۱۱/۲۳/۱۳۸۸

بهمن و دریا!



سالروز کودتای 22 بهمن علیرغم هیاهوئی که حکومت اسلامی و متحدان داخلی و خارجی‌اش، خصوصاً نظام رسانه‌ای آنگلوساکسون‌ها به راه انداخته بودند، عملاً بدون حادثة جدی و قابل‌بحث سپری شد. به صراحت بگوئیم، صف مسافران شمال که در مسیرهای مختلف جهت گذراندن چند روز تعطیلی به سواحل خزر می‌رفتند، به مراتب از صفوف تظاهرکنندگان طرفدار احمدی‌نژاد و یا موسوی فشرده‌تر بود، و همین امر برای کسانیکه واقعاً خواستار برقراری یک دمکراسی سیاسی در کشورند، باعث خوشوقتی است. البته در همینجا بگوئیم که طرفدار برخورد «غیرسیاسی» با پدیدة سیاست کشور نیستیم، این نوع برخورد را نیز تبلیغ نمی‌کنیم، ولی آنچه پس از انتخابات جمکران در سطح جامعه به راه افتاده یک پدیدة سیاسی به معنای واقعی نیست. این یک بحران‌سازی «درون ـ ‌تشکیلاتی» سازماندهی شده است که در رأس آن همان‌ محافلی نشسته‌اند که در بحران‌سازی‌های دیگر از قماش 28 مرداد و 22 بهمن قرار داشتند. و بی‌توجهی ملت ایران به این هیاهوسالاری و غوغاپروری خود فی‌نفسه نشانه‌ای بارز از رشد سیاسی در جامعه است. رشدی که به دلیل فروپاشی دیواره‌های امنیتی «جنگ سرد» امروز برای ملت ایران تحصیل شده، و می‌تواند در سطوح مختلف خود را به نمایش بگذارد.

سیاست‌زدگی توده‌ها یکی از امراض رایج در دیکتاتوری‌هائی است که در کشورهای جهان سوم به راه انداخته‌اند. در چنین نظام‌هائی شاهدیم، توده‌هائی که سال‌ها و سال‌ها، اگر نگوئیم دهه‌ها، یا «سیاست» را از ذهن و کردار و رفتار خود به طور کلی می‌شویند و می‌زدایند و تمامی سعی خود را بر «غیرسیاسی» زیستن معطوف می‌دارند، و یا سعی می‌کنند در هر گام خود را با آنچه «ایدئولوژی حکومت» معرفی می‌شود همراه و هم‌گام نشان دهند، در یک برهة معین و در عرض چند روز مسیر زندگی‌شان به طور کلی تغییر می‌کند! به طور نمونه، همین توده‌ها همچون دوران کودتای 22 بهمن، از یک روند زیست «غیرسیاسی» خارج شده، پای در یک زیست «ایدئولوژیک» می‌‌گذارند! و یا همچون تلاش‌هائی که امروز توسط جریان «سبز» صورت می‌گیرد، توده‌ها از یک ایدئولوژی تماماً «تعریف شده» و «محدود شده» پای بیرون گذاشته، تلاش می‌کنند بدون هر گونه آمادگی ذهنی، ‌ فلسفی و نظری پای در مرحله‌ای از موجودیت سیاسی و اجتماعی بگذارند که اصولاً بافت جامعه و ساختار حکومت نمی‌تواند به چارچوب‌هایش «حمایت‌های» لوژیستیک لازم را اعطا کند. روشن‌تر بگوئیم، در چنین شرایطی جامعه از هم فرو خواهد پاشید!

باید قبول کرد که این نوع برخوردها از هر قسم و هر قماش کاملاً ناهنجار است، و عواقب بسیار بدی برای جامعه به همراه خواهد آورد. چرا که جامعه برای دستیابی به یک رابطة «بهنجار»، در مسیر خود باید با «دو نقطه‌ائی» که زیست کاملاً «غیرسیاسی» و یا زندگی کاملاً «ایدئولوژیک» می‌نامیم پیوند خود را بگسلد، تا توده‌های گستردة مردم در میانة این دو قلة «نظری» و «عملی» بتوانند در یک نقطة مشخص به تعادل دست یابند. نقطه‌ای که بازتابی خواهد بود از ویژگی‌های اجتماعی، تاریخی و فرهنگی‌ مردم. بی‌جهت نیست که فروپاشاندن «تعادل» در یک جامعه از مهم‌ترین اهداف سیاست‌های استعماری می‌شود. در این چارچوب به طور مثال «دین‌داری» افراطی، و یا دین‌ستیزی بی‌حد و مرز همان است که امروز در جامعه شاهدیم. یا باز هم به طور مثال، آزادی‌های اجتماعی و سیاسی بدون قبول مسئولیت قانونی و حقوقی در برابر دیگران، روی دیگر همان سکة استبداد سیاسی و دیکتاتوری خواهد بود. خلاصة کلام، نتیجة تحمیل حاکمیت‌های استعماری بر جوامع بشری، یا یک زیست کاملاً ایدئولوژیک است و یا یک زندگی صددرصد «غیرسیاسی»، در هر دو حال نتیجه یکی است، انسان‌ها از انسانی‌ات‌ به دور خواهند افتاد.

دقیقاً حکایت انسانی است که مدت مدیدی از خوراک مورد نیاز خود محروم باشد. این فرد با هرچه در دسترس دارد ارتزاق می‌‌کند، اما آنزمان که خوراک «مطلوب» را در دسترس ببیند، به احتمال زیاد در خوردن افراط کرده و بیمار خواهد شد. دلیل نیز روشن است؛ تغذیه به همان اندازه نیازمند «قانون‌مندی» است که استفاده از داروها، ورزش، و ... و آزادی‌های اجتماعی و سیاسی. این «شناخت» فقط از طریق تمرین و آماده کردن جامعه برای پذیرش این روند امکانپذیر خواهد شد.

یکی از ایراداتی که ما پیوسته به رهبران جنبش سبز و طرفداران‌شان وارد می‌دانیم، و بر اساس آن این جریان را یک حرکت «آزادی‌ستیز» معرفی می‌کنیم، همین بی‌توجهی به اصل فراهم آوردن زمینة آمادگی جامعه جهت پذیرش آزادی‌های اجتماعی و سیاسی است. به طور مثال، جنبش سبز بجای دعوت از مردم جهت تظاهرات و خیابان‌گردی‌هائی که تبدیل به یک «مراسم» بی‌هدف و نامربوط خواهد شد، می‌تواند اهدافی کاملاً ملموس از نظر اجتماعی، صنفی، مالی و اقتصادی در مسیر حرکت خود مشخص کند، و راه‌کارهای دست‌یابی به این اهداف را نیز در ارتباط با منتفعان واقعی آن، و نه صرفاً مشتی «هواداران سیاسی» گام به گام دنبال نماید. عملی که زمینة حضور واقعی قشرهای مختلف اجتماعی را در رده‌های مربوط به فعالیت‌های واقعی‌شان و در ارتباط با منافع ملموس فراهم می‌آورد، و نهایت امر دولت را مجبور خواهد کرد که وجود اتحادیه‌ها، تشکل‌ها، تعاونی‌ها و ... را نه در چارچوب‌های فرمایشی که در چارچوب‌های «زایندة قدرت» سیاسی بپذیرد. می‌بینیم که جنبش سبز اصولاً کاری با این حرف‌ها ندارد. اینان تظاهرات را یک فعالیت سیاسی تعریف کرده‌اند؛ و اعمال فشار خیابانی بر یک دولت را فی‌نفسه «آزادی» معرفی می‌کنند! در صورتیکه «آزادی» از ابعاد و لایه‌های بسیار پیچیده و تودرتو برخوردار است؛ تظاهرات خیابانی فقط گوشه‌ای بسیار محدود، اگر نگوئیم بی‌ارزش و بی‌محتوا در این مجموعه خواهد بود.

البته توجیه «بی‌عملی» کار ساده‌ای است. رهبران جنبش سبز می‌توانند ادعا کنند که دولت و شخص علی خامنه‌ای در برابر این اعمال کارشکنی خواهند کرد. از قضای روزگار این «بهانه» نیز خود دلیلی خواهد بود بر بی‌پایگی این «جنبش». می‌دانیم که اغلب رهبران آن حتی امروز نیز در مناصب و مقامات تصمیم‌گیرنده قرار دارند، اینکه این «مقامات» نمایشی است و در عمل تصمیم‌گیرندگان واقعی کشور کسان دیگری هستند، مسئله‌ای است که دقیقاً به همین رهبران جنبش سبز مربوط می‌شود. باید پرسید امثال هاشمی رفسنجانی، خاتمی و موسوی و یک لشکر نمایندگان مجلس و مدیران و غیره که خود را وابسته به جنبش سبز معرفی می‌کنند، اگر قادر نیستند در حد پایه‌ریزی یک تشکیلات کارگری، اتحادیه و یا تعاونی از خود ابتکار عمل در این «نظام» به خرج دهند، بهتر است هر چه زودتر پایه‌های این رژیم را رها کرده، از همکاری با آن برائت جویند؛ این چه نوع رژیمی است که رئیس مجلس خبرگان رهبری آن از هیچ قدرت ابتکار سیاسی و اجتماعی برخوردار نیست؟ آیا وجود چنین رژیمی اصولاً به صلاح مملکت است؟

اینجاست که در بررسی جنبش سبز به نقطة «حساس» نزدیک می‌شویم. خلاصة کلام آنچه هدف واقعی، و نه نمایشی و ظاهری در این جنبش می‌باید تلقی شود، این اصل کلی است که اینان فقط خواستار جایگزینی شخص احمدی‌نژاد با یکی از دوستان و همفکران‌شان هستند. در عمل برای اینان تفاوتی ندارد که چه کسی و در چارچوب چه برنامه‌ای به قدرت برسد؛ تا آنجا که باند احمدی‌نژاد از قدرت به دور نگاه داشته شود، برای‌شان کفایت می‌کند. به عقیدة ما این برخورد را نمی‌توان یک حرکت سیاسی در چارچوب «آزادیخواهی» تحلیل کرد؛ تحرکات جنبش‌سبز تلاشی است مزبوحانه جهت حفظ موجودیت یک قشر سیاسی که به دلیل تحولات متفاوت جهانی دیگر اهمیت و ارزش استراتژیک خود را در یک نظام دست‌نشانده از دست داده، و به مرگ نزدیک می‌شود. این قشر تلاش دارد تا به هر ترتیب ممکن سر خود را از آب بیرون نگاه دارد.

اینکه این «تحولات» اصولاً چیست، در مطالب پیشین توضیحاتی داده‌ایم. فقط یادآور شویم که روند فروپاشانی «بافت ‌طبقات» که روزگاری طی کودتای 22 بهمن در مورد رژیم پهلوی اعمال شد، و در نتیجة آن همین آقایان از ناکجاآبادها یک‌شبه به رأس حاکمیت پرتاب شدند، امروز شامل حال خودشان شده. در عمل، آنچه روند حذف امثال موسوی، رفسنجانی، خاتمی و ... از دایرة قدرت است، ریشه در رشد و گسترش رژیمی دارد که اینان با چنگ و دندان در صدد حفظ آن برآمده‌اند! پیشتر نیز توضیح داده‌ایم که این «تضاد» درونی که قبلاً در قلب رژیم‌های دست‌نشانده طی 80 سال گذشته، برای امثال این آقایان قابل‌حل نمی‌بود و نهایت امر منجر به حذف فیزیکی‌شان می‌شد؛ امروز به صورت دیگری خود را به نمایش گذاشته. در نتیجه حضور رسمی اینان در بطن یک رژیم سیاسی و در مقام مخالف رسمی دولت الزامی شده! این تغییر رادیکال را ما به فال نیک می‌گیریم، چرا که پدیده‌ای است نوین و می‌باید از آن جهت پیشبرد دمکراسی سیاسی در کشور استفاده کرد.

ولی اینکه اینان خود در چارچوب موجودیت سیاسی‌شان به دنبال چه هستند، با موضوعی که ما در بالا به آن اشاره کردیم هیچ ارتباطی ندارد. حکومت اسلامی یک دیکتاتوری مذهبی، و رسماً دست‌نشاندة قدرت‌های سرمایه‌داری غرب است. این را همه می‌دانند، و هر چند مضحک به نظر آید، همه هم این را «قبول» کرده‌اند، هر چند هیچکس آنرا به زبان نمی‌آورد! مسئله برای جریان «سبز» این شده که چگونه می‌تواند موجودیت خود را دست‌نخورده نگاه دارد، اینهمه بدون آنکه نه در قدرت رو به رشد فاشیسم جدید که احمدی‌نژاد سمبل آن شده به تحلیل برود، و نه از طرف مخالفان واقعی حکومت اسلامی به حذف فیزیکی کشیده شود. به همین دلیل است که اینان پیوسته به نعل و به میخ می‌زنند! ‌ به طور مثال، هم طرفدار آزادی‌اند ـ همانطور که پیشتر گفتیم این آزادی اصولاً شعار پوچی است و تعریف ساختاری، حقوقی و قانونی ندارد ـ و هم از اهمیت حضرت آیت‌الله خمینی که یک دیکتاتور سرکوبگر، دروغگو و مفسده‌پرور بیش نبود ستایش می‌کنند. آقای خمینی حتی اگر دوستاران‌اش او را «دیکتاتور» ندانند، مسلماً هیچکس نمی‌تواند وی را «آزادیخواه» معرفی کند. خمینی یک «زیست» بدوی را تبدیل به یک «زیست ایدئولوژیک» کرده بود. این فرد کاری با آزادی نداشت، و بارها مخالفت رسمی خود را با آزادی عنوان کرده بود. برای وی «آزادی» به معنای آزادی آخوندها در تحمیل نظریات‌شان بر جامعه بود. این را احدی نمی‌تواند «آزادیخواهی» بنامد.

در نتیجه «جنبش سبز» در میانة میدانی گیر افتاده که از یک سو توسط مخالفان رژیم تهدید می‌شود، و از سوی دیگر جایگاه و اقتدار خود را در درون رژیمی که خود را برخاسته از آن می‌نامد از دست می‌دهد. این نوع «زیست» سیاسی، هر چه باشد و نهایتاً به هر نقطه‌ای کشانده شود، در جامعة ایران جدید است، و می‌باید در تحلیل آیندة آن صبر و حوصلة بیشتری از خود نشان دهیم. با این وجود همانطور که بارها عنوان کرده‌ایم، ملت ایران در یک جزیرة‌ منزوی و به دور از کشورهای دیگر «زندگی‌ مستقل» نمی‌کند. مسائل جهانی بر موجودیت ملت ایران تأثیر می‌گذارد، و آنچه در ایران می‌گذرد برای دیگران از اهمیت برخوردار است.

چند روز پیش شاهد بودیم که 7 کشور صنعتی جهان در یک منطقة دورافتادة قطب‌شمال به دور یکدیگر جمع شدند. اینکه در چنین «بزنگاه‌هائی» چه تصمیماتی گرفته می‌شود، آنقدرها قابل پیش‌بینی نیست. فقط پس از دنبال کردن پیامدهای چنین نشست‌هائی است که می‌توان در مورد طبیعت مسائل مورد بحث «گمانه‌هائی» ارائه داد. به دنبال این نشست بود که گروه «خردمندان» پیمان آتلانتیک شمالی نیز به کشور روسیه سفر می‌کند، و هنوز نیز در این کشور به سر می‌برد. و تمامی این جریانات با چند بحران اقتصادی و مالی نیز همزمان شده. به طور مثال، نگاهی به بحران مالی یونان می‌کنیم. می‌دانیم که گروه 7 مدعی بررسی این بحران طی نشست خود در قطب‌شمال شده! ولی ارائة کمک به یک کشور کوچک و کم‌جمعیت همچون یونان، آنهم کشوری با هزاران ارتباط بانکی و تشکیلاتی و سازمانی با اتحادیة اروپا نیازمند چنین نشستی نمی‌تواند باشد. این عمل در چارچوب فعالیت‌های بانک‌جهانی، صندوق بین‌المللی پول و یا حتی بودجة اتحادیة اروپا قابل حل است و موضوع بررسی ویژه‌ای‌ قرار نخواهد گرفت. هر چند بحران مالی فزاینده مسلماً مورد بحث قرار گرفته؛ بحران نوینی که در مرحلة آغازین آن قرار داریم.

با این وجود، به استنباط ما مذاکرات اصلی گروه 7 در قطب شمال بیشتر مربوط به ایران بوده، البته نه مسئلة هسته‌ای! مسئلة وضعیت حاکمیت در ایران. خلاصه می‌کنیم، دولت احمدی‌نژاد سه راه در برابر دارد: راه نخست پای گذاشتن در یک دیکتاتوری کور با تکیه بر نوعی «شخصیت والای» مقام رهبری است! راه دوم گشودن مسیر حرکت دولت به سوی تحولات اجتماعی خواهد بود، و بدیهی است که راه‌سوم همان سیاست «بحران‌سازی» و تکیه بر جنبش‌سبز جهت توجیه سیاسی حکومت اسلامی است. به عقیدة ما، با در نظر گرفتن آنچه در 22 بهمن سالجاری پیش آمد، یعنی عدم تحرک چشم‌گیر در مخالفت با احمدی‌نژاد، مذاکرات گروه 7 بر شق سوم اصولاً خط بطلان کشیده. به این صورت تحرکات جنبش سبز، چه در مرحلة حفظ موجودیت این محفل، و چه در مسیر تأمین توجیهات لازم جهت سیاست‌های اعمال شده از طرف دولت احمدی‌نژاد از مرحلة تعیین‌کنندگی خارج شده است.

البته حکومت‌های غرب ترجیح می‌دادند که «باب حرکت به سوی تشکل‌های مدنی» نیز از سوی «خط امام» گشوده شود، و به همین دلیل نیز در برابر احمدی‌نژاد اینهمه مقاومت نشان ‌دادند. به بررسی دلائل این تمایل در حال حاضر نمی‌پردازیم ولی مسلماً تمایل مذکور ریشه در منافع دیرینة غرب در برخی محافل خط امام دارد. ولی اگر احمدی‌نژاد در مسیر یک دیکتاتوری کور و خشن پای بگذارد، نه تنها «خط امام» از فضای سیاسی کشور حذف می‌شود که خود وی و تشکیلات سیاسی حکومت اسلامی تماماً از میان خواهد رفت. و در این میان نیروهای جایگزین پرشمارند، هر چند این جایگزینی موضوع بحث امروز ما نیست.

نهایت امر به شق سوم می‌رسیم: اگر دولت به طرف تشکل‌های مدنی کشیده شود، می‌باید همان طرحی را که بالاتر به عنوان راه‌کار جنبش سبز ارائه دادیم دنبال کند. به عبارت دیگر، فراهم آوردن مسیر مشارکت هر چه بیشتر افراد، حرفه‌ها، تخصص‌ها و امکانات مالی در مسیر اقتصادی و سیاسی کشور. و می‌دانیم که چنین مسیری نمی‌تواند با دیکتاتوری هماهنگی داشته باشد، در نتیجه احمدی‌نژاد شخصاً باید این نظام را از عوامل دیکتاتوری آن تصفیه نماید!‌ عملی که به عقیدة ما برای گروه احمدی‌نژاد کاری بسیار پیچیده و مشکل، اگر نگوئیم غیرممکن خواهد بود.

شاید در چارچوب همین بن‌بست‌های نظری است که امروز «رادیوفردا» خود را مجبور می‌بیند که با انتشار عکس بسیار بزرگی از رضا پهلوی، از زبان وی خواستار برقراری یک «دمکراسی راستین» در کشور ‌شود! اینکه «دمکراسی راستین» چیست، مسلماً جای بحث خواهد داشت، ولی در اینکه در دوران ما واژة دمکراسی به تدریج تبدیل به کلیدواژة سیاست کشور شده دیگر نمی‌توان تردید کرد. می‌ماند این اصل کلی که «دمکراسی» کذا چگونه تحلیل می‌شود؟ آیا یک روش حکومتی است، و یا همچون یک بیماری مزمن فقط در جستجوی تحکیم پایه‌های خود در مقام یک اپیدمی مرگ‌آور خواهد بود؟ و این سئوالی است که پاسخ به آن مسلماً نیازمند مطالب جداگانه‌ای می‌شود.







...


هیچ نظری موجود نیست: