۷/۱۹/۱۳۸۵

بچه پررو!


بازهم گویا کشور مستقل و «محترمة» دانمارک، جهت هیاهو و لات‌بازی «گزکی» مناسب به عملة حکومت ولایت فقیه داده باشد. شاهدیم که بار دیگر مجلس «شوربای» اسلامی که معلوم نیست کدام شیرپاک‌خورده‌ای «اعضای» آنرا به اصطلاح، به نمایندگی ملت ایران «انتخاب» کرده، جیغ و داد به راه انداخته‌ که، چرا «کاریکاتوهای» پیامبر اسلام از تلویزیون دانمارک پخش شده است؟ گویا در یک نمایشگاه و طی مسابقه‌ای که جوانان یک حزب سیاسی در دانمارک در آن شرکت کرده‌ بودند، از این «تحفة» جزیرةالعرب چند تا کاریکاتور کشیده بودند، که تلویزیون دانمارک هم گوشه‌ای از آنرا به نمایش گذاشت. و فردای همان روز، مجلس «شوربای» اسلامی سر و صدایش به آسمان می‌رود، و «دولت» استبداد ولایت فقیه هم که معمولاً‌ به نمایندگان همین «مجلس» محل سگ نمی‌گذارد، اینبار بدون معطلی سفیر دانمارک را احضار کرده، و آنطور که در رسانه‌ها «انعکاس»‌ یافته «هارت و پورت‌های اسلامی» بسیار محکمی هم کرده؛ وزارت بازرگانی هم، البته در ظاهر، کلیة مراودات تجاری با دانمارک را به حال «تعلیق» در آورده!

بارک‌الله به این همه «قاطعیت»! دولت «مستقل» ایران که نان، گوشت، شیر و لبنیات‌اش را هر هفته روی عرشة کشتی‌های انگلیسی و آمریکائی، از دست همین غربی‌ها در خلیج‌فارس دریافت می‌کند، نمی‌دانستیم اینهمه «قدرقدرت» است. حالا که فهمیدیم خیال‌مان راحت شد. یعنی حالا که «شیطان‌بزرگ» قرار شده هواپیماهای حکومت اسلامی را «تعمیر» هم بکند ـ البته به دلایل «انساندوستانه»، یعنی خودتان بقیه‌اش را بخوانید ـ مسلم است که جبهة اسلام خیلی «تقویت» شده. این اسلام که در روزهای گذشته با «شیطان» در جنگ بود، و با این وجود اینهمه «قدرتمند» بود، حال اگر «شیطان» هواپیماهایش را تعمیر کند ببینید چقدر باید گردنش کلفت شود. دانمارک که سهل است، حتی جزیرة ایسلند هم دیگر نمی‌تواند به گرد این حکومت برسد.

ولی حکایت «جیغ‌ویغ» عمال این حکومت، مرا بیشتر به یاد جوجه‌جاهل‌های خیابان‌های تهران خودمان می‌اندازد. این جوجه‌جاهل‌ها، معمولاً‌ نه کسب‌وکاری داشتند و نه پدر و مادری، در کوچه‌ها و خیابان‌ها به دنبال دعوا می‌گشتند، و از آنجا که مردم معمولاً بیکار نیستند، اگر این جماعت مزاحم‌شان می‌شدند، به آن‌ها بی‌محلی می‌کردند و به دنبال کارشان می‌رفتند. از اینرو بعضی از این«جوجه‌ها» باورشان ‌شده بود که واقعاً «علی‌آباد هم دهی است!» و اگر مردم به آن‌ها محل سگ نمی‌‌گذارند به این دلیل است که از آن‌ها می‌ترسند. آن‌سال‌ها، توی کوچة ما، چند تا از این جوجه‌ها «لانه» کرده بودند، البته جرأت نمی‌کردند که مزاحم اهالی محل بشوند، چون چند بار آژان‌های کلانتری حسابی از خجالت‌شان در آمده بودند. البته بعد از غائلة 22 بهمن کاشف به عمل آمد که این «آقایان» لشوش همکاران همان کلانتری هستند؛ البته کلانتری هیچ وقت این رابطة «اساسی» در حاکمیت‌های فاشیستی را علنی نکرد، حتی جوجه‌ها را خودشان در مقابل مردم کتک ‌زدند ولی نگفتند آب و دانه‌اشان را «اعلیحضرت» می‌داده است. بگذریم!

ولی همین «جوجه‌‌ها»، که یک پایشان در کلانتری بود، و زیر نظر افسر کشیک، کوچه‌های محله را قرق می‌کردند، اگر چشم‌شان به یک آدم ناشناس می‌افتاد و فکر می‌کردند که می‌توانند به قول خودشان «حالش» را حسابی بگیرند، هیچ دریغ نمی‌کردند. چنان پدر طرف را در می‌آوردند که دیگر از آنطرف‌ها رد نشود! بله، تهران همیشه «پاسدار اسلامی» نداشت، آنوقت‌ها چاقوکش‌ها «درباری» بودند! نمی‌دانم کتاب «زد» را خوانده‌اید یا نه؟ اگر نخوانده‌اید توصیه می‌کنم بخوانید. در این کتاب تا آنجا که امکان داشته، نویسنده سازوکار فعالیت‌های این «مردم‌ همیشه در صحنه» را تشریح کرده است، ‌و بعد از مطالعة این کتاب نسبت به واقعیت‌های اجتماعی در کشورهای استبدادزده، و شیوه‌های بهره‌برداری از فقر، سرکوب و جهل برای سازماندهی گروه‌های «فشار» فاشیستی دید عمیق‌تری پیدا خواهید کرد، و می‌توانید با چشم بازتری به ابزارهای اجتماعی، مالی و اقتصادی‌ای نگاه کنید که، بدون آنکه در ظاهر مشخص باشند، در واقع در سطح جامعه آلت‌دست محافل سیاستگذاری‌اند.

بله برگردیم به کوچة خودمان! روزی در ایوان نشسته بودم و آخرین جلد کتاب «رجال سیاسی ایران»‌ به قلم «بامداد» را ورق می‌زدم که دیدم یک جوان کوچک اندام در سایة درخت‌ها مشغول قدم زدن است، به نظر می‌آمد در حال و هوای خودش باشد. یک دفعه چند تا از این «جوجه‌ها»، سر راهش سبز شدند؛ البته صدایشان را از دور نمی‌شنیدم ولی معلوم بود که مشغول بگومگو شده‌اند. پسرجوان هی عقب عقب از آن‌ها فاصله گرفت و آمد وسط کوچه درست در مقابل خانة ما، و جماعت لشوش هم دوره‌اش کرده بودند، فکر کردم که ممکن است به او حمله‌ور بشوند؛ یواش یواش دستم به طرف تلفن می‌‌رفت تا کلانتری را خبر کنم، که دیدم پسرک شروع کرد به کتک زدن جماعت، حالا نزن که کی بزن! مثل فیلم‌های بروس‌لی شده بود، چشم‌های من از حدقه در آمده بود که پدرم وارد بالکن شد و با دیدن صحنه گفت، «چرا تلفن نمی‌کنی به کلانتری»؟ گفتم، «کلانتری لازم نیس، بذار مردم مشکلات‌شونو خودشون حل کنن!» پدرم نگاه معنی‌داری به من کرد و رفت. وقتی لشوش حسابی کتک خوردند، جوانک باریک‌اندام فریاد زد: «اگه یک بار دیگه اینجا ببینمتون پدرتون رو در میارم!» یکی از لشوش در حالیکه مثل لولة آفتابه خون از دهانش می‌ریخت و بغض گلویش را گرفته بود‌، گفت: «نخواستیم جلوی اهل محل بزنیمت!»

امروز که «هارت و پورت‌های» دولت دست‌نشاندة ولایت فقیه را در «تحریم» تجاری دانمارک شنیدم بی‌اختیار یاد همان «جوجه‌‌ها» افتادم. یکی نیست به این جماعت بگوید شما که برای یک پیت پنیر دانمارکی روزی صد بار روی عرشة کشتی‌های غربی در خلیج‌فارس، پشتک و وارو می‌زنید، چرا مردم این مملکت را مسخره کرده‌اید؟ بله، این دانمارکی‌ها و غربی‌ها هم مثل اینکه راهش را خوب یاد گرفته‌اند. استراتژی «جن‌گیری» را، که غربی‌ها طی تاریخ‌شان در آن استاد شده‌اند، امروز به جان ما ملت ایران انداخته‌اند. شاید یکی از این روزها یک جوانک باریک اندام از زیر سایة درخت‌ها توی کوچة ملت ایران هم سرو کله‌اش پیدا شود! دنیا را چه دیدید، آنروزی که احمدی‌نژاد بغض گلویش را گرفته باشد و بگوید: «نخواستیم در مقابل جهانیان ملت ایران را سرکوب کنیم»! شاید آن روز زیاد دور نباشد.



هیچ نظری موجود نیست: