۱۰/۲۷/۱۳۹۷

فاشیسم و فایده!




میعاد خروج محمدرضا پهلوی از کشور،  در اوج بحران‌هائی که به پدیده‌ای به نام «انقلاب اسلامی» منجر شد،  40 سال ‌است زمینة بحث‌و‌گفتگو را فراهم آورده.  طرفداران حکومت آریامهر از خروج وی فاجعه می‌سازند؛  حامیان ملایان آن را نشان قدرت «مردم،  روحانیت و اسلام» معرفی می‌کنند،   و نهایت امر مارکسیست ـ لنینیست‌‌ها فروپاشی سلطنت را «جبر تاریخ» جا می‌زنند!  آیا در برخورد این سه گروه لایه‌ای از واقعیت هم می‌توان یافت؟

به استنباط ما چنین واقعیتی را در هیچیک از این برخوردها نمی‌توان دید.  نخست اینکه،‌  سلطنت به عنوان نماد فئودالیته،   با مالکیت زمین و روابط «ارباب ـ رعیتی» پیوندی ناگسستنی دارد و پهلوی‌ها فئودال نبودند!  آریامهریسم هم به هیچ عنوان حکومت سلطنتی نبود؛  رژیمی پلیسی و سرکوبگر بود که با کودتائی تحت نظارت سازمان سیا و «ام. آی. 6» در ایران حاکم شده بود.   در نتیجه،  سخن گفتن از جبر تاریخ در این میانه فقط جفنگ‌بافی و نسخه‌برداری کورکورانه از متون مارکسیستی است.  در واقع،  پس از خروج احمدشاه قاجار از کشور، رژیم سلطنتی در ایران از منظر تاریخی پایان یافته بود. 

آنچه طرفداران آریامهر تحت عنوان «فاجعة خروج شاه»‌ معرفی می‌کنند نیز فرسنگ‌ها با  واقعیت فاصله دارد.  اگر جامعة ایران امروز در قلب یک فاجعة اقتصادی،  اجتماعی،  سیاسی و خصوصاً فرهنگی گرفتار آمده،   به دلیل خروج آریامهر از ایران نیست.  دلیل این فاجعه تغییر سیاست‌های منطقه‌ای آمریکاست و نیم‌نگاهی به افغانستان،  عراق، سوریه،  و حتی ترکیه و پاکستان ابعاد این فاجعه را بهتر نشان می‌دهد.  ‌ حتی اگر آریامهر نیز می‌توانست در قدرت باقی بماند مجموعه سیاست‌هائی که خاورمیانه را به این شرایط اسفبار انداخته،   می‌بایست اعمال می‌شد.   چرا که درگیری‌های منطقه‌ای آمریکا با اتحاد جماهیر شوروی،  خصوصاً در افغانستان آنقدرها ارتباطی به امیال آریامهر،  بیماری «فرضی» وی،  نارضایتی قشرهای شهرنشین ایران،  و یا عدم کارآئی دستگاه دولتی نداشت.

نهایت امر،  ادعای خروج شاه به دلیل «انقلاب اسلامی توده‌های پابرهنه و ... » گزافه گوئی است.   چرا که،  اصولاً توده‌های کارگری و یا روستائیان به هیچ عنوان در این به اصطلاح «انقلاب» شرکت نداشتند.  رخدادهای سال 1357 یک شورش «شمال‌شهری» بود که به تدریج تبدیل شد به نردبام ترقی اوباش شهری و روحانیت شیعی‌مسلک.  در این میانه،   ذکاوت‌های فرضی و ضدامپریالیستی امثال بنی‌صدر و خمینی و خامنه‌ای نیز وراجی است.  خلاصه بگوئیم،   خمینی و خامنه‌ای به شهادت اظهارات‌شان اصولاً شناختی از سیاست ایران و جهان نداشته و ندارند؛   اینان وراجی را با سیاست‌گزاری اشتباه گرفته‌اند.  از سوی دیگر،  امثال بنی‌صدر و دیگر فرصت‌طلبانی که در اطراف خمینی جمع شده بودند نیز کاری با ایران و ایرانی و حتی به قول خودشان «جهان اسلام» نداشتند.  وظیفة اینان بهینه کردن شرایط و کسب مقبولیت عمومی برای خمینی و تبدیل وی به رهبر بلامنازع آ‌شوبی بود که توسط سازمان سیا به راه افتاده بود.  و دیدیم زمانیکه این وظیفة «دینی» را مو به مو به مورد اجراء گذاردند،   با چه ترفندهائی به صور مختلف از صحنه اخراج شدند.
 
ولی باز هم این سئوال بی‌جواب می‌ماند که به چه دلیل محمدرضا پهلوی با سر به درون چاهی اوفتاد که برای‌اش حفر کرده بودند.   البته در این بررسی وابستگی پهلوی‌ها به مراکز تصمیم‌گیری سرمایه‌داری آمریکا مسلماً حائز اهمیت است،  ولی نمی‌توان تمامی این بحران را به گردن این و آن انداخت؛  رژیم پهلوی خود در این میانه مسئولیت‌هائی داشت که در این مقطع تا حد امکان در موردشان سخن خواهیم گفت.  

ابتدا بگوئیم آنچه بادمجان‌دورقاب‌چینان پهلوی تحت عنوان «آزادی‌های عنایتی اعلیحضرت» مطرح می‌کنند،  و آن‌ها را دلیل فروپاشی رژیم می‌خوانند،   از ریشه و اساس بی‌پایه است.   محمدرضا پهلوی در تمامی مصاحبه‌هائی که طی دوران سلطنت خود داشت پیوسته دمکراسی،  آزادی مطبوعات،  و به طور کلی فردیت و انسان‌محوری را مورد تمسخر و استهزاء قرار داده.  متن سخنرانی‌ها و مصاحبه‌های وی موجود است،  و نمی‌توان آن را دستکاری کرد و با تبلیغات و خزعبلات در نظام رسانه‌ای غرب از آریامهر تصویر واژگون ارائه داد.  خلاصة کلام،  آریامهر از دمکراسی و خصوصاً آزادی بیان نفرتی داشت که به هیچ عنوان پنهان نمی‌کرد.  با توجه به همین معیارها نیز پهلوی‌ها حواریون خود را انتخاب کرده بودند.   احدی در دستگاه پهلوی حاضر به قبول اصل «آزادی بیان» نبود.   حتی امروز،  پس از گذشت بیش از چهار دهه از فروپاشی رژیم کودتائی پهلوی‌ها،   امثال امیر طاهری که از بادمجان دورقاب‌چینان کودتای 28 مرداد به شمار می‌رفتند،  و اکنون برای خودشان در انگلستان «آلاف و اولوفی» فراهم کرده‌اند،  در مصاحبه‌ای که اخیراً در رادیوفردا «آفتابی» شده از «فواید برخورد مستبدانة شاه با مسائل کشور» داد سخن می‌دهند.  ایشان در مصاحبه‌ای که تحت عنوان «خروج شاه از ایران؛ روایت سردبیر وقت کیهان» منتشر شده،   می‌فرمایند «نظام پادشاهی متمرکز روی فرد فایده‌هائی داشت،  به طور مثال آزادی زنان،  اصلاحات ارضی،  و ...» که بدون درگیری و تنش‌های اجتماعی و سیاسی به «نتیجه» ‌رسید! 

بله،  شاهدیم که این نگرش «بدوی» از روابط اجتماعی،  حتی نزد کسانیکه خود را «اهل قلم» جا زده‌اند تا چه حد ریشه‌دار است.  سردبیر سابق کیهان هیچگاه از خود سئوال نکرده که تفاوت دستاوردهای یک تحرک اجتماعی با فرمان حکومتی چیست؟  اینفرد علیرغم دهه‌ها زندگی در غرب،   نمی‌داند جنبش‌هائی که به بهای گزاف به «آزادی زن» در اروپا منجر شده،  چه تأثیرات گسترده‌ای در تمامی زمینه‌های اجتماعی به همراه آورده.  به دلیل همین نادانی،‌ جنبش‌ها و تغییرات پایه‌ای در روابط اجتماعی را با فرمان کشف حجاب توسط یک کودتاچی طاق می‌زند.  ولی نمونة امیر طاهری نشانگر واقعیات تلخ دیگری است؛   کند ذهنی،  خرفتی و واپس‌گرائی «شخصیت‌های» دوران‌ پهلوی‌.   ویژگی‌هائی که در تمامی این حضرات به صراحت قابل رویت است.   ولی تجربة تاریخی نشان داده تغییر و تحولات در یک کشور که بدون برخورداری از تکیه‌گاه‌های اقتصادی،  فرهنگی و اجتماعی به وجود آمده نتایجی واژگون به بار آورده.   این تحولات به همان سرعت که به وجود می‌آید در افق کشور محو خواهد شد؛‌  همان خواهد شد که پس از «انقلاب اسلامی»  دیدیم.   زن به دوران ماقبل انقلاب مشروطه بازگشت؛  رژیم ارباب و رعیتی هنوز در روستاها برقرار است؛   روحانیت شیعی‌مسلک تمامی ادعاهای «لائیسیتة دولتی» اعلیحضرتین را به زیر پای گذارده‌؛  و نهایت امر «آزادی بیان» در حکومت خردرچمن اسلامی تبدیل شده به «کفرگوئی!» 

با در نظر گرفتن موضع‌گیری امثال امیرطاهری به صراحت بگوئیم،  ادعای اینکه «شاه می‌خواست دمکراسی به راه بیاندازد»،‌  یک مضحکه بیش نیست.  نه آریامهر به دمکراسی معتقد بود،   و نه حواریون و اوباشی که در اطراف‌اش جمع شده بودند درک درستی از حکومت و دمکراسی و روابط دمکراتیک و اجتماعی داشتند. 

شاه هیچگاه،  حتی پس از به قدرت رسیدن جیمی کارتر،  قصد برقراری دمکراسی در ایران نداشت.  و زمانیکه از طرق دیپلماتیک دریافت که ملزم است بر اساس مطالبات حزب دمکرات آمریکا و رئیس‌جمهور جدید اینکشور،   جیمی کارتر،   در ایران «فضای باز سیاسی» ـ فقط فضای باز سیاسی ـ   اعلام کند،   برخوردش با منافع ملی همانقدر کودکانه و خام بود که در دوران مصدق السلطنه!   شاه بر این تصور خام تکیه داشت که آمریکا به سیاست‌های روس‌ستیز وی «نیازمند» است.  شاید این تصور کودکانه توسط محافل حزب جمهوری‌خواه به مخیلة‌ وی تزریق شده بود،‌  شاید هم از جمله اختراعات ذکاوتمندانة امیرعباس هویدا و داریوش همایون و شرکاء بود؛  کسی نمی‌داند.   ولی پیش‌فرض مضحکی که بر اساس آن آمریکا نیازمند شاه است،   در ذهنیت پهلوی‌ها از جایگاه ویژه‌ای برخوردار شده بود.  در نتیجه،  همانطور که بعدها اظهارات بسیاری از مقامات «ادارة حفاظت» ـ  اینان عضو ساواک و در دفاتر دولتی مأمور سرکوب امنیتی بودند ـ  نشان داد،  هیاهو نخست از ادارات دولتی و وزارتخانه‌ها به راه اوفتاد.  به عبارت دیگر،  این ساواک بود که هیاهو را آغاز کرد.  

شاه تحت نظارت دوستان آمریکائی‌اش ـ اینان بیشتر در حزب جمهوری‌خواه متمرکز بودند ـ  به این توهم دچار شده بود که با ایجاد آشوب در کشور،‌  و تقویت خطر بالقوة «کمونیسم روسی»،  حزب دمکرات مجبور خواهد شد که همچون دوران ترومن و کندی دست از سیاست‌های خود در ایران برداشته،  از دولت پلیسی وی حمایت کند.  به همین جهت شاهدیم که در هر گام،  دولت‌های مختلفی که پهلوی‌ها پس از برکناری هویدا سر کار آوردند،   بجای آرام کردن جامعه و جلوگیری از بحران تلاش داشتند به صور مختلف به آن دامن بزنند.  البته همانطور که بالاتر گفتیم،  اینگونه‌ برخوردها مسلماً از حد درک‌وفهم دستگاه پهلوی‌ها فراتر می‌رفت؛   حزب جمهوری‌خواه در قفای آن نشسته بود.   ولی اینبار خر برای شاه باقالی نیاورد؛  دمکرات‌ها دست در دست انگلستان خر بهتری به نام روح‌الله خمینی را از پستو بیرون کشیدند.  قرار بود خر بهتر برای‌شان در افغانستان،  عراق و سوریة بعثی،  لبنان،  پاکستان و ... باقالی‌هائی به مراتب خوشمزه‌تر بیاورد،   که آورد!    آنچه ما در این مقطع تاریخی پیوسته مورد سئوال قرار می‌دهیم،  نه امیال فرضاً دمکرات‌منشانة شاه،  بیماری‌ وی،  و ...  که عکس‌العمل نابخردانة قشرهای مختلف کشور و خصوصاً اوپوزیسیون پهلوی‌هاست. اوپوزیسیونی که وابستگی و نبود درک و فهم سیاسی‌اش ملت را به درون چاه فاشیسم اسلامی فروانداخت.

اگر بر اساس اظهارات مسخرة‌ عملة فاشیسم پهلوی،   «شاه» مریض بود،   چرا نایب‌السلطنه و یا حتی رضاپهلوی،   ولیعهد بجای وی ننشستند تا تصمیماتی را بگیرند که شاه از اتخاذشان عاجز بود؟  مگر در دوران شاه‌وزوزک زندگی می‌کنیم،  یا اسطورة فریدون و ضحاک می‌نویسیم که سرنوشت یک ملت و یک مملکت را بیماری یک فرد تحت‌الشعاع قرار بدهد؟   بی‌رودربایستی بگوئیم،  استدلالات شکمی این جماعت مسخره‌تر از آن است که بتوان برای‌شان اهمیتی قائل شد.  اینان تلاش دارند با صغری‌کبری چیدن،   برای سیاست‌های ضدایرانی آمریکا و انگلستان پوشش عوام‌فریب و خررنگ‌کن تأمین کنند.       

خلاصة کلام،  کشور ایران پس از کودتای 28 مرداد 1332 تبدیل شد به میدان زورآزمائی احزاب سیاسی ایالات‌متحد.  در کمال تأسف،  طی اینمدت مدید مطالبات این احزاب از یکدیگر،  نه فقط در ایران که در سطح جهانی،  سرنوشت ایرانی را در کشورش تعیین می‌کرد.  ولی پس از فروپاشی اتحادشوروی و حضور مستقیم روسیه در تحولات منطقه‌ای این صورتبندی دیگر کارآئی خود را از دست داده،   و دلیل زوزه و روضة بلندگوهای آتلانتیسم چیزی نیست جز وحشت از فروپاشی میدان جنگ خانگی‌شان در ایران.  با این وجود،  مجیزگوئی از خاندان پهلوی و سجایای «فرضی» آنان مشکل آتلانتیسم را در ایران حل نخواهد کرد.  چه شاه می‌ماند و چه شاه می‌رفت،  آش همین آش بود،‌  و کاسه همین کاسه.  هم برای شاه‌اللهی‌ها و هم برای حزب‌اللهی‌ها!  خلاصه آتلانتیسم اینبار با بزک کردن این آیت‌الله و آن سردار و فلان ماچه‌آخوند «خر» قابل‌تری پالان نخواهد کرد.