۱۲/۲۵/۱۳۹۳

مذاکرآلت!




در این روزها که دعوای محافل بر سر «بمب» حکومت اسلامی بالا گرفته،  همه گرفتار شده‌اند.   نتانیاهو در کنگرة آمریکا برای ملایان بازارگرمی می‌کند؛   باراک اوباما ماسک شخصیت «با درایت» بر چهره‌ گذارده؛  رفسنجانی یقة اصولگرایان چاه جمکران را ول نمی‌کند؛  خامنه‌ای خفقان گرفته و به آیندة تیره و تار خود می‌اندیشد؛  احمدی‌نژاد هم به آغوش ترکیه پناه برده؛  و ... و خلاصه همه چیز بهم ریخته!   از اینرو در جریان مذاکرات هسته‌ای جمکران،   بی‌بی‌سی جهت «رفع نگرانی» ملت خداجوی ایران،   سایت خود را با تحلیلی دقیق از اندازة طبیعی آلت تناسلی مردان زینت داده!   به این ترتیب،  تلخی مذاکرات را با شیرینی «آلت»‌ آمیخته،  و پدیدة «مذاکرآلت» را به جهان دیپلماتیک تقدیم کرده.   چه نشسته‌اید که،  اطباء در کینگزکالج لندن دست به کار شده و تحقیقی ارائه داده‌اند که نگرانی مردان را برطرف کند:

«در تمام دنیا گروهی از مردان نگران اندازه آلت تناسلی خود هستند و حتی ممکن است از "اضطراب یا سندروم کوچک بودن آلت تناسلی" در رنج باشند.»
منبع:  بی‌بی‌سی،  3 مارس 2015

بالاخره حال که دیگر سر ملت را نمی‌توان با «بمب» گرم کرد،  «کیروخایه» را که می‌توان سر سفره‌شان انداخت.  بله،  خانواده‌های محترم نگران‌اند،   بی‌بی‌سی هم وظیفه دارد تا نگرانی‌ها را برطرف نماید.  اگر «بمب» نباشد،  اندازة طبیعی آلت‌تناسلی هم می‌تواند موضوع مناسبی جهت بحث و «مسئله‌گوئی» شود.  می‌دانیم که از صدراسلام تا به امروز در حوزه‌ها بحث شیرین بر سر آلت تناسلی و مسائل مربوط به آن در جریان است،   دقایق آن نیز هنوز به سرانجام نرسیده.  به همین دلیل بی‌بی‌سی پای پیش گذاشته،  و در این امر خیر پیشقدم شده.  هرچه باشد،‌  ملت ایران برای اولین بار نام خمینی را به عنوان «رهبر انقلاب»،   روی امواج بی‌بی‌سی به گوش جان شنید،  و امروز همین امواج برای‌اش از اندازة طبیعی آلت مردان می‌گوید.   باشد که این ملت ارتباط خمینی با اندازة طبیعی آلت را به درستی درک کرده،   و خدائی ناکرده نادان از این جهان نرود:  
  
«دکتر دیوید ویل،  نویسنده اصلی این تحقیق می‌گوید: "عقیده داریم نموداری که تهیه کرده‌ایم به پزشکان کمک می‌کند تا به اکثر مردان این اطمینان خاطر را بدهد که اندازه آلت تناسلی‌شان طبیعی است"»
همان منبع!

از شما چه پنهان،  از روی‌ عزیزتان خجالت می‌کشم،  ولی در دوران گذشته خیلی نگران اندازة آلت خودم بودم.  و این مسئله ریشه در یک جریان عجیب داشت که جزئیات آن را خدمت‌تان عرض می‌کنم. 

در دوران کودکی خاله‌خانمی داشتیم به نام محترم‌خانم،    خیلی هم باخدا و نمازخوان بود.   همیشه گوشه‌ای نشسته بود و با یک جانماز و چند جلد کتاب‌دعا ور می‌رفت.  بعضی‌ وقت‌ها زیرلب دعا می‌خواند و برخی اوقات تیمم می‌کرد؛  فوت می‌کرد؛  سرش به کار خودش بود.  خلاصه کرم نداشت،  و مثل خمینی به پاچة این و آن نمی‌پرید و «انحرافات» از اسلام را گوشزد نمی‌کرد.  روزی قرار شد خواهر زادة ایشان با یک مهندس آبادانی ازدواج کند،  و محترمه‌خانم دست در دست شوهرش سوار ماشین شدند تا به آبادان رفته و در جشن عروسی شرکت کنند!

از قضای روزگار آن‌سال جنوب کشور را سیل گرفته بود،  و هر چه به محترمه‌خانم توصیه کردند که از سفر چشم‌پوشی کند،  به خرج‌اش نرفت.  ایشان باید در جشن عروسی شرکت می‌کردند و در گوش داماد و عروس دعاهائی را که از پیش آماده کرده بودند می‌خواندند.   سیل که هیچ،   اگر زلزله هم می‌آمد این امر خیر باید صورت می‌گرفت.   ولی دست سرنوشت کاری کرد که مرسدس بنز خاله‌خانم در جادة حوالی آبادان تصادف کرده،‌  از جاده خارج ‌شود و «چپه» ‌کند!

البته ما از ماوقع بی‌خبر بودیم،  وقتی خاله‌خانم به تهران برگشتند در مورد این تصادف بارها و بارها در جلسات خانوادگی بحث و جدل به راه افتاد.  بحث بر سر این بود که تقصیر از کامیونه بوده،  یا اینکه «آقا»‌ به موقع ترمز نکرده بودند!   بعضی اوقات حتی کار به ماکت درست کردن و رنگ و تخته‌سه‌لائی و ... می‌کشید.  خلاصه ماه‌ها پس از تصادف که خوشبختانه تلفات جانی هم نداشت،   کارشناسان خانگی هنوز رأی نهائی در مورد چند و چون این تصادف را صادر نکرده بودند؛   بحث «فنی» همچنان داغ و سوزان بود.   و به موازات مسائل «فنی» این ماجرا،   مسائل «سیاسی» مرتبط با آن نیز در جلسات زنانه جریان داشت.       

آن روزها خانم‌ها فکر می‌کردند که بچه‌ها از این «مسائل» چیزی سرشان نمی‌شود.  به همین دلیل حضور ما را در مجلس ندیده می‌گرفتند.  در این جلسات،   خاله‌خانم برای دیگر خانم‌ها تصادف را لحظه به لحظه با دقت و موشکافی عجیبی توضیح می‌داد،   دقت و شیرینی‌ای داشت که در ویراست‌های مردانه دیده نمی‌شد.   ما هم گوش تیز می‌کردیم تا بینیم چه شده که پیشتر به ما نگفته بودند.  معمولاً خاله‌خانم به اینجا می‌رسید که پس از چپه شدن ماشین،   با زحمت فراوان از پنجرة بنز خودش را بیرون می‌کشد و دست به اندام خود می‌زند و وقتی متوجه می‌شود که سالم است،  همین‌طور که دمر بر زمین اوفتاده،   سرش را به سوی آسمان بلند می‌کند تا خداوند را به دلیل لطفی که به او کرده سپاس گوید،  که ناگهان شیئی سیاه و عظیمی را بالای سرش می‌بیند.

بله،  همانطور که گفتیم آن‌روزها در جنوب کشور سیل آمده بود و به همین دلیل گروه‌های زیادی از محلی‌های خوزستان برای سید ماهی‌‌هائی که در تالاب‌ها گرفتار آمده بودند با سبدهای مخصوص به ماهیگیری مشغول بودند.   اینان دشداشه‌های بلندشان را حین ماهیگیری تا بالای ران تا می‌زدند،   و معمولاً شورت و زیر شلواری هم نمی‌پوشیدند.   وقتی تصادف پیش آمده بود،  گروهی از این ماهیگیران با همان هیبت و وضعیت جهت کمک‌رسانی به سوی محل حادثه می‌شتابند،   یکی از آن‌‌ها هم می‌رود بالای سر خاله‌خانم که آمادة شکرگزاری شده بود.   خاله‌خانم صحنة «امدادهای غیبی» را اینچنین تعریف می‌کردند:

ـ  خانم!  چشم‌تون روز بد نبینه.  سرمو بالا کردم؛   اول فکر کردم یکی با چماق آمده بالای سرم.  دیدیم خیر!  شلوار پاش نیس؛  خیر سرش اون کوفتی‌شه! 

در جمعیت نسوان همهمه می‌افتاد.  هزاران سئوال بر لب‌ها می‌دوید،   بعضی از این سئوالات در فضای اتاق نیز می‌چرخید: «حالا چقدر بود؛   شما مطمئن هستید؛  سرتون گیج نمی‌رفت؛  مثلاً اگر اندازه بگیرین حدوداً؛  ...»

خاله‌خانم هم با تندی جواب می‌داد:
ـ خانم!  اندازه چیه،  اگه نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم!   سایه‌اش سر ظهر روی زمین حداقل نیم‌متر می‌شد! 
ـ بعد چکار کردید؟
ـ چکار بکنم خانم!  سجده کردم!   فریاد زدم:  «الله‌اکبر،  الله‌اکبر!»  و از حال رفتم.  توی بیمارستان چشممو باز کردم.

یادآوری این لحظة «باشکوه» همیشه در چشمان خاله‌خانم برقی می‌دواند که حتی پس از مطالعة نهج‌البلاغه و مفاتیح‌الجنان هم هیچکس در چشمان‌اش ندیده بود.  معمولاً این جلسات با غش‌غش خنده و شوخی‌های زنانه پایان می‌گرفت،  و همگی برمی‌گشتند سر کار و زندگی‌شان.  ولی یواش یواش شایع شده بود که خاله‌خانم از روز تصادف در جادة آبادان دیگر با «آقا» کمی سر سنگین شده؛   ایشان را تحویل نمی‌گیرد!   البته،  راست یا دروغ،   اینهم مایة خنده و شادی اضافه بود.     
       
ولی این داستان نهایت امر یکی از مشغولیت‌های ما در دوران کودکی را شکل داد:  رفتن در آفتاب و اندازه گرفتن سایة آلت!  ولی از شما چه پنهان از هر زاویه‌ای این اندازه‌گیری صورت گرفت،  حتی در غروب آفتاب،  سایه‌اش نیم‌متر نشد که نشد.  و ما از این مسئله بسیار دلگیر بودیم.

این دلگیری ادامه یافت تا رسیدیم به «انقلاب اسلامی.»  بله،  این «انقلاب» برای ما فقط خمینی و آخوند را نیاورد؛  کاپوت‌های ساخت ژاپن را هم به دست‌مان رساند.  یادش به خیر،  سر میدان شیراز در محلة ونک،   یک آقای دکتر داروخانه‌دار بود که از دیرباز با ما آشنا بود.  در گیراگیر حکومت میرحسین موسوی و لات‌بازی‌های مرسوم او بود که،‌  روزی رفتم سراغش و گفتم آقای دکتر کاپوت داری؟  خندید و گفت،  «بیا که خوب‌اش را دارم.»   معلوم شد جدیداً دولت موسوی از ژاپن کاپوت وارد کرده.  ما هم که از ژاپن فقط تلویزیون سونی و گیتار یاماها و تویوتا می‌شناختیم خوشحال از پیدا کردن «جنس مرغوب» به آقای دکتر گفتیم:  «چند دوجین بده!»

البته این کاپوت‌ها،  شاید به دلیل فضای اسلام‌سالاری که آن روزها بر کشور حاکم شده بود سبز رنگ بود!    اول کمی تعجب کردم،   بعد گفتم رنگ که مهم نیست؛   حتماً «سنت‌های» ژاپن چنین ایجاب می‌کند.  ولی مسئلة دیگری که پیش آمد اندازة آن‌ها بود.   به اندازة انگشت سبابة من می‌شد.  خلاصه تصور اینکه این انگشت‌دانه روزی به کار ما آید،   حتی از ذهن هم دور بود.    بستة کاپوت‌ را زیر بغل زده رفتم سراغ دکتر.   گفتم:  «لامروت به من انگشت‌دونه فروختی؟»  نگاه متعجبی کرد و گفت: «جون خودم کاپوته!»   بهش نشون دادم!   گفت چه شده؟  با تعجب گفتم:  «اندازه‌شو نمی‌بینی؟»  گفت: «هر کی برده راضی بوده!»  

از آن روز فکر کردم شاید دکتر با من سر شوخی داشته.   باری،   اندازة این کاپوت‌ها همچنان برای من تعجب‌آور باقی مانده بود،   تا اینکه روزی از روزها یک فیلم پورنوگرافیک ژاپنی دیدم.  تازه آنجا بود که متوجه شدم این انگشت‌دانه‌ها واقعاً به درد بعضی‌ها می‌خورد.  بله،  سایه‌های تردیدی که به دلیل تجربة «شیرین» خاله‌خانم از دیرباز بر سرم سنگینی می‌کرد،   به دلیل واردات «انقلاب اسلامی»،  و خصوصاً تماشای فیلم پورنوگرافیک ژاپنی برای همیشه در افق روشن و امیدبخش محو شد و ما با خیال‌ راحت و آسوده به زندگی ادامه دادیم.  امروز که گزارش بی‌بی‌سی را خواندم خنده‌ام گرفت،  مثل اینکه نویسندة مطلب خودش هم از مشتریان آقای دکتر میدان شیراز باشد:

«بر اساس این تحقیق متوسط طول آلت تناسلی مردانه پیش از برانگیختگی ۹.۱۶ سانتی متر...»
همان منبع!

ما پیشنهاد می‌کنیم که اطباء با خاله‌خانم تماس بگیرند،   و شهادت ایشان را نیز در این گزارش منظور کنند.  به استنباط ما یا نویسنده،   مطلب فوق را در برابر آینه هنگام شستشوی خودش نوشته،   و یا بجای «اینچ» اشتباهی نوشته سانتی‌متر.  به هر تقدیر کار ما دیگر از این «نگرانی‌ها» گذشته،    دل‌نگرانی‌های دیگری در زندگی پیدا کرده‌ایم. 




    

  




      





هیچ نظری موجود نیست: