آلبرت کامو، ادیب و متفکر سرشناس فرانسوی میگوید:
«آنهنگام که دمکراسی بیمار میشود، فاشیسم به بالیناش خواهد شتافت، ... ولی نه
برای احوالپرسی!»
طی دهۀ اخیر، تغییرات
ژئواستراتژیک و بازیهای «جنگ ـ صلح» که توسط قدرتهای بزرگ در سراسر جهان به راه
اوفتاد، شرایط ویژهای در جهان سرمایهداری
به همراه آورده، و سرمایهداری را در
وضعیت بیمار محتضر قرار داده. چرا که دمکراسیهای بورژوازی در اروپای غربی اگر
طی دوران جنگسرد «ویترین سرمایهداری» در برابر تبلیغات بلشویسم اتحادشوروی شده
بودند، امروز دیگر نقش اصلیشان یعنی کارسازی
جهت توجیه مواضع سرمایهداری آمریکا را بکلی از دست دادهاند. در قلب دکترین نوین، کشور
پنهاور روسیه خود به منطقۀ جذب سرمایه و سرمایهدار تبدیل شده، و در
این راه به هیچ عنوان مقاومت و مخالفت قطبهای دیگر را نخواهد پذیرفت.
در این راستا سیاست «جذب قطبهای
اقتصادی و مالی» از سوی مسکو، بازی نوینی شده، واشنگتن
را در شرایط جدیدی قرار داد. از سوی دیگر،
مسئله صرفاً نقل و انتقال سرمایه
در ابعاد جغرافیائی نبود، آمریکا نمیتوانست
هیئتحاکمۀ روسیه را به همان معادلات و بدهبستانهائی وادار کند که پیشتر با
اروپای غربی و هیئت حاکمههای «گوش به فرمان» در اروپا به راه انداخته بود. به همین دلیل تجدید نظر در روابط اقتصاد جهانی
اجباری میشد، و آمریکا به هیچ عنوان از این روند جدید خرسند
نبود. واشنگتن به ناچار در مقابله با
هجمۀ نوین جهانی راه چارهای برگزید، و همانطور که پیشبینی میشد، همچون گذشتهها با کارت دوران قدیم، یعنی چماق «جنگسرد» پای به میز پوکر سیاسی گذارد.
کلینتن، بوش و اوباما،
سه رئیسجمهوری بودند که پس از سقوط اتحاد شوروی پای به کاخسفید گذاردند؛ کارت ورودی همگی «جنگ سرد» بود! همانطور که شاهد بودیم، دیری
نپائید که هر سه در هیئت «بازنده» میز پوکر را ترک کردند. پس از
این عقبنشینی، هیئت حاکمۀ ایالاتمتحد جهت
مقابله با شرایط جدید، باند دونالد ترامپ را به کاخسفید کشاند. باند
ترامپ میخواست پای را تا حد ممکن فراتر گذارده،
با دور زدن پیشفرضهای
متداول جنگ سرد کارتهای جدیدی بازی کند! ولی
در عمل فقط پرانتزی شد گذرا و میرا. چرا که دوران ترامپ واقعیت دیگری را نیز همزمان
علنی کرده بود؛ واقعیتی که تا پیش از آن
آنقدرها برای هیئتحاکمۀ آمریکا ملموس و علنی نمینمود! دلیل هم اینکه، در عمل خروج از دادههای متداول دکترین «جنگ
سرد» اگر الزامی میشد، همزمان کنار گذاردن بسیاری از پیشفرضهای دیگر
را نیز اجباری میکرد.
به عبارت سادهتر، ترامپیها دریافتند که جنگ سرد صرفاً نبرد موشکهای
هستهای نبوده، نبردی است شامل مقولات اخلاقی و حقوقی، کنشهائی اجتماعی و سیاسی، نقشپذیریهائی دولتی، و خصوصاً پروپاگاندهائی «انساندوستانه» در میانۀ
میدان بهرهبرداریهای سرمایهداری! و حضور
ترامپ در کاخسفید این واقعیت را علنی کرد که خروج از این نوع مقولات، کنشها و
نقشپذیریها قربانیانی به همراه خواهد آورد؛ قربانیانی
در درون مرزهای آمریکا. و اینان صرفاً از
جمله عوامالناس بیستاره و بیپناه نیستند! این
قربانیان از ابزارهائی جانگذاز جهت حمایت از منافعشان برخوردارند، و میتوانند ساختار قدرتسازی نوین و حاکمیت
نوپا را نیز به چالش بکشند.
به همین دلیل با افول ستارۀ بخت
ترامپ، افولی که حزب دمکرات با هیاهو در سراشیب تحولات
اجتماعی هر چه میتوانست به آن میدان داد،
شاهد بازگشت گروه اوباما به قدرت
هستیم؛ اینبار در قالب «دولت» جوزف بایدن، و در پوستۀ پاسخ نوین. «قربانیان» سیاستهای جدید به خیمۀ ترامپیها
تاخته بودند.
ولی در کمال تأسف، جو بایدن جز سپردن سیاست غرب به سیلانی که
اوباما و باندهای دیگر در حزب دمکرات طی دهههای پیشین به راه انداخته بودند دستاورد
دیگری نداشت. کارت «جنگسرد» بار دیگر روی
میز قرار گرفته بود؛ بحران فزایندۀ
سرمایهداری نیز همچنان پا برجا باقی مانده،
هر دم سرعت و قدرت بیشتری مییافت.
طی اینمدت، اوجگیری نمودارهای بازار سهام نیویورک، و گزارشات بانک مرکزی آمریکا پیرامون افزایش
چشمگیر تولید ناخالص ملی به عنوان نمادهای پیشرفت و رفاه اقتصادی آمریکا در شبکههای
خبری انعکاس مییافت، ولی همین شبکهها از سقوط سطح زندگی طبقات حقوقبگیر
و کارگران، بحران فزایندۀ کمبود مسکن و
آوارگی در آمریکا، اوجگیری نجومی نرخ تورم و ... هیچ سخنی به میان
نمیآوردند! اگر آمریکا همچون گذشتهها در
عمل به دو نیم شده بود؛ بهرهمندان از این شرایط بسیار قلیلتر از گذشته
بودند، و محکومان و محروماناش به مراتب پرشمارتر!
بایدن، همچون دیگر هیئتهای حاکمۀ ینگهدنیا، تلاش کرد تا بحران اقتصادیای را که خود در
درون مرزها به وجود آورده بود از طریق چپاولهای فرامرزی التیام بخشد. ولی دادهها نیز با گذشته فاصلۀ زیادی
داشت؛ چین دیگر باج نمیداد؛ روسیه به هیچ عنوان عقب نمینشست؛ هند به دلائل ژئواستراتژیک نمیتوانست به
«صاحب» خدمت کند؛ عربستان و دیگر کشورهای
نفتخیز سرکش شده بودند؛ مراکز چپاول
سرمایهداری آمریکا در آفریقا یکی پس از دیگری به روسیه و چین میپیوستند، و ... و خصوصاً با آغاز کار بریکس و اتحاد
کشورهای آسیا و آفریقا بر گرد پیمان شانگهای، دیگر نه دلار قدرت سابق را داشت، و نه
ارتش آمریکا زوربازوی گذشتهها را.
در واقع پروژۀ جهانی آمریکا که پس از
فروپاشی اتحاد شوروی روی میز قرار گرفته بود ـ
«جهانی شدن» در چارچوب منافع سرمایهداری آمریکا ـ شکست
خورده بود. از سوی دیگر، خط ترامپ که مدعی برخوردی نوین میشد نیز با
مقاومتهای شدید در داخل روبرو بود، و خط
حزب دمکرات نیز چیزی نبود جز یافتن منابع جدید تخریب و چپاول فرامرزی. در این
افق سیاسی بود که اروپای غربی، رفیق
گرمابه و گلستان یانکیها هم تبدیل شد به طعمۀ جدید آمریکا.
در این چارچوب، سقوط سطح زندگی در اروپا بازتاب مستقیم
چپاولگری فرامرزی آمریکاست. انگلستان با
پروژۀ «برکسیت» منزوی شد؛ آلمان
فدرال، یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان
پای به بحران اقتصادی گذارد؛ سطح زندگی و
رفاه اجتماعی در کشورهای شمال اروپا سقوط کرد؛
فرانسه برای حفظ خدمات اجتماعی بالاجبار تن به استقراض گسترده سپرد، و ... و اینجاست که شاهد حضور راستگرایان افراطی
بر بالین سرمایهداری محتضر اروپا میشویم!
این گروهها که ریشههایشان را میباید
در گفتمان سیاسی تشکیلات «وافناساس» آلمان نازی جستجو کرد، در واقع «ترامپچههای» اروپائی به شمار میروند.
اینان همچون همزاد آمریکائیشان از روابط
اجتماعی در این قاره ایدهای بسیار همساز و نزدیک با بنیانگزاران آپارتاید آفریقای
جنوبی در ذهن دارند. برای اینان نژاد، اصلیت و قومیت میباید ملاک همه چیز قرار
گیرد. و اگر واقعیات اقتصادی ایجاب میکند
تا سیل آوارگان جهان سوم همچنان به اروپا سرازیر شده، کمبود نیروی کار را در این منطقه جبران نماید، این آوارگان همچون سیاهپوستان آفریقای جنوبی
در دوران آپارتاید میباید به عنوان شهروندان درجۀ دوم و سوم و ... صرفاً ابزاری
جهت بهرهکشی سرمایهداریهای محلی باشند.
با اوجگیری بحران اجتماعی و اقتصادی
در آمریکا و اروپا، ایدۀ شوم آپارتاید نوین
هر چه افکار عمومی را مسخر کرد و به عوامالناس تفهیم کرد که راه صلاحوفلاح جز
این نیست! خصوصاً که مسکو نیز به دلائل
ژئوپولیتیک و جهت تضعیف سرمایهداری غرب و همزمان برای به ارزش گذاردن بازارهای
روسیه، تمامی تلاش خود را جهت حمایت مالی، ایدئولوژیک،
اطلاعاتی و حتی نظامی از این جماعت به کار گرفته است.
کشورهای آلمان و فرانسه که پس از خروج
انگلستان از اتحادیۀ اروپا عملاً موتورهای مولد ایدئولوژیک و ساختاری اتحادیۀ
اروپا به شمار میآیند، در رأس قربانیان اصلی
پروژۀ ترامپچههای اروپائی قرار دارند.
نتیجۀ انتخابات اخیر پارلمان اروپا،
ایندو کشور را در پارلمان اروپا به مراکز احزاب فاشیست تبدیل کرد، و در پی انحلال مجلس فرانسه و برگزاری انتخابات
پیش از موعد، شاهد حضور چشمگیر فاشیستها در میان نامزدها و منتخبین مجلس ملی
فرانسه هستیم. در آلمان وضعیت از اینهم
خرابتر است، و امکان فرواوفتادن کشور در
دامان فاشیسم و هیتلریسم بیش از پیش احساس میشود.
در چنین هنگامهای است که پیروزی چشمگیر
حزب کارگر در انتخابات اخیر انگلستان،
عملاً محافظهکاران و ترامپچههای انگلیسی را به زبالهدان انداخت. و هر
چند کارنامۀ سیاسی و عملی حزب کارگر به هیچ عنوان «درخشان» نیست، نخستین موضعگیریهای دولت کارگری نشان میدهد
که اولین سنگر مقاومت در برابر هجمۀ فاشیسم اروپا در انگلستان بر پا شده.
مسلماً تحولات سیاسی ایران و حضور
مسعود پزشکیان در رأس قوۀ مجریۀ کشور نیز،
هر چند که مقام رئیسجمهور بیشتر نمایشی است تا عملیاتی، در رابطه با همین مسائل جهانی است. یادآور شویم،
زمانی که پزشکیان سخن از همکاری با همۀ کشورها به میان میآورد، جز همکاری با غرب، خصوصاً با دولت کارگری انگلستان مد نظرش نیست. از سوی دیگر،
علی خامنهای که به عادت همیشگی نقش «همه کاره و هیچ کاره» ایفا مینماید، قصد ندارد مسئولیت چرخشهای اجباری حکومت
ملایان در صحنۀ جهانی را بپذیرد. این
مسئولیت به صورت خودبهخود به گردن جناح
«اصلاحطلب» اوفتاده، باشد تا اگر گند
کار در آمد، خامنهای بتواندبه سنت
رایج، بساط «کیبود؟! کی بود؟! من نبودم!»
را پهن کند!
به این ترتیب اگر نخستین سنگر ضدترامپ
در انگلستان افتتاح شده، حفر دومین سنگر
را در ایران شاهدیم. میماند نتیجۀ قطعی
انتخابات فرانسه، و شکلگیری دولت آیندۀ
اینکشور، و سپس مشخص شدن مسیر آلمان. این
امکان وجود دارد که اگر سنگرهای جدیدی در تقابل با ترامپیسم در اروپا و دیگر مناطق
جهان گشوده شود، اتحاد چین و روسیه نیز
پای در اختلالهائی بگذارد. پر واضح است که بازتاب چنین اختلالاتی گشودن
جبهۀ اقتصادی جدیدی بر علیه ترامپیسم خواهد بود،
و این مطلب نیازمند بررسی جداگانهای
است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر