روز سردی است. باد شدیدی میوزد. حتی طوفان شده. مثل همة تازه واردها در شهر پاریس گم شدهام، به زمین و زمان فحشهای چارواداری میدهم. رانندة تاکسی هم گم شده. و مرتب یک کاغذ پاره را از روی صندلی بغلی بر میدارد و دقایقی طولانی به آن خیره میماند. فریاد میزنم:
ـ شما این شهر را نمیشناسید؟
جوابی نمیدهد. باز هم فریاد میزنم، ولی جوابی نمیدهد. عجب گیری کردهام! این مصاحبه با «بولی اول» کلی برایم آب خورده. به راننده میگویم:
ـ من پیاده شدم.
برمیگردد و با لهجة عجیبی میپرسد:
ـ چرا؟
به صورتش دقت میکنم. ای بابا این مردک که چینی است! به زبان چینی میگویم:
ـ آنگ یونگ دانگ دونگ!
لبخندی میزند و به چینی میگوید، که تازه دیروز از پکن به پاریس رسیده و چون گواهینامه رانندگی ندارد، رانندة تاکسی شده!
پیاده میشوم، پولی هم به او نمیدهم. چشمش کور! میخواست در پکن بماند. مگر ما که یک عمر در فرانسه ماندیم، میخواستیم بمانیم؟ پرسان پرسان به در خانة «بولی اول» میرسم. روی در، یک پلاک بزرگ به رنگ طلائی آویزان کردهاند و روی آن با خط نستعلیق نوشته شده: «به سرای بولیاول،رئیس جمهور منتخب خوش آمدید!» زنگ میزنم، یک خانم که حجاباش را بجای سر به کمرش بسته در را باز میکند.
ـ سلام عرض میکنم. بنده انگولکچی هستم. برای مصاحبه وقت گرفته بودم.
ـ وا! انگولکچی شما هستید؟! آقای رئیس جمهور منتظر شما هستند.
وارد یک سالن بزرگ میشوم که در گوشهای از آن یک بخاری دیواری به چشم میخورد. شعلههای آتش عظیمی از دهانهاش بیرون میزند که حرارتشان، در این رطوبت و سرما قلبم را گرم میکند. همانطور که نشیمنگاهام را طرف آتش گرفتهام چشمانم از شدت لذت خمار میشود که ناگهان پسر بچهای با یک چوبدست سیاه وارد شده، فریاد میکشد:
ـ آقای بنیصدر، رئیس جمهور وارد میشوند!
غافلگیر شدهام، خماری از چشمانم میپرد، و به در اتاق خیره میمانم. چند لحظه بعد «بولیاول» وارد میشود. طبق معمول لبانش را اول غنچه میکند، و بعد مثل اینکه قصد شکلک در آوردن داشته باشد، لبخند میزند. یک قدم جلو گذاشته لبخندی میزنم و میگویم:
ـ جناب آقای بنیصدر سلام عرض میکنم.
به جای جواب سلام، سرش را تکان تکان میدهد و میگوید:
ـ خودمانی باشیم، تشریفات لازم نیست، بگوئید آقای رئیس جمهور!
و مثل ارگ تاریخی بم در هنگام زلزله، در اولین مبلی که سر راهش میبیند، فرو میریزد. یک صندلی شکسته هم به من تعارف میکند و میپرسد:
ـ از انقلاب اسلامی چه خبر!؟
هاج و واج به او مینگرم و میپرسم، شما «انقلاب اسلامی» مینویسید! سرش را باز هم تکان تکان میدهد و میگوید:
ـ از ایران!
ـ بله، خبر زیادی ندارم. همان است که این 27 ساله بود دیگر!
ـ این 26 ساله!!
ـ بله، البته دورة شما نمونه بود ...
کلام مرا قطع میکند، دوباره لبهایاش را غنچه میکند و با همان لبخند که بیشتر مثل نیشتر میماند تا خنده، میگوید:
ـ میدانم!
یک پسته از میان چند تائی که توی یک بشقاب ریختهاند انتخاب میکند، و با چنگ و دندان مشغول پوست کندناش میشود. بعد از چند دقیقه که میبیند بیفایده است، پسته را توی بشقاب پرت میکند، به صندلی تکیه میزند، بادی به غبغبش میاندازد و میگوید:
ـ حکومت زور! ملاتاریا!
ـ بله سابقاً پستهها خندان بودند.
ـ نه جانم! ایران را تشریح میکنم.
من که از نفهمی خودم خجالت کشیدهام، دست و پایم را جمع میکنم و میپرسم:
ـ چه راهی برای خروج از این بنبست میبینید؟
ـ البته راههای زیادی وجود دارد! بازگشت به 26 سال پیش، آزاد کردن گروگانهای سفارت، مذاکره با صدام حسین قبل از حمله، انحلال سپاه پاسداران، ...
ـ نه آقای رئیس جمهور، امروز را عرض میکنم.
دوباره خم شده همان پسته را از توی بشقاب برمیدارد و شروع میکند به ور رفتن با آن، و در همان حال میگوید:
ـ حوصلهام از دست این پستهها سر رفت.
ـ آن یکی را آزمایش کنید. به نظر خندان میآید.
ـ نه خیر آقای انگولکچی! این پستهها را سوغات آوردهاند، از دو سال پیش یکیشان را هم نتوانستم باز کنم.
ـ آقای رئیس جمهور، جدیداً در تهران از نام مصدق سوء استفاده میکنند، نظر شما در اینمورد چیست؟
ـ مصدق را من به مردم ایران معرفی کردم. نباید از نامش سوء استفاده شود!
ـ یعنی به عقیده شما اگر مصدق امروز زنده بود، چه میکرد؟
همانطور که زیر چشمی به پستة کذائی چپ چپ نگاه میکند میگوید:
ـ از کدام جهنم درهای اینها را خریدهاند!
برای عوض کردن مطلب سئوال میکنم:
ـ بحران هستهای به عقیدة شما به کجا خواهد کشید؟
لبخند کوچکی گوشة لبانش نقش میبندد، مثل اینکه سوژة مورد علاقهاش را پیدا کردهام.
ـ ببینید، 1ـ بمب دارید، 2ـ بمب ندارید، 1ـ الف، اگر بمب دارید، کجا دارید، 2ـ الف، اگر ندارید، کجا ندارید، 1ـ الف ـ 1، اگر بمب دارید و کجا دارید، آن کجا را، کی دارد، 2ـ الف ـ 1ـ اگر ندارید و کجا هم ندارید، پس چرا ندارید، 1ـ الف ـ1 ـ ب ...
«بولی اول» چینی را با لهجة عجیبی صحبت میکنم، یک کلمه نمیفهمم! در آخر از جای بلند شده، میگویم:
ـ از اینکه به سئوالات بنده پاسخ گفتید، بینهایت متشکرم.
در حالیکه زیر لب با خود میگویم :«آنگ اونگ چونگ بونگ!» از در خانه که پای به خیابان میگذارم، هنوز فریاد «بولیاول» را میشنوم: «این پستة لامصب ...» رانندة چینی، دم در منتظر من نشسته، میگوید: «راه برگشتن را یاد گرفتم!»
ـ شما این شهر را نمیشناسید؟
جوابی نمیدهد. باز هم فریاد میزنم، ولی جوابی نمیدهد. عجب گیری کردهام! این مصاحبه با «بولی اول» کلی برایم آب خورده. به راننده میگویم:
ـ من پیاده شدم.
برمیگردد و با لهجة عجیبی میپرسد:
ـ چرا؟
به صورتش دقت میکنم. ای بابا این مردک که چینی است! به زبان چینی میگویم:
ـ آنگ یونگ دانگ دونگ!
لبخندی میزند و به چینی میگوید، که تازه دیروز از پکن به پاریس رسیده و چون گواهینامه رانندگی ندارد، رانندة تاکسی شده!
پیاده میشوم، پولی هم به او نمیدهم. چشمش کور! میخواست در پکن بماند. مگر ما که یک عمر در فرانسه ماندیم، میخواستیم بمانیم؟ پرسان پرسان به در خانة «بولی اول» میرسم. روی در، یک پلاک بزرگ به رنگ طلائی آویزان کردهاند و روی آن با خط نستعلیق نوشته شده: «به سرای بولیاول،رئیس جمهور منتخب خوش آمدید!» زنگ میزنم، یک خانم که حجاباش را بجای سر به کمرش بسته در را باز میکند.
ـ سلام عرض میکنم. بنده انگولکچی هستم. برای مصاحبه وقت گرفته بودم.
ـ وا! انگولکچی شما هستید؟! آقای رئیس جمهور منتظر شما هستند.
وارد یک سالن بزرگ میشوم که در گوشهای از آن یک بخاری دیواری به چشم میخورد. شعلههای آتش عظیمی از دهانهاش بیرون میزند که حرارتشان، در این رطوبت و سرما قلبم را گرم میکند. همانطور که نشیمنگاهام را طرف آتش گرفتهام چشمانم از شدت لذت خمار میشود که ناگهان پسر بچهای با یک چوبدست سیاه وارد شده، فریاد میکشد:
ـ آقای بنیصدر، رئیس جمهور وارد میشوند!
غافلگیر شدهام، خماری از چشمانم میپرد، و به در اتاق خیره میمانم. چند لحظه بعد «بولیاول» وارد میشود. طبق معمول لبانش را اول غنچه میکند، و بعد مثل اینکه قصد شکلک در آوردن داشته باشد، لبخند میزند. یک قدم جلو گذاشته لبخندی میزنم و میگویم:
ـ جناب آقای بنیصدر سلام عرض میکنم.
به جای جواب سلام، سرش را تکان تکان میدهد و میگوید:
ـ خودمانی باشیم، تشریفات لازم نیست، بگوئید آقای رئیس جمهور!
و مثل ارگ تاریخی بم در هنگام زلزله، در اولین مبلی که سر راهش میبیند، فرو میریزد. یک صندلی شکسته هم به من تعارف میکند و میپرسد:
ـ از انقلاب اسلامی چه خبر!؟
هاج و واج به او مینگرم و میپرسم، شما «انقلاب اسلامی» مینویسید! سرش را باز هم تکان تکان میدهد و میگوید:
ـ از ایران!
ـ بله، خبر زیادی ندارم. همان است که این 27 ساله بود دیگر!
ـ این 26 ساله!!
ـ بله، البته دورة شما نمونه بود ...
کلام مرا قطع میکند، دوباره لبهایاش را غنچه میکند و با همان لبخند که بیشتر مثل نیشتر میماند تا خنده، میگوید:
ـ میدانم!
یک پسته از میان چند تائی که توی یک بشقاب ریختهاند انتخاب میکند، و با چنگ و دندان مشغول پوست کندناش میشود. بعد از چند دقیقه که میبیند بیفایده است، پسته را توی بشقاب پرت میکند، به صندلی تکیه میزند، بادی به غبغبش میاندازد و میگوید:
ـ حکومت زور! ملاتاریا!
ـ بله سابقاً پستهها خندان بودند.
ـ نه جانم! ایران را تشریح میکنم.
من که از نفهمی خودم خجالت کشیدهام، دست و پایم را جمع میکنم و میپرسم:
ـ چه راهی برای خروج از این بنبست میبینید؟
ـ البته راههای زیادی وجود دارد! بازگشت به 26 سال پیش، آزاد کردن گروگانهای سفارت، مذاکره با صدام حسین قبل از حمله، انحلال سپاه پاسداران، ...
ـ نه آقای رئیس جمهور، امروز را عرض میکنم.
دوباره خم شده همان پسته را از توی بشقاب برمیدارد و شروع میکند به ور رفتن با آن، و در همان حال میگوید:
ـ حوصلهام از دست این پستهها سر رفت.
ـ آن یکی را آزمایش کنید. به نظر خندان میآید.
ـ نه خیر آقای انگولکچی! این پستهها را سوغات آوردهاند، از دو سال پیش یکیشان را هم نتوانستم باز کنم.
ـ آقای رئیس جمهور، جدیداً در تهران از نام مصدق سوء استفاده میکنند، نظر شما در اینمورد چیست؟
ـ مصدق را من به مردم ایران معرفی کردم. نباید از نامش سوء استفاده شود!
ـ یعنی به عقیده شما اگر مصدق امروز زنده بود، چه میکرد؟
همانطور که زیر چشمی به پستة کذائی چپ چپ نگاه میکند میگوید:
ـ از کدام جهنم درهای اینها را خریدهاند!
برای عوض کردن مطلب سئوال میکنم:
ـ بحران هستهای به عقیدة شما به کجا خواهد کشید؟
لبخند کوچکی گوشة لبانش نقش میبندد، مثل اینکه سوژة مورد علاقهاش را پیدا کردهام.
ـ ببینید، 1ـ بمب دارید، 2ـ بمب ندارید، 1ـ الف، اگر بمب دارید، کجا دارید، 2ـ الف، اگر ندارید، کجا ندارید، 1ـ الف ـ 1، اگر بمب دارید و کجا دارید، آن کجا را، کی دارد، 2ـ الف ـ 1ـ اگر ندارید و کجا هم ندارید، پس چرا ندارید، 1ـ الف ـ1 ـ ب ...
«بولی اول» چینی را با لهجة عجیبی صحبت میکنم، یک کلمه نمیفهمم! در آخر از جای بلند شده، میگویم:
ـ از اینکه به سئوالات بنده پاسخ گفتید، بینهایت متشکرم.
در حالیکه زیر لب با خود میگویم :«آنگ اونگ چونگ بونگ!» از در خانه که پای به خیابان میگذارم، هنوز فریاد «بولیاول» را میشنوم: «این پستة لامصب ...» رانندة چینی، دم در منتظر من نشسته، میگوید: «راه برگشتن را یاد گرفتم!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر