روزی، روزگاری،
روز و روزگاری!
آفتابی و کنار سبزهزاری،
کشت گندم در کنار جویباری!
خُرده خُرده جای پای آدمی در کنُج جوی
آدمی میرفت تا بیند فصول!
رفت تا آوای دشت ناشناس،
پس کی آید این نسیم از سبزهزار؟
دشت خندید ولی دل سُست داشت، گفت:
آوائی بخوان از آن فراز!
آفتاب از پشت کوهی سر دمید،
آب جوی ما به آرامی خزید!
از ورای سنگ و سبزه، از ورای خاک
خسته،
راه میبرد این سوار،
این کجاوه در دلاش آدمیان افتاده بود،
در کنارش مرغ و ماهی زاده بود.
زاده بودند این کرامات پلید
بچههائی در کنار این کویر
سنگ و خاک و خار این بیهوده راه
راه این بخت بد و بیهوده گاه
ناگهان فریاد برکرد آدمی،
«آفتاب آمد دلیل آفتاب!»
گفت و رو در هم کشید از آفتاب!
آفتاب سترگ او را درید،
سنگ و خاک جویبار او را کشید.
رفت و رفت و رفت تا در آن کنار،
تحت عنوان بزرگین مرد راد.
خواب بیند او، که تا خوابش مباد
خواب آخر را به چشماش وانهاد.
رفت و رفت و رفت تا در بیشهای
تکه سنگ خارة بیمایهای
برسرش آوای آخر را نوشت
پیش رویش سنگ آخر را سرشت
گفت: این سنگ آخر را ببین!
دیگرش هیچ از قضایا در مبین!
آفتاب آمد دلیل آفتاب؟
این سرشت و این گذار و این سراب!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر