۹/۱۴/۱۳۸۸

هالتر و سیاست!



رئیس جمهور ایالات متحد در دنبالة سیاست حضور نظامی آمریکا در افغانستان که به طریق‌‌اولی شامل استراتژی‌های واشنگتن در عراق نیز خواهد شد، چند روز پیش اعلام داشت که بیش از 30 هزار نظامی «تازه‌نفس» به افغانستان اعزام خواهد کرد، و در همین راستا از دیگر «متحدان» خود نیز درخواست نمود تا در این جنگ شرکت گسترده‌تری داشته باشند. البته در اینکه بحران نظامی در افغانستان مسیر خروجی را گم کرده جای تردید نیست. در آغاز دوران ریاست جمهوری جرج بوش دوم، حاکمیت ایالات متحد به بهانة نابودی القاعده و حکومت طالبان ارتش آمریکا را به درگیری‌های گسترده در افغانستان وارد کرد. این درگیری‌ها تاکنون به قیمت جان صدها هزار آمریکائی و افغان انجامیده؛ هر چند خروج از بحران هنوز مشخص نیست. به عبارت دیگر، امروز نیز ایالات متحد در سایة آنچه بلندگوهای تبلیغاتی «عزم راسخ» اوباما جهت پایان دادن به بحران افغانستان می‌خوانند در صدد افزایش نظامیان خود در این منطقه است، بدون آنکه خارج از تبلیغات رسانه‌ای که بر محور دستگیری قریب‌الوقوع بن‌لادن، الظواهری و ... متمرکز شده‌، برنامه‌ای مشخص در چارچوب احیاء شرایط پایدار از نظر اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در افغانستان ارائه کند!‌

می‌باید قبول کرد و این مسئله را پیوسته مدنظر قرار داد که آنچه «بحران افغانستان» نام گرفته جز آن است که در بلندگوهای تبلیغاتی عنوان می‌شود. این درگیری که ظاهراً در خاک یک کشور منزوی به نام افغانستان به جریان افتاده، عملاً مرزهای مالی، استراتژیک و نظامی تمامی قدرت‌های جهانی را پوشش ‌می‌دهد. کشور روسیه اگر مستقیماً همسایة افغانستان نیست از طریق دیگر کشورهائی که وابسته به ساختار اتحاد شوروی سابق بودند، بیش از هر کشور دیگر نسبت به حوادث افغانستان حساسیت نشان خواهد داد. از طرف دیگر کشورهای چین و هند به عنوان پرجمعیت‌ترین کشورهای جهان با افغانستان همجوارند، و حضور ارتش‌ ناتو در خاک افغانستان بازیگران «نظامی ـ امنیتی» اروپای غربی و ایالات متحد را به صورت رسمی در کنار مستشاران و محافل جاسوسی گسترده‌ای مستقر کرده که از دیرباز حتی پیش از جنگ با اتحاد شوروی توسط غرب در این منطقه جاسازی شده بودند. خلاصه بگوئیم، آنچه «بحران افغانستان» خوانده می‌شود در عمل درگیری مستقیم «نظامی ـ امنیتی» میان قدرت‌های بزرگ منطقه‌ای و جهانی بر سر تقسیم دوبارة کارت‌های استراتژیک است. مسئلة بن‌لادن و سازمان القاعدة ایشان و نبرد کاخ سفید با تروریسم از روز اول فقط یک بهانه بوده.

با این وجود، تا آنجا که به موضع‌گیری‌های نظامی و استراتژیک مربوط می‌شود، حضور رسمی چندین قدرت جهانی در یک کشور کوچک، منوط به موافقت‌ها و تأئیداتی ‌خواهد بود که در کانال‌های پیچ‌درپیچ دیپلماتیک صورت می‌گیرد. قابل تصور نیست که ایالات متحد در مرزهای اتحاد شوروی سابق،‌ بدون توافق مستقیم با کرملین و دریافت چراغ سبز از چین و هند و دیگر قدرت‌ها چنین نیروهای گسترده‌ای را بتواند رسماً مستقر سازد. از قضای روزگار، دیروز آقای دیمیتری مدودف، رئیس جمهور فدراسیون روسیه طی دیدار از ایتالیا تصمیمات کاخ‌سفید را جهت اعزام نیروهای بیشتر به افغانستان مورد تحسین قرار داده، عنوان کرده‌اند که روسیه نیز تمامی سعی و کوشش و همکاری خود را در این زمینه مبذول خواهد داشت!‌

با این وجود شاهدیم که «جنگ» در چنین شرایطی هنوز در جریان است! حال می‌باید پرسید این «طالبان» چگونه سازمان و تشکیلاتی است که می‌تواند همزمان با تمامی کشورهای قدرتمند جهانی در چنین میدانی سر ستیزه داشته باشد؟ در نتیجه، اگر طالبان را قادر به چنین مانورهای سیاسی و استراتژیک نمی‌بینیم، می‌باید قبول کرد که جنگ افغانستان در عمل تبدیل به جنگ قدرت‌های بزرگ شده؛ هر چند هیچیک از پایتخت‌های جهان این تمایل را نشان نمی‌دهد که از کنه قضیه سخن به میان آورد. از طرف دیگر شاهدیم که تحت عنوان «خطر تروریسم»، شبکة خبری موجود در ایالات متحد را که می‌توانست تنها شبکة «نیمه‌آزاد» جهت گسترش اخبار این جنگ باشد، به شدت تحت سانسور قرار داده‌اند. تحت این سانسور نظامی که بر فراز منطقة آسیای مرکزی سایة شوم خود را گسترانده، جامعة جهانی تا آنجا که به آزادی ارتباطات و خبررسانی‌ها مربوط می‌شود پای به دوران پیش از جنگ اول جهانی گذاشته!‌

گروه‌های نظامی، دسته دسته به این منطقه اعزام می‌شوند، بوق‌های تبلیغاتی «اهدافی» را در بلندگوها تکرار می‌کنند؛ جنگ تمام نشده، و جبهه‌ها نیز هنوز مشخص نیست!‌ این شرایط هر چند واقعاً تازگی داشته باشد، در یک اصل کلی هیچ تازگی‌ای در آن نمی‌بینیم؛ جنگی است استعماری و انسان‌ستیز که اینبار تمامی قدرت‌های جهانی در آن به یک‌سان شریک‌اند. و با گسترش این توهم موذیانه که اگر تمامی‌ پایتخت‌های بزرگ جهان در یک جنایت واحد شریک باشند، فلسفة وجودی و ماهیت «جنایت» نیز تغییر خواهد کرد، قصد فروش این «جنگ» را به افکار عمومی جهان دارند. ولی به استنباط ما مسائل به نقطه‌ای تعیین‌کننده نزدیک می‌شود، نقطه‌ای که نشان خواهد داد «تصمیمات» تاریخ بشر و روند مسائل هیچگونه «تسامحی» در مسیر تخطئة اصول انسانی قبول نخواهد کرد.

در مطلبی که چندی پیش تحت عنوان «روسیه و آسیا» ارائه کردیم، با در نظر گرفتن مطالبی که مدودف در سخنرانی «وضعیت کشور» ارائه داد، به صراحت از «عقب‌نشینی» روسیه در برابر غرب سخن گفتیم. پیش از این مطلب نیز به صورت گسترده در مورد نقشی که ملت روس برای خود در قلب اروپای شرقی و آسیای شمالی رقم زده کم سخن نگفته بودیم. به طور خلاصه، امروز نیز روسیه در برابر همان انتخاب دشوار قرار گرفته. این همان انتخابی است که به صورت تاریخی ملت روسیه را پیوسته به دو نیم می‌کند. نیمه‌ای اروپائی‌دوست که تمایل به جستجوی تکیه‌گاهی عقیدتی و ایدئولوژیک در اروپای غربی دارد، و نیمه‌ای آسیائی که ریشه‌هایش را فقط در استبداد سنتی آسیا و ساختارهای تاتاری و مغولی می‌جوید. اگر تقابل میان این دو «نیمه» پیوسته تاریخ روسیه را رقم زده، همین تقابل پس از انقلاب کمونیستی، علیرغم قرنطینه‌ای که از سوی غرب بر روسیه تحمیل شد، نوعی تشنگی برای شیوة زندگی غربی و مسیر اجتماعی در غرب در قلب جامعة روسیه به ارمغان آورد. ولی نمی‌باید فراموش کرد که اگر روسیه قدرتی جهانی است به هیچ عنوان موضع خود را مدیون «اروپائی» بودن نخواهد بود؛ روسیه از آنجا که قسمت عمدة سرزمین‌‌هایش در آسیا قرار گرفته یک قدرت جهانی شده؛ و این مطلبی است که اکثریت هیئت‌های حاکمه در کرملین، چه تزاری و چه کمونیست سعی در فراموش کردن‌اش داشته‌اند!‌ امروز نیز گویا هیئت‌ حاکمة فعلی روسیه درست پا جای پای پیشینان‌اش گذاشته.

مدودف در شرایطی از گسترش حضور نیروهای نظامی ایالات متحد در افغانستان حمایت می‌کند، که نه توافقنامة «استارت ـ 2» هنوز به امضاء رسیده، و نه کشورهای عضو سازمان ناتو در غرب حاضراند از مطالبات منطقه‌ای خود در مورد پیوستن گرجستان و حتی اوکراین به این سازمان دست بشویند!‌ می‌دانیم که تمایلات اعلام شدة ناتو در این زمینه کاملاً روشن است: کشاندن مرزهای این سازمان و نیروهای مسلح آن به منطقة قفقاز، دریای سیاه و نهایت امر دریای خزر! می‌باید این فرض را نیز منظور داشت که با قبول افزایش حضور نظامی سازمان ناتو در افغانستان، هیئت حاکمة روسیه شاید این تصور را در ذهن خود می‌پروراند که از این طریق، هم دست آمریکا را بیش از پیش در افغانستان گرفتار می‌آورد، هم با تکیه بر «مبارزات» نظامی آمریکا با اسلام‌گرایان خود را از شر این جماعت در داخل و خارج از روسیه خلاص می‌کند، و نهایتا به دلیل این همکاری‌ها که مسلماً دوجانبه «تصور» شده، مسکو خواهد توانست بر تصمیمات گسترش‌طلبانة ناتو در اروپای شرقی نقطة پایان بگذارد. در ادامة «تصورات» کرملین، می‌باید قبول کرد که در قلب این روند، توافقات «استارت ـ 2» نیز می‌تواند تحت تأثیر همین همکاری‌ها قرار گیرد!

می‌دانیم که آقای مدودف از دوستداران ورزش وزنه‌برداری هستند. با این وجود وزنه‌ای که در بالا به آن اشاره کردیم وزین‌تر از این حرف‌هاست؛ شاید در دوران «طلائی» اتحاد شوروی آلکسی‌اف معروف می‌توانست این وزنه را از زمین بردارد؛ این کار آقای مدودف نیست! به چند دلیل. نخست اینکه گسترش حضور ارتش‌ ایالات متحد و برخی دیگر کشورها در منطقة افغانستان بدون ارائة یک برنامة از پیش تعیین شده، و بدون اهداف مشخص و کنترل شده از طرف محافل بی‌طرف به هیچ عنوان نمی‌تواند در شرایط فعلی ورق را در این کشور به نفع دولت‌های منطقه برگرداند. «گرفتار» کردن یانکی‌جماعت در افغانستان هر چند برای واشنگتن مسائل جنبی فراوان، خصوصاً در زمینة بحران‌های «حقوق بشر» و سازمان‌های «مخالف جنگ» به ارمغان خواهد آورد، فقط در صورتی قادر است به نفع کشورهای منطقه عمل کند که واشنگتن را در برابر سدی نظامی و مستحکم مجبور به عقب‌نشینی از اهداف «پنهان» خود کند. همان «اهدافی» که واشنگتن به هیچ عنوان حاضر نیست از آن‌ها به صورت رسمی به عنوان مواضع ایالات متحد نام ببرد. خلاصه، با حمایت از استقرار نیروهای نظامی نمی‌توان آمریکا را درگیر یک رابطة «باخت ـ باخت» کرد. اگر آمریکا ببازد، طالبان را به جان مسکو می‌اندازد، و با در نظر گرفتن موضع‌گیری‌های دولت دمکرات، آمریکا حتی اگر پیروز شود، باز هم طالبان را به جان مسکو خواهد انداخت. خلاصة کلام دلیلی ندارد که مسکو از آمریکا انتظار داشته باشد تا واشنگتن میدان کنترل شدة «طالبان‌سازی» و «طالبان‌بازی» را به نفع مسکو ترک گوید! این یک خیال خام و کودکانه است که هرگز به واقعیت نخواهد پیوست.

از طرف دیگر، تا آنجا که مسئله مربوط به گسترش‌طلبی‌های سازمان ناتو در اروپای شرقی و قفقاز می‌شود، هم امروز آقای «راسموسن»، دبیرکل ناتو، آب پاکی را روی دست حضرت مدودف ریخته!‌ و جالب اینجاست که سخنان ایشان در خبرگزاری نووستی، مورخ 13 آذرماه سالجاری، به زبان فارسی نیز منتشر شده! راسموسن در یک نشست خبری در بروکسل اعلام داشت:

«ما تأیید می‌کنیم که توافقات به عمل آمده در بخارست، به قوت خود باقی‌ است و گرجستان به عضویت ناتو در خواهد آمد.»


پیشتر گفته بودیم که عقب‌نشینی مدودف از مواضعی که طی دوران پوتین از طرف مسکو در ارتباط با غرب اتخاذ شده بود، نتیجه‌ای برای روسیه به دنبال نخواهد آورد؛ اظهارات راسموسن شاهدی است بر این مدعا. چرا که دقیقاً پس از توافقات گستردة رئیس جمهور روسیه با شرکت‌های نفتی در اروپا و فراهم آوردن زمینة فعالیت بریتیش پترلیوم و هماهنگی با الزامات ایتالیا و آلمان در زمینة انرژی، و خصوصاً «تبریک و تهنیت» مدودف به باراک اوباما جهت اعزام تفنگچی‌های تازه‌نفس به مرزهای سابق اتحاد شوروی، آنهم به بهانة مبارزه با طالبان، به صراحت می‌بینیم که این آقای راسموسن هستند که توپ ناتو را از نقطة پنالتی به دروازة مسکو شلیک می‌فرمایند. می‌باید پرسید این چه نوع «استراتژی» است؛ استراتژی «باخت ـ باخت»؟

البته این احتمال بسیار ضعیف وجود دارد که توافقات موجود میان مسکو و واشنگتن شامل‌ لایه‌هائی پنهانی شود که هنوز از طرف رسانه‌ها در بوق و کرنا گذاشته نشده. با این وجود شرایط نشان می‌دهد که استراتژی مدودف به هر تقدیر در درازمدت در برابر غرب محکوم به شکست خواهد بود. و مواضعی که پس از به قدرت رسیدن پوتین در سطح جهانی تحصیل شده به این ترتیب قابل دفاع نیست.

می‌باید قبول کرد که پس از بلبشوی حاکم بر روسیه در دوران یلتسین، پوتین توانست حکومت را در روسیه سروسامان دهد. البته این نوع «سازماندهی» مسلماً نمی‌توانست از لایه‌های گوناگون و متفاوت برخوردار شده، به طور مثال جامعه‌ای متلون و هزاررنگ همچون انگلستان و آلمان فدرال را یک‌شبه برای روس‌ها به ارمغان بیاورد. شاید حضور مدودف در رأس حکومت تلاشی باشد در همین مسیر؛ ولی می‌بینیم که این تلاش امروز فقط می‌تواند با تکیه بر عوامل جدیدی به نتیجه‌ای ملموس برسد، عواملی که به صراحت خارج از حیطة «نظریات» مدودف قرار می‌گیرد.

روسیه در این نوع «روند سیاسی» بیش از پیش تبدیل به یک کشور مصرف‌کننده، آنهم در ساختاری جهان‌سومی، تک محصولی و صادرکنندة مواد خام شده! ارتباطات منطقه‌ای روسیه نیز در این چارچوب به سرعت صدمه می‌بیند. دیدیم که نخست‌وزیر هند بجای نزدیک شدن به مسکو جهت راه اندازی راکتورهای هسته‌ای به واشنگتن روی می‌کند! یا به طور مثال، باز هم خبرگزاری نووستی، اینبار در سایت فرانسه زبان خود رسماً از بازسازی ارتش گرجستان سخن به میان می‌آورد. امروز لاوروف، وزیر امورخارجة روسیه در نشست سازمان ناتو در بروکسل اظهار داشت:

«تحویل جنگ‌افزار به گرجستان همچنان ادامه دارد، و نیروهای گرجی توانائی پیش از جنگ قفقاز را بار دیگر به دست آورده‌اند، به علاوه این سلاح‌ها معمولاً تهاجمی‌اند!»

ریانووستی، 4 دسامبر 2009

تجربة تاریخی نشان داده که با پنهان شدن در پس «قراردادها» و مقاوله‌نامه‌ها نمی‌توان در صحنة سیاست نقش فعالی ایفا کرد. آمریکا در چارچوب اهداف اساسی خود می‌باید هم روسیه را از اروپای شرقی بیرون بیاندازد و هم به کنترل مسکو بر منابع انرژی قفقاز، آسیای مرکزی و دریای خزر نقطة پایان بگذارد. این اهداف به هیچ عنوان قابل تلطیف نیست چرا که در چارچوبی مالی، اقتصادی و استراتژیک سرنوشت مسائل جهانی را تعیین خواهد کرد. دلیل حضور ارتش آمریکا در افغانستان فراهم آوردن این دو الزام استراتژیک است؛ پرواضح است که این عملیات تحت عنوان «مبارزه با تروریسم» آغاز شده! حال روسیه یا قادر است از چهرة عملیات نظامی آمریکا صورتک مسخرة «مبارزه با طالبان» را فروافکند و نیات اصلی یانکی‌ها را در افغانستان آشکار کند، و یا در چارچوب همکاری با یانکی‌ها پای به دورانی خواهد گذارد که هم در منطقه روز به روز بیشتر منزوی ‌شود و هم چوب یانکی‌ها را همه روزه نوش‌جان ‌کند. به استنباط ما هیئت حاکمة نوین در روسیه، در چارچوب همین دو گزینه، هر چه زودتر پاسخ خود را به جهانیان ارائه خواهد کرد.







نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل‌باکس

...



۹/۱۲/۱۳۸۸

نقاب و شمشیر!




به 16 آذرماه نزدیک می‌شویم و هر یک از نیروهای «خودی» در قلب حکومت اسلامی سعی دارد این بزنگاه را به نفع خود مصادره کند. می‌دانیم که بحران‌سازی و گسترش «تحرکات» خیابانی یکی از ترفندهائی است که طی 8 دهه حاکمیت مستقیم استعمار بر کشور عملاً جای «فعالیت» سیاسی، ایجاد اتحادیه‌های صنفی و غیره را در جامعة ایران اشغال کرده. اینکه این «تظاهرات» و تنش‌ها نهایت امر چه مسائلی را در جامعه حل خواهد کرد، جواب روشن است: هیچ!‌ با این وجود طی اینمدت ترکیب قدرت در قلب حکومت‌ به صورتی شکل گرفته که پیوسته حاکمیت بر دو لبة تیز و برندة خفقان و آشوب تکیه داشته باشد. دولت‌های متفاوت با سرکوب همه‌جانبه امکان بروز و تجلی هر گونه اعتراض سازنده را از میان برمی‌دارند، و با تکیه بر جناح‌های «درون حکومت» تلاش می‌کنند تا در بزنگاه‌های تعیین‌کننده «شورش» برآمده از قسمتی از بدنة حاکمیت را تحت عنوان اعتراضات «مردمی» به خورد جماعت بدهند. نهایت امر، «تغییراتی» که در پی چنین شورش‌های کور و احساسی و بی‌هدف جامعه پای در آن خواهد گذارد، تحت عنوان «اهداف سیاسی» بر ملت تحمیل می‌شود. این روندی است که طی 8 دهه بخوبی پاسخگوی نیازها و الزامات استعماری و محافل وابسته به استعمار در داخل کشور بوده، و در شرایط فعلی نیز حاکمیت اسلامی دلیلی نمی‌بیند که در این روند «مقدس» تغییری به وجود آورد. در نتیجه بحث امروز را به بررسی همین پدیده‌ها در آستانة بحران‌سازی 16 آذرماه اختصاص می‌دهیم.

پیش از ادامة مطلب می‌باید یک مسئلة اساسی را در مورد مطالب این وبلاگ خدمت خوانندگان توضیح دهیم. این وبلاگ در جهت تشریح و توضیح مسائل جامعة ایران از دیدگاه شخص نویسنده است. این دیدگاه کاملاً «غیررسمی» است، و در مسیر توجیهات تاریخی و فلسفی و اجتماعی خود، هر چند بر علم تاریخ در معنای «محض» و «خام» آن تکیه دارد، دست نیاز به جانب هیچ نگرش «رسمی» و دولتی، چه ایرانی و چه غیر دراز نکرده و نخواهد کرد. به عبارت دیگر تلاش جهت مرتبط کردن مطالب این وبلاگ و یا نویسندة آن‌ها به جریانات و محافل سیاسی از پیش محکوم به شکست خواهد بود. فلسفة وجودی این وبلاگ در عمل بر پایة همین «استقلال» تحلیل نویسنده از مطالب و رخدادهای معاصر و تاریخی است، اگر چنین استقلالی از میان برود دیگر دلیلی هم برای نگارش این مطالب وجود نخواهد داشت.

از طرف دیگر، در شرایط فعلی در کمال تأسف هیچ گروه و سازمانی، چه در خارج و چه در داخل، وجود ندارد که فهرستی «حداقلی» از مطالبات ما را بازتاب دهد. در نتیجه عدم وابستگی ما به گروه‌ها و تشکیلات سیاسی به دلیل عدم تفاهمی است که ریشه در پایه‌های اصولی دارد. اگر روزی و روزگاری به چنین تفاهمی دست یابیم، این «تفاهم» با هر گروهی که باشد، خوانندگان محترم مطمئن باشند که قبل از «کشف» این مطلب بر روی سایت‌های دیگر، وابستگی و تعهد ما را به منابع کذا به قلم خودمان در همین وبلاگ خواهند خواند. ما اهل تقیه نیستیم و از جماعت اهل‌تقیه که پفیوزی،‌ ترسوئی و نان به نرخ روز خوردن را «تئوریزه» کرده‌اند، به هیچ عنوان خوش‌مان نمی‌آید. این مختصر را خدمت آن‌هائی ارائه کردیم که در «تحلیل» مواضع ما گویا دچار سوءتفاهم شده‌ بودند.

حال باز می‌گردیم به بررسی تحولات اجتماعی در ایران. بالاتر گفتیم که استعمار شمشیری دولبه بر علیه ملت به کار گرفته، لبة نخست این شمشیر به «سرکوب» ملت ایران اختصاص دارد، و لبة دوم آن همان ایجاد «شورش» با استفاده از بدنة حاکمیت دست‌نشانده است! این شورش در عمل مکمل سرکوبی است که در پروسة استعماری اعمال می‌شود؛ و در هر بزنگاه می‌باید جایگزینی مهره‌ها را نیز در ساختار استعماری کشور «بهینه» کند.

به طور مثال، اگر به بحران‌های سیاسی که طی 80 سال گذشته، یعنی پس از کودتای میرپنج در کشور رخداد نگاهی بیاندازیم پیوسته با این شمشیر دو لبه رودررو قرار می‌گیریم. در این مقطع به توضیح دوره‌‌ای از تحولات ایران می‌پردازیم که زیاد مورد تجزیه و تحلیل قرار نگرفته؛ دورة شهریور 1320. میرپنج که طی 16 سال سلطنت کودتائی یکی از هولناک‌ترین دیکتاتوری‌های اوائل قرن بیستم را در ایران برقرار کرده بود، فقط به دلیل تمرد ارتش مجبور به کناره‌گیری شد، ارتشی که خود را فدائی اعلیحضرت معرفی می‌کرد! با این وجود در «تاریخ دولتی» که به خورد جوانان کشور داده شده، تسلیم بی‌قیدوشرط ارتش شاهنشاهی در برابر یورش نیروهای متفقین کاملاً «طبیعی» تلقی می‌شود! متفقین آمدند؛ رضاشاه هم رفت!‌

اینکه رضاشاه پس از سال‌ها سلطنت در سن 60 سالگی، در دوران کهولت و بیماری به کجا رفت، آنقدرها مورد اعتنا قرار نمی‌گیرد. دلیلی نداشت که رضاشاه از ایران برود. مگر ایشان «مستفرنگ» بودند و قصد زندگی در ویلاهای کالیفرنیا و شرکت در کنسرت‌های «راک‌اندرول» را داشتند، که بروند. رضاشاه غیر از آلاشت و تهران و تجریش دنیائی نمی‌شناخت. ولی در 1320، رضاشاه می‌رود چرا که برخلاف آنچه عنوان کرده‌اند، یعنی «تسلیم» بلاقیدوشرط ارتش در برابر نیروهای متفقین،‌ همین ارتش به دستور و با حمایت انگلستان بر علیه وی شورش می‌کند. در واقع دولت وقت تحت عنوان اعزام سربازان به «مرخصی» به حمایت ارتش از رژیم پایان می‌دهد. در حالیکه ایران مورد تهاجم نیروهای خارجی قرار گرفته، ارتش به «مرخصی» فرستاده شده، شاه هم می‌رود!

با نیم‌نگاهی به آنچه در شهریور 1320 اتفاق افتاد، و آنچه در 22 بهمن شاهد بودیم، تشابه‌های عملی را به صراحت می‌بینیم. در 22 بهمن نیز در قلب یک حکومت استبدادی و نظامی، ارتش استعماری اعلام «بی‌طرفی» می‌کند! به عبارت دیگر، ارتش اینبار تحت نظارت آمریکا زیر پای رژیم 28 مردادی را می‌کشد. البته در اینمورد حرف و سخن بسیار است. بعضی می‌گویند ارتش در برابر «مردم» نمی‌توانست مقاومت کند! به فرض محال که سخن اینان درست باشد، باید از آن‌هائی که در مسند سخنگوئی «جنبش سبز» جا خوش کرده‌اند پرسید، ‌آیا این «مردم» همان‌ها نیستند که امروز در برابر مشتی لات و اوباش بازار قادر به حمایت از نامزد انتخابی‌شان نمی‌شوند؟ چطور است که ارتش فوق‌مدرن شاهنشاهی در شرایطی که به ادعای شما تمامی غرب نیز حامی این رژیم بود، حریف «مردم» نمی‌شد، ولی امروز یک رژیم مفلوک و بدبخت، با مشتی موتورسوار توی سر همین «مردم» می‌زند و صدای کسی هم بجائی نمی‌رسد؟ بالاخره اگر «تحلیل» می‌دهید باید همه جا صحت و انسجام خود را به اثبات برساند. با تکیه بر «آب‌زرشک» که نمی‌توان تحلیل تاریخی و اجتماعی تحویل ما ملت داد. اگر تحلیل شما را از حوادث 22 بهمن 1357 قبول کنیم، باید این را هم قبول کرد که اکنون اگر «مردم» حریف احمدی‌نژاد نمی‌شوند، حتماً به دلیل «حمایت مردمی» از ایشان است! انتخاب با خود شماست. اگر «مردم» تعیین‌کننده هستند، هر چند که ما این «مردم» را بیشتر اوباش محافل به شمار می‌آوریم تا ملت ایران، همین «مردم» امروز نیز «تعیین» کننده‌‌اند! داستان‌پردازی و قصه‌گوئی را کنار بگذارید، لحاف چل‌تیکه هم برای ما ملت ندوزید.

البته نقاط کور در استدلالات «جنبش سبز» بسیار بیش از این‌هاست، ولی ما در مطلب امروز فقط اضافه می‌کنیم که در 22 بهمن 57، در صورت ایجاد کوچک‌ترین تخاصم جدی و نظامی میان همان «مردم» و ارتش، اگر شاه برنده نمی‌شد، آخوند هم به هیچ عنوان امکان برد نداشت. در مرزهای اتحاد شوروی سابق، در مقام یک ابرقدرت کمونیست، حرکت توده‌ای سریعاً رادیکال شده تحت نظارت گروه‌های تندروی چپ قرار می‌گرفت.

خلاصه می‌کنیم،‌ در هر دو نمونه، چه شهریور 1320 و چه بهمن 1357، فرمول جادوئی «سرکوب ـ شورش» بخوبی عمل کرد؛ رژیم‌های سیاسی و محافل و دستگاه‌های امنیتی و سرکوب که غرب در ایران پایه‌ریزی کرده بود در هر دو نمونه با سرکوب بی‌محابای ملت ایران،‌ به نیروهای نظامی و انتظامی اهمیتی کلیدی دادند، و همین نیروها نیز در لحظة تعیین کننده رژیم‌ها را فروانداخته،‌ بدون آنکه خود دچار فروپاشی شوند، سیاست جاری کشور را در چارچوب منافع جدید غرب «بهینه» کردند.

البته در صورتبندی «سرکوب ـ شورش»، اگر عامل «شورش»، حداقل در تاریخ معاصر ایران پیوسته یک «جنبش» تعیین کنندة نظامی بوده، عامل «سرکوب» به صورتی فراگیر و اجتماعی و فرهنگی عمل ‌کرده. به طور نمونه وضعیت مطبوعات و ادبیات را در کشور ایران مطرح می‌کنیم. اینکه ملت ایران به عنوان یکی از کلیدی‌ترین تمدن‌های تاریخ و با ادبیاتی شناخته شده در سطح آکادمیک، امروز فاقد یک روزنامة معتبر در سطح جهان باشد و فاقد یک خبرگزاری قابل اعتنا؛ و نهایت امر فاقد هنرمندان و نویسندگان و شعرای شناخته شده در عرصة جهانی، بخوبی نشان می‌دهد که ابعاد سرکوب، خصوصاً سرکوب فرهنگی تا به کجا کشیده شده. البته مسلماً در تمامی کشورهای استعمار زده، سرکوب فرهنگی و جلوگیری از شکوفائی هنر و ادبیات جایگاه ویژه‌ای دارد، ولی این «سرکوب» با در نظر گرفتن نقش هر ملت، در زمینه‌های ادبی و هنری و فنی و صنعتی ابعاد بخصوصی به خود می‌گیرد. به طور مثال،‌ ملت کامبوج که دهه‌هاست توسط چین مائوئیست و با همکاری نزدیک یانکی‌ها سرکوب و چپاول می‌شود، هیچگاه از منظر جهانی صاحب مقام و موضعی در دنیای ادبیات کلاسیک نبوده. در نتیجه سرکوب ملت کامبوج توسط خاقان‌های مائوئیست پکن از ابعاد ادبی و هنری آنقدرها برخوردار نمی‌شود. این سرکوب بیشتر در چارچوب مسائل قومی، مرزهای میان اقوام، مذاهب پیچ‌درپیچ و ... اعمال می‌شود تا در زمینة ادبیات، شعر، مطبوعات و ...

در ایران، خصوصاً پس از فروپاشی اتحاد شوروی که مرزهای کشور را به سوی شمال باز کرد، و زمینه‌ساز ایجاد ارتباط فرهنگی، زبانی و مراودات مختلف میان اقوامی شد که پیش از تحکیم بلشویسم، سده‌ها و سده‌ها در زمینة فرهنگ فلات مرتفع ایران فعال بودند، غرب از منظر تحمیل فرهنگ فرسایشی و استعماری در ایران پای به بحران گذاشت. بی‌دلیل نیست که پس از این فروپاشی با توسل به همان عوامل شمشیر دولبة «سرکوب ـ شورش»، دولت‌های متعدد در ایران سعی بر اعمال خفقان فرهنگی و به ابتذال کشاندن زبان نگارش و مطبوعات و حتی اینترنت داشته‌اند. تقریباً تمامی قلم‌های شناخته شده از فضای مطبوعات، نشریات، کتاب‌ها و حتی فضای مجازی بیرون رفته‌اند، و بجای آنان نوقلم‌ها و اوباش مزدور حکومت اسلامی فضاها را تحت نظارت قرار داده‌اند. حتی کسانیکه در اوج خفقان حاج اکبر بهرمانی فعالیت‌های مختلفی چه در زمینة نگارش و طنز، و چه در حیطة ترجمه و تحلیل داشتند، امروز عملاً کار را کنار گذاشته‌اند. توجیه این «وانهادگی» هر چه می‌خواهد باشد، فرقی نمی‌کند! به استنباط ما «جنبش سبز» و دکان اصلاح‌طلبی، دست در دست الهامات و ابداعات و خصوصاً توهماتی که به همراه آورده، مسلماً در این میان نقش بسیار تعیین کننده‌ای بر عهده دارد. «وانهادگی» فارسی‌زبانان در فضاهای مطبوعاتی، هنری و مجازی سوغات سرکوبی است که اصلاح‌طلبی و سپس طاعون سبز برای‌ ملت به ارمغان آورده.

حال پس از این مقدمة بسیار طولانی، نگاهی به بحران‌سازی‌ها‌ و احتمالات در 16 آذر سالجاری خواهیم داشت. همانطور که می‌توان حدس زد، اصل کلی از نظر حکومت اسلامی فراهم آوردن زمینة «سرکوب» هر چه گسترده‌تر ملت ایران است. در فضای چنین سرکوبی است که حکومت می‌تواند با اوج‌گیری نقش نیروهای امنیتی و نظامی، هم از شکل‌گیری هر گونه تشکل صنفی، اتحادیه، مطبوعات و ... جلوگیری ‌کند، و هم عامل «شورش» را با حمایت از این نیروها به شدت مورد تقویت قرار دهد. این شمشیر دو لبه هم ملت ایران را عقب می‌نشاند، و هم موضع محافل نظامی را در مقام داور مصاف سیاسی بالای سر ملت مستحکم می‌کند. آنزمان که الزامات استعماری صرفاً با تکیه بر سرکوب ملت تأمین شود چه بهتر! حکومت به راه خود ادامه می‌دهد، و همه چیز بر وفق مراد است. ولی آنزمان که استعمار نیازمند «بهینه» کردن روند بهره‌کشی خود از ملت ایران می‌شود، سریعاً «شورش»‌ توسط لایه‌های وابسته به حاکمیت آغاز شده، نهایت امر عوامل شورش با حمایت کامل همان نیروهای سرکوبگر انتظامی به «قدرت» استعماری دست می‌یابند.

بالاتر گفتیم که دکان اصلاحات در عمل فقط برای به تعطیل کشاندن همان تحرک ضعیف و بی‌جان فرهنگی‌ای پای به میدان گذاشت که در دوران حاج اکبر بهرمانی آغاز شده بود. همان چند مجله و ماهنامة کم‌رنگی که در آن روزها در کشور منتشر می‌شد، همان چند فیلم ـ هر چند صاحب‌نظران می‌گفتند نسخه‌برداری از سینمای یوگسلاوی است ـ و همان چند کتاب، از صدقة سر فعالیت‌های «آزادیخواهانة» اصلاح‌طلبان و سپس با بهره‌گیری از هیاهوی «سبزها» از دکة روزنامه‌فروشی‌ها جمع‌آوری شد و اکران سینماها را ترک گفت. به طور مثال شاهدیم که روزنامة‌ «انتخاب» که در میان روزنامه‌های وابسته به حکومت اسلامی از نثری قوی‌تر و پخته‌تر برخوردار بود، به دلیل کمبود مالی تعطیل می‌شود، ولی «وقاحت‌نامه‌ای» به نام کیهان تحت نظارت حسین شریعتمداری به عنوان روزنامة رسمی «دولت» پای به میدان می‌گذارد. باید قبول کرد که هیچ دولتی در جهان یک چنین ورق‌پاره‌ای را به عنوان نشریة رسمی به ملت خود‌ ارائه نداده.

در نتیجه، تحولات فعلی در زمینة سیاسی، ملت ایران را در یک سیر قهقرائی قرار ‌داده. هر چه هیاهو و تلاش و تظاهرات بیشتر باشد، دولت از امکانات بیشتری جهت سرکوب برخوردار می‌شود. و اگر روزی این تحرکات کار را به بحرانی واقعی برای حکومت بکشاند، باز هم سر ملت بی‌کلاه می‌ماند، چرا که همچون نمونه‌های پیشین، نیروهای انتظامی در دم از جبهة «دولت» به جبهة «ملت» اسباب‌کشی می‌کنند، و روز از نو روزی از نو! دشمن ماسک دوست بر چهره می‌زند!‌ به همین دلیل است که به طور کلی با تحرکاتی از قبیل تظاهرات، درگیری‌های خیابانی، اعتصابات گسترده و علنی، و ... در شرایط فعلی مخالف‌ایم. در زمینة فعالیت‌های سیاسی و کارورزی‌ها می‌باید راهکارهائی جهت به تعطیل کشاندن دور باطل این شمشیر دو لبه، یا همان آمیزة «سرکوب ـ شورش» یافت. می‌باید شکل‌گیری نطفه‌های مقاومت به صورتی انجام پذیرد که هم زمینه‌ساز گسترش ارتباطات اجتماعی، مالی، ‌ اقتصادی، فرهنگی و هنری و ... باشد و هم زمینه‌ای برای حکومت ایجاد نکند تا با تکیه بر عوامل خود حرکت ملت ایران را تبدیل به نیروئی جهت تقویت بازوی «شورش» کند.

به طور مثال، طی تظاهرات طاعون سبز در تهران شاهد بودیم که عوامل گروه‌های وابسته به استعمار، خواهان «پیوستن نیروهای انتظامی» به «مردم» می‌شدند. این یک تلة هولناک است که به هر قیمتی می‌باید از فروافتادن در آن اجتناب کرد. این تله در واقع هماهنگ کنندة همان عامل «شورش» در شمشیر دولبة معروف خواهد بود،‌ و همچون کودتای 22 بهمن، نهایت امر ملت ایران را به گروگان همان‌هائی تبدیل خواهد کرد که ظاهراً گویا به «ملت» پیوسته‌اند! از این نمونه‌ها طی روزهای آینده مسلماً فراوان می‌توان یافت؛ فراموش نکنیم که هوشیاری ملت‌ها نیز در این میان نقش بسیار تعیین‌کننده ایفا می‌کند. در یک روند هوشیارانه «نبرد» و تمایل به «اتحاد» با نیروهای انتظامی می‌باید جای خود را به عقب‌راندن گام به گام نیروهای انتظامی بسپارد. این عقب‌نشینی فقط جهت فراهم آوردن زمینة مناسب برای گسترش فعالیت‌های فرهنگی، مالی، اقتصادی، صنعتی، ادبی و هنری ملت ایران است.

خلاصه کنیم، جنگ و نبردی در بین نیست؛ یک زورآزمائی است که هدف اصلی آن نه جابجائی حکومت که تحمیل مطالبات واقعی، صنفی،‌ مالی و انسانی ملت ایران بر یک ساختار فروهشته و استعماری به نام حکومت اسلامی است. در این زمینه‌ها بدون تکیه بر هوشیاری ملت‌ خروج از بن‌بست‌ امکانپذیر نخواهد بود.






...

۹/۱۰/۱۳۸۸

دکترین جنایت!




در شرایطی که آنچه از طرف رسانه‌های جمعی «جنبش سبز» معرفی ‌شده، در عمل حرف زیادی برای ارائه در میانة میدان سیاست کشور ندارد، و آنان که «رهبران» این بساط معرفی می‌شوند جز تأئید سیاست‌های گذشتة حکومت اسلامی هیچ نگفته‌اند، امروز خبردار شدیم که مجلة صاحب‌نام «فارین‌پالیسی» همسر میرحسین موسوی، معروف به زهرا رهنورد را به عنوان سومین شخصیت متفکر جهانی در سالی که گذشت معرفی کرده!‌ البته فارین پالیسی هر که را می‌خواهد و صلاح می‌داند معرفی می‌کند!‌ اینکه این انتخاب بر پایة یک بررسی بی‌طرفانه و مستند صورت گرفته باشد، ادعائی است نمایشی. با این وجود می‌باید اذعان داشت که این «انتخاب» بسیار تعجب‌آور است.

خانم رهنورد به طور کلی موضع‌گیری سیاسی قابل‌اعتنائی نه پیش از انقلاب اسلامی و برگزاری «انتخابات» 22 خرداد داشته‌اند و نه پس از آن. در ثانی، این سئوال مطرح می‌شود که تعمد ایالات متحد برای کشاندن حرکت‌های اجتماعی و سیاسی ایران به مسیرهای «مقدس‌نمائی» تا کجا می‌خواهد ادامه یابد؟ اگر خانم رهنورد در مقام همسر یکی از مهره‌های مهم سرکوب حکومت اسلامی از نخستین سال‌های برقراری این دستگاه به رأس هرم قدرت نزدیک بوده به هیچ عنوان در کشور ایران شخصیتی سیاسی، صاحب‌نظر و صاحب‌کلام به شمار نمی‌آید. انتخاب ایشان در مقام یک شخصیت صاحب‌نظر در جامعة امروز ایران، دقیقاً همچون اهدای جایزة نوبل صلح به شیرین عبادی در عمل دهن‌کجی به ملت ایران است!

با این وجود در چارچوب موضع‌گیری‌هائی از قبیل تمایلات مجلة «فارین‌پالیسی» است که می‌باید ارتباط حاکمیت ایالات متحد را با مطالبات واقعی ملت ایران به صراحت مورد بررسی قرار داد. نخست اینکه طبقة حاکمه در ایالات متحد ـ چه جناح دمکرات و چه جمهوری‌خواه ـ با چنین موضع‌گیری‌هائی صریحاً تمایل خود را در نگاهداشتن کشور ایران در قلب محدودة محافل اسلام‌گرا نشان می‌دهد. این حاکمیت، با این نوع موضع‌گیری تحولات سیاسی و اجتماعی در بطن کشور ایران را فقط در محدودة محافل و گروه‌های «اسلامی» تأئید می‌کند! البته این موضع‌گیری ویژه اتفاقی و تفننی نیست؛ دلائلی دارد که بارها در همین وبلاگ‌ها به آن‌ها اشاره کرده‌ایم؛ خلاصة کلام بازتابی است از منافع استراتژیک ایالات متحد در منطقة خلیج‌فارس و آسیای مرکزی؛ بازتابی است از آرایش نیروها و محافل وابسته به ایالات متحد در داخل مرزهای کشور؛ بازتابی از آنچه منافع درازمدت نفتی و مالی و تجاری می‌باید تلقی شود؛ و ... فهرست همانطور که می‌توان حدس زد بسیار پرشمار است.

با این وجود یک مسئلة کلی و اساسی در مورد سیاستگزاری‌های ایالات متحد خصوصاً پس جنگ دوم وجود دارد که پیوسته از سوی تحلیل‌گران سیاسی مورد بحث قرار می‌گیرد؛ و آن «دکترین واقع‌گرائی» واشنگتن در کشورهای جهان ‌سوم است! البته این «واقع‌گرائی» بیشتر چارچوبی منفعت‌طلبانه دارد تا فلسفی و کاربردی!‌ بر پایة این اصل نانوشته، واشنگتن برخلاف تمامی ادعاهای حقوق‌بشری، دمکراسی‌پروری و دیگر گزافه‌گوئی‌های تبلیغاتی، در کشورهای جهان سوم فقط از گروه‌ها و تشکل‌هائی حمایت عملی صورت خواهد داد که آنان را قادر به تصاحب موضع قدرت و تشدید سرکوب ببیند. طی دوران جنگ‌سرد تنها استثناء زمانی پیش می‌آمد که چنین گروهی از طرف مسکو مورد حمایت قرار می‌گرفت!‌ دیگر گروه‌ها خارج از تمایلات سیاسی و ایدئولوژیک و حتی «تخاصمات» ظاهری با ایالات متحد ـ نمونة طالبان‌بازی در ایران و افغانستان این مسئله را به صراحت نشان داد ـ تا زمانیکه به مسکو نزدیک نشوند، مورد حمایت واشنگتن قرار خواهند گرفت. اینهمه به شرط اینکه در عمل ثابت کنند که می‌توانند «ملت»‌ را تحت «کنترل شدید» قرار دهند!

اینجاست که می‌بینیم در عرصة سیاست جهانی، استراتژی «عمل‌گرائی» ایالات متحد وسیله‌ساز فجایع بسیار هولناکی در تمامی کشورهای جهان سوم می‌شود. چه بسیار دولت‌های بی‌اختیار و مردد و متزلزل که خود را در هیاهوی میدان سیاست‌های جهانی قادر به ارائة راهکارهای قابل قبول برای ملت‌های‌شان نمی‌دیدند، و فقط به امید اینکه با سرکوب و اثبات «حاکمیت» بلامنازع خود بر جامعه به کاخ‌سفید از حمایت عملی واشنگتن برخوردار شوند، دست به کشتار شهروندان‌شان زدند. مسلماً تأسف‌بارترین نمونة این کشتارها همان وقایع هولناکی است که توسط خمرهای سرخ در کشور کامبوج به مورد اجراء گذاشته شد. این فجایع که پس از فرار یانکی‌ها رخداد ریشه در سازش اینان با مائوئیست‌های پکن دارد. دلیل روشن بود، خمرها وابسته به چین بودند و در چارچوب روابطی که آقای نیکسون با چوئن‌لای در فردای فرار از ویتنام پایه‌ریزی کردند، حضور مسکو در این «جریان» سیاسی منتفی می‌شد. حمایت از خمرها، حمایت از آدمکشان حرفه‌ای در آمریکای لاتین، به آتش کشیدن آفریقای سیاه، و همانطور که بعدها شاهد بودیم حمایت از اوباش حکومت اسلامی فقط در چارچوب همین به اصطلاح «عمل‌گرائی» صورت گرفته.

در ایران شاهد بودیم که ارتش شاهنشاهی به محض مشاهدة «قدرتنمائی‌های» حضرت امام «زیرآب» شاه را زد و خود را در آغوش پرمهر اسلام انداخت. ولی با در نظر گرفتن بافت اجتماعی و فرهنگی ایران، حکومت اسلامی در جامعة آنروز شانسی جهت اعمال حاکمیت، حتی در میانمدت هم نداشت. به همین دلیل بود که آخوند‌ها و حجت‌الاسلام‌ها، تعمداً بساط اوباش‌پروری و لات‌بازی و درگیری‌های خیابانی، حجاب‌پروری و سرکوب‌های فرهنگی را در سطح کشور به راه انداختند، تا از این طریق امکان هر گونه سازماندهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی را از ملت ایران دریغ کنند. سرکوب روزمرة ملت ایران در خیابان‌ها، و به بهانه‌های واهی، همزمان با تیرباران فعالان سیاسی در زندان‌ها، فقط برای نشان دادن «قابلیت» حکومت اسلامی در اعمال حاکمیت بر ملت ایران بود. هر چه آخوند بیشتر آدمکشی و وحشیگری می‌کرد، واشنگتن بیشتر از او حمایت به عمل می‌آورد. این سیر قهقرائی تا به آنجا کشید که عملاً چند طبقة اجتماعی از کشور فراری شدند، و یک نسل نیز از صحنة اجتماع بکلی حذف شد. در انتهای این مسیر جنایتکارانه شاهد شکل‌گیری یک حکومت اسلامی در مرزهای ابرقدرتی به نام اتحاد شوروی می‌شویم!‌ خلاصة مطلب 20 هزار لشکر فوق‌مدرن اتحاد شوروی در برابر این حمایت‌های لوژیستیک و استراتژیک، البته در چارچوب توافقات فی‌مابین، با سکوت و احیاناً حیرت به خیمه‌شب‌بازی‌ای خیره مانده بود که فقط از عهدة مشتی آخوند و گاوچران برمی‌آید.

این مختصر جهت آشنائی خوانندگان با استراتژی‌های کاخ‌سفید ارائه شد. ظاهراً این نوع «دکترین» هنوز هم بر روابط کاخ سفید با نوکران‌اش در جهان سوم حاکم باقی مانده. و در دنبالة همین سیاست است که آمریکا با مشاهدة لات‌بازی «موفق» میرحسین موسوی و کروبی به این نتیجة درخشان رسیده که وزنة «حکومت عمل‌گرا» می‌باید در میدان اینان قرار گیرد! دلیل جایزه‌باران کردن «اوباش سبز» و برگزیدن خانم رهنورد به عنوان یکی از بزرگ‌ترین متفکران جهان از طرف «فارین‌پالیسی» که در عمل سخنگوی هیئت حاکمة ایالات متحد به شمار می‌رود، فقط در همین «حکمت» سیاسی و کارورزانه می‌باید جستجو شود.

آمریکا با تکیه بر همین سیاست کلی، همانطور که گفتیم روابط خود را طی 65 سال گذشته با جهان سوم سازمان داده. دولت‌های متزلزل و دست‌نشانده در این ساختار ملت‌های‌شان سرکوب می‌کنند تا از حمایت واشنگتن برخوردار شوند. البته این مسئله را می‌باید در نظر گرفت که قرنطینة «جنگ‌سرد»، همانطور که در مورد شکل‌گیری حکومت اسلامی در مرزهای اتحاد شوروی به آن اشاره کردیم، در این میانه نقشی کلیدی بازی می‌کرد. اتحاد شوروی در پشت درهای این قرنطینه قرار گرفته بود و دولت‌های تعیین‌کننده و «دوست»، از قبیل انگلستان و فرانسه و چین نیز بر علیه منافع واشنگتن دست به هیچ اقدامی نمی‌زدند. ولی علیرغم بازی احمقانه‌ای که امروز واشنگتن قصد دارد بار دیگر بر صحنة سیاست کشور ایران حاکم کند، امروز شرایط بسیار تغییر کرده.

به صراحت بگوئیم، صحنه‌سازی‌های «اسلامی» و آخوندی که امروز تحت عنوان «حمایت از ملت ایران» از طریق محافل و بلندگوهای ایالات متحد در سطح جهان به صحنه برده یا در بوق و کرنا گذاشته می‌شود، فقط و فقط بر پایة برداشتی کاملاً غلط از روابط ملت‌ها در آغاز هزارة سوم میلادی تکیه دارد. آمریکا دیگر نمی‌تواند از حمایت بلاشرط متحدان اروپائی خود بهرهمند شود، و چین نیز بیش از آنچه واشنگتن فکر کرده دست‌هایش در حنای مسائل منطقه‌ای است. البته هنوز بن‌بست‌هائی که واشنگتن در مسیر حضور فعال هند، ژاپن و حتی کرة جنوبی در سطح قارة آسیا تحمیل کرده به طور کامل از صحنة سیاست‌های منطقه‌ای حذف نشده، ولی این «بن‌بست‌ها» که چند و چون آن را مطرح نمی‌کنیم قادر نیست موجودیت سیاست‌های آمریکا را در غیبت راهکارهای «جنگ سرد» در منطقه دست‌نخورده نگاه دارد.

خلاصه می‌کنیم، امروز آمریکا با انداختن دوبارة توپ «اسلام‌دوستی» در میانة میدان سیاست ایران اشتباه بسیار بزرگی مرتکب شده. نخست اینکه، ملت ایران دیگر از دست این اسلام و این «شخصیت‌های» اسلامی بیش از آنچه آمریکائی‌جماعت‌ فکر کرده خسته شده، و امکان بازیابی قدرت واشنگتن از طریق این حضرات دیگر قابل تصور هم نیست. و هر چند واشنگتن تمامی نانخورهای چپ و راست خود را در اطراف جنجال «جنبش سبز» و در راستای منافع خود سازماندهی کرده باشد، می‌باید این مسئله را امروز مطرح کنیم که «جنبش سبز» نهایت امر محکوم به شکست خواهد بود. این جریان همچون دکان «اصلاح‌طلبی» در برابر یک دو راهی «انتخاب» قرار خواهد گرفت: خروج از اسلام حکومتی و باز کردن فضای اجتماعی، و یا دنباله‌روی از سرکوب سنتی و گدائی حمایت از واشنگتن.

ملت ایران کور نیست و به صراحت دید که آقای خاتمی، تحت حمایت غرب، طی دوران اصلاحات‌شان کدام گزینه را بر دیگری ترجیح دادند! آقای موسوی نیز اگر قادر باشد غیر از این نخواهد کرد. در نتیجه، آمریکا اگر در این چارچوب زندانی بماند می‌باید بار دیگر با تحمیل دستگاه مسخره‌ای به نام «مهرورزی» بر ملت ایران، بر طبل اصلاحات «خوب» و اصولگرائی «بد» بکوبد! ولی این صورت‌بندی نیز دیگر تاریخ مصرف‌اش گذشته. مرزها میان اصولگرائی و اصلاح‌طلبی مخدوش‌تر از آن است که اینان تصور کرده‌اند و ملت ایران نیز هوشیارتر از دیروز. در نتیجه دکان تقابل کاذب بین اصلاح‌طلبی و «مخالفان» اصولگرا که در برابر این اصلاحات «انسانی» و دمکراتیک و ... موضع‌گیری می‌کنند، دیگر می‌باید تعطیل شود. دولت‌ها، خصوصاً «اصلاح‌طلب» می‌باید تصمیماتی اتخاذ کنند و در برابر ملت به صورتی مسئولانه، مسئولیت تشکیلاتی را نیز بر عهده گیرند. خلاصه همان اعمالی را انجام دهند که ملامحمد خاتمی «تدارکات‌چی» طی 8 سال از انجام‌اش جلوگیری به عمل آورد.

ولی حتی اگر به فرض محال،‌ دولت اصلاح‌طلب و به قول خودشان «سبز»، دست به بازگشائی فضای سیاسی کشور نیز بزند، مسئلة‌ حکومت اسلامی به سرانجامی نخواهد رسید. خلاصه بگوئیم، در چنین شرایطی دیگر دلیلی برای حفظ موجودیت حکومت اسلامی وجود نخواهد داشت. چرا که تاریخ مصرف این حکومت در تمامیت و کلیت‌اش گذشته. و گشودن فضای سیاسی کشور فقط به معنای گذاشتن نقطة پایان بر موجودیت حکومت اسلامی خواهد بود.

حال می‌باید از استراتژ‌های کاخ سفید پرسید، بر اساس چه استنباطی از شرایط ایران دست به حمایت از محافل اسلام‌گرا می‌زنید و افرادی را که در هیچ سطح و مرتبه‌ای از موقعیت چشم‌گیری برخوردار نیستند، صرفاً به دلیل وابستگی‌های‌شان به محافل «اسلامی ـ آمریکائی» در سطح جهانی جلو می‌اندازید؟ ما ملت ایران اگر در قلب همین حکومت گرفتار بمانیم حمایتی از کل حکومت صورت نخواهیم داد و مهره‌های وابسته به واشنگتن روز به روز منزوی‌تر خواهند شد. اگر هم در پایان این راه مسخره آمریکا نهایت امر دست از حمایت این مهره‌های سوخته بردارد، آنوقت بازگشت به شرایط داخلی ایران و حمایت از دیگر محافل کمی دیر خواهد شد. می‌دانیم که قرنطینة جنگ‌سرد از میان رفته و در حال حاضر دیگر قدرت‌های منطقه‌ای و جهانی مهره‌هائی از آن خود بر صفحة شطرنج کشور جایگیر کرده‌اند. شاید وقت آن رسیده باشد که با تغییر رنگ پوست رئیس جمهور ایالات متحد، سیاست‌های این کشور در جهان سوم نیز تغییر ماهیت بدهد. سیاست «عمل‌گرائی» واشنگتن در جهان سوم نیز همچون زندگی سیاسی ملا محمد خاتمی و میرحسین موسوی تاریخ مصرف‌اش به پایان رسیده.









...

۹/۰۸/۱۳۸۸

دیالوگ مرگ!



روز جمعة گذشته، ترن «مسکو ـ سن‌پترزبورگ» از خط خارج شد و این سانحه ده‌ها زخمی و کشته بجای گذارد. مسئولان امنیتی در نخستین اظهارات خود انفجار بمب را دلیل این سانحه معرفی کرده‌اند. اظهاراتی که به سرعت نگاه‌ تحلیل‌گران را متوجه بحران‌های قومی در داخل خاک روسیه خواهد کرد. فرداست که گروه‌های خلق‌الساعه از مسلمان گرفته تا ارتدوکس‌های دوآتشه؛ از حجاب‌پرست گرفته تا حجاب‌ستیز و طرفداران «آزادی زنان» مسئولیت این عملیات را بر عهده گیرند. در واقع فرق زیادی نمی‌کند چه کسانی دست به چنین اعمالی می‌زنند، متأسفانه دیوانه در این دنیا کم نیست؛ مسئلة اصلی این است که دولت‌ها، خصوصاً دولت‌های قدرتمند نمی‌باید زمینه‌ساز چنین اعمالی شوند.

در اینکه خشونت بر علیه غیرنظامیان چه تاریخچه‌ای دارد، مسلماً کتاب‌های مختلفی نوشته شده، ولی ریشة نوع «مدرن» این خشونت را همچون انواع مدرن بسیاری «فعالیت‌های» امروز بشری می‌باید در ابداعات حاکمیت ایالات متحد جستجو کرد. در عمل، طی جنگ دوم جهانی بود که ایالات متحد به این صرافت افتاد که با اعمال خشونت و سبعیت بی‌سابقه بر علیه غیرنظامیان اروپای غربی خواهد توانست در مسابقه‌ای که با ارتش 20 میلیون نفری استالین برای اشغال سرزمین آلمان برگزار کرده بود، اگر کاملاً پیروز نمی‌شود، حداقل آبروی سرمایه‌داری «محترم» را محفوظ نگاه دارد. اینجا بود که ارتش‌های تحت فرمان ژنرال آیزونهاور فرمان قتل‌عام ملت‌ها را دریافت کردند. بمباران‌های گستردة مناطق مختلف اروپای مرکزی و خصوصاً آلمان طی آخرین ماه‌های جنگ دوم جهانی به هیچ عنوان از دلائل استراتژیک و نظامی جهت پیروزی بر ارتش هیتلر برخوردار نبود. این عملیات جنایتکارانه که به قتل عام میلیون‌ها غیرنظامی منجر شد، فقط جهت ایجاد آشفتگی، و ممانعت از حضور و قدرت‌گرفتن مخالفان نازی‌ها در این مناطق صورت می‌گرفت. پر واضح است که به دلیل هماهنگی هیتلر با سرمایه‌داری، مخالفان واقعی نازی‌ها در این مناطق بیشتر کمونیست‌ها بودند که با کمک ارتش‌ استالین می‌توانستند نهایت امر نازی‌ها را به همراه ایالات متحد به دریای مانش بریزند.

اعمال این وحشی‌گری برغیرنظامیان در اروپای غربی چنان به مذاق سرفرماندهی ارتش ایالات متحد شیرین آمد که چند ماه بعد در ژاپن آن را به اوج رساند؛ بمباران هیروشیما و ناکازاکی در ژاپن فقط و فقط جهت جلوگیری از نفوذ اتحاد شوروی در آسیا بود. ژاپن در هر حال تسلیم می‌شد و دلیلی بر قتل عام صدها هزار غیرنظامی وجود نداشت. طی گذشت زمان می‌بینیم که این نوع وحشیگری ساخت «یو. اس» به میادین جنگ کره و سپس ویتنام نیز پای می‌گذارد. در این جبهه‌ها هم ایالات متحد بیشتر از آنچه مناطق شمالی، یا همان مناطق تحت نفوذ کمونیست‌ها را بمباران کند، ساکنان سرزمین‌های جنوبی یعنی طرفداران فرضی خود را قتل عام می‌کرد. و در این مورد تمامی مورخین و آمارگران جنگ متفق‌القول‌اند.

امروز نمونه‌های زندة این نوع «استراتژی» را به روشنی در عراق و افغانستان شاهدیم. در این کشورها هم بمب‌گذاری در بازار و مسجد و میادین و شهرها سکة رایج شده. بهانه‌ نیز روشن است: القاعده برای کشتن مردم بمب می‌گذارد! معلوم نیست این القاعده چرا مردم کوچه و خیابان را می‌کشد، و لولة توپ‌اش را هیچوقت به جانب ارتش‌های اشغالگر منحرف نمی‌کند! پس یا القاعده همکار و همراه ارتش‌های اشغالگر است، و یا این بمب را همین ارتش‌ها می‌گذارند؛ در هر حال نتیجة کلی یکی خواهد بود. خلاصة کلام بمب‌هائی که امروز در کوچه‌ها و خیابان‌های بغداد و کابل منفجر می‌شود از همان بمب‌هاست که هواپیماهای متفقین بر سر غیرنظامیان در اروپای مرکزی می‌ریختند؛ هدیة عموسام است و در مقام خود می‌باید نوعی «دیالوگ» میان واشنگتن و سیاست‌های متفاوت جهانی تلقی شود!

ولی در کمال تأسف اگر این نوع «دیالوگ» از ابداعات ایالات متحد بوده، امتداد موجودیت آن تا به امروز در متن روابط دیپلماتیک جهانی به دلیل همکاری دیگر سیاست‌های بزرگ با این «روش سیاسی» عملی شده. به عبارت دیگر، هیچ ساختار قدرتمند جهانی به ایالات متحد تفهیم نکرده که رواج این نوع «دیالوگ» در سطح روابط بین‌المللی را تحمل نخواهد کرد. این نقطه ضعفی است که از طرف ایالات متحد تا به امروز مورد بهره‌برداری قرار گرفته، و بسیاری سیاست‌های متفاوت جهانی نیز با زیرسبیلی در کردن این «حوادث» در عمل همکار و یار و یاور یانکی‌ها در امر مقدس کشتار غیرنظامیان شده‌اند. اگر به یاد داشته باشیم، پس از لات‌بازی‌ای که دانشجویان خط ساواک در تهران به راه انداختند، و بساط گروگان‌گیری نمایشی، حمله به سفارتخانه‌های ایالات متحد چه به صورت حملات شبه‌نظامی و چه در قالب تظاهرات خشونت‌آمیز در برابر ساختمان‌ سفارت تبدیل به روندی رایج در بسیاری کشورها شده بود. این حملات و درگیری‌ها در برابر سفارتخانه‌های ایالات متحد طی سالیان دراز ادامه داشت و گویا هنوز روابط بین‌المللی به واشنگتن اجازه نداده بود که بر آن نقطة پایان بگذارد. تا اینکه در حوادث هولناکی که در دو کشور آفریقائی رخ داد، و دو سفارت ایالات متحد همزمان با بمب در نایروبی و کنیا هدف حملات وسیع تروریستی قرار گرفت، بیل کلینتن، رئیس جمهور وقت رسماً اعلام داشت که ایالات متحد حمله به مراکز دیپلماتیک و سفارتخانه‌های این کشور را دیگر تحمل نخواهد کرد! این بود «دکترین جدید» کاخ‌سفید در ارتباط با این نوع حملات!‌

از آن روز به بعد شاهدیم که صدها تن آمریکائی و شهروند دولت‌های «دوست» و متحد واشنگتن در هتل‌ها و رستوران‌ها و شرکت‌ها و غیره، حتی در قلب شهر نیویورک و برج‌های دوقلو در اثر حملات تروریستی قتل‌عام می‌شوند، ولی یک سنگ‌ریزه به طرف شیشة سفارت آمریکا در فلان و بهمان کشور ضدآمریکائی پرتاب نشده. به عبارت دیگر، این نوع «دیالوگ» را دولت‌ها به دست خود به راه می‌اندازند؛ و بدون این توافقات مشتی انسان‌نمای بمب‌گذار در هیچ شرایطی قادر به اجرائی کردن چنین عملیاتی نخواهند بود. آنزمان که «برنامه» از بالا «متوقف» ‌شود، قضیه به پایان می‌رسد.

در مطلبی که تحت عنوان «روسیه و آسیا» در همین وبلاگ نوشتیم، طرز برخورد هیئت حاکمة روسیه با مسائل روز را آنچنان که دیمیتری مدودف، رئیس جمهور فدراسیون روسیه در سخنرانی «وضعیت کشور» عنوان کرده بود، نوعی «عقب‌نشینی» مسکو تلقی کردیم. هر چند دلائل واقعی این عقب‌نشینی هنوز عمدتاً در هاله‌ای از ابهام فرو افتاده، تجلیات و بازتاب‌های سیاسی و استراتژیک آن امروز به صراحت علنی شده. در همین مختصر سعی خواهیم داشت که این بازتاب‌ها را به صورتی خلاصه ارائه کنیم.

در کمال تعجب، سفر رسمی موهان سینگ، نخست وزیر هند به واشنگتن، سفری که مسئلة همکاری‌های هسته‌ای ایالات متحد با هند بر آن سایه‌ای سنگین فروانداخته بود، نهایت امر ارتباط خود را با سیاست‌های جهانی از طریق صدور دو قطعنامه‌‌ای به نمایش گذارد که در شورای حکام «آژانس بین‌المللی انرژی اتمی» همزمان در مورد فعالیت‌های هسته‌ای ایران و تولید سوخت هسته‌ای در روسیه به تصویب رسید! هر چند این مطلب کمی دور از ذهن بنماید، قطعنامة مربوط به ایران که از طرف بوق‌های غرب به عنوان «تحریم» و محکومیت به روی آنتن‌ها رفت، جهت پوشش دادن به قطعنامة دوم بود که در عمل یک بازتاب بسیار گسترده از منظر استراتژیک در منطقة آسیای جنوبی و مرکزی به همراه خواهد آورد. و در همین راستاست که بر اساس یکی از مفاد این قطعنامه، در عمل روسیه تبدیل به «بانک» سوخت هسته‌ای در تمامی قارة آسیا خواهد شد. و سفر «سینگ» به ایالات متحد در واقع گذاشتن مهر تأئید بر این توافق می‌باید تلقی شود که ایالات متحد در برابر ارائة سوخت مورد نیاز هند از طرف روسیه، آنهم در مرزهای متحد تجاری‌اش یعنی چین، «کارشکنی» نخواهد کرد.

در دنبالة همین «توافقات» است که شاهد سفر «عجیب» احمدی‌نژاد به آمریکای لاتین، خصوصاً به برزیل و گزافه‌گوئی‌های معمول جمکرانی‌ها در حیاط خلوت سرمایه‌داری اروپای غربی می‌شویم. و این ارتباط عجیب نهایت امر با سفر پوتین، نخست وزیر روسیه به فرانسه، و عقد قراردادهای نفتی و گازی و زمینه‌سازی جهت خرید یک ناو «هلیکوپتربر» از این کشور کامل می‌شود!‌ در توضیح فقط می‌توان اضافه کرد که صنایع هسته‌ای متمرکز در قزاقستان، همانطور که گفتیم به احتمال زیاد تبدیل به بانک‌مرکزی سوخت هسته‌ای در منطقة آسیای مرکزی و جنوبی خواهد شد، و سفر سرکوزی، رئیس جمهور فرانسه به قزاقستان و عقد قراردادهائی در همین زمینه نشان داد که این عمل با همکاری فناورانة فرانسه و تحت نظارت عالیة روسیه اجرائی می‌شود. و اگر برزیل را در این صورتبندی در موضع واقعی خود یعنی در مقام یکی از مهم‌ترین طرف‌های تجاری فرانسه در آمریکای لاتین ببینیم، دلیل سفر احمدی‌نژاد به این کشور نیز روشن می‌شود.

از طرف دیگر، شرکت بریتیش پترولیوم که پیشتر با افتضاح از طرح‌های گاز و نفت روسیه به بیرون پرتاب شده بود، امروز رسماً ‌اعلام داشت که همکاری‌های خود را در طرح‌های نفت و گاز روسیه ادامه خواهد داد!‌ و اگر به این مجموعة «کلان»، ورشکستگی شرکت‌های دوبی را اضافه کنیم تصویر به مراتب روشن‌تر می‌شود. برخلاف آنچه در اغلب رسانه‌ها در بوق و کرنا گذاشته‌اند ورشکستگی شرکت‌ «دوبی ورلد» به هیچ عنوان مهم‌ترین رخداد مالی و بانکی در منطقة خلیج‌فارس نیست. مسئلة اصلی در واقع با ورشکستگی ساختارهای قدیمی‌تر و معتبرتری که متعلق به عربستان سعودی و کویت بودند آغاز شده، و بحران دوبی فقط بیش از دیگر مسائل مورد «عنایت» رسانه‌ای قرار گرفت. دومینیک اشتروس‌کان، رئیس «صندوق بین‌المللی پول»، در یکی از سخنرانی‌های اخیر خود می‌گوید: «ابعاد واقعی بحران بانکی هنوز از نظر رسانه‌ای پوشش داده نشده!» این سخنان به این معنا است که «ابعاد» واقعی بحران مالی، که فقط بازتابی است از تغییرات استراتژیک در سطح جهانی به مراتب گسترده‌تر از آن است که به چند بانک در اسکاتلند و لندن و یا در دهات آمریکا محدود بماند.

با این وجود، آنچه در این هیاهو از اهمیت اساسی برخوردار می‌شود، استفاده‌ای است که نظام رسانه‌ای جهانی از «افشاگری‌» ورشکستگی‌ها، آنهم به صورت هدفمند و قطره‌ای صورت می‌دهد. در مسیر همین افشاگری‌هاست که نقل و انتقالات و موضع‌گیری‌های «کلان ـ اقتصادی» از طرف دولت‌ها به مورد اجراء گذاشته شده، هر محفلی که قرار است از صحنه کنار رود بر اساس این هیاهوی تبلیغاتی به عمق ورشکستگی هدایت خواهد شد. بی‌دلیل نیست که همزمان با علنی شدن «ورشکستگی» عملی دوبی، مهم‌ترین شبکة منتفع از سرمایه‌گذاری در این کشور، یعنی بانک‌ «اچ. اس. بی. سی» انگلستان در قالب توافقات «بریتیش پترولیوم» دست از پا درازتر بار دیگر به میز مذاکرات با روسیه باز می‌گردد.

پس از این توضیحات، ممکن است این پرسش مطرح شود که این چه نوع عقب‌نشینی است که می‌باید در مورد موضع‌گیری‌های کلان روسیه مد نظر قرار گیرد؟ اگر این کشور تبدیل به بانک مرکزی سوخت هسته‌ای در آسیا می‌شود، و اگر در بهترین شرایط ممکن بار دیگر سرمایه‌های چپاول شده از طریق بانک‌های انگلستان را در چارچوب منافع درازمدت کرملین در خطوط انتقال نفت و گاز سرمایه‌گذاری می‌کند، و اگر روسیه در ساختاری نوین در واقع دست به همکاری استراتژیک با فرانسه در زمینة نظامی می‌زند، و ... از چه رو می‌باید این مواضع را نوعی عقب‌نشینی تحلیل کرد؟

پاسخ به این سئوال مسلماً ساده نیست. به طور مثال زمانیکه به دلیل بحران خلیج خوک‌ها، روسیه بر حمایت هسته‌ای از انقلاب کوبا در تقابل با ایالات متحد نقطة پایان گذاشت، و در ازاء این «عقب‌نشینی» آمریکا نیز موشک‌های دوربرد پنتاگون را در مرزهای شوروی سابق با کشور ترکیه به زرادخانه‌های ینگه‌دنیا بازگرداند، و فشارهای تبلیغاتی بر علیه مسکو را در سطح رسانه‌ها تقلیل داد و ... مسلماً کم نبودند تحلیل‌گرانی که این عملیات را برای مسکو یک «پیروزی» به شمار آوردند. ولی باید قبول کرد که عقب‌نشینی مسکو در این زمینه برای جنبش‌های آزادیبخش در قارة آمریکای لاتین سمی مهلک شد؛ مسکو با چنین سازشی به آمریکا امکان داد که یکی از غیرانسانی‌ترین محاصره‌های دریائی تاریخ را بر کشور کوبا تحمیل کند.

امروز به صراحت می‌بینیم که همکاری و همراهی خروشچف با دولت کندی در آنروزها نهایت امر مهم‌ترین زمینه‌ساز فروپاشی اتحاد شوروی در اواخر قرن بیستم شد. چرا که این «عقب‌نشینی» استراتژیک در عمل مهم‌ترین عامل بازدارنده‌ای بود که رشد تفکر مارکسیست در آمریکای لاتین را به حالت تعلیق درآورد. و متوقف کردن اوج‌گیری نظریة سوسیالیسم در این منطقه از جهان که بر خلاف دیگر مناطق دنیا ـ خصوصاً اروپای شرقی ـ از پویائی و قدرت‌ عمل بسیار بالائی برخوردار بود، نهایت امر در آفریقای سیاه نیز سوسیالیسم را به بن‌بست کشاند و سال‌ها بعد زمینه‌ساز انزوای مسکو در قارة سیاه شد. مسکو به دلیل همین اشتباه محاسبه نه تنها نتوانست مهره‌ها را در مسیر یک سوسیالیسم علمی و پویا به درستی جایگیر کند، که گام به گام از تحولات فکری عقب ماند و نهایت امر در مرزهای جنوبی خود درگیر سوسیالیسمی «خاقانی» و یا «سلطنتی» و در جهان اسلام رودررو با یک چپ‌نمائی «اسلامی ـ آمریکائی» شد. آیا این همان استراتژی‌ای نبود که نهایت امر تیر خلاص را به مغز کرملین در افغانستان شلیک کرد؟

خلاصه می‌کنیم تاریخ را یک‌شبه ننوشته‌اند، خم و چم کم ندارد، برداشت از مسائل تاریخی نیز آنقدرها ساده و سهل نیست، ولی انسان جز همین تاریخ منبع دیگری جهت الهامات و استنتاجات خود نخواهد داشت. و همین تاریخ به صراحت به ما می‌گوید و باز می‌گوید که، صرفنظر از بمبی که امروز چندین نفر از شهروندان روسیه را به کام مرگ فرستاد، سازش اصولی بین مسکو و واشنگتن، همانطور که نمونة کوبا نشان داد ـ این نمونه به هیچ عنوان منحصربه‌فرد نیست ـ طی گذشت زمان همیشه به ضرر مواضع روسیه تمام شده. هر چند این امکان وجود دارد که در شرایط نوین، عقب‌نشینی‌های مسکو در برابر غرب نتایجی یک‌سان به بار نیاورد.




نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل‌باکس

...