۸/۲۲/۱۳۸۶

«عظامت» هسته‌ای!


خوشبختانه حکایت «شیرین» بحران هسته‌ای پای به مراحل انتهائی خود می‌گذارد، هر چند که هیئت حاکمة حکومت اسلامی، به مصداق «ترک عادت موجب مرض است»، هنوز دست از این «دیگ پلو» نشسته!‌ همانطور که می‌دانیم، دیرزمانی است که، «آب‌قنات» بحران هسته‌ای منبع الهام و تغذیة بسیاری از دست‌اندرکاران این حاکمیت شده بود؛ چه بسیار «شخصیت‌ها» که در ارتباط با این «آب‌قنات»‌ ‌رفتند و بر‌آمدند، و هنوز هم می‌توان به صراحت دید، آتشی که ته این «تنور» باقی مانده، می‌رود تا دست‌ و بال چندین تن از «صاحبان» جاه و جلال را بسوزاند! البته قبول می‌فرمائید که، نمی‌توان یک شبه از چنین «موضوع» زیبا و سرکش، و خصوصاً «آب‌ونان» داری دست برداشته، مثلاً به معضلات پیش‌پاافتاده‌ای چون شرایط اقتصادی، معیشتی، محدودیت‌های مطبوعاتی و سیاسی، و یا گرفتاری‌های وسیع فرهنگی را ـ در ویراستی متفاوت با فرهنگ حوزوی و آخوندی ـ مطرح کرد! چرا که، این نوع برخوردها اصولاً «صلاح» نیست!

سال‌ها پیش، در قلب تابستانی که گویا دیگر نمی‌خواست به سر آید، جهت فرار از گرمای تهران به دماوند گریختم. آنروزها هنوز «زندگی» بوی شرارت‌ انقلابی نگرفته بود، آرمانگرائی‌های آمریکائی و «نمایشی» هم مثل امروز هنوز پدر مردم را در نیاورده بود. هنوز می‌توانستیم تفنگ بر دوش بگذاریم، و سوار بر اسب و قاطر چند روزی در کوه و کمر بگردیم؛ درست مثل اوضاع و احوال فیلم‌های وسترن، احوالاتی که امروز بر صفحة تلویزیون‌ها اینهمه با ذهنیت‌ جوان‌ترهای‌مان فاصله گرفته. هنوز می‌توانستیم به سبک اجدادمان پشت بر زین اسب بگذاریم، چند قاطر هم بار و بساط‌مان را بیاورند. شب‌ها هم زیر آسمان پرستاره، بدون تلویزیون، رادیو و اینترنت، پاهای‌مان را توی آستین پوستین‌های افغانی فرو کنیم و تا صبح از سرما بلرزیم! برای درست کردن آتش صبحگاهی هم معمولاً شرط بندی کنیم، چرا که بیرون آمدن از توی آن پوستین‌ها، ساعت 4 صبح و در سرمای کوه، و آتش درست کردن با ذغال و چوب و خرت و پرتی که از تهران بار قاطرها کرده بودیم، خودش نوعی جهاد اکبر بود!

ولی برای چنین ماجراجوئی در اطراف تهران، آنهم در قلب قرن بیستم الزاماتی وجود داشت. اول می‌رفتیم سراغ محمود میرشکار! «ابوی» اصلاً معتقد بود که، بدون محمود میرشکار، در اطراف تهران شکار نباید رفت! محمود دو متر قد داشت، 150 کیلو هم وزن، و اگر شبانگاه چشم بسته در لشکرک او را ول می‌کردید، بی‌اغراق تیغ آفتاب با همان چشم‌های بسته می‌رسید به قلة دماوند که آب‌ چائی را بگذارد. از ورامین گرفته تا قزوین و دامغان، همة چشمه‌ها، همة سوراخ سنبه‌ها، حتی پناهگاه‌ها و آغل‌های گوسفندی را از بر بود! هیچوقت نفهمیدم در شکار چه لباسی به تن می‌کند، وقتی پای توی کوه می‌گذاشت مثل این بود که هزار دست لباس، جوراب و شلوار‌ تنش می‌کرد! هیچوقت قبل از رسیدن به در خانه، هیچکدام از این لباس‌ها را از تنش در نمی‌آورد. زیاد اهل تیراندازی نبود، ولی یک «برنوی» لول‌کوتاه ساخت چکسلواکی داشت که، با آن هیکل تنومند توی دست‌هایش مثل خودنویس می‌شد! این «برنو» خاصیت عجیبی داشت؛ اگر مواظب نبودید، قبل از زدن شکار، با لگدی که به عقب می‌زد، تیرانداز را نفله می‌کرد. فشنگ‌هایش را هم خود محمود با پوکه‌های قدیمی که از دوران جنگ دوم نگه داشته بود، پر می‌کرد. هر کدام به کلفتی یک «زردک» بود؛ ابوی می‌گفت، «فشنگ‌هایش را پر زور درست می‌کند!»‌

محمود، اصولاً «کرم» میرشکارچی‌گری داشت. و با وجود وضعیت مالی نسبتاً مناسب، همانطور که می‌توان حدس زد از طبقه‌ای بود که «چپ‌نماهای» امروز طبقة کارگر لقب داده‌اند. خلاصه بگویم، زیاد‌ اهل بحث‌های «ماورای بنفش» نبود، بیشتر در زمینة «مادون قرمز» کار می‌کرد! مردة این بود که تلفن زنگ بزند، و کسی از آن طرف بگوید، «محمود! می‌ریم شکار!» فقط یک سئوال می‌کرد: «چند نفریم، چند روز!» حتی نمی‌پرسید کجا می‌رویم، چون می‌دانست که در قسمت‌های مرکزی ایران در این فصل بخصوص کجاها ‌باید شکار رفت! سر و پا برهنه می‌دوید، همة کارها را هم خودش رتق و فتق می‌کرد، فهرست مواد و تجهیزات لازم، از صابون و دوا گرفته تا نفت و چادر و پوستین همه را همان شب می‌نوشت! فردا که برای خرید لوازم می‌رفتیم دم در خانه‌اش، قبل از اینکه زنگ بزنیم، مثل جن می‌پرید بیرون، سوار می‌شد، یک «یاالله» بلندبالا می‌گفت، و معمولاً آب نبات نعنائی‌اش را می‌مکید، و با دست اشاره می‌کرد: «بازار!»

محمود «میرشکار»، به غیر از بازار هیچ مغازه‌ای را قبول نداشت! هر چه اصرار می‌کردیم که حالا از همین حوالی خرید بکنیم، سرش را تکان، تکان می‌داد و می‌گفت نه، «بازار!» خلاصه محمود میرشکار، شخصیت اصلی و تیرک «خیمة» شکارها بود، هر چند ظاهراً فقط «میرشکار» بود، تیر هم نمی‌انداخت، ولی اگر محمود نبود، مسلماً شکاری هم در کار نبود!‌ اصلاً‌ با آنهمه تفنگ و مهمات و تجهیزات، در مناطق دورافتاده‌ای که چندین روز تا آبادی راه بود، اگر محمود «میرشکار» همراه ما نبود، امنیت هم نداشتیم! شب‌ها همیشه می‌رفت روی بلندی و پوستین‌اش را می‌بست به خودش، ما هم با خیال راحت می‌خوابیدیم، هر وقت چشم‌مان را باز می‌کردیم، قبل از اینکه تکان بخوریم، صدای نکره‌اش را می‌شنیدیم، «چی شده، ارباب!» معلوم بود کشیک می‌داد، فکر می‌کنم اصلاً نمی‌خوابید!

قهوه‌خانه‌چی‌ها و قاطرچی‌ها هم در این منطقه محمود «میرشکار»‌ را همه می‌شناختند. هر جا که می‌رسیدیم، سرش را می‌انداخت پائین و می‌رفت دم در یک خانه‌ای «در» می‌زد، بعد می‌رفت تو! چند دقیقه بعد هم با یکی از محلی‌ها می‌آمد بیرون! ماشین‌ها را تحویل می‌داد به یک قهوه‌خانه‌چی، و معمولاً می‌گفت، «دست ‌شما سپرده»! بعد هم با آن قد و قواره، معمولاً از همان «بالاها» نگاه تندی توی چشم قهوه‌چی می‌کرد، که بدبخت زهره‌اش آب می‌شد! «معنی» نگاه معلوم بود! بعد هم اسب‌ها و قاطرها را «ردیف» می‌کرد! سوار می‌شدیم و می‌زدیم به کوه!

در منطقة «پلور» معمولاً می‌رفتیم سراغ یک قاطرچی به اسم «شاه‌غلامی»! «شاه‌غلامی» اسب و قاطر زیاد داشت، ولی وقتی ما را می‌دید، دست از همه کار می‌کشید و اصرار داشت که خودش هم پا به پای ما بیاید شکار! می‌گفت دلم باز می‌شود شما شکارچی‌ها را می‌بینم! ولی محمود زیاد از «شاه‌غلامی»‌ خوشش نمی‌آمد، دلیلش هم خیلی از نظر خودش «منطقی»‌ بود! می‌گفت، «به این حیوان‌های زبان بسته جو کم می‌دهد!» نمی‌دانم این را از کجا فهمیده بود؟

در هر حال بهتر است بازگردیم به اول وبلاگ، «وراجی» زیاد کردیم! زبان فارسی «شاه‌غلامی» مخصوص خودش بود، خیلی هم دوست داشت «بحث» و «گفتگو» بکند، ولی غیر از محمود «میرشکار»، بقیة شکارچی‌ها و همراهان چیز زیادی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدند! «شاه‌غلامی» دو «تکیه کلام» معروف داشت، اولی «عظامت» بود، دومی هم «حسن‌خوبی»! معمولاً وقتی در بحث و گفتگو «گیر» می‌کرد و می‌دید که راهی برای مجاب کردن طرف مقابل ندارد، آه عمیقی از ته دل می‌کشید و می‌گفت، «عظامت!» ریشة فارسی واژه اصلاً معلوم نبود، به احتمال زیاد از «عظمت» مشتق شده بود. «شاه‌غلامی» دومین تکیه کلام خود را وقتی به کار می‌برد که، شانس را از همه طرف محاصره ‌کرده بود! در این مواقع وقتی می‌دید که همه با او هم‌عقیده‌اند، و عملاً چارة دیگری ندارند، پوزخندی می‌زد و زیر لب می‌گفت: «حسن خوبی‌اش همین است!»

امروز که سخنان «مهرورزی» را در سایت خبرگزاری «دانشجویان» خواندم، بی‌اختیار به یاد «شاه‌غلامی» افتادم. البته حق را ادا می‌کنیم، زبان فارسی «ریاست جمهوری»، فقط «تاحدودی» به زبان فارسی قاطرچی‌های «پلور» شباهت دارد؛ ولی همین‌طور که می‌خواندم در آخر هر جمله، بی‌اختیار صدای «شاه‌غلامی» در گوشم می‌پیچید که در دل کوه فریاد می‌زند، «عظامت»! «عظامت»!







هیچ نظری موجود نیست: