۸/۱۳/۱۳۸۷

خاطرات!





به طور کلى بگویم، خیلى بى‌حوصله هستم. على‌الخصوص از فشار زندگى گِلة زیادی دارم و شما هم
حرفى نزنید که نمک باشد بر زخم من! البته اینگونه تهدید‌ها را هم از دیگران یاد گرفته‌ام، چرا که مدتی است به هر فرد به اصطلاح مهم که مراجعه می‌کنم بعد از آه و ناله از گرفتاری‌هایش یک تهدید رضاشاهى هم تحویل بنده داده. فکر مى‌کنم که برای مهم جلوه کردن منهم می‌باید همین حرف را تحویل شما بدهم، و اینکار را هم کردم. باید اعتراف کنم که این نوع برخوردها با دنیا شیوه‌ای بهینه برای توجیه گذشت عمر و روزهای زندگى به دست خیلى‌ها داده. بنده هم که جزء استثناء‌ها نیستم. در نتیجه همین کار کردم.

ولى، باید حقیقت را گفت و در این راه از هیچ چیز حتى رضاشاه هم نترسید. بعد از گذشت سالیان دراز فهمیدم که اگر کسى کار با ارزشى نمى‌کند دو دلیل دارد: یا از عهدة آن کار بر نمى‌آید و یا درِ گیوه‌اش آنقدر گشاد است که طبیعتاً انجام هر کاری را غیرممکن مى‌کند. داستان زخم و نمک، خنجر و خراش، خنجر از پشت و هزار کلک دیگر از همان نوع است. و من یاد گرفتم که از این تهدیدها نهراسم. البته یک چیز دیگر را نیز در این زندگانى بى‌انصاف یاد گرفتم. آنهم انصاف است. یعنى با چند آدم، البته خیلى انگشت‌شمار، در زندگى برخورد کرده‌ام که انصاف داشتند.
و از آنجائى که منصف بودن را از آن‌ها یاد گرفتم، از شما این واقعیت را پنهان نمى‌کنم که با سوءاستفاده از شیوة «گرفتارم و وقت ندارم»، مدت زیادی نتوانستم به خود دروغ بگویم. امروز یکباره حوصله‌ام ‌ از دست خودم سر رفت. بلند شدم، به خود نهیب زدم و گفتم: «خجالت نمى‌کشى؟ صحیح نیست که این عمر پربار را از چشم دوست و دشمن پنهان نگاه داری. بلند شو! مداد و دفتر بردار و یک خاطرات بنویس!» البته عیال که سروصدای بنده را از اطاق مجاور مى‌شنید سراسیمه وارد شد و گفت: «حالت خوبه؟» گفتم: «بعله خانم!» ...



ادامة داستان کوتاه «خاطرات» به فرمات پی‌دی‌اف!


نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس

...




هیچ نظری موجود نیست: