
امروز انگولکچی تصمیم گرفت به نیویورک رفته، در محل، گزارشی از سالروز 11 سپتامبر تهیه کند. به همین منظور شال و کلاه کرد، به فرودگاه رفت، یک بلیط دوسره خرید و سوار هواپیما شد. لوازم مختلف هم از قبیل دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری دیجیتالی، ضبطصوت، نقشة نیویورک، و یک «چراغ قوه»، به همراه داشت. البته «چراغ قوه» را بیدلیل برداشته بود، ولی از دوران جوانی هر وقت کار جدی میکرد، «چراغ قوه» هم میبرد ـ ترک عادت موجب مرض است! زمانی که خلبان در میکروفون گفت: «مسافران عزیز! تا چند دقیقة دیگر در فرودگاه جانافکندی نیویورک به زمین خواهیم نشست!» قلب انگولکچی از شدت هیجان از قفسة سینهاش بیرون پرید! فکر اینکه سالروز چنین حادثة بزرگی را در محل برگزار میکند، و با گزارشات مفصل و فیلم و عکس، میتواند ابعاد نادیده و ناشنیدة این سوءقصد بزرگ تاریخ را روشنتر کند، خیلی او را حالی به حالی کرده بود. از هواپیما با شور و هیجان پیاده شد! آناً چند مأمور فرودگاه انگولکچی را از میان بقیه جدا کرده به یک اتاق نیمهتاریک رهنمون شدند! فکر نمیکرد که شهرتش از مرزهای جهان مجازی هم گذشته باشد، ولی دید که بله، «گذشته است!» چند آدم زمخت و گردن کلفت که به ساواکیها میرفتند، وارد شده به انگولکچی دستور دادند که تمامی وسائل خبرنگاری را در اختیارشان بگذارد. انگولکچی با عصبانیت فریاد زد: «من خبرنگارم! وسائلم را که به شما نمیدهم!» ساواکیها گفتند، «نه جانم، نمیشه! باید تحویل بدهید!»
از همینجا بود که شست انگولکچی خبردار شد! فهمید این ساواکیها بیخود نیامدهاند به فرودگاه. پرس و جو کرد، فهمید که اینها عضو «جنبش» مبارزه با القاعده هستند و میخواهند به هر قیمت شده «ملاعمر» را بگیرند!
انگولکچی ـ چرا ملا عمر را میخواهید بگیرید؟ بنلادن را بگیرید!
ساواکی ـ ملا عمر راحتتر است!
انگولکچی ـ مگر هر چه راحتتر بود باید بگیرید؟
چشم غرة ساواکی و سکوت انگولکچی! به دلیل فضولی در امور داخلی «جنبش»، انگولکچی را ساعتها در همان اتاق نیمهتاریک زندانی کردند. حتی آب هم به او ندادند، آخر کار یک «مکدونالد» آوردند که بوی «گند» میداد، و گفتند «بخور!» انگولکچی هم اعتراض کرد و گفت «کمتر از آش رشته با پیازداغ فراوان و قورمة قدیمی چیزی نمیخورم!» ساواکیها تعجب کردند و به دنبال دیلماج رفتند، فهمیدند که مردم دنیا بجز این «آشغالها» غذا هم میخورند، در نتیجه همه سوار هواپیما شدند رفتند تهران «آش رشتة اعلا» بخورند. در اتاق نیمه باز ماند و انگولکچی با وسائل خبرنگاری رفت بیرون و از دست ساواکیها نجات پیدا کرد.
رفت به پارکینگ فرودگاه، دید در یک ماشین باز است! سوار شد، و مثل جیمزباند یک میلة باریک و کوچک را هم آناً فرو کرد توی سوراخ «سویچ»! یک مرتبه ماشین به صدا در آمد و به زبان انگلیسی عجیب و غریب گفت: «دفترچة کدهای امنیتی را به همراه آوردهاید؟» انگولکچی وحشت کرد! و جواب داد: «کدهای امنیتی دیگر چیست؟ من خبرنگارم!» صدا تأمل کرد و گفت، «میخواهی ماشین بدزدی؟»
انگولکچی ـ البته دزدی واژة مناسبی نیست، جهت رفتن به مرکز شهر بود!
صدا ـ برو بیرون وگرنه «بوق» میزنم!
انگولکچی ـ حالا آقای «صدا»، شما بوق نزنید! ما این ماشین را همانجا کنار خیابان میگذاریم برای صاحباش! اصلاً از این آهنپارهها خوشمان هم نمیآید!
صدا ـ (با لهجة ترکی) برو پائین! خجالت نمیکشی؟
انگولکچی با شنیدن لهجة ترکی باز هم شستش خبردار شد! کاپوت را زد بالا و دید یک نفر نشسته کنار موتور!
انگولکچی ـ آقا! شما اینجا چه کار دارید؟
ناشناس ـ من دزدگیر ماشین هستم!
انگولکچی ـ این حرفها یعنی چه؟
ناشناس ـ من به صورت «آکبند» با ماشین در محل تحویل داده میشوم!
انگولکچی ـ پس شما سر ماشین هستید! چرا لهجة شما ترکی است؟
ناشناس ـ دست به دلم نگذارید! از کدام دردمان بگوئیم؟
انگولکچی وحشتزده ماشین را به حال خود رها میکند و به طرف اتوبوسها میرود! سوار میشود و میگوید، «آقا برو مرکز شهر!» رانندة سیاهپوست نگاهی میکند و میگوید، «بیست دلار میشه!»
انگولکچی ـ بیست دلار! من با بیست دلار یک هفته زندگی میکردم، چقدر گران شده این مملکت!
رانندة سیاهپوست ـ بیست دلار!
انگولکچی ـ من آقا قوطی شیر میخریدم 10 سنت! یک کارتون سیگار میخریدم 2 دلار! یک ...
رانندة سیاهپوست ـ بیست دلار!
انگولکچی ـ (به زبان فارسی) مرده شورتان را ببرند! بیا اینهم بیست دلارت!
رانندة سیاهپوست ـ (به زبان فارسی) قربون دستت! برو ته ماشین!
انگولکچی ـ آقا شما ایرانی هستید؟
رانندة سیاهپوست ـ بله!
انگولکچی ـ چرا سیاه پوست شدهاید؟
رانندة سیاهپوست ـ کار نیست آقا! «واکس» زدم! همة بچهها تو کار «واکساند»!
انگولکچی ـ با «واکس» کار میدهند؟!
رانندة سیاهپوست ـ بهش میگن «تبعیضات» مثبت!
انگولکچی غرق در افکار و جهانبینیهای مخصوص خود، به ته اتوبوس میرود! از وقتی وارد نیویورک شده اوضاع و احوال خیلی «خرتوخر» است! «جنبش» مبارزه با القاعده، دزدگیر آکبند، حالا هم قضیة واکس! در همین حیص و بیص چند جوانک با لباسهای پاره و مندرس سوار میشوند، و هیاهوکنان میآیند به طرف انگولکچی! قیافههایشان به هیپیهائی میماند که به تدریج «جنایتکار» هم شده باشند! همگی میآیند به طرف انگولکچی و هر کدام یک چاقو بیرون میکشند و میگویند، «پول مول داری رد کن بیاد!»
انگولکچی ـ لاتهای بیپدرمادر، پدرتان را در میآورم. جیب مرا میخواهید بزنید؟
لاتها ـ بله! پول مول رو کن ببینیم!
انگولکچی نگاهی به لاتها میاندازد و پیش خودش میگوید، «اگر پول سراغ کنند که دست از سرمان برنمیدارند، با هفت هشت نفر هم که نمیشود گلاویز شد، چکار باید کرد؟» آناً یک فکر بکر به سرش میزند و میگوید، «راننده را میبینید؟ اگر او را صدا کنم همة شما را تحویل پلیس میدهد!» یکی از لاتها میگوید، «حسن را میگوئی؟ از خودمان است!»
انگولکچی ـ حسن را از کجا میشناسید؟
لاتها ـ وقتی یکی سوار میشه که لباس مرتب تنش کرده، حسن «اساماس» میزنه تا ما بیائیم لختش کنیم!
انگولکچی با عصبانیت میرود سراغ حسن! «سیاه پوست پدرسوختة تقلبی، حالا برای این لاتها اساماس زدی؟»
حسن ـ نه آقا اشتباه شد! الان میرن پائین! آهای! برو پائین پدرسگ کی گفته بیائی بالا؟
اتوبوس راه میافتد، و همینطور که مثل گهوارة بچه در سوراخ سبنههای جاده تکان تکان میخورد و میرود، خون انگولکچی در رگهایش میجوشد! زیر لب غرغر میکند و میگوید، «عجب ریدند به این مملکت ها!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر