۱۱/۲۳/۱۳۸۸

بهمن و دریا!



سالروز کودتای 22 بهمن علیرغم هیاهوئی که حکومت اسلامی و متحدان داخلی و خارجی‌اش، خصوصاً نظام رسانه‌ای آنگلوساکسون‌ها به راه انداخته بودند، عملاً بدون حادثة جدی و قابل‌بحث سپری شد. به صراحت بگوئیم، صف مسافران شمال که در مسیرهای مختلف جهت گذراندن چند روز تعطیلی به سواحل خزر می‌رفتند، به مراتب از صفوف تظاهرکنندگان طرفدار احمدی‌نژاد و یا موسوی فشرده‌تر بود، و همین امر برای کسانیکه واقعاً خواستار برقراری یک دمکراسی سیاسی در کشورند، باعث خوشوقتی است. البته در همینجا بگوئیم که طرفدار برخورد «غیرسیاسی» با پدیدة سیاست کشور نیستیم، این نوع برخورد را نیز تبلیغ نمی‌کنیم، ولی آنچه پس از انتخابات جمکران در سطح جامعه به راه افتاده یک پدیدة سیاسی به معنای واقعی نیست. این یک بحران‌سازی «درون ـ ‌تشکیلاتی» سازماندهی شده است که در رأس آن همان‌ محافلی نشسته‌اند که در بحران‌سازی‌های دیگر از قماش 28 مرداد و 22 بهمن قرار داشتند. و بی‌توجهی ملت ایران به این هیاهوسالاری و غوغاپروری خود فی‌نفسه نشانه‌ای بارز از رشد سیاسی در جامعه است. رشدی که به دلیل فروپاشی دیواره‌های امنیتی «جنگ سرد» امروز برای ملت ایران تحصیل شده، و می‌تواند در سطوح مختلف خود را به نمایش بگذارد.

سیاست‌زدگی توده‌ها یکی از امراض رایج در دیکتاتوری‌هائی است که در کشورهای جهان سوم به راه انداخته‌اند. در چنین نظام‌هائی شاهدیم، توده‌هائی که سال‌ها و سال‌ها، اگر نگوئیم دهه‌ها، یا «سیاست» را از ذهن و کردار و رفتار خود به طور کلی می‌شویند و می‌زدایند و تمامی سعی خود را بر «غیرسیاسی» زیستن معطوف می‌دارند، و یا سعی می‌کنند در هر گام خود را با آنچه «ایدئولوژی حکومت» معرفی می‌شود همراه و هم‌گام نشان دهند، در یک برهة معین و در عرض چند روز مسیر زندگی‌شان به طور کلی تغییر می‌کند! به طور نمونه، همین توده‌ها همچون دوران کودتای 22 بهمن، از یک روند زیست «غیرسیاسی» خارج شده، پای در یک زیست «ایدئولوژیک» می‌‌گذارند! و یا همچون تلاش‌هائی که امروز توسط جریان «سبز» صورت می‌گیرد، توده‌ها از یک ایدئولوژی تماماً «تعریف شده» و «محدود شده» پای بیرون گذاشته، تلاش می‌کنند بدون هر گونه آمادگی ذهنی، ‌ فلسفی و نظری پای در مرحله‌ای از موجودیت سیاسی و اجتماعی بگذارند که اصولاً بافت جامعه و ساختار حکومت نمی‌تواند به چارچوب‌هایش «حمایت‌های» لوژیستیک لازم را اعطا کند. روشن‌تر بگوئیم، در چنین شرایطی جامعه از هم فرو خواهد پاشید!

باید قبول کرد که این نوع برخوردها از هر قسم و هر قماش کاملاً ناهنجار است، و عواقب بسیار بدی برای جامعه به همراه خواهد آورد. چرا که جامعه برای دستیابی به یک رابطة «بهنجار»، در مسیر خود باید با «دو نقطه‌ائی» که زیست کاملاً «غیرسیاسی» و یا زندگی کاملاً «ایدئولوژیک» می‌نامیم پیوند خود را بگسلد، تا توده‌های گستردة مردم در میانة این دو قلة «نظری» و «عملی» بتوانند در یک نقطة مشخص به تعادل دست یابند. نقطه‌ای که بازتابی خواهد بود از ویژگی‌های اجتماعی، تاریخی و فرهنگی‌ مردم. بی‌جهت نیست که فروپاشاندن «تعادل» در یک جامعه از مهم‌ترین اهداف سیاست‌های استعماری می‌شود. در این چارچوب به طور مثال «دین‌داری» افراطی، و یا دین‌ستیزی بی‌حد و مرز همان است که امروز در جامعه شاهدیم. یا باز هم به طور مثال، آزادی‌های اجتماعی و سیاسی بدون قبول مسئولیت قانونی و حقوقی در برابر دیگران، روی دیگر همان سکة استبداد سیاسی و دیکتاتوری خواهد بود. خلاصة کلام، نتیجة تحمیل حاکمیت‌های استعماری بر جوامع بشری، یا یک زیست کاملاً ایدئولوژیک است و یا یک زندگی صددرصد «غیرسیاسی»، در هر دو حال نتیجه یکی است، انسان‌ها از انسانی‌ات‌ به دور خواهند افتاد.

دقیقاً حکایت انسانی است که مدت مدیدی از خوراک مورد نیاز خود محروم باشد. این فرد با هرچه در دسترس دارد ارتزاق می‌‌کند، اما آنزمان که خوراک «مطلوب» را در دسترس ببیند، به احتمال زیاد در خوردن افراط کرده و بیمار خواهد شد. دلیل نیز روشن است؛ تغذیه به همان اندازه نیازمند «قانون‌مندی» است که استفاده از داروها، ورزش، و ... و آزادی‌های اجتماعی و سیاسی. این «شناخت» فقط از طریق تمرین و آماده کردن جامعه برای پذیرش این روند امکانپذیر خواهد شد.

یکی از ایراداتی که ما پیوسته به رهبران جنبش سبز و طرفداران‌شان وارد می‌دانیم، و بر اساس آن این جریان را یک حرکت «آزادی‌ستیز» معرفی می‌کنیم، همین بی‌توجهی به اصل فراهم آوردن زمینة آمادگی جامعه جهت پذیرش آزادی‌های اجتماعی و سیاسی است. به طور مثال، جنبش سبز بجای دعوت از مردم جهت تظاهرات و خیابان‌گردی‌هائی که تبدیل به یک «مراسم» بی‌هدف و نامربوط خواهد شد، می‌تواند اهدافی کاملاً ملموس از نظر اجتماعی، صنفی، مالی و اقتصادی در مسیر حرکت خود مشخص کند، و راه‌کارهای دست‌یابی به این اهداف را نیز در ارتباط با منتفعان واقعی آن، و نه صرفاً مشتی «هواداران سیاسی» گام به گام دنبال نماید. عملی که زمینة حضور واقعی قشرهای مختلف اجتماعی را در رده‌های مربوط به فعالیت‌های واقعی‌شان و در ارتباط با منافع ملموس فراهم می‌آورد، و نهایت امر دولت را مجبور خواهد کرد که وجود اتحادیه‌ها، تشکل‌ها، تعاونی‌ها و ... را نه در چارچوب‌های فرمایشی که در چارچوب‌های «زایندة قدرت» سیاسی بپذیرد. می‌بینیم که جنبش سبز اصولاً کاری با این حرف‌ها ندارد. اینان تظاهرات را یک فعالیت سیاسی تعریف کرده‌اند؛ و اعمال فشار خیابانی بر یک دولت را فی‌نفسه «آزادی» معرفی می‌کنند! در صورتیکه «آزادی» از ابعاد و لایه‌های بسیار پیچیده و تودرتو برخوردار است؛ تظاهرات خیابانی فقط گوشه‌ای بسیار محدود، اگر نگوئیم بی‌ارزش و بی‌محتوا در این مجموعه خواهد بود.

البته توجیه «بی‌عملی» کار ساده‌ای است. رهبران جنبش سبز می‌توانند ادعا کنند که دولت و شخص علی خامنه‌ای در برابر این اعمال کارشکنی خواهند کرد. از قضای روزگار این «بهانه» نیز خود دلیلی خواهد بود بر بی‌پایگی این «جنبش». می‌دانیم که اغلب رهبران آن حتی امروز نیز در مناصب و مقامات تصمیم‌گیرنده قرار دارند، اینکه این «مقامات» نمایشی است و در عمل تصمیم‌گیرندگان واقعی کشور کسان دیگری هستند، مسئله‌ای است که دقیقاً به همین رهبران جنبش سبز مربوط می‌شود. باید پرسید امثال هاشمی رفسنجانی، خاتمی و موسوی و یک لشکر نمایندگان مجلس و مدیران و غیره که خود را وابسته به جنبش سبز معرفی می‌کنند، اگر قادر نیستند در حد پایه‌ریزی یک تشکیلات کارگری، اتحادیه و یا تعاونی از خود ابتکار عمل در این «نظام» به خرج دهند، بهتر است هر چه زودتر پایه‌های این رژیم را رها کرده، از همکاری با آن برائت جویند؛ این چه نوع رژیمی است که رئیس مجلس خبرگان رهبری آن از هیچ قدرت ابتکار سیاسی و اجتماعی برخوردار نیست؟ آیا وجود چنین رژیمی اصولاً به صلاح مملکت است؟

اینجاست که در بررسی جنبش سبز به نقطة «حساس» نزدیک می‌شویم. خلاصة کلام آنچه هدف واقعی، و نه نمایشی و ظاهری در این جنبش می‌باید تلقی شود، این اصل کلی است که اینان فقط خواستار جایگزینی شخص احمدی‌نژاد با یکی از دوستان و همفکران‌شان هستند. در عمل برای اینان تفاوتی ندارد که چه کسی و در چارچوب چه برنامه‌ای به قدرت برسد؛ تا آنجا که باند احمدی‌نژاد از قدرت به دور نگاه داشته شود، برای‌شان کفایت می‌کند. به عقیدة ما این برخورد را نمی‌توان یک حرکت سیاسی در چارچوب «آزادیخواهی» تحلیل کرد؛ تحرکات جنبش‌سبز تلاشی است مزبوحانه جهت حفظ موجودیت یک قشر سیاسی که به دلیل تحولات متفاوت جهانی دیگر اهمیت و ارزش استراتژیک خود را در یک نظام دست‌نشانده از دست داده، و به مرگ نزدیک می‌شود. این قشر تلاش دارد تا به هر ترتیب ممکن سر خود را از آب بیرون نگاه دارد.

اینکه این «تحولات» اصولاً چیست، در مطالب پیشین توضیحاتی داده‌ایم. فقط یادآور شویم که روند فروپاشانی «بافت ‌طبقات» که روزگاری طی کودتای 22 بهمن در مورد رژیم پهلوی اعمال شد، و در نتیجة آن همین آقایان از ناکجاآبادها یک‌شبه به رأس حاکمیت پرتاب شدند، امروز شامل حال خودشان شده. در عمل، آنچه روند حذف امثال موسوی، رفسنجانی، خاتمی و ... از دایرة قدرت است، ریشه در رشد و گسترش رژیمی دارد که اینان با چنگ و دندان در صدد حفظ آن برآمده‌اند! پیشتر نیز توضیح داده‌ایم که این «تضاد» درونی که قبلاً در قلب رژیم‌های دست‌نشانده طی 80 سال گذشته، برای امثال این آقایان قابل‌حل نمی‌بود و نهایت امر منجر به حذف فیزیکی‌شان می‌شد؛ امروز به صورت دیگری خود را به نمایش گذاشته. در نتیجه حضور رسمی اینان در بطن یک رژیم سیاسی و در مقام مخالف رسمی دولت الزامی شده! این تغییر رادیکال را ما به فال نیک می‌گیریم، چرا که پدیده‌ای است نوین و می‌باید از آن جهت پیشبرد دمکراسی سیاسی در کشور استفاده کرد.

ولی اینکه اینان خود در چارچوب موجودیت سیاسی‌شان به دنبال چه هستند، با موضوعی که ما در بالا به آن اشاره کردیم هیچ ارتباطی ندارد. حکومت اسلامی یک دیکتاتوری مذهبی، و رسماً دست‌نشاندة قدرت‌های سرمایه‌داری غرب است. این را همه می‌دانند، و هر چند مضحک به نظر آید، همه هم این را «قبول» کرده‌اند، هر چند هیچکس آنرا به زبان نمی‌آورد! مسئله برای جریان «سبز» این شده که چگونه می‌تواند موجودیت خود را دست‌نخورده نگاه دارد، اینهمه بدون آنکه نه در قدرت رو به رشد فاشیسم جدید که احمدی‌نژاد سمبل آن شده به تحلیل برود، و نه از طرف مخالفان واقعی حکومت اسلامی به حذف فیزیکی کشیده شود. به همین دلیل است که اینان پیوسته به نعل و به میخ می‌زنند! ‌ به طور مثال، هم طرفدار آزادی‌اند ـ همانطور که پیشتر گفتیم این آزادی اصولاً شعار پوچی است و تعریف ساختاری، حقوقی و قانونی ندارد ـ و هم از اهمیت حضرت آیت‌الله خمینی که یک دیکتاتور سرکوبگر، دروغگو و مفسده‌پرور بیش نبود ستایش می‌کنند. آقای خمینی حتی اگر دوستاران‌اش او را «دیکتاتور» ندانند، مسلماً هیچکس نمی‌تواند وی را «آزادیخواه» معرفی کند. خمینی یک «زیست» بدوی را تبدیل به یک «زیست ایدئولوژیک» کرده بود. این فرد کاری با آزادی نداشت، و بارها مخالفت رسمی خود را با آزادی عنوان کرده بود. برای وی «آزادی» به معنای آزادی آخوندها در تحمیل نظریات‌شان بر جامعه بود. این را احدی نمی‌تواند «آزادیخواهی» بنامد.

در نتیجه «جنبش سبز» در میانة میدانی گیر افتاده که از یک سو توسط مخالفان رژیم تهدید می‌شود، و از سوی دیگر جایگاه و اقتدار خود را در درون رژیمی که خود را برخاسته از آن می‌نامد از دست می‌دهد. این نوع «زیست» سیاسی، هر چه باشد و نهایتاً به هر نقطه‌ای کشانده شود، در جامعة ایران جدید است، و می‌باید در تحلیل آیندة آن صبر و حوصلة بیشتری از خود نشان دهیم. با این وجود همانطور که بارها عنوان کرده‌ایم، ملت ایران در یک جزیرة‌ منزوی و به دور از کشورهای دیگر «زندگی‌ مستقل» نمی‌کند. مسائل جهانی بر موجودیت ملت ایران تأثیر می‌گذارد، و آنچه در ایران می‌گذرد برای دیگران از اهمیت برخوردار است.

چند روز پیش شاهد بودیم که 7 کشور صنعتی جهان در یک منطقة دورافتادة قطب‌شمال به دور یکدیگر جمع شدند. اینکه در چنین «بزنگاه‌هائی» چه تصمیماتی گرفته می‌شود، آنقدرها قابل پیش‌بینی نیست. فقط پس از دنبال کردن پیامدهای چنین نشست‌هائی است که می‌توان در مورد طبیعت مسائل مورد بحث «گمانه‌هائی» ارائه داد. به دنبال این نشست بود که گروه «خردمندان» پیمان آتلانتیک شمالی نیز به کشور روسیه سفر می‌کند، و هنوز نیز در این کشور به سر می‌برد. و تمامی این جریانات با چند بحران اقتصادی و مالی نیز همزمان شده. به طور مثال، نگاهی به بحران مالی یونان می‌کنیم. می‌دانیم که گروه 7 مدعی بررسی این بحران طی نشست خود در قطب‌شمال شده! ولی ارائة کمک به یک کشور کوچک و کم‌جمعیت همچون یونان، آنهم کشوری با هزاران ارتباط بانکی و تشکیلاتی و سازمانی با اتحادیة اروپا نیازمند چنین نشستی نمی‌تواند باشد. این عمل در چارچوب فعالیت‌های بانک‌جهانی، صندوق بین‌المللی پول و یا حتی بودجة اتحادیة اروپا قابل حل است و موضوع بررسی ویژه‌ای‌ قرار نخواهد گرفت. هر چند بحران مالی فزاینده مسلماً مورد بحث قرار گرفته؛ بحران نوینی که در مرحلة آغازین آن قرار داریم.

با این وجود، به استنباط ما مذاکرات اصلی گروه 7 در قطب شمال بیشتر مربوط به ایران بوده، البته نه مسئلة هسته‌ای! مسئلة وضعیت حاکمیت در ایران. خلاصه می‌کنیم، دولت احمدی‌نژاد سه راه در برابر دارد: راه نخست پای گذاشتن در یک دیکتاتوری کور با تکیه بر نوعی «شخصیت والای» مقام رهبری است! راه دوم گشودن مسیر حرکت دولت به سوی تحولات اجتماعی خواهد بود، و بدیهی است که راه‌سوم همان سیاست «بحران‌سازی» و تکیه بر جنبش‌سبز جهت توجیه سیاسی حکومت اسلامی است. به عقیدة ما، با در نظر گرفتن آنچه در 22 بهمن سالجاری پیش آمد، یعنی عدم تحرک چشم‌گیر در مخالفت با احمدی‌نژاد، مذاکرات گروه 7 بر شق سوم اصولاً خط بطلان کشیده. به این صورت تحرکات جنبش سبز، چه در مرحلة حفظ موجودیت این محفل، و چه در مسیر تأمین توجیهات لازم جهت سیاست‌های اعمال شده از طرف دولت احمدی‌نژاد از مرحلة تعیین‌کنندگی خارج شده است.

البته حکومت‌های غرب ترجیح می‌دادند که «باب حرکت به سوی تشکل‌های مدنی» نیز از سوی «خط امام» گشوده شود، و به همین دلیل نیز در برابر احمدی‌نژاد اینهمه مقاومت نشان ‌دادند. به بررسی دلائل این تمایل در حال حاضر نمی‌پردازیم ولی مسلماً تمایل مذکور ریشه در منافع دیرینة غرب در برخی محافل خط امام دارد. ولی اگر احمدی‌نژاد در مسیر یک دیکتاتوری کور و خشن پای بگذارد، نه تنها «خط امام» از فضای سیاسی کشور حذف می‌شود که خود وی و تشکیلات سیاسی حکومت اسلامی تماماً از میان خواهد رفت. و در این میان نیروهای جایگزین پرشمارند، هر چند این جایگزینی موضوع بحث امروز ما نیست.

نهایت امر به شق سوم می‌رسیم: اگر دولت به طرف تشکل‌های مدنی کشیده شود، می‌باید همان طرحی را که بالاتر به عنوان راه‌کار جنبش سبز ارائه دادیم دنبال کند. به عبارت دیگر، فراهم آوردن مسیر مشارکت هر چه بیشتر افراد، حرفه‌ها، تخصص‌ها و امکانات مالی در مسیر اقتصادی و سیاسی کشور. و می‌دانیم که چنین مسیری نمی‌تواند با دیکتاتوری هماهنگی داشته باشد، در نتیجه احمدی‌نژاد شخصاً باید این نظام را از عوامل دیکتاتوری آن تصفیه نماید!‌ عملی که به عقیدة ما برای گروه احمدی‌نژاد کاری بسیار پیچیده و مشکل، اگر نگوئیم غیرممکن خواهد بود.

شاید در چارچوب همین بن‌بست‌های نظری است که امروز «رادیوفردا» خود را مجبور می‌بیند که با انتشار عکس بسیار بزرگی از رضا پهلوی، از زبان وی خواستار برقراری یک «دمکراسی راستین» در کشور ‌شود! اینکه «دمکراسی راستین» چیست، مسلماً جای بحث خواهد داشت، ولی در اینکه در دوران ما واژة دمکراسی به تدریج تبدیل به کلیدواژة سیاست کشور شده دیگر نمی‌توان تردید کرد. می‌ماند این اصل کلی که «دمکراسی» کذا چگونه تحلیل می‌شود؟ آیا یک روش حکومتی است، و یا همچون یک بیماری مزمن فقط در جستجوی تحکیم پایه‌های خود در مقام یک اپیدمی مرگ‌آور خواهد بود؟ و این سئوالی است که پاسخ به آن مسلماً نیازمند مطالب جداگانه‌ای می‌شود.







...


۱۱/۲۰/۱۳۸۸

لشوش در محراب!




از ظواهر امر چنین برمی‌آید که حکومت اسلامی و آنچه خود را «جنبش سبز» می‌نامد، قصد دارند دست در دست یکدیگر تظاهرات «نمایشی» 22 بهمن سالجاری را تبدیل به رفراندومی جهت تأئید دوبارة «حکومت اسلامی» کنند. البته این «اهداف» صریحاً عنوان نمی‌شود؛ در «پرده» می‌گویند، و در پس همان پرده‌،‌ محافل استعماری که طی 8 دهة اخیر سرنوشت کشور را به صورتی که می‌بینیم در قلب فاشیسم و سرکوب رقم زده‌اند، سعی دارند تا اینبار نیز به قولی «خر لنگ به منزل برسانند!»

ولی این سئوال را می‌باید مطرح کرد که چرا امروز ملت ایران به این مقطع پای گذاشته؟ چرا و به چه دلیل تحولات سیاسی که پس از کودتای میرپنج تبدیل به جنگ چند روزة «محافل» شده بود، امروز به خیابان‌ها کشیده می‌شود و به صورتی اینچنین طولانی و دامنه‌دار در فضای سیاسی کشور ریشه دوانده گریبان ملت ایران را می‌گیرد؟ مسلماً بدون نگاهی اجمالی به گذشته‌ها نمی‌توان بر تحولات امروز پاسخی یافت، که خاقانی می‌فرماید:

ز باغی که پیشینیان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند

کودتای میرپنج در تاریخ معاصر کشور یکی از هولناک‌ترین مقاطع تاریخی است که در کمال تأسف، به دلائلی که پرشماری آن‌ها از حوصلة این مقال خارج است، عملاً مورد هیچ‌ نوع تجزیه و تحلیل تاریخی در خور قرار نگرفته. جوانان ایران نمی‌دانند که در پس آنچه «کودتای پهلوی‌ها» خوانده می‌شود چه جابجائی‌هائی در قلب حاکمیت کشور صورت گرفت و دامنة آن تا چه حد بر سرنوشت ایرانیان تأثیر گذاشت. ادعای آغاز چنین بررسی‌ای در یک وبلاگ گزافه‌گوئی است، هر چند تلاشی جهت ارائة چند سرفصل ‌ خواهیم داشت.

نویسندة کتاب «جامعه‌شناسی نخبه‌کشی»، در فصلی که مربوط به شکل‌گیری حکومت پهلوی می‌شود چند صفحه را به این بررسی اختصاص داده. هر چند اصولاً‌ نگرش این نویسنده را خصوصاً در مورد تحلیل‌های تاریخی که از صدراعظم‌های قاجار و پهلوی صورت می‌دهد مورد تردید قرار می‌دهیم، این اصل را قبول داریم که این کتاب شاید نخستین تلاش جهت گشودن باب بررسی نقش کودتاها در سرنوشت ملت ایران طی قرن بیستم باشد. و به استنباط ما اگر امروز جامعه پای در چنین بحران‌سازی استعماری و بی‌ریشه‌ای گذاشته دقیقاً به دلیل همین پیشینة کودتائی در «طبقات حاکمة» ایران است.

به طور خلاصه باید گفت که، پس از پایان جنگ جهانی اول که با فروپاشی سه امپراتوری بزرگ، تزارهای روسیه، خلفای عثمانی و هابسبورگ‌های اطریش همراه بود، و در کنار این تحولات گسترده، فروپاشی «قیصرایسم» پروسی نیز اروپای غربی را دچار آشفتگی کرد، سرنوشت کشور ایران به عنوان منطقة نفوذ دو امپراتوری تزاری و انگلستان از پایه و اساس دچار تغییر شد. دربار انگلستان که علاقه‌ای برای تقسیم غنائم جنگی با عموزاده‌های روس خود نداشت، دست بلشویک‌ها را برای ایجاد بلبشو در روسیه بازگذاشت و نهایت امر با کودتای بلشویک‌ها و فروپاشی تزاریسم تمامی اهرم‌های سیاسی و اطلاعاتی و امنیتی روسیه در ایران و منطقه‌ای که بعدها «جمهوری ترکیه» نام گرفت از نظارت مسکو خارج شده تحت انقیاد انگلستان درآمد.

دربار مفلوک قاجار در این مقطع با مشکلات فراوانی روبرو ‌شد. این دربار که در درون خود به یک نظریة سلطنتی سنتی و پوسیده پناه ‌داده بود، تمامی «استقلال عمل» خود را مدیون تقابل میان اهرم‌های تصمیم‌گیری، یا بهتر بگوئیم توطئه‌های روس و انگلیس بود که فضائی تهی جهت فعالیت‌های سیاسی «شاه» فراهم می‌آورد. پر واضح است که پس از خروج اهرم‌های روس دیگر محلی برای مانورهای «ملوکانه» در تقابل با سیاست انگلستان باقی نماند. دربار قاجار دو راه در برابر خود داشت، یا خلع شاه قاجار و قبول سرنگونی، و یا اعلان جنگ به انگلستان!‌ دیدیم که در یک دربار فروهشته و فاسد، سرنگونی کم‌هزینه‌تر «تلقی» شد؛ شاه قاجار تخت سلطنت را گذاشت و در رفت. و این بود پایان سلطنت در تاریخ کشور ایران.

در چنین بزنگاهی است که طرح حکومت اسلامی در ایران بر روی میز سفارت انگلستان در تهران قرار می‌گیرد. مجری چنین «طرح» جانانه‌ای نیز کسی نبود جز سیدضیاء طباطبائی، مأمور شناخته شدة انگلیس که تحت الهامات سیدجمال‌الدین اسدآبادی خواب و خیال برقراری حکومت جهانی اسلامی و احیای امپراتوری عثمانی را می‌دید. حکومتی که گویا در ورق‌پاره‌های سفارت انگلستان می‌بایست اینبار از شهر تهران «ظهور» می‌کرد!

ولی دوران کرکری‌های سیدضیاء دیری نپائید و زمانیکه انگلستان، به دلیل تحولات گسترده در روسیة انقلابی و ترکیة «لائیک»، از برقراری حکومت اسلامی مورد نظر خود با تکیه بر فعالیت‌های سیدضیاء ناامید شد، میرپنج، دست‌راست همین سیدضیاء را به جانش انداخت و او را «شاه» خواند! ولی آنچه در این مقطع مورد نظر ماست، نه بررسی سلطنت پهلوی که ساختار سیاسی طبقة حاکمیتی است که پس از فروپاشی قاجارها در کشور پایه‌ریزی ‌شد.

می‌دانیم که در ایران، از نظر تاریخی بنیاد سلطنت پیوسته توسط رهبران ایل‌ها و قبائلی تجدید حیات می‌یافت که در نبرد با دیگر قبائل برتری نظامی خود را به اثبات می‌رساندند. اینان بر دیگران پیروز می‌شدند و از طریق قتل‌عام و با گرفتن باج و خراج خزانة سلطنت را پر می‌کردند و از محل همین خزانه جهت گسترش فساد مالی و انداختن قبائل مختلف به جان یکدیگر حداکثر استفاده را صورت می‌دادند تا سلطنت را از گزند حریفان «مصون» دارند. خلاصه بگوئیم، پس از فروپاشی سامانیان، ایران توسط نوعی نظریة سلطنت اداره می‌شد که از نظر تاریخی در ابتدائی‌ترین و وحشیانه‌ترین صور خود منجمد باقی مانده بود. قاجارها نیز به هیچ عنوان از این صورت کلی مستثنی نبودند.

«شیوة تولید»، یعنی شیوه‌ای که نهایت امر در تعاریف اقتصاد نوین به نوعی «ارزش اضافه» منجر می‌شد در قلب این وحشیگری که سلطنت سنتی کشور به شمار می‌رفت، بر پایة غارت دسترنج روستائیان،‌ یعنی چپاول تولیدات کشاورزی تکیه داشت. در نظریة سلطنت سنتی حمایت از صنایع اهمیتی نداشت، چرا که «صنایع» نیازمند تمرکز انبوه جمعیت می‌شد و شهرنشینی نمی‌توانست، به دلیل چالش‌هائی که در ساختار امنیتی و نظامی به وجود می‌آورد، در نظریة حاکمیت سلطنت سنتی ایران مورد حمایت قرار گیرد. یکی از دلائل عقب‌ماندگی صنعتی ایران از دیگر کشورهای جهان، همین پیش‌فرض‌های ساختار ویژة «قدرت» در سلطنت سنتی می‌باید تلقی شود.

در فردای کودتای میرپنج تمامی این ساختار از هم فرومی‌پاشد. خوانین و رؤسای قبائل و اقوام که طبق عادت، جهت اعمال حاکمیت دست گدائی به سوی حکومت مرکزی و یا عوامل سیاست‌های روس و انگلیس دراز می‌کردند، منابع درآمدشان را از دست دادند. روسیه غایب بود؛ سلطنت سنتی از میان رفته بود و خزانه در اختیار انگلستان قرار داشت، این دولت نیز فقط از «لشوشی» حمایت می‌کرد که از طریق کودتا توسط کلنل آیرون ساید در تهران به قدرت رسیده بودند. با نابودی منابع درآمد مالی رؤسای قبائل و خوانین محلی، دست دولت کودتا برای قدرت‌نمائی کاملاً باز بود. و دلیل قدرت گیری عجیب و برق‌آسای میرپنج طی چند ماه فقط و فقط همین دینامیسم مالی بود.

چپاول تولیدات کشاورزی در چنین شرایطی آنقدرها نمی‌توانست برای خوانین محلی وسیله‌ای جهت ابراز وجود «مستقلانه» در برابر دولت مرکزی به حساب آید، دلیل نیز روشن بود، تقریباً همزمان با اوج‌گیری میرپنج‌ایسم شاهد «اهمیت» استراتژیک منابع نفتی در جنوب نیز می‌شویم! انگلستان از طریق تزریق نقدینگی در دستگاه میرپنج، نقدینگی‌ای که تحت عنوان «فروش نفت» به دولت امتیاز واردات از خارج اعطا می‌کرد، در عمل از همان روزها پای در فروپاشاندن شیوة تولید جاری در کشور گذاشت. فروپاشانی تولید کشاورزی در ایران بجائی رسید که طی گربه‌رقصانی‌هائی که سال‌ها بعد تحت عنوان «انقلاب سفید» در کشور به راه انداختند کاشف به عمل آمد که تعداد قابل توجهی از «خوانین» و قدرت‌های سنتی کشور پیش از اصلاحات ارضی، با فروش زمین‌ها و دهات به عوامل دولت سال‌ها و سال‌ها بود که در خارج از کشور اقامت گزیده بودند. اینان تحت حمایت دولت محمدرضا پهلوی اصولاً کاری با دهات و روستائیانی که گویا «رعایای‌شان» به حساب می‌آمدند نداشتند، چرا که دولت از طریق تزریق نقدینگی‌ای که صادرات نفت در اختیارش می‌گذاشت اینان را «پیش‌خرید» کرده بود. و به همین دلیل فروپاشانی ساختار فئودال به راحتی عملی شد، و مقاومت بسیار اندکی که در برابرش شاهد بودیم بیشتر به دلیل تقابل منافع محافل مختلف در غرب بود تا تقابل میان محافل داخلی.

همانطور که گفتیم، ساختاری که چنین روندی را بر اقتصاد کشور از آنروز حاکم کرد، متشکل از گروهی لشوش شهری بود. اینان برای نخستین بار در تاریخ کشور ایران پدیده‌ای به نام حکومت «شهری» را پایه‌ریزی کردند. با این وجود در میان این گروه «لات‌ولوت‌ها»‌ همه نوع زباله دیده می‌شد؛ فرزندان خوانین، آیت‌الله و روحانی، نظامی و ماسون و خشکه‌‌مقدس، بازاری، و حتی بلشویک‌ و خصوصاً گروه‌هائی وابسته به اقلیت‌های مذهبی از آشوری و بهائی و یهودی و ...! ‌ خلاصه تمامی اوباش شهری که از دربار و «خان‌خانی» و شازده‌بازی قاجارها دل پر دردی داشتند در کنار «آب‌قنات» کودتا دست اتحاد به یکدیگر دادند و پایه‌ریزی نخستین حکومت شهری در ایران آغاز شد.

علیرغم تفاوت‌های چشم‌گیر که میان این گروه‌ «لشوش» شهری وجود داشت، همگی در یک اصل کلی توافق نظر کامل داشتند: انگلستان قدرتی جهانی است و سیاست جهان دست انگلیسی‌هاست! و از طرف دیگر، براساس همین برداشت این گروه شایع کرده بودند که اگر با انگلیسی‌ها کنار بیائیم، می‌توانیم از وجودشان برای سربلندی و سرفرازی ملت ایران هم استفاده کنیم! ولی اگر حضور استعماری انگلستان در ایران دلائل فراوانی داشت مسلماً دلائل مذکور شامل «سربلندی ملت ایران» نمی‌شد. به همین دلیل شاهدیم که تصفیه‌های گروهی عملاً از اوائل دورة پهلوی اول آغاز می‌شود. در هر بزنگاه که منافع انگلستان با قسمتی از موجودیت سیاسی و تشکیلاتی این «لشوش» در تضاد قرار می‌گرفت، دولت مرکزی که در عمل نمایندة اصلی استعمار در کشور به شمار می‌رفت وظیفه داشت اینان را به صور مختلف «تصفیه» ‌کند. قتل مخالفان، تبعید افراد و گروه‌ها، تحمیل انزوای سیاسی، بازنشستگی پیش از موعد، و ... از شیوه‌های رایج بود که توسط دولت مرکزی و شخص شاه اعمال می‌شد. این تصفیه‌ها تا آنجا پیش می‌رود که نهایت امر شامل حال شخص رضامیرپنج نیز می‌شود! در شهریور 1320 ارتش انگلیسی پهلوی دستور می‌گیرد تا اعلیحضرت عظیم‌الشأن، فرماندة کل قوا را نیز با یک کشتی باری انگلیسی از بنادر جنوب همچون «نفت خام» به خارج صادر کند. عملی که به سرعت برق و باد صورت می‌گیرد!

خلاصه کنیم، سلطنت اگر از شیوة سنتی خود به طور کلی خارج شده بود، و پای در پدیده‌ای نوین گذاشته بود، این «پدیده» به هیچ عنوان قصد تجدیدنظر در وحشیگری، بی‌توجهی به قوانین انسانی، زیرپای گذاشتن حقوق ملت، فساد گستردة مالی و خصوصاً سرکوب شهری و ایالتی در دستورکار خود نداشت؛ سلطنت جدید درست پای جای پای همان سلطنت سنتی گذاشته بود، با یک تفاوت کلی؛ این عملیات «خداپسندانه» اینبار بجای دربار قاجار و صفوی و غیره، تحت نظارت عالیة انگلستان صورت می‌گرفت.

طی دوران پهلوی دوم نیز شاهد امتداد همین خیمه‌شب‌بازی‌ها هستیم. ولی پدیدة شهرنشینی در دورة محمدرضا پهلوی، به دلیل وابستگی هر چه بیشتر به صادرات نفت خام از رشدی تصاعدی برخوردار شد. گسترش پدیدة شهرنشینی استعماری امکان «سربازگیری» برای پیشبرد سیاست‌های خارجی را هر چه بیشتر افزایش ‌داد. «لشوش» جدید که معمولاً متعلق به نسل دوم مهاجران روستائی بودند، به سرعت می‌توانستند در چارچوب این روند، «لشوش» قدیم را در ساختار دولت و تشکیلات «سیاسی ـ امنیتی» جایگزین کنند. و به این ترتیب از رشد و شکل‌گیری «بافت ‌طبقات» در جامعه نیز جلوگیری به عمل می‌آمد. در مورد «بافت ‌طبقات»، نقش آن در ارتقاء فرهنگی و سیاسی و مالی، و نیاز جامعة بشری به این «بافت»، پیشتر مطالب مفصلی نوشته‌ایم و خواننده را جهت اطلاع بیشتر به همین مطالب ارجاع می‌دهیم. ولی به صورت خلاصه بگوئیم که فروپاشانی «بافت ‌طبقات» یکی از اصول غیرقابل تردید در پیشبرد سیاست‌های استعماری در کشورهای جهان سوم است. و در چارچوب همین فروپاشانی بافت طبقات است که امتداد این طبقات اجتماعی را نه در کشورهای جهان سوم، که معمولاً در پایتخت کشورهای استعمارگر می‌باید جستجو کرد.

خلاصة کلام، در دورة‌ شاه سابق جهت پاسخگوئی به همین «نیازها» شاهدیم که پدیده‌های جدیدی در سطح جامعه به سرعت رشد می‌کند: اعزام لشکر عظیم «دانشجو» به خارج از کشور، پایه‌ریزی مراکز دانشگاهی پرجمعیت و کم‌ارزش از نظر علمی در داخل، مدرک‌پرستی، پیروی از مدهای غربی و ... از رشدی سرطانی برخوردار می‌شود، اینهمه در جامعه‌ای که به هیچ عنوان نیازمند چنین پدیده‌هائی نبود. چرا که ایران به عنوان یک کشور مصرف‌کننده نیازی آنچنانی به کارشناسان واقعی صنعتی نداشت، آنهم در شرایطی که تولید صنعتی تحت نظارت محافل استعماری عملاً در کشور به تعطیل کشانده شده بود. از طرف دیگر، ساختار اجتماعی و فرهنگ عقب‌ماندة فئودالی،‌ خصوصاً استبداد سیاسی حاکم‌ در ایران اجازه نمی‌داد که پیروی از «مد جاری» در کشورهای صنعتی غرب ضرورتی فرهنگی و اجتماعی و انسانی و هنری تلقی شود. ولی اینهمه، همانطور که گفتیم در چارچوب ارضاء نیازهائی فرامرزی رشد می‌کرد. نیازهائی که در رأس آنان مسلماً می‌باید از فراهم آوردن نیروی کار ارزانقیمت برای کشورهای استعمارگر، حمایت از فروپاشانی بافت ‌طبقات در ایران، و خصوصاً جایگزینی «لشوش» شهری با عوامل «تازه‌نفس» در بافت دولت و حکومت سخن به میان آورد.

ولی پهلوی دوم نیز نهایت امر به سرنوشت اولی دچار می‌شود. همان ارتش کذا، اینبار به دستور آمریکا «شاه» را دقیقاً به صورت نفت خام به خارج صادر می‌کند، و در روند جایگزینی یک دیوانة زنجیری به نام روح‌الله خمینی را به داخل وارد می‌کند. روح‌الله خمینی با توجه به اغلب سخنرانی‌هائی که ایراد کرده به صراحت یک دیوانة زنجیری بود، فردی که می‌بایست تحت نظر روانپزشک قرار می‌گرفت. ولی جالب اینجاست که در فضای آنروز کشور، روند جایگزینی استعماری آنچنان شدت و سرعت گرفته بود که قشرهای اجتماعی دیگر نیازی به «درک» سخنان وی احساس نمی‌کردند! در روند فروپاشانی بافت‌طبقات که طی دورة پهلوی‌ها حاکم شده بود آنان که می‌توانستند بی‌پایگی سخنان خمینی را به درستی «درک» کنند، یا سال‌های سال پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بودند، و یا در اقلیتی سرکوب شده، در داخل کشور و در انزوای فرهنگی، مطبوعاتی و رسانه‌ای دست و پای می‌زدند؛ همان شرایط مطلوبی که ساواک و دربار بر آنان تحمیل کرده بود.

از طرف دیگر، «لشوشی» که به طمع بهره‌وری از «نعمات» جامعة استعماری خواستار جایگزینی هر چه سریع‌تر طبقات بودند، اصولاً کاری با سخنرانی‌های خمینی نداشتند؛ اینان در آتش حرص و طمع بهره‌وری از این «نعمات» در جوش و خروش بودند، و در هر بزنگاه به نقطة «طغیان» می‌رسیدند. هر چه خمینی بیشتر چرند می‌گفت، ‌ آتش اشتیاق اینان بیشتر زبانه می‌کشید؛ جامعه پای در یک روند منطق‌ستیزی گذاشته بود و طبیعتاً منطق‌ستیزترین فرد که همان شخص خمینی بود می‌توانست به مقام رهبری جامعه نائل شود. به همین دلیل است که ما پدیدة 22 بهمن را یک «شورش شهری» معرفی می‌کنیم. ولی در توضیح این رخداد می‌باید اضافه کرد که روند «شورش» کذا در امتداد سیاست‌های استعماری غرب در کشور می‌باید جستجو شود، سیاست‌هائی که پدیده‌های جایگزینی طبقات اجتماعی، فروپاشانی بافت طبقات به نفع غرب، و خصوصاً جذب «لشوش» جدید در دستورکارشان قرار داشت.

ولی پس از برقراری حکومت اسلامی نیز علیرغم تغییراتی که شرایط استراتژیک در روند موجودیت این تشکیلات استعماری و دست‌نشانده ایجاد کرده بود، باز هم رژیم حاکم به تدریج پای در همان مسیرهای سابق می‌گذارد. نفوذ شدید «مدرک‌گرائی»، گسترش مدهای غربی که اینک به صورت زیرجلکی فضای اجتماعی را می‌کاود و می‌فرساید، و خصوصاً روند جایگزینی طبقات! خلاصه بگوئیم، اگر خر همیشه باقلا نمی‌آورد، حکومت استعماری در کشور ایران به دلیل حاکمیت بلاقیدوشرط اقتصاد وابسته به نفت‌خام همیشه همین شرایط اجتماعی و سیاسی را بازتولید خواهد کرد. و به همین دلیل است که 16 سال پس از استقرار حکومت اسلامی، در کنار دیگر الزامات سیاسی و استراتژیک شاهد تلاش این حکومت برای «جایگزینی» طبقات یا همان کودتای «سید خندان» می‌شویم.

سیدخندان بر اساس پروژة تکراری «مصدق‌السلطنه» قرار بود گروه‌های صاحب‌نفوذ را منزوی کرده، پس از اعمال انزوا بر آنان، خود نیز در جریان یک کودتای نظامی به مقام «شهید زنده» و سمبل آزادی و استقلال و دیگر خزعبلات، گوشة «عزلت» گزیند. ولی اینبار «آب‌قنات» کذا دیگر همان نتیجة سابق را نداد. دلیل نیز روشن است، با فعال شدن اهرم‌های سیاسی مسکو در ایران شرایط ایده‌آل که کودتای میرپنج برای انگلستان در صحنة سیاستگزاری فراهم آورده بود، دیگر قادر به بازتولید خود نبود.

در این شرایط است که سیاست‌های استعماری، به دلیل قرار گرفتن در بن‌بست‌های تشکیلاتی، «بحران‌سازی» را تبدیل به اصل اساسی و کلیدی در کنترل مسائل سیاسی کشور کرده‌اند. و جهت این بحران‌سازی‌ها چه کسانی بهتر از همان جنایتکاران و آدمکشانی که سال‌ها و سال‌هاست در خدمت استعمار به کشتار و چپاول و سرکوب ملت ایران مشغول‌اند؟ خلاصه کنیم چه کسانی بهتر از موسوی، کروبی، خامنه‌ای، خاتمی و لات‌ولوت‌های وزارت اطلاعات و ... دلیل هیاهو و مسخرگی در اطراف مسائلی همچون «سخنرانی» فلانی در یک دانشگاه، و تظاهرات عاشورا و یا سالروز 22 بهمن دقیقاً همین نیاز سیاست‌های استعماری جهت گسترش میدان آشوب‌های اجتماعی است. اینان که دیگر نمی‌توانند در چارچوب نیازهای واقعی و پایه‌ای خود روندهای «حذف» طبقات، فروپاشانی بافت طبقاتی، و تزریق «لشوش» تازه‌نفس در بافت دولتی و تشکیلاتی را به صورت خودبه‌خود عملی کنند، سعی دارند از طریق قرار دادن جامعه در قلب یک بحران و طوفان ساختگی به اهداف خود دست یابند.

با این وجود در همینجا می‌باید عنوان کنیم که اینان در پیشبرد اهداف‌شان مسلماً شکست خواهند خورد. بهترین دلیل اینکه رهبران آشوب‌گر «جنبش سبز»، یعنی همان‌ها که می‌بایست همچون ناراضیان «رضاشاهی» به سوئیس مهاجرت می‌کردند، و یا مانند خوانین «انقلاب سفید» زندانی یا تیرباران شده،‌ و ترک وطن می‌‌کردند، نه تنها بالاجبار در تهران مانده‌اند که بسیاری از آنان حتی پست‌ها و مقامات دولتی خود را نیز هنوز در اختیار دارند. و آنان که دستگیر شده‌اند به احتمال زیاد جملگی آزاد خواهند شد.

در اینجا روی سخن با دولت احمدی‌نژاد و با همان اوباشی است که به شیوة معهود قرار بوده پست‌ها و مقامات را تحت نظارت غرب از دست «رقبا» بیرون آورده، در اختیار خود بگیرند. به اینان هم می‌گوئیم که در «روند» کذا، امکان هیچگونه پیشبرد اهداف استعماری وجود ندارد. خلاصة کلام آقای احمدی‌نژاد می‌توانند هزار بار سخنرانی کنند و صدهزار بار هم برای آیندة بشریت «تصمیم‌گیری» بفرمایند، ولی هم ایشان بالاجبار می‌باید قبول کنند که روند سه‌گانة استعماری که در بالا به آن اشاره کردیم، دیگر از نظر اجتماعی زمینة اجرائی خود را به طور کلی از دست داده. فراتر از این، حال که این روند سه گانه در مقام شاه‌کلید اعمال سیاست‌های استعماری بر کشور معطل مانده، می‌باید قبول کنیم که شرایط استراتژیک گذشته نیز دیگر امکان بازتولید نخواهد داشت! دولت و مخالفان ظاهری این دولت، یعنی همان همکاران حکومت می‌باید از هم اکنون به فکر شرایطی باشند که در آن هیاهوسالاری و غوغاپروری دیگر نمی‌تواند جایگزین پاسخگوئی به نیازهای واقعی ملت شود. و به استنباط ما این همان «محرابی» است که نهایت امر ساختار حاکمیت استعماری فعلی، ساختاری که بیش از 80 سال از قدمت‌اش می‌گذرد در آن قربانی خواهد شد.









...

۱۱/۱۸/۱۳۸۸

«منوچهر» در مونیخ!




«کنفرانس امنیتی مونیخ»، امسال نیز همچون سال‌های گذشته برگزار شد، هر چند به دلیل حساسیت‌هائی که در اطراف مسائلی همچون «بمب اتمی» حکومت اسلامی، و سیاست‌های اتخاذی در افغانستان ایجاد شده، کنفرانس امسال با هیاهوی بیشتری همراه است! ولی این «هیاهو» به هیچ عنوان نشاندهندة اتخاذ موضع ویژه‌ای در پایان این «کنفرانس» نمی‌باید تلقی شود. کنفرانس امنیتی مونیخ نوعی گردهمائی است که به تدریج، پس از فروپاشی اتحاد شوروی تبدیل به یک «باشگاه بین‌المللی» شده، باشگاهی که دوست دارد در نظام رسانه‌ای جهان به خود نقشی «امنیتی» اعطا کند! مدیریت کنفرانس امسال را «ولفگنگ ایشینگر»، سفیر سابق آلمان فدرال در انگلستان و ایالات متحد بر عهده گرفته؛ و از همین خلاصه می‌باید حدیث مفصل را در مورد اهداف واقعی این کنفرانس از پیش «خواند»! چرا که آقای «ایشینگر»، نه تنها تحصیل‌کردة کشورهای آنگلوساکسون هستند که عملاً تمامی دوران «خدمات دولتی» خود را در آمریکا و انگلستان سپری کرده‌اند. خلاصه ایشان یک آمریکائی تمام عیار تشریف دارند که مثل ژنرال آیزنهاور وقتی عصبانی می‌شوند آلمانی حرف می‌زنند! دلیل حملات تند و شدید ایشان به حکومت اسلامی را می‌باید در «روابط دوستانة» ایشان با آنگلوساکسون‌ها جستجو کرد. البته هر گردی گردو نیست، در نتیجه هر دعوائی هم الزاماً نشانة «تقابل» میان اهداف واقعی طرفین نمی‌باید تلقی شود! خصوصاً زمانیکه، همچون نمونة روابط «عاشقانه ـ جانانة» حکومت اسلامی و آمریکا، کار همچنانکه شاهدیم به «جنگ زرگری» کشیده ‌شود؛ در کنفرانس کذا نیز در اظهارات آقای ایشینگر همین اصل کلی رعایت شده.

آقای احمدی‌نژاد، رئیس جمهور «منتخب» حکومت اسلامی، با سخنرانی‌ای که چند شب پیش در سیمای جمکران ایراد کردند، و در آن رسماً تبادل سوخت را طرحی قابل اجراء معرفی نمودند، در عمل آب به لانة مورچگان انداختند. و بی‌دلیل نیست که هم آقای «ایشینگر» جیغ و دادشان درآمده، هم وزیر امور خارجة آلمان فدرال، ایران را «حیله‌گر» می‌خواند، هم آقای گیتس، وزیر دفاع ایالات متحد «دست‌یابی به توافق با ایران را قابل تردید ارزیابی می‌کند»، و هم رئیس آژانس بین‌المللی انرژی هسته‌ای در مونیخ اظهار می‌دارد:

«[...] وزیر امور خارجة جمهوری اسلامی ایران پیشنهاد تازه‌ای در این خصوص به وی ارایه نکرده است.»

رادیوفردا، 6 فوریه 2010

مسلم است که آقای منوچهر متکی «طرحی» برای ارائه ندارند! «طرح» در دست آمریکاست؛ این واشنگتن است که بر محور تحمیل یک «ایران اتمی» بر فضای منطقه، قصد باجگیری از کشورهای خاورمیانه و خصوصاً روسیه و هند را دارد. در نتیجه، زمانیکه در برابر سخنرانی احمدی‌نژاد فریادهای ایشینگر و وزیر امور خارجة آلمان به آسمان می‌رسد، می‌باید قبول کرد که آمریکا و نوچه‌های اروپائی‌اش «طرحی» ارائه نداده‌اند، قصد ارائة چنین طرحی نیز در میان نیست! نتیجتاً نوکران‌ آمریکا در تهران، به طبع اولی در این کنفرانس حرفی برای گفتن نخواهند داشت.

با این وجود، پس از تغییر رژیم سیاسی در روسیه، حکومت اسلامی نیز مجبور به قبول تغییراتی در روابط پنهان «عاشقانه ـ دوآتشة» خود با کشورهای غرب، خصوصاً با انگلستان و آمریکا شد. در چارچوب همین تغییرات، دولت‌ها در تهران دیگر نمی‌توانند همچون گذشته، به صورت دست ‌بسته مسائل اقتصادی، اهرم‌های مالی و حتی لایه‌های دفاعی کشور را در حیطة نظارت مستقیم و بی‌قید و شرط واشنگتن رها کنند. مرزهای شمالی کشور «گشوده» شده، و روابط حکومت اسلامی خواه‌ناخواه بر مسائل کشور روسیه تأثیر مستقیم می‌گذارد،‌ و در همین راستا روسیه نیز جهت حفظ منافع خود پای در این درگیری گذاشته. خلاصه بگوئیم، دوران خوش «امام‌روشن‌ضمیر» میرحسین موسوی و «اکبرشاه» دیگر سپری شده، و دولت احمدی‌نژاد بالاجبار و در چارچوب همان اصول کهن‌ «حسن همجواری» با مسکو و دهلی‌نو روابط جدیدی برقرار کرده. از قضای روزگار همین روابط «جدید» با مسکو و دهلی‌نو است که موضوع «زدوخوردهای» خیابانی میان طرفین در ایران شده.

نیازی به توضیح نیست ولی زدوخوردهای کذا، در افکارعمومی و نظام رسانه‌ای با «تقلب انتخاباتی» گره خورده!‌ گروه‌هائی از نانخورهای ایالات متحد، تحت عنوان نویسنده، تحلیل‌گر و فیلسوف و جامعه‌شناس در بوق این «جنبش سبز» می‌دمند و گروهی از همه جا بی‌خبر نیز برای برقراری «حق و عدالت» همچون 28 مرداد و 22 بهمن سال‌های 1332 و 1357،‌ به خیابان گردی افتاده‌اند! البته به استنباط ما این بساط دیگر نمی‌تواند به نتایج کودتاهای مذکور دست یابد.

و دقیقاً از آنجا که دیگر نمی‌توان «مسائل» استراتژیک در ارتباط با ایران و مرزهای کشور را در چنین شرایطی کاملاً در اختیار و کنترل واشنگتن رها کرد، آقای احمدی‌نژاد مجبور می‌شوند یک «سخنرانی» نیز چاشنی «کنفرانس امنیتی مونیخ» بفرمایند، «سخنرانی‌ای» که به شدت از طرف اربابان حکومت اسلامی در غرب مورد حمله قرار می‌گیرد؛ این عکس‌العمل کاملاً قابل پیش‌بینی بود.

از طرف دیگر، در داخل نیز نانخورهای واشنگتن سروصدای زیادی در اطراف همین «سخنرانی» به راه انداخته‌اند. روزی‌نامة کیهان، که به طرفداری از احمدی‌نژاد و علی خامنه‌ای «شهرت» فراوان پیدا کرده، و در عمل یکی از «بولتن‌‌های» حکومت اسلامی را تحت عنوان روزنامه منتشر می‌کند، در «یادداشت روز» خود، مورخ 17 بهمن‌ماه سالجاری شدیداً به آقای احمدی‌نژاد حمله کرده. این روزنامه ادعا می‌کند که این امکان وجود دارد که از غرب «رودست» بخوریم! و اینکه خلاصه اگر «سوخت‌مان» را گرفتند و سوخت رآکتور ندادند چه خواهیم کرد؟ در پایان همین «یادداشت» سرپرست کیهان خطاب به احمدی‌نژاد می‌نویسد:

«[...] مبادا خداي نخواسته، در كنار حضرتعالي كساني يافت شوند كه به جسم در ميان شما و به دل در حلقة ديگران باشند!»

بله، همانطور که می‌بینیم این آسمان‌وریسمان بافتن‌ها فقط چند اصل کلی را دنبال می‌کند. در درجة نخست، فرض می‌کنیم که این سوخت 3 درصدی چون دیگر «قابلیت‌های» نظامی جمکران شایعه‌پردازی نیست و وجود واقعی دارد! پس می‌باید از کسانیکه در اطراف این «اورانیوم» هیاهو به راه انداخته‌اند پرسید، اورانیوم 3 درصدی که در حد «زبالة اتمی» هم نیست، و حتی به درد سوخت یک نیروگاه عادی نمی‌خورد، اصولاً به چه کار شما می‌آید؟ این «پیشرفت‌ها» چیست که اینهمه در بوق و کرنا کرده‌اید؟ چرا ادعا دارید که این «اکسیر نایاب» را دیگران می‌خواهند از دست‌تان به در آورند؟ باید به این بلندگوها گفت، «احمق»‌ تصور کردن ملت ایران حد و حدودی دارد، اگر در قدیم لات‌بازی برای بعضی‌ها نان و گوشت می‌آورد، امروز با در نظر گرفتن شرایط استراتژیک فعلی این بساط فقط می‌تواند توسری و اردنگی به همراه داشته باشد.

در ثانی، همانطور که بالاتر گفتیم، موضع‌گیری احمدی‌نژاد هر چند روزی‌نامة کیهان بخواهد آنرا تحت تأثیر «مشائی» معرفی کند، تحت تأثیر مسائلی به مراتب مهم‌تر و تعیین‌کننده‌تر قرار گرفته؛ حضور و یا عدم‌حضور «مشائی» بر این مسائل تأثیری نخواهد گذاشت. و در آخر امر دیدیم که حکومت اسلامی جهت نشان دادن «حسن نیت» خود به طرف‌های منطقه‌ای، و نه کشورهای غرب مجبور شد دست وزیر امور خارجه را گرفته وی را روانة «مونیخ» ‌کند. و در همین شرایط آقای «ایشینگر»، میزبان کنفرانس کذا که اصولاً خواستار حضور وزیر از طرف کابینة جمکران در این «نشست» نبود، ‌ مجبور شد تحت تحکم قدرت‌های بزرگ منطقه‌ای حکومت اسلامی را در چنین سطحی در مونیخ شرکت دهد!

باید قبول کرد که یکی از دلائل جیغ‌وفریادهای «ایشینگر»، همین توسری‌ای است که از مسکو و دهلی‌نو دریافت کرده. ایشان که قرار بود در برابر یک کارمند وزارت امور خارجة جمکران باد در غبغب‌شان بیاندازند و هارت‌وپورت فراوان بکنند، پس از دریافت توسری کذا مجبور شدند رسماً از وزیر امورخارجة حکومت اسلامی، در حد وزراء پذیرائی هم به عمل بیاورند! خودتان را بگذارید جای این «ایشینگر» بدبخت، شما بودید دادوفریاد نمی‌کردید؟

با این وجود می‌باید قبول کرد که دولت فعلی روسیه در برابر غرب، تا آنجا که مربوط به بهره‌برداری از نیروگاه بوشهر می‌شود، تا حدودی کوتاه آمده. چرا که عملاً در نظام رسانه‌ای غرب سخنی از نیروگاه بوشهر به میان نمی‌آید،‌ و مسئله بیشتر به رآکتور «تهران» محدود مانده. می‌دانیم که از سال‌ها پیش یک رآکتور آزمایشی از طرف دانشگاه تهران در خیابان امیرآباد سابق ساخته شده بود. البته این «رآکتور» بیشتر نمایشی است، به هیچ عنوان به درد تولید برق و یا هیچ نوع فعالیت جدی «هسته‌ای» نمی‌خورد؛ و معلوم نیست به چه دلیل بساط بده بستان‌ اورانیوم «20 درصدی» از طرف رسانه‌های غرب جهت تغذیة این «رآکتور» معرفی می‌شود.

ولی کنفرانس مونیخ امسال با پرسش‌های بسیار جدی روبروست، و شرکت‌کنندگان اصلی آن یعنی رهبران غربی، برای این پرسش‌ها پاسخی نخواهند یافت. همانطور که شاهدیم بحران مالی بار دیگر دماغش را از سوراخ بیرون گذاشته. مسئله دیگر این نیست که بهرة پول را بالا ببریم یا پائین بیاوریم؛ اغلب دولت‌های غرب به دلیل کسربودجه‌های نجومی در برابر بانک‌ها ورشکسته شده‌اند، و اگر در رسانه‌های رسمی این تمایل را می‌بینیم که در اتحادیة اروپا فقط دولت‌های یونان، اسپانیا و پرتغال را در فروپاشی کامل مالی و اقتصادی‌ معرفی کنند، در عمل تمامی دولت‌های اروپای غربی، حتی انگلستان و فرانسه در همین وضعیت به سر می‌برند!‌ فقط سروصدای‌اش را در نیاورده‌اند.

از طرف دیگر، آمریکا با کسری بودجة هولناکی که در برخی گمانه‌ها به بیش از 2 هزار میلیارد دلار در سال 2010 بالغ خواهد شد، در عمل رکورد عجیبی در کسری بودجه بر جای می‌گذارد. دولت اوباما که با یک رئیس سیاه‌پوست و برنامه‌‌ای «سوسیالیست‌نما» قرار بود سر ملت آمریکا شیره بمالد و از فروپاشی‌های درونی جلوگیری به عمل آورد، امروز در برابر یک سئوال بسیار جدی قرار گرفته. سئوالی که جواب آن را فقط در چارچوب یک تجدیدنظر کلی در ساختار اقتصادی و مالی آمریکا می‌توان یافت. سئوال اینست: برای کشوری که ساختار اقتصادی‌اش در چارچوب جنگ‌افروزی، و گسترش بی‌رویة «مصرف» در داخل شکل گرفته، زمانیکه شکست‌های عمیق سیاسی و استراتژیک و نظامی جنگ در خارج را با شکست نظامی همزاد و همراه نموده، و فروپاشی پدیدة «مصرف از طریق اعتبار» گسترش هر گونه مصرف داخلی را تهدید می‌کند، راه خروج از بحران چیست؟

به جرأت بگوئیم، راه خروج در ساختار کنونی وجود ندارد. یا این ساختار تغییر می‌کند، یا آمریکا دست در دست متحدان‌اش در سراشیب سقوط قرار خواهد گرفت. امروز بازگشت رونق اقتصادی، به شیوه‌ای که طی 60 سال گذشته و به صورت «دوره‌ای» تجربه شده بود، دیگر امکانپذیر نیست. در ثانی، نقش قدرت‌های بزرگ اقتصادی همچون چین، هند و روسیه تا آنجا گسترش یافته که آمریکا بدون همکاری با این کشورها قادر به حفظ یک نظام اقتصادی در سطح جهانی نخواهد بود. ولی می‌دانیم الگوئی که ایالات متحد خود را به آن «متعهد» می‌داند،‌ فقط همان الگوی ریگانیسم و تاچریسم است. حال به طور مثال می‌باید دید در شرایطی که چین به احتمال زیاد در آخر سالجاری، در اقتصاد جهانی از نظر تولید ناخالص ملی جایگاه ژاپن را در دومین مرتبة جهانی به خود اختصاص خواهد داد،‌ دامن زدن به تنش در روابط «پکن ـ واشنگتن» چه دردی از دردهای کاخ‌سفید درمان خواهد کرد؟

ولی بحران «چین ـ آمریکا» فقط یک زاویة بسیار محدود از مسائل فعلی است. آمریکا حتی دیگر قادر به تحمل وزنة «سیاسی ـ استراتژیکی» که همکاری‌های واشنگتن با اتحادیة اروپا برای‌اش به ارمغان می‌آورد، نخواهد بود. آنان که در اروپا، در آغاز کار اوباما، به دلیل رنگ پوست او و یا به هر دلیل دیگری، سخن از «بهار روابط آمریکا ـ اروپا» به میان می‌آوردند، امروز که اوباما به بهانه‌های مختلف از شرکت در «نشست آمریکا ـ اتحادیة اروپا» که در ماه مه آینده در اسپانیا برگزار می‌شود، سر باز می‌زند مسلماً می‌باید «پائیز روابط» را ببینند. البته کاخ سفید عنوان می‌کند که آقای اوباما «گرفتار» مسائل داخلی‌اند، ولی تقریباً همزمان با لغو سفر ایشان به اروپا، سفر دیگری به استرالیا و اندونزی بدون آنکه «گرفتاری‌های» داخلی ممانعتی ایجاد کند، «برنامه‌ریزی» می‌شود!

خلاصة کلام این مختصر را در مورد آمریکا گفتیم تا چند مسئله در ارتباط با کشور ایران روشن‌تر شود. مهم‌ترین مطلب این است که آمریکا چه رئیس جمهورش را به اسپانیا بفرستد و چه نفرستد به معنای واقعی کلمه پای در بحران‌های داخلی گذاشته و این بحران‌ها ریشه در روابط اقتصادی و مالی‌ای دارد که خارج از مرزها و تحت نظارت روابط «جنگ‌سرد» از سال‌ها پیش پایه‌ریزی شده است. ارتباط ویژة آمریکا با حکومت اسلامی نیز یکی از همین روابط ویژه می‌باید تلقی شود. جالب اینجاست که به دلیل عقب‌نشینی‌های پیاپی آمریکا، و «پرداختن به مسائل داخلی»، هم اهرم‌های سیاستگزاری کاخ‌سفید در سطح جهانی ضعیف‌تر می‌شود، و هم بحران داخلی که به دلیل ضعف شدید در سیاست خارجی ایجاد شده، افزایش خواهد یافت. در نتیجه زمانیکه آمریکا از مدیریت مناطق تحت نفوذ خود اینچنین عاجز می‌شود، طبیعی است که می‌باید منتظر جابجائی‌های تماشائی در سطوح مختلف در حکومت‌های دست‌نشانده‌اش باشیم.

بساطی که اخیراً‌ آمریکا تحت عنوان «جنبش سبز» در ایران به راه انداخته، در عمل جهت پیشگیری از به خطر افتادن منافع اصلی غرب در چارچوب همین جابجائی‌هاست. به استنباط ما این سیاست اینک به طور کلی شکست خورده، و جنبش سبز نمی‌تواند پای در مسیری بگذارد که به صورت یک‌جانبه و معهود منافع غرب را در حکومت اسلامی دست نخورده نگاه دارد. و اینجاست مسئلة اصلی ملت ایران که چگونه خواهد توانست از شرایط ایجاد شده در چارچوب منافع ملی بهره‌برداری کند.






...