۹/۲۸/۱۳۸۸

قرطوب پسر سه نقطه!




امروز نخست سری به کتاب‌های کانت زدم! ولی فایده نداشت. نگاهی به مطالب دکارت هم انداختم؛ آنجا دیگر وضع خراب‌تر بود. رفتم سراغ هدایت و کسروی و نهایتاً کارم رسید به ایرج میرزا و اشعار فتحعلی‌شاه! خلاصه هر جا رفتم الهام که هیچ، حتی بارقه‌ای از امید به دل‌ام نیافتاد. و از آنجا که گفته‌اند، کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من، بنده هم ناخن را تیز کرده محکم کشیدم بر پشت‌ام. باشد که خوب خود را بخاران‌ام و خوش‌مان باشد از این خارش.

بله، آورده‌اند که در روزگار قدیم پادشاهی بود به نام قُرطوب! البته نمی‌دانیم چرا اسم‌اش قُرطوب بوده، حتماً از جمله حاکمان ترک‌نسب بوده. همان‌ها که هر جا رسیدند یک قلعه ساختند و مشتی مردمان را به نوکری و بندگی گماشتند و خواص را «نواختند» و دم‌ودستگاه و دربار و پرده‌دار و خیمه درست کردند! خلاصه بگوئیم این ترک‌های آسیای مرکزی که اولین‌شان همان ابومسلم «غیرخراسانی» است اصلاً راه و روش زندگی را خوب بلد بودند. برخلاف پیشینیان‌مان راه دور هرگز نمی‌رفتند، همیشه میان‌بر زده بندگان را به بندگی و خادمان را به خدمت و بزرگان را به دریوزگی مال و نعمت و علمای دین را به کار فتنه‌انگیزی و مفتخواری می‌گماشتند؛ می‌دانستند که هر کس چه کاره است! سرکشان را نیز از دم تیغ گذرانده، و اینچنین بود که به دلیل همین علم از اوضاع، که آنروزها حتماً «قبیله ‌شناسی علمی» نام داشته، با تکیه بر تیغة بران شمشیر «عجوز و مجوز» که شمارشان بر هزاران و هزاران بالغ بود، و با بهره‌گیری از حیلت و نابکاری، همه کارة ملک و ملت می‌شدند!

قُرطوب نیز از جمله هم‌اینان بود. برخلاف ترک‌تبارها ریشی بلند داشت و همیشه در هنگام خرامیدن در باغات و گوش فرادادن به نغمة جویباران، و تلمذ در احوال جهانیان دستی به ریش داشت و دستی دیگر به پیش! روزی سُنقر همدم نابکارش که از او نیز حرام‌زاده‌تر بود عرض ادب کرده پرسید:

ـ این جان‌ام به قربان قدوم گرام‌ات! باشد که «عزیزم» فدای تخت و مقام‌ات! ای ...

قُرطوب با عصبانیت خطبه را منقطع کرده، فریاد می‌کشد:

ـ پدرم به در آوردی، جان‌ام به لب رساندی، چه می‌خواهی؟!

سُنقر یک وجب دیگر پوزه را به زمین نزدیک‌تر کرده، زیرلب زمزمه می‌کند:

ـ لشکریان و علماء، دانشمندان و معماران، معلمان و متعلمان و جمیع رعیت از شمال تا جنوب ملک در این حیرت است که این چه حکمت است که خان‌ خانان، در هنگام تلمذ و تفرج و تلقط و تلقف و خصوصاً در زمان تلمج و برخی اوقات در هنگام تلمخ پیوسته دستی به محاسن و دستی دیگر به خایه دارند!

گستاخی سُنقر، زبانه‌های آتش خشم بر رخسار قُرطوب دواند. صورتش همچون اطلسی‌هائی که باغبان در حیاط قصر همه ساله می‌کاشت بنفش شد! بعد کمی قرمز شد و آخر کار سیاه و پرکلاغی! زبان قُرطوب در گلوگاه‌ خشک شده بود، و چون افعی گرسنه می‌خواست سر از سوراخ به در آورده نیش زهرآگین و کشنده بر پیکر سنقر نابکار فرو اندازد. ولی از آنجا که حکمت خر کردن ملت و سواری کشیدن از گردة خلق‌الله را این جماعت نیک آموخته‌اند، آتش خشم در دریای دل فرو برده خاموش کرد و گل‌های اطلسی از رخسار برانداخته، پیل‌وار نعره برآورد:

ـ منم قُرطوب! خان‌خانان! پسر ...

ولی از آنجا که پدر هرگز نشناخته بود، سکوت اختیار کرد. روی به پرده‌دار کرده گفت:

ـ علماء و اهل علم و نخبگان و دانشمندان همه را خبر کنید، پرسشی داریم!

و در همانحال که دستی به ریش و دستی دیگر به پیش داشت، از سنقر دور شده در پیچ‌پیچ‌ درختان باغ از دید چشمان نابکار هم‌دم خیانت‌پیشة خود پنهان شد.

چند روزی گذشت تا در شب ‌هنگامی تیره و تار، همة دانشمندان و فضلا، علماء و وکلا، و خصوصاً نجبا از سراسر ملک در قصر قُرطوب اجتماع کرده، گوش تا گوش و سبیل تا سبیل نشستند و فرمان خان‌خانان اجابت نمودند. از ری و خراسان تا فارس و بلوچستان از خوزستان و کردستان تا آذربایجان و بنادر فرغانه هر آنچه قواد و مأبون، آیت‌الله و مجنون، حتی شیخ و رمال و جن‌گیر و مفتون دیده شد سپاهیان جمع کرده به کاخ آوردند تا حکم خان اجرا شود. همة اینان در کاخ بر مخده‌ها لمیده و چون همیشه ملت در ظلمات شب در بیابان گرسنه به دور خود ‌چرخیده؛ و در چنین هنگامه‌ای بود که پرده‌داران پرده‌ها برانداختند و قُرطوب، خان‌خانان، پسر ... پای به تالار گذاشت!‌ فریاد پرده‌دار در تالاری که سنگ‌های مرمرین‌اش را شخص خان‌خانان از خراسان دزدیده بودند طنین‌افکن شد:

کور شوید! کر شوید! بمیرید! گم‌شوید! خوراک خر شوید!‌

جمیع علماء و دانشمندان و رمالان و قوادان ملک خان‌خانان، با شنیدن فریاد پرده‌داران بر زمین افتادند، و همچون ماهیان اسیر دست شن‌های ساحل، و پروانگان پرشکسته و اسیر جویباران، بر سنگ‌های مرمر خراسانی به تکان تکان افتاده، سینه بر کف تالار می‌کوبیدند. هر آن بیشتر تلاش داشتند تا صورت محکم‌تر بر سنگ‌ها بکوبند باشد، تا خان‌خانان صدای خرد شدن استخوان‌ها و دندان‌هایشان را شنیده، نظر لطف به جانب‌شان داشته، و از این مفر درجة تقرب‌شان به الوهیت در ارتقاء اوفتد. ولی صدائی از کس برنمی‌آمد که از قدیم گفته‌اند:

گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال

اینچنین بود که در آن نیمه‌شبان، آنزمان که ملت اسیر بود در عمق ظلمات و در پنجة دیو و ددان، علماء، حکماء و جناح قوادان و مأبونان فقط به همان «ده زبان سوسن» با خان‌خانان سخن می‌گفتند، باشد که از این راه بنوشند روزی و روزگاری «اسرار جلال» سوسنان! ولی از آنجا که «گوش و هوش خر چه باشد، سبزه زار!» اینان نیز قرار گذاشته بودند که می‌باید نهایت زبان به ستایش از خان‌خانان گشود و جهت ابراز بندگی مأبونی قوادزاده جستند به نام حکیم‌الحکاء تا قصة بندگی جمیع برساند به گوش خان‌خانان. حکیم‌ با اشارة پرده‌دار سر برداشته و دقایقی طولانی زبان به ستایش از عظمت و علم‌پروری و بنده‌نوازی و رعیت‌دوستی خان‌خانان سپری ‌کرد تا اینکه نعرة قُرطوب کلام کسالت‌بارش را شکست و دیوار سکوت بر سر تالاریان فروریخت. قرطوب همچنانکه یک دست به ریش داشت و دست دیگر به پیش فریاد زد:

ـ بار عام به علماء و دانشمندان و نجبا دادیم تا سئوالی بپرسیم. چه باشد دلیل اینکه پیوسته خان‌خانان یک دست بر محاسن دارد و دست دیگر بر خایه؟

بال‌های پرندة سکوت بر فراز تالار گشوده شد! احدی جرأت پاسخگوئی نداشت. قضیه ملک‌داری نبود، مسئله خایة ملک بود. سکوت هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و شراره‌های خشم به تدریج در رخسار قرطوب چشم‌گیرتر تا اینکه جوانکی از سرزمین فارس دل به دریا زده، سر بلند می‌کند و با صدائی لرزان می‌گوید:

ـ شاید که خان‌خانان در مکاشفه‌اند و در تحیر، که چه باشد ارتباط میان محاسن‌شان با خایة جنت‌گسترشان‌!

با اشارة خان‌خانان جوانک ادامه می‌دهد:

ـ از آنجا که خاتونان خایه ندارند، و محاسن نیز به همچنین!‌ شاید خان‌خانان متعجب‌اند که اگر این مغولان خایه از خر گرفته‌اند و گردن از استر، پس محاسن‌شان کجاست؟

اینچنین بود که خان‌خانان با کمک دانشمندان و فضلا و حکما و علماء در آن شب ظلمات که ملت گرفتار بود در توهمات و تألمات، دریافت که چه باشد دلیل توسل‌ همه‌روزه‌اش به خایه! از آن روز به بعد شادان در باغ و باغچه همی چرخیدی و محاسن و خایه بی‌محابا همیشه همی مالیدی که دلیلی جز علم‌پروری خان بر این فعل متصور نمی‌بود. و جوان فارسی را نیز با پیک مخصوص به اقصی‌نقاط ملک فرستادند تا برساند به گوش رعیت حکایت خایه‌مالیدن خان‌خانان را. و رعیت از اینهمه علم‌پروری و کشف حقایق نزد حاکم به بهروزی‌ها رسید و اگر قوت‌اش لایموت نبود و کاسه‌اش خالی ، خایة خان‌خانان شب‌چراغ و رهنمای امورش شد در شب تاریک، که فردوسی طوسی می‌فرماید:

بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ



...



۲ نظر:

kr.window_m@hotmail.com گفت...

با درود
جناب سامان .هم میهن فرزانه و ارجمند و دانشمن بزرگوارمان .از وبلاگ قرطوب پسر سه نقطه !بغیر از توهین و ایجاد بدبینی بین هم وطنان ترک وفارس چیزی عاید
مان مشد لطفا" توضیح بیشتری در این باب ارائه دهید .یکی از خوانندگان وبلاگهایتان .باسپاس .تبریز28آذر 88 آرمان

Saeed Saman سعید سامان گفت...

هم میهن گرامی! با سلام.
وبلاگ «قرطوب، پسر سه نقطه»، یک طنز ساخته و پرداختة تخیلات نویسنده است. این مطلب هیچ ارتباطی با یک نظریة علمی و منسجم بر پایة «عقاید» و نگرش شخصی نویسنده ندارد. به همین دلیل و با اعتقاد ما به اصل آزادی بیان و آزادی در آفرینش هنری این مطلب می‌باید در مقام یک متن تخیلی مورد بررسی قرار گیرد، نه یک نظریة سیاسی و اجتماعی و فرهنگی! طنز نه توهین است،‌ نه تحقیر، بلکه گشودن مسیری است که «تقدس‌ها» را می‌شکند و راه را بر سرکوب انسان‌ها می‌بندد.

خوانندة گرامی! نگرش ما این است که نه ترک و نه فارس و نه دیگر اقوام ایرانی تقدسی ندارند‌. چرا که «انسان» مقدس نیست، در نتیجه می‌تواند به عنوان پرسوناژ در یک طنز مورد استفاده قرار گیرد. اینکه اقوام ترک‌تبار پس از سقوط سامانیان بر فلات قارة ایران حاکم شدند یک رخداد تاریخی است، و نمی‌توان آنرا به زیر سئوال برد، و تنها ریشة واقعی در طنز وبلاگ قرطوب فقط همین رخداد تاریخی بوده. ولی آذربایجانی‌های ایران و یا اصولاً ترک‌زبانان شرق و یا غرب کشور و حتی مناطق قفقاز با این رخداد تاریخی و تبعات آن ارتباط زیادی ندارند. در پایان اضافه کنیم که اگر قرار باشد هر یک از اقوام و گروه‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و زبانی برای خود «تقدس» قائل شوند، هر گونه تولید فرهنگی، خصوصاً طنز مربوط به اقوام و گروه‌های اجتماعی می‌باید ممنوع شود. این عمل فقط به یک نتیجه می‌رسد: سکوت فرهنگی! ‌ امیدواریم که جنابعالی طرفدار چنین نگرشی نباشید.