۸/۲۵/۱۳۸۶

جام مسابقات زرگری!


پس از «جنگ‌وگریزی»‌ که مدت‌ها بر سر «بحران‌هسته‌ای» فرضی، شاخه‌های مختلف حاکمیت اسلامی را در ظاهر به جان یکدیگر انداخته بود، سوت آخر مسابقات جام جهانی «زرگری» را نهایت‌امر، هم آنان که خارج از مرزها می‌‌نشینند، و به داوری این نوع «مسابقات» سرگرم کننده مشغول‌اند، کشیدند! و جام «مطلای» این دوره از مسابقات از طرف هیئت داوران و کنفدراسیون «جنگ زرگری»، ‌ به تیم «لباس‌شخصی‌ها» تعلق گرفت. گل‌زن این تیم، عین علی‌دائی، نیمکت ذخیره‌ها را ترک گفت، و با یک ضربة سر، توپ را محکم توی دروازة حاج‌اکبر فرو کرد! و بازی هم در همینجا خاتمه یافت!

حاج‌اکبر، دروازه‌بان تیم، که در دقیقة 90 گل پیروزی را از سر یکی از «برادران» نوش جان کرده بود، مثل «اولیور کان» که در سن 50 سالگی و در آخرین بازی، شکست ‌خورده بود، آناً اشک در چشمان‌شان جمع ‌شد! ولی زیرچشمی «مواظب» بود خود را در زوایائی قرار دهد که دوربین‌ها و عکاسان بتوانند با سخاوت تمام، ضجه‌ها و ‌ناله‌های‌شان را به بهترین وجه ممکن «منعکس» کنند!‌ حاج‌اکبر اول به تور آویزان شد!‌ آقا، تور پاره شد! و حضرت آیت‌الله با صد من سیرابی شیردون و شکمبه که از قبل مبارزه با «امپریالیسم» طی این سی ساله، مثل شتر حضرت عباس در کوهانش «ذخیره» کرده بود، تالاپی افتاد روی زمین چمن! عکاسان هم، حالا عکس نگیر، که کی بگیر!

حاج‌اکبر بلند ‌شد! وقت را مناسب دید، و در حالیکه ضجه‌های «جگرسوزی» می‌کشید، سعی کرد از تیر دروازه آویزان ‌شود! عکاسان هم جمع ‌شدند و منتظر که ایشان شکمبه را آویزان کند، ولی مگر می‌شد؟ این شکمبه را فقط دست پیامبرگونة همان «عموسام» می‌تواند از تیر دروازه آویزان‌ کند. حاج‌اکبر چند بار پرید، فایده نکرد. آخر کار از اینکه دوران پرافتخار مبارزه با امپریالیسم سپری شده، واقعاً زد زیر گریه! ولی عکاسان فکر کردند اینبار هم «بازی» است؛ عکس، پشت عکس! بله، حاج‌اکبر عمری دروازه بان «تیم اول» انقلاب اسلامی بود، روی سر هر کس و ناکسی شیرجه رفت، به مردم پشت‌پا زد، حتی وقتی داور ندید، با لگد تخم خط حمله را «وحشیانه» هدف قرار داد، و وقتی داور ‌نشنید، فحش ناموسی داد، ولی حالا، از تیر دروازه هم نمی‌تواند آویزان شود! ‌ فاجعه از این بالاتر؟ حاج‌اکبر نگاهی ملتمسانه به خبرنگاران می‌کند، با چشمانی اشکبار می‌پرسد، «این بود حمایت شما از تیم‌ انقلاب اسلامی من؟!» ولی حاج‌اکبر امروز بیش از همیشه تنها است!

فریاد، «احمدی‌، احمدی، نژاد تو محمدی!» استادیوم را پر کرده! تماشاچیان دچار هیستری جمعی شده‌‌اند، دیگر هیچ چیز جلودارشان نیست!‌ خواهرها که اجازه ندارند برای تماشای مسابقه لای دست و پای لات و لوط‌های استادیوم آفتابی بشوند، در سنگرهای اندرون، با فریاد «زنده باد احمدی، بمب تو هم محمدی!» این پیروزی بزرگ را جشن گرفته‌اند. احمدی‌نژاد، کاپیتان تیم دوم انقلاب که قبلاً سرپرست تیله‌بازان سرآسیاب دولاب بود، خودش هم از این پیروزی شگفت زده شده! ولی از تک و تا نمی‌افتد، برای پاسخگوئی به احساسات عمیق و «اسلامی» تماشاچیان، عین «علی‌‌ورجه»، مرتب وسط زمین چمن جفتک‌چارگوش می‌‌اندازد، تا به زبان خود به احساسات آنان «پاسخ» گفته باشد! حتی جایگاه مخصوص، که معمولاً در این مواقع ساکت می‌ماند، و ژست‌های «بر ما مگوزید می‌گیرد»، هیجان‌زده شده! دم‌کلفت‌های حکومت اسلامی به آهنگ فریاد جمعیت، حرکات «موزون» می‌کنند! با اینهمه «دادکان» را هنوز راه نداده‌اند؛ از همان پائین حرکات «ناموزون» می‌کند!

هیجانات آنقدر وسیع شده که «بهمنش» خدابیامرز هم از راه رسید!‌ آناً‌ یک میکروفون می‌گیرد و گزارش کاملی از مسابقات این فصل ارائه می‌دهد: «مسابقات خیلی خشن شده بود. اخطاری زیاد داشتیم، اخراجی و زخمی هم خیلی داشتیم، حتی چند نفر کشته دادیم؛ ولی خوب به این جام مطلا می‌ارزید!» گوینده می‌پرسد: «آقای بهمنش از آن دنیا چه خبر؟» بهمنش با همان بی‌تفاوتی می‌گوید: «اونجا که خبری نیست، خبرها اینجاست!»

در این میان شاهرودی در جایگاه حالش به هم خورده! می‌پرسند، «حضرت آیت‌الله شما چرا ترش کرده‌اید؟» کاشف به عمل می‌آید که ایشان چون فارسی درست نمی‌فهمند، اول فکر کرده بودند برای صرف چلوکباب قرار است به استادیوم بیایند، ولی از آنجا که غذا نخورده‌اند، از گرسنگی حالشان به هم خورده. خوب شد بازی به وقت اضافه نکشید، و گرنه خیلی عصبانی می‌شدند، گویا اول کار می‌خواستند جهت مخالفت با این «بساط» کفر و الحاد چند نفر را دار بزنند، ولی با مخالفت مقام معظم رهبری، رضایت دادند تا پایان مسابقه از صدور احکام خودداری کنند! اتفاقاً مقام معظم هم به جایگاه نیامده‌اند! ایشان از فرصت استفاده کرده، جهت بزرگداشت امامان و سید و سادات، دم در استادیوم بساط گدائی پهن کرده‌اند! البته با یک رادیو ترانزیستوری که از خانة یکی از شهدا کش رفته‌ بودند، تمام مسابقه را گام به گام دنبال می‌کردند!

حالا وقت گرفتن جام «مطلا» از دست‌های جرج بوش رسیده، که در جایگاه نشسته و با دکتر یزدی حسابی اختلاط می‌کند. دکتر یزدی هم مرتب می‌پرسد، «نظر شما چیست؟» جرج بوش هم اصولاً نظری ندارد و مرتب دنبال رایس می‌گردد. رایس هم از اول مسابقه خر متکی را گرفته بود و به بهانة «مذاکرات هسته‌ای» برده بودش توی تاریکی‌ها! فارسی هم یاد گرفته بود و هی می‌گفت، «مانوچ! مانوچ! بیا ماذاکرات هآسته‌ای بکنیم!»

ما هم این گزارش ورزشی را در همین جا به پایان می‌بریم، امیدواریم که در فصل آینده بازی‌های پرگل‌تری را برای شما شنوندگان عزیز گزارش کنیم!



هیچ نظری موجود نیست: