۴/۰۴/۱۳۹۰

کبک و کودتا!




مسئلة بدرفتاری با زندانیان سیاسی،  یعنی با افرادی که اصولاً در یک نظام بهنجار دلیلی به تحمیل حبس بر آنان وجود ندارد،  در کشور ایران سکة رایج است.   قتل‌عام زندانیان سیاسی پیشتر در نظام‌های فئودال سنتی «حق مسلم» حاکم به شمار می‌رفت،   و بسیاری از این حکام «مشروعیت»‌ خود را با شمار زندانیان مقتول می‌سنجیدند.‌  در دوران میرپنج و تحکیم پایه‌های دولت کودتا که توسط عوامل انگلستان در ایران به راه افتاد، کسب «مشروعیت» از طریق باند «دکتر» در زندان‌های  قزل‌حصار و قصر صورت می‌گرفت.   معروف بود که «دکتر» بر سینة زندانیان می‌نشیند و شریان‌شان را «باز» می‌کند!   خلاصه این «دکتر» که به احتمال زیاد یک بیمار روانی خطرناک بوده،‌   در دوران «بنیانگزار ایران نوین» مسئولیت قتل بسیاری از مخالفان میرپنج و به ویژه آنان‌هائی را که صرفاً از نظر امپراتوری انگلستان «خطری» بالقوه تلقی می‌شده‌اند بر دوش گرفته:   پسر ارشد فرمانفرما،   تقی ارانی،   تیمورتاش و ... از آن جمله‌اند.   

باید اذعان داشت که با مداقة نظر در چند و چون سیاست سنتی ایران،   وحشیگری‌های «دکتر» در مقام مقایسه با قتل‌عام‌هائی که به طور مثال امیرکبیر و سپهسالار جهت حفظ قدرت ناصرالدین میرزای قاجار مرتکب شدند نوعی «پیشرفت» در امر حقوق بشر به شمار می‌رود!    با این وجود،   همین مداقة نظر به ما یادآوری می‌کند که با نگرش امروزی به تحولات اجتماعی و سیاسی کشور این اصل را همیشه می‌باید در نظر داشت که اعمال خشونت بر «مخالف» در تاریخ ایران از ریشه‌ای «عمیق» برخوردار است.   ایران کشوری است که «حاکمیت» در آن،‌   در قوالب سنتی‌اش به معنای اعمال نظر یک «خان» و یا یک «پادشاه» بر جمع «رعایا» تلقی می‌شد.   و هر چند پس از کودتای 22 بهمن 57 این سنت به  عملکرد پدیده‌ای دیگر به نام «امام» نیز سرایت کرد،   در تاریخچة سیاسی ایران هنوز راه خروج از  این روش بدوی گشوده نشده؛   شاید در آینده! 

پس از فروپاشی سلطنت پهلوی‌ها و آغاز حکومت اسلامی،  همانطور که دیدیم جامعه پای در همین سنت «تاریخی» گذاشت.   اینکه مشتی افراد به خود اجازه دهند تحت عنوان پیروی از دستورات مافوق با انسان‌های دیگر بدرفتاری کرده و احیاناً آن‌ها را شکنجه کنند از این اعتقاد ریشه می‌گیرد که افراد متحمل بدرفتاری‌ها اگر به قدرت دست یابند همین برخورد را با مخالفان‌شان صورت خواهند داد.   این «اعتقاد» احمقانه که ریشه در روش‌های سنتی کشورداری ایران دارد،‌   امروز نیز همچنان به قدرت خود باقی مانده.   

در کلام بسیاری از سخنرانان حکومت اسلامی واژة «دشمن» پیوسته مورد استفاده قرار می‌گیرد،  این واژه‌ای است که می‌باید برخوردهای غیرانسانی را نهایت امر «توجیه» کند؛   طبیعی است که دشمن را باید از میان برداشت!   ولی این «دشمن» کیست؟  مسلماً اگر دشمن کذا،  همچون صدام حسین،  رئیس دولتی دست‌نشانده باشد،  جهت حمله به ایران از حکومت اسلامی اجازه نخواهد گرفت،  و اگر یک قدرت جهانی همچون آمریکا و یا روسیه به این صرافت بیافتد که به ایران حمله‌ور شود،  همانطور که نمونه‌های افغانستان و عراق نشان داد از آقای خامنه‌ای و آخوندها هراسی به دل راه نخواهد داد.  پس این سئوال مطرح می‌شود که سخنرانان حکومت اسلامی اصولاً چه کسی را «دشمن» می‌شمارند؟   پاسخ به این پرسش روشن است؛  در ذهن اینان «دشمن» همان ایرانی‌ای است که همفکرشان نباشد!     

در سخن‌پردازی از نوع «حکومت اسلامی» سخنران همان نمایندة امام زمان است،   و «دشمن» کسی است که فرضاً می‌باید توسط اینحضرت از میان برداشته شود.  ولی در کمال تأسف این «جایگاه‌سازی‌ها» که ریشه در سنت‌های «مقدس» دارد فقط به عمال و سخنگویان حکومت اسلامی محدود نمی‌ماند؛   تمامی گروه‌های سیاسی و عقیدتی که در زندگی سیاسی ایران معاصر حضور دارند،  ضمن بازتولید ادبیات قدرت،  به همین «امام زمان» و «دشمن» به عناوین متفاوت متوسل می‌شوند.   یکی «امام زمان» کارگران می‌شود و «دشمن‌اش» نیز کسی نیست جز سرمایه‌دار؛   یکی می‌شود «امام زمان» مردم‌ و آراءشان،  و «دشمن‌اش» همان «ضدمردم» است؛  دیگری «امام زمان» حقانیت و انسانیت است و «دشمن‌اش» در موضع «نامردمی‌ها» ایفای نقش می‌کند،   و این رشتة امام زمان سردراز دارد.   ریشة «فاشیسم» در فرهنگ سیاسی ایران،  یا بهتر بگوئیم در «بی‌فرهنگی» مزمنی که فضای جامعه را عملاً به عوامل استبدادپرور و گفتمان فاشیست آلوده،   می‌باید در همین «امام زمان‌سازی‌ها» و تقدس‌ها جستجو شود.    

البته سخنگویان جریانات سیاسی چه حاکم و چه غیر،   از آنجا که موضع خودشان غیرقابل تردید و توجیه شده است،   هیچگاه از «ماهیت» دشمن سخن به میان نمی‌آورند.   طبیعی است که اگر گفتار و کردار این «دشمن» مد نظر قرار گیرد و تحلیل شود،  ردای ناشناس و موهن و مبهمی که بر اندام وی انداخته‌اند به کناری خواهد رفت و این واقعیت علنی می‌شود که  «دشمن» یک انسان است.  می‌بینیم که چنین نمی‌کنند و دلیل دارد!  امام زمان در سنگر حق نشسته،  و «دشمن» در سنگر باطل؛   «دشمن» نیز می‌باید همچون «امام زمان» در هاله‌ای از ابهام فروافتد،   تا سرکوب او به معنای سرکوب انسان دیگر تلقی نشود؛  در نتیجه امام زمان یک «شیئی» را سرکوب خواهد کرد،  ‌ نه یک انسان دیگر را. 

البته در مورد اینکه حکومت اسلامی چه قماش «دشمنی» دارد،  داستان‌های مفصلی از توطئة اجانب به سرگردگی آمریکا بر علیه اسلام،   و خصوصاً استقلال «بی‌مثال» حضرت امام خمینی و قصه‌های خاله سوسکة دیگری نقل شده،   ولی با در نظر گرفتن ریشة مذهبی این نوع «دشمن» می‌باید بپذیریم زمانیکه حتی در حکایات و قصص دینی نیز بر حضور «دشمن» تأکید می‌شود،   داستان «توطئة»‌ آمریکا بر علیه اسلام بیش از آنچه یک واقعیت معاصر را بازتاب دهد،  نوعی استناد سنتی به قصه‌هائی است که نهایت امر به «عادت» اجتماعی تبدیل شده.   و همین قصه‌ها به صراحت می‌گوید که حضرت امام زمان روزی که ظهور می‌فرمایند،   آنقدر از گناهکاران و دشمنان خواهند کشت که خون تا زانوی اسب محترم‌شان برسد!‍   این تصویر همان است که بالاتر عنوان کردیم؛  توجیه خشونت،  و کسب مشروعیت بر اساس اعمال خشونت.   

در نتیجه،  وجود «دشمن» که در نظریة معاصر فاشیسم کاربرد عملی خود را بخوبی نشان داده،   در شرایط سیاسی فعلی ایران می‌باید ریشه‌های‌اش را در اعتقادات شیعی‌مسلکان جستجو کنیم.    «بیانات» مذهبی و «ارزشی» اینان بخوبی نشان می‌دهد که آرمان‌های‌شان چیست:‌  قتل‌عام مقدس و «فرخندة» مخالفان!   خلاصه می‌توان گفت،  حکومت و مخالفان‌اش در ایران،   از دیرباز این سرزمین را با «میدان جنگ» و ملت ایران را با سرباز و جیره خوارشان اشتباه گرفته‌اند!    این «توهم» در جامعة ایران بسیار فراگیر است؛   همانطور که گفتیم تاریخی و مذهبی نیز هست،   و خصوصاً در مقام ایدئولوژی «قدرت‌ساز»‌ پدیده‌ای است که در صحنة‌ سیاست کشور هنوز منحصر‌به‌فرد باقی مانده.   به عبارت ساده‌تر هیچکس از این فرضیه پای را فراتر نگذاشته و نظریة سیاسی کشور را از مرحلة تحجر خارج نکرده.    

در برابر این «ایدئولوژی‌سازی‌» که فرضاً پایه‌های قدرت سیاسی را می‌باید «تبیین» کند،   هیچ ایدئولوژی دیگری وجود ندارد.   امروز از چپ تا راست،   و از مرکز تا رأس هر گروه سیاسی و عقیدتی را که در ایران «بکاویم» به همین مشروعیت سیاسی «خشونت» برخورد خواهیم کرد.   البته با تفاوت‌هائی که بیشتر زینتی است تا «اصولی».    و در میانة همین میدان است که موضع‌گیری‌های خونین کاملاً «توجیه» می‌شود؛   «خشونت» سیاسی مشروعیت می‌یابد،  و هر گروه با «سربازگیری» در جامعه سعی می‌کند وزنة «نظامی ـ عملیاتی» خود را به شیوة جنگ خان‌ها در دورة «شاه‌وزوزک» سنگین‌تر کرده و نهایت امر در جایگاه «شاه شاهان» بنشیند.    

خلاصة کلام «قدرت» در نظریة سیاسی ایران قرار نیست بجز «زورگوئی» و تأمین مشروعیت جهت جماعت زورگو،  خصوصاً از طریق ایجاد ترس و وحشت در توده‌های مردم به کار دیگری اختصاص یابد.   ایدئولوژی‌ پردازی‌های غلط‌انداز «جمع محور»،  که طی چند دهة گذشته بر اساس «آراء مردم»،  «حقوق کارگران و کشاورزان» و ... در ایران مدروز شده بیشتر نشاندهندة مسیر «توجیهی» این خشونت‌هاست نه احتراز از آن.   و همانطور که بالاتر گفتیم بیشتر به درد آراستن «عملیات خشونت‌بار» می‌خورد تا جستجوی راهکاری جهت بیرون کشیدن جامعه از توهمات قرون وسطائی.

به یاد داشته باشیم که حاکمیت بلامنازع این نوع «قدرت»،  ‌ برای ملتی که فرضاً از «تمدنی» کهن نیز برخوردار است،   آنقدرها موجب سربلندی و احترامات فائقة بین‌المللی نخواهد شد.   با این وجود در ایران هیچ تلاشی از جانب محافل و گروه‌های اجتماعی،   مذهبی و صنفی جهت گذاشتن نقطة پایان بر این «زور باوری» صورت نمی‌گیرد.   با اینهمه تضاد بطنی و پایه‌ای این نوع «نظریة قدرت» با شرایط سیاسی جهانی،  مناسبات منطقه‌ای و حتی سازوکارهای ساختار درونی جامعه دیگر علنی‌تر از آن است که بتوان به حاکمیتی تکیه داشت که با استناد بر مرده‌ریگ «باورها» به جان مخالفان خود می‌افتد.   

البته آنچه تا این مرحله مطرح کردیم صرفاً جنبة «نظری» داشت؛   در ساختار قدرت،  خصوصاً در کشورهائی که وابستگی‌های تاریخی به محافل استعماری دارند،   فقط «باورهای» عمومی نیست که نقش‌آفرینی می‌کند.   سیاست‌های جهانی معمولاً همچون قارچ بر زمینة همین «باورهای» جمعی متمرکز شده و با جدا کردن آن‌ها از مسیر تاریخی‌شان،‌   و با تشدید عادات ناپسند اجتماعی سعی خواهند داشت تا جامعه را به سود منافع خود از مسیر طبیعی تحولات اجتماعی،  فرهنگی و خصوصاً رشد مالی و اقتصادی منحرف کنند.   واکنش یک حاکمیت شایسته به چنین رزمایش‌های سیاسی و استعماری،  هم بازتابی است از امکانات واقعی حاکمیت،  ‌ و هم نمایه‌ای است از خاستگاه داخلی آن.    

یکی از مهم‌ترین تجربیات تاریخی معاصر در ایران که طی آن «زور باوری» و مشروعیت زورمداری به بهترین وجه خود را به نمایش گذارد،   میعاد 22 بهمن 1357 بود.   در این تاریخ،‌  کودتائی تشکیلاتی،  دولتی و خصوصاً امنیتی،‌ خود را به عنوان نقطة «اوج» شش ماه آشوب خیابانی که توسط برخی محافل اداره می‌شد بر جامعه تحمیل نمود.   آشوب‌هائی که با حمایت سیاست‌های خارجی و خصوصاً مجموعة چشم‌گیری از محافل وابستة داخلی بر نظام سلطنتی می‌تاخت،   تا فرضاً «جمهوری» را بجای سلطنت بنشاند.   ولی این جابجائی آنچنان «صوری» و بی‌سروصدا و «فوری» صورت گرفت که دیرباورترین افراد به کودتائی بودن حکومت برخاسته از این «رخداد» اذعان داشتند.   

در عمل،  تنها مشکلی که بر سر راه کودتاچیان قد علم کرد،   مسئلة بغرنج قومیت‌ها خصوصاً در کردستان و آذربایجان بود.   این مسئله به دلیل الهام کردها و آذری‌ها از رهبران دینی متفاوت با رهبران کودتا نهایت امر به نوعی «تقابل» نظامی و عقیدتی نیز منجر شد.  خارج از این موارد،   سازمان‌های رنگارنگ «سیاسی و عقیدتی» که از چپ ‌افراطی تا ‌فاشیست‌ها را شامل می‌شدند با فلسفة پایه‌ای «کودتا» و آنچه «حقانیت انقلاب» می‌خواندند مخالفتی نداشتند.   ولی با در نظر گرفتن ریشه‌های این «قدرت‌پرستی» می‌باید بگوئیم که این هماهنگی‌ها جز «فرصت‌طلبی» و تقلب سیاسی مسیر دیگری را دنبال نمی‌کرد.  اینان بخوبی می‌دانستند که به گواهی تاریخ،   در میانة چنین‌ میدانی معمولاً متقلبان رنگارنگ و فرصت‌طلب سیاسی نهایت امر لقمة چپ «متقلب‌تر‌» از خود خواهند شد.   پر واضح است که در پیروی از این موج «پوپولیست» و «مردمفریب» تمامی این گروه‌ها و تشکل‌های سیاسی به این ریسمان پوسیده امید بسته بودند که خودشان از «متقلب‌ترین‌ها» هستند!   ولی در تجربه‌ای که ملت ایران از سر گذراند به صراحت ثابت شد که قشر آخوند،  خصوصاً شخص روح‌الله خمینی در این میانه از دیگران به مراتب متقلب‌تر،  فاسدتر و شقی‌تر بوده.

علیرغم تمامی نظربازی‌ها و شوخ‌چشمی‌ها که محافل داخلی «انقلابی» را به بسیاری از مخالف‌نمایان خارج از کشور متصل کرده،‌   این امر را نمی‌توان از نظر دور داشت که جامعة ایران نه با این «مخالف‌نمایان» کاری دارد و نه با آن «انقلابی‌ها!»   در واقع،  شرایط سیاسی و استراتژیک کشور مسائل ایران را در مرحله و مقطع دیگری مطرح می‌کند؛   مرحله‌ای که به دلیل وابستگی پایه‌ای مخالف‌نمایان به ساختارهای پوسیده و سنتی دیگر نمی‌تواند آرمان‌های خود را در گفتمان اینان بجوید.    

امروز جامعة ایران در برابر یک پرسش بسیار پایه‌ای قرار گرفته،  پرسشی که بیشتر از آنچه مربوط به «سرنوشت» انقلاب بشود به این بازمی‌گردد که تکلیف ملت ایران با این «انقلاب» چیست؟   به طور خلاصه،   تکلیف ملت ایران و نسل‌های آیندة این کشور با این «تقلب سیاسی» و جماعت متقلبی که پیرامون آن تجمع کرده‌‌اند چیست و چگونه می‌توان از این بن‌بست خارج شد؟   چگونه می‌توان هم از گذشته تجربه آموخت و هم مرده‌ریگ این «تقلب» گسترده را همچون ملت‌های شوروی سابق،‌  و یا اروپای شرقی و بسیاری مناطق دیگر از سر گذرانده،   از منظر موجودیت «تاریخی و فرهنگی» بر امتداد شوم این «تقلب» و جیب‌بری سیاسی نقطة پایان گذاشت؟   این سئوالی است که بیش از پیش ذهن ایرانیان به خود مشغول داشته،  نه «آیندة انقلاب آخوندها» و بدقولی‌های امام خمینی و مظلومیت‌های مجاهدین و فدائیان و ...  و خلاصه حوادث سال‌های 1360!  پس بهتر است این موضوع را با تحلیل اظهارات کسانیکه در «بی‌بی‌سی»،   مهم‌ترین شبکة خبرپراکنی دوران «انقلاب آقای خمینی»‌ گرد هم آمده‌اند دنبال کنیم. 

اینان تلاش دارند از طریق «بازگوئی» تحولات جامعة ایران طی سال‌های 1360،   به نوعی «گفتمان» جهت تداوم همین «تقلب» تاریخی دست یابند.   خلاصه،   هر سازمان و تشکیلات سعی دارد از نمد کودتا برای خود «کلاهی» بدوزد.    ولی همانطور که در مطالب دیگر این وبلاگ بارها گفته‌ایم،  آنچه طی دهة 1360 اتفاق افتاد مؤخره‌ای بود هماهنگ و متناسب با کودتای 22 بهمن 57،   همان کودتائی که اینان حاضر به قبول موجودیت‌اش نیستند.  با این وجود،   اگر این کودتا را به عنوان یک پدیدة تاریخی «قبول» کنیم،  مسیری که آقای خمینی طی کرد،   بر خلاف آنچه اینان عنوان می‌کنند بسیار هم قابل پیش‌بینی می‌شود.   مسئله اینجاست که قبول این کودتا برای این گروه‌ها و جماعات به معنای رد فلسفة وجودی خودشان خواهد شد؛   به معنای قبول تقلب سیاسی و لاپوشانی از جانب رهبران‌شان،‌   و به معنای بسیار مسائل و مطالب دیگری که در این مقطع جای بحث پیرامون‌شان نیست.   جمشید طاهرپور،  عضو سابق فدائیان،  در سایت بی‌بی‌سی،   روز 30 خردادماه 1390 می‌گوید:

«حکومت اسلامی از آسمان نیفتاده!  برساختة ایران دهه‌های منتهی به انقلاب بهمن 57 است و از ماست که بر ماست.»

همین امر که برخی افراد قبول کرده‌اند،   «حکومت اسلامی از آسمان نیفتاده» فی‌نفسه‌ امر مثبتی می‌باید تلقی شود،  چرا که اکثر تبلیغاتی که حکومت اسلامی در جهان به راه انداخته در مسیر مخالف طی طریق می‌نماید.   بر پایة این تبلیغات‌ حکومت اسلامی «مائده‌ای» است آسمانی!   طاهرپور در ادامه می‌گوید:

«آموزش لنین،  لیبرال‌ها را دشمن انقلاب معرفی می‌کرد و چشم بر ضرورت دموکراسی و حقوق بشر و حقوق شهروندی فرو می‌بست.»

می‌بینیم که چگونه سروکلة «دشمن» کذائی در گفتار یک مارکسیست فرضی آفتابی می‌‌شود.   حضورشان باید بگوئیم،   اگر لیبرال را «دشمن» بدانیم،   به هیچ عنوان در دشمنی با لیبرال متوقف نمی‌شویم؛    گشودن «سرفصل» دشمن و «دشمن‌شناسی» به سرعت به دیگر افراد و گروه‌ها سرایت خواهد کرد.   این همان تجربه‌ای بود که «لنینیسم» مورد نظر آقای طاهرپور در اتحاد شوروی طی سال‌های هولناک استالینیسم از سرگذراند.  ولی زمانیکه ایشان از همراهی جناح اکثریت فدائیان با حکومت اسلامی سخن می‌گویند دو رخداد تاریخی و اساسی را به طور کلی از تاریخ‌نویسی‌شان حذف می‌کنند.   

نخست اینکه رهبری این سازمان در آغاز غائلة 22 بهمن 57 از تأئید حکومت اسلامی در رفراندوم مسخره‌ای که ملاها به راه انداخته بودند سر باز زد و به این حکومت «شترگاوپلنگ» رأی منفی داد؛   اینهمه پس از آنکه «بیت امام» در یکی از نخستین اطلاعیه‌های‌اش فدائیان خلق را «نجس» خواند و هر گونه ارتباط با آن‌ها را با ارتباط با «نجاست» در ترادف قرار داد!   در ثانی،‌  آنچه در اظهارات ایشان به عنوان موضع «مترقی»‌ برخی بنیادهای واپس‌گرا در مصاف با امپریالیسم مطرح می‌شود،‌  به هیچ عنوان به لنین مربوط نیست؛    این سرفصل‌ها را استالینیسم به مارکسیسم افزود.   

نویسندة این وبلاگ در مجموعه‌ای به نام «مارکسیسم‌ها» در یک بحث فراگیر به تفصیل این چرخش تئوریک را که بیشتر بازتابی بود از منافع نومان‌کلاتورای مسکویت مطرح کرده.  اتحاد شوروی در ارتباط با «انقلاب» ایران همان برخوردی را صورت داد که پیشتر استالین با چیانکای‌چک کرده بود.   استالین کمونیست‌های چین را به آمریکا فروخت با این پیش‌فرض که از شکل‌گیری نطفه‌های خارج از کنترل مسکو در مرزهای‌اش جلوگیری به عمل خواهد آورد.   ولی دیدیم که حداقل در مورد چین چنین نشد،  هر چند در ایران نقش «هماهنگ کنندة» حزب توده توانست بخوبی در خدمت سیاست شرق و غرب عمل کند.  خلاصه،   با جود تمامی مستنداتی که از عملکرد ضدمارکسیست مسکو در دست است،  آقای طاهرپور می‌فرمایند:

«لنینیسم [نظریه‌ای جهت] شناسائی جمهوری اسلامی به عنوان متحد چپ در نبرد علیه امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا بود.»

باید اذعان داشت که خارج از ضدونقیض‌گوئی‌هائی که جنبة نظری و تاریخی دارد و خلاصه‌ای از آن بالاتر ارائه شد،   در این برخورد چند پیش‌فرض پایه‌ای نیز به طور کلی نادیده گرفته شده؛   این نگرش دبستانی‌تر از آن است که بتواند به عنوان یک استراتژی مورد استناد قرار گیرد.   پس بپردازیم به مهم‌ترین و اساسی‌ترین سئوالی که این موضع‌گیری به ذهن متبادر می‌کند؛    بر اساس کدام شواهد و مستندات جمهوری اسلامی در «نبرد» با امپریالیسم جهانی شرکت کرده بود؟  بر اساس وق‌وق‌های خیابانی «حزب‌الله» یا اظهارات آیت‌الله بهشتی و آقای خمینی روی بالکن؟   

می‌بینیم که نظریه‌پردازان و «داستان‌نویسان» چپ‌نما با چه ترفندهائی همان تبلیغات حکومت اسلامی را با رنگ و لعاب «لنینیسم» به خورد ملت ایران می‌دهند.   البته ما وکیل مدافع لنین نیستیم؛  علاقه‌ای هم به اتخاذ چنین موضعی نداریم،‌   ولی جفنگ‌گوئی حد و مرزی دارد که نمی‌باید از آن فراتر رفت.    این کدام «شیرپاک‌خورده‌ای» بود که روح‌الله خمینی را «ضدامپریالیست» معرفی می‌کرد،  و کودتاچیان 22 بهمن 57 را که با کمک ارتش شاهنشاهی قدرت را در ظاهر امر به آیت‌الله خمینی «تفویض» کرده بودند «انقلابیون» می‌خواند؟   اگر برای این پرسش‌ها پاسخ مناسب بیابیم،   مسلماً سخنان آقای طاهرپور نیز معنا و مفهوم واقعی خود را خواهد یافت.   در غیر اینصورت جامعه همچنان در نشیب و فراز یک «انقلاب» فرضی باقی می‌ماند و ملت ایران در ارتباط با این رخداد می‌باید تا ابد این کاسة «چه‌کنم،  چه کنم» را از این دست به آن دست بیاندازد.   شاید هدف اصلی امثال طاهرپور،  از سر هم کردن این قصه‌ها گسترش و امتداد همین «چه کنم،  چه کنم» ‌باشد!   

ولی در کمال تأسف طاهرپور تنها نیست.  سعید شاهسوندی،   یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق در همین مجموعه مطالب که به بررسی بحران سال‌های 60 اختصاص یافته می‌گوید:

«آیت‌الله خمینی در رأس روحانیت یک تنه نقش تمامی احزاب مخالف را بازی کرد و با شخصیت کاریزماتیک و سازش‌ناپذیر خود رهبر بلامنازع انقلاب شد و امام لقب گرفت.»

این اظهارات نیز از قماش سخنان آقای طاهرپور نیازمند بازنگری است.  جالب اینکه،   آنچه از زبان شاهسوندی می‌شنویم،  تکرار «لغت به لغت» تبلیغات روزنامه‌های «سوبسیدخوار» جمکران است!   چطور ممکن است که یک توده‌ای نادم،   و یک مجاهد خلق،‌  در تحلیل چگونگی به قدرت رسیدن آقای خمینی نهایت امر به بازگوئی جفنگیات مداحان در روزنامه‌های حکومت اسلامی،‌   اینبار در سایت بی‌بی‌سی برسند؟  آقای خمینی کجایش «کاریزماتیک» بود؟  این پیرمرد مفلوک با آن زبان الکن و مبتذل،  نه سواد داشت و نه احاطه بر امور دینی.  «کاریزمای» ایشان از انواع رضا میرپنجی بود؛  ساخته و پرداختة کودتا!   یادتان رفته بر سر شرکت دولت موقت در کنفرانس سران «عدم تعهد» این رهبر کاریزماتیک چه قشقرقی به راه انداخته بود؟  ایشان حتی نمی‌دانستند «عدم تعهد» چیست!  خمینی با آنهمه «کاریزما» سر و صدای‌اش درآمده بود که ما «به اسلام متعهد» هستیم،  دولت حق ندارد در کنفرانس «عدم تعهد» شرکت کند.  اگر چنین موجود کودن و بی‌نوائی در قاموس سرکار «کاریزماتیک» بوده؟  گوش و عینک‌تان را عوض کنید.  آنچه کاریزماتیک می‌نمود، کودتا بود،   نه روح‌الله.      

آقای شاهسوندی که بر اساس نظریات حاکم بر سازمان‌شان مسلماً از مسلمانان معتقد و مکتبی نیز هستند و روزی حداقل پنج شش ‌بار نماز به کمر مبارک‌شان می‌زنند،  چه پیش آمده که نمی‌دانند یکی از ویژگی‌های بنیاد شیعة اثنی‌عشری طی تاریخچة آن تعدد مراجع و تخالف آراء به شمار می‌رفته؟  از خودتان پرسیده‌اید چطور شد که ناگهان هم ارتش و ساواک و شهربانی وابسته به آمریکا پشت سر خمینی رفت،   و هم حوزه‌های علمیة شیعی‌مسلکان که از نخستین روزهای موجودیت مرکز برخوردهای فقهی بین «علماء» بود،   همگی در برابر آقای خمینی رنگ باختند؟   حتماً اینهمه به یمن حضور حضرت امام‌زمان صورت گرفته،  حداقل تحلیل سرکار از ماوقع،   «دلیل» دیگری جز معجزه باقی نمی‌گذارد.  جالب اینکه،  این روحانیتی که سرکار خمینی را در رأس‌اش انداخته‌اید شامل حال مهم‌ترین مراجع تقلید شیعیان جهان نشده،  ‌چرا؟  همچنین لازم است بدانیم مشروعیت مذهبی این فرد روانپریش از کدام منبع «تأمین» شده؟   ولی آقای شاهسوندی با این پرسش‌های بی‌اهمیت کاری ندارند؛  چرا که مبارزات آقای خمینی با آمریکا و «کاریزمای‌شان» حرف ندارد؛   از اینرو شاهسوندی هم با تأئید گروگانگیری در آستین امام فوت می‌کند: 

«این ماجرا [گروگانگیری] شور و هیجانی در جامعه به ‌وجود آورد.  مجاهدین با شعارهای خاص خود از حرکت پشتیبانی کردند.»

بله،  یادمان نرود؛  این «ماجرا!»   باید خدمت این مجاهد بسیار «شریف» خلق بگوئیم،  گروگانگیری کذا به هیچ عنوان «ماجرا» نبود،   دنبالة منطقی کودتای 22 بهمن 57 بود،   که سازمان شما را عین گاو شیرده به لوله‌های مکندة گاوداری آمریکا وصل کرد تا هر آنچه در چنته دارید تقدیم «مبارزات» فرضی آقای خمینی با «شیطان بزرگ» بکنید.   ولی از قرار معلوم سازمان مجاهدین،  حداقل در ویراست شاهسوندی سعی کرده بود در میدان مقابله با مارکسیست‌ها و اسلامگرایان سنتی برای خود سنگر مناسبی تهیه کند: 

«مجاهدین در مقابله با دو جریان مذکور به افزایش استحکام تشکیلاتی و افزایش اقتدار رهبری و به ‌طور مشخص رهبری مسعود رجوی متوسل شدند.»

به عبارت دیگر حضرات برای مبارزه با «کیش‌شخصیت»،  خودشان یک کیش‌شخصیت «خانگی» ساختند.   و آقای مسعود رجوی،   «رهبر» مجاهدین که جای خمینی را در سازمان گرفته بود می‌فرمایند: 

«تا وقتی یک مجاهد خلق در میهن ما وجود دارد،  آمریکا نباید و نخواهد توانست که به این کشور بازگردد.»

همانطور که دیدیم نیازی به بازگشت آمریکا نبود.  آن‌هائی که می‌پنداشتند چپاول یک ملت مستلزم حضور مستقیم استعمارگران  است،  به توهم دچار شده و استعمار نوین را نمی‌شناختند.   اینان مسلماً خیلی پیش‌فرض‌های آبکی دیگری را هم قبول کرده‌اند که بعدها اثرات‌اش را شاهد خواهیم بود.   دیدیم که آمریکا،   حداقل به صورت رسمی بازنگشت ولی اینک بیش از سه دهه است که «انقلاب ضدامپریالیستی» امام خمینی کشور ایران را به چپاول بانک‌های آمریکائی داده.    و آفتاب آمد دلیل آفتاب؛   خود شما و دوستان و همفکران‌تان هم امروز تحت نظارت ارتش آمریکا «نان» می‌خورید.   به این می‌گویند محاسبة غلط!  و در دنیای سیاست آنکه محاسبة غلط کرده،   دهان‌اش را به اندازة همان اشتباه‌اش باز می‌کند،  نه بیشتر.

در کمال تأسف تمامی مطالب ارائه شده در این مجموعه را نمی‌توان مورد بررسی قرار داد،  در نتیجه،   از آنجا که علاقة زیادی به ملیجک امام،   ابوالحسن بنی‌صدر داریم،   مطلب امروز را با نگاهی شتابزده به اظهارات ایشان به پایان می‌بریم.   خصوصاً که بی‌بی‌سی به ایشان لطف کرده عکس دست‌بوسی «رئیس جمهور» منتخب را با عکس دیگری که از بنی‌صدر تصویری «مقتدرتر» ارائه می‌دهد جایگزین نموده!  

آقای بنی‌صدر ضمن تأکید بر اینکه «اطلاعیه‌های خمینی را در پاریس «ما» می‌نوشتیم و   مقصودشان از «ما» حتماً مشخص نیز هست،   ادعا می‌کنند که آقای خمینی حرف‌اش را در مورد ولایت فقیه 5 بار عوض کرده!   البته ایشان در این باره نیز «توضیحات» مفصل ارائه می‌دهند که به هیچ عنوان جای شک و تردید باقی نماند.   ولی ما به آقای بنی‌صدر عرض می‌کنیم بهتر است دست از خشتک این آخوند منفور بردارید.   ایشان اگر یک میلیون بار هم حرف‌شان در مورد ولایت‌فقیه عوض کرده باشند،   برای ما ملت هیچ تفاوتی نمی‌کند.  در عمل،  استبداد دینی که خمینی بر ملت ایران تحمیل کرد نه نتیجة «حرف و سخن» امام شما که بازتابی بود از نیازهای استراتژیک قدرت‌های بزرگ جهانی.   اگر کبک با فرو بردن سر به زیر برف می‌پنداردکه روباه او را شکار نخواهد کرد،  تقصیر کبک نیست؛   کبک حیوان است،  ادعائی هم ندارد!   سرکار فرضاً انسان‌هستید،   می‌باید به صراحت بدانید که سرنوشت صدها میلیارد دلار نفت ارسالی از تنگة هرمز را آقای خمینی و اظهارات ضدونقیض‌شان در مورد ولایت فقیه تعیین نکرده و نخواهد کرد.   

در پایان جهت ارائة این مجموعه،  از «بی‌بی‌سی» سپاسگزاری کرده در همینجا می‌گوئیم،    اگر چند بار دیگر این «مخالف‌نماها» را به صورتی که اینبار به صف کرده بودید روی سایت‌تان بگذارید شاید این امکان برای ملت ایران به وجود آید که از شر همگی‌شان خلاص شود.  چرا که تشابه اظهارات اینان با تبلیغات حکومت اسلامی فقط از کور و کر و ابله پنهان  می‌ماند.   جالب‌تر اینکه هیچکدام از این حضرات نه کودتای 22 بهمن 57 را مطرح می‌کنند،   و نه حاضرند مسئولیت خود و سازمان‌های‌شان را در کش دادن به این «حادثة میمون» به رسمیت بشناسند.   به این جنابان بگوئیم،  تشت رسوائی «سیاست انسداد» آمریکائی‌ها در منطقه از بام‌ها فرو افتاده.   هر چه زودتر به این بازی «خر بیار،  امام ببر» خاتمه ‌دهید،  که ملت ایران جهت ترسیم آینده‌اش منتظر سازمان‌ها و تشکیلات شما نخواهد ماند.
 
 












...









 

Share



هیچ نظری موجود نیست: