکسیسم به دنبال آورد، قرائتهائی که شاید ارتباط زیادی نیز با یکدیگر نداشتند. به طور مثال میتوان به چند نکتة جالب در این «قرائتها» اشاره کرد.
نخست قرائتی که مارکسیسم را یک «فلسفه» معرفی میکرد. این فلسفه همچون دیگر بنیادهای نظری، در بطن جریان فلسفی به تعریف چارچوبهای کلاسیک مشغول شد: تعاریفی همچون «هستی»، «شدن»، «شناخت» و غیره! به طور مثال فعالیتهای «آندرئی یادانوف»، یکی از استالینیستهای صاحبنام، در این محدوده جای میگیرد. وی عملاً پس از 1936، در قلب اتحادشوروی کنترل این «قرائت» ویژه را به دست گرفت. در قلب این نظام «فلسفی» مسلماً «ماتریالیسم دیالکتیک» از موضعی فراگیر برخوردار بود، ولی دیگر پدیدهها در ارتباط کامل با آن به تعریف و توصیف کشیده شدند. تئوری «قوانین» طبیعت و جامعة بشری، ماتریالیسم تاریخی، کاربرد «قوانین» مارکسیسم در بررسی تاریخی، هنری، اخلاقیات مارکسیستی و زیبائیشناسی قسمتهائی هر چند محدود از این «قرائت» را تشکیل میداد. در عمل بلشویسم طی سالیان دراز تعریف ویژة خود را از مارکسیسم از طریق همین فعالیتهای دماغی ارائه داد.
ولی قرائتهای دیگری نیز از مارکسیسم وجود داشت؛ هر چند بلشویسم موجودیتشان را هیچگاه به رسمیت نشناخت. به طور مثال خارج از جریان «یادانویسم» که به تئوریزه کردن ابعاد مختلف بلشویسم پرداخت میتوان از قرائت «مارکسیسم» در مقام یک «فلسفة تاریخ» نیز سخن به میان آورد. دقیقاً در محتوائی همچون «هگلایسم» و یا «آگوستینیسم»؛ هر چند با تکیه بر نوعی «جبر مادی»، که معمولاً در علم تاریخ، «اقتصاد» معنا میگیرد. خلاصه بگوئیم، تبیین یک علیت مادی در تحولات تاریخی، و یا نگرشی تاریخی بر پایة تحولات اقتصادی! همان نوع «علمتاریخ» که امروز به صورتی ناخواسته در بسیاری مدارس و دانشگاهها تدریس میشود، هر چند نامهای مختلفی از قبیل «اقتصاد سیاسی»، «تحلیل استراتژیک»، و ... بر آن گذاشتهاند. کم نیستند صاحبنظرانی که معتقدند این نوع «نگرش» بر فضای «انترناسیونال دوم» عملاً حاکم بوده است.
ولی قرائتهای دیگری نیز وجود دارد. به طور مثال میتوان مارکسیسم را یک «مکتب تولیدی» نیز تعریف کرد. مکتبی که تولید و ارائة روشنفکران مادهگرا به جامعة بشری را بر عهده میگیرد. روشنفکرانی که در بطن افکار و عقایدشان «آرمانهای» عدالتخواهی و تساویطلبی میان افراد بشر اصل حاکم و پایهای به شمار میرود. هر چند این نوع روشنفکران علیرغم دفاع بیقیدوشرط از «ماده»، معمولاً در سنگر «روشنفکر» باقی میمانند، و پای به جهان «واقعیات» سیاست نمیگذارند، با این وجود قرائتهای ویژة خود را از مارکسیسم طی دهههای طولانی به همراه آوردهاند.
از طرف دیگر، دستاوردهای اقتصادی که با تکیه بر نظریة مارکس و انگلس نصیب جوامع بشری شده، به نوبة خود میتواند نوعی قرائت «مارکسیستی» و خصوصاً غیربلشویک از علم اقتصاد تلقی شود. میدانیم که بسیاری از نظریههای اقتصاد مارکسیستی امروز از نظر علم اقتصاد «متروکه» است. ولی کدام فلسفة فراگیر را در علومدقیقه و یا علوماجتماعی میشناسیم، که گوشهها و ابعاد متروکه نداشته باشد؟ به طور مثال، زمانیکه برای نخستین بار رابطة «هزینة نیروی کار» و «سرمایة انباشته شده در ماشینآلات» از سوی نظریهپردازان مارکسیست مورد بررسی قرار گرفت، هیچ نگرشی پیشتر از آن رابطة «انسان ـ ماشین» را، در ابعادی بشری و نه در چارچوبی منفعتطلبانه، به این وضوح مورد بررسی قرار نداده بود. امروز اگر این «رابطه» را اقتصاد سرمایهداری نوین مورد تردید قرار میدهد، چه باک؟! این فصلی است که بررسی مارکسیستی در روابط میان «انسان، ماشین و سرمایه» گشوده. آنان که به شیوة بررسی مارکسیستی از این «سرفصل» اعتقاد ندارند، میتوانند فصولی ویژة نظریة خود بگشایند! ولی دیگر نمیتوان این رابطه را «انکار» کرد. خلاصه میگوئیم، «باب» این بحث گشوده شده، و این مارکسیسم بود که مبحث را گشود.
ه
از طرف دیگر، مارکسیسم ابعادی نوین در تحلیل پدیدههائی کاملاً غیرسیاسی و یا حتی غیراقتصادی برای جامعة بشری به ارمغان آورده. هر چند بسیاری این «باور» را به چالش بکشانند، ولی پدیدهای به نام قرائت اشعار بودلر در پرتو الهامات مارکسیستی «وجود» دارد. و یا امروز هدایت تحقیقات علمی در زمینة بیولوژی و یا فیزیک هستهای میتواند تحت تأثیر ماتریالیسم صورت گیرد. اصولاً در بعدی گستردهتر نیز میتوان سخن گفت، میتوان ماتریالیسم تاریخی را موتور یک تحول جهانی معرفی کرد، نوعی «علم»! علمی جهت دستیابی به یک «انقلاب»! انقلابی که شاید هنوز ابعاد آن مشخص نشده، و هیچگاه نیز مشخص نشود. چرا که یک «انقلاب»، آنزمان که به قدرت مینشیند دیگر «انقلاب» نیست. قسمتی است از تجربة بشری که انسانها میباید علیرغم کمبودهایاش، آنرا تحت جبر حاکمیت «انقلابی» قبول کرده و «زندگی» کنند. همان انسانها که در بطن تفکر خود پیوسته زمینة سقوط آتی همین «انقلاب» را که دیگر متعلق به «گذشتهها» است طراحی خواهند کرد.
ولی همانطور که میبینیم در «قرائتهای» متفاوتی که از نظریهای فلسفی به نام مارکسیسم ارائه دادیم، هر چند این قرائتها خویشاوندیهائی داشته و از ارتباطاتی فیمابین نیز برخوردار باشند، یک «اصل» غیرقابل تردید است: تخالف و تقاطع میان بردارهای تعیین کنندة هر یک از آنها! مارکسیسم بر این «بحران» پدیدهشناسانه نامی ویژه گذاشت: «رویزیونیسم» یا همان تجدیدنظرطلبی! البته آنزمان که از «تجدیدنظرطلبی» سخن به میان میآوریم، معمولاً تعیین نظریة «راستاندیشانه» الزامی میشود. با این وجود، در مورد مارکسیسم، «نظریة» ارتدوکسی را مشکل میتوان مشخص کرد. چرا که این نظریه با تمامی «علمیات» ادعائی، از آنجا که تئوری را به بطن درگیریهای روابط اجتماعی کشاند، در هر مقطع خود را دچار تغییرات پایهای کرد. چرا که جامعة بشری در یک مداربسته مشکل میتواند تحلیل شود. ولی طی دورانی که بلشویسم در روسیة شوروی حاکم بود، آنچه در تضاد با مسکو قرار گرفت، معمولاً «رویزیونیسم» تعریف شد! اما پس از شکاف سیاسی میان مسکو و پکن، حتی این «اجماع» ظاهری که بیشتر جنبة سیاسی و کاربردی پیدا کرده بود نیز از میان رفت.
با این وجود، هنوز مارکسیسم یک نظریة «انقلابی» باقی مانده، هر چند در افق انقلاباتی که نظامهای حاکم جهانی برای مردمان در قرن حاضر «پیشبینی» کردهاند، از قبیل انقلاب دیجیتالی، انقلاب جنسی، انقلاب ارتباطات، اینترنت، انقلاب در پوشاک و رفتار و خوراک، اخلاقیات، هنر و موسیقی، و ... مشکل میتوان «مارکسیسم» را نیز در فهرست انقلابات «جاری» جای داد. ولی چپنوین میباید این تعریف را از نو صورت دهد. و این اصل کلی را نمیباید فراموش کرد که مارکسیسم به دلیل ارتباط ویژهای که بین «نظریه» و «عمل» ایجاد کرد در مقام خود یک نظریة «انقلابی» باقی خواهد ماند، چرا که نظریهای است در خدمت یک «انقلاب»! هر چند همانطور که پیشتر نیز گفتیم، آرمانهای این «انقلاب» و «روشهای» دستیابی به آن هنوز کاملاً مشخص نیست، و میباید عنوان کنیم که این «ابعاد» نیز یک بار و برای همیشه تعیین نخواهد شد.
