
چند ماه پیش از آنکه ایران زمین به مرض «خمینیپرستی» مبتلا شود، و قبل از آنکه ویروس بیماری مرگآور «اسلامسیاسی»، از طریق اخبار «موثق» برخی رادیوهای خارجی و مقالة «رشیدی مطلق» به قلم داریوش همایون، در روزینامة سناتور «مسعودیها» ظاهر شده، خلقالله را به هزار بهانه برای برقراری «استقلال، آزادی و حکومت اسلامی» در گلههائی متشکل از چندین رأس، همه روزه راهی کوچهها و خیابانها کنند، در یکی از سینماهای پایتخت ـ آنروزها هنوز رفتن به سینما و تماشای تصاویر متحرک «انسانها» از طرف آیات عظام «گناه» به شمار میآمد ـ فیلمی از «میلوس فورمن» کارگردان معروف سینما، به نام «پرواز بر فراز آشیانة فاخته» دیدم. این فیلم داستان زندگی انسانی بود که جهان دیوانگان را بهتر از خود آنان میشناخت، و جهت فرار از مجازات زندان و تحمل مصائب سلولهای سرد و نمور، خود را به دیوانگی زد، تا در یک آسایشگاه روانی بستری شود.
شاید بهتر است از چند و چون ماجرا بگذریم، ولی نهایت امر رؤسای همان آسایشگاه روانی، جهت خلاصی از دست وی، و رهائی از بحرانهائی که این فرد میتوانست میان بیماران روانی همه روزه ایجاد کند، با توسل به عمل جراحی، مخچهاش را ناقص کردند، و او را محکوم به زیستی «گیاهی»! همانروز در حالیکه از سالن سینما بیرون میآمدم، به یاد مطلبی افتادم که سالها پیشتر در کتاب «سیاست» ارسطو خوانده بودم. و اگر این حکایت را هم «خلاصه»کنیم، «مطلبی» است که بازگو میکند، چگونه شاهزادهای پس از مرگ پدر به قدرت سیاسی دست مییابد، و جهت «کشورداری» به پیری خردمند مراجعه میکند، و پیر به کنایه به او حالی میکند که اگر میخواهی در قدرت بمانی آنان که یک سر و گردن از دیگران بالاتر و والاتراند میباید نابود شوند! و این قصة تکراری دنیای سیاست است. از کشتارهای شبانه در دالانهای تیره و تار کاخهای خاندان هخامنش، تا آنروز که عرب فرش بهارستان را تکه تکه میکرد؛ از روزی که مغول نیشابور را با خاک یکسان میکرد، و طی روزهائی که نظامالملک خائن صدارت اشغالگران خونریز را «مأموریتی» برای وطن و اسلام توصیف میکرد، همه میدانیم که بر سر بشر و بشریت چه آمد، و بخوبی میدانیم که ارسطو کاملاً «حق» داشت.
ولی «ارسطو» و «پیروان ارسطو»، اگر چگونگی حفظ حاکمیت بر گروههائی از مردمان را نیک دانستند، و بخوبی به شاگردانشان آموختند، از شناخت یک پدیدة ویژه عاجز ماندند؛ «پدیدهای» کوچک که همان تفاوت میان «حیوان» سیاسیای است که ارسطو آنرا «انسان» خواند، و انسانی که «افلاطون» ـ استادی که درسهایش را «شاگرد» هیچگاه نپذیرفت ـ جهانش را آکنده از «ایدهها» دید. و اینجاست که در همان فیلم «میلوس فورمن»، ایدههای مردی که مخچهاش را از دست میدهد، تا نظامی سرکوبگر بتواند بر آسایشگاه حاکم بماند، وسیلهای برای پرواز یکی از «فاختهها» بر فراز همان آشیانة اسارت میشود! همان فاختهای که شاید، این ایدهها را «جدیتر» از آنچه میبایست انگاشته بود؛ و همین گریز، خود «ایدهسازی» است، برای گزیرهائی دیگر! اینچنین است که انسان از روز نخست در تکاپو و تحرک افتاد، و شرح حالش از الگوی «حیوان سیاسی»، ایدهآل ارسطو، هر دم فاصله گرفت، تا به الگوئی «بیشکل» و «بیمتحوا»، حتی «بیحد و بیمرز» تبدیل شود که، اگر حیوان نیست، مسلماً آن انسانی هم که بتوان در «تعریفی» او را گنجاند، باقی نماند!
در واقع، نه در «سیاستنامة» نظامالملک و نه در «سیاست» ارسطو، از «فاختههائی» که بر فراز آشیانهها پرواز میکنند، سخن به میان نیامده، از فاختههائی نمیگویند که ایدهآلها را با خون مخچههایشان آبیاری کردند، همانها که به دیگری «پرواز» آموختند، و دیگران را مسئول آیندگان کردند: آیندگانی که هنوز «پرواز» نمیشناسند! بله، این واقعیت سرد و تلخ را میباید پذیرفت، کتابهای «سیاستنامه» و «سیاست» را نه برای پرواز، که برای پیشگیری از پرواز فاختهها به رشتة تحریر در آوردهاند؛ و اگر در مقام خود از «ارزشی» برخوردارند، بیشتر چوبدست حاکماناند، تا درفشی کاویانی!
اینک فاختهها را در آشیانشان به حال خود میگذاریم، و کمی از کرکسها میگوئیم! از پرندگانی میگوئیم که پروازشان هم نفرت انگیز است! پرندگانی که گستاخیها و جسارتهای پرواز کبوتران سپید بال را در عرش آسمان، با جستوخیزهای مردارخوارانة خود از ذهن ما چه آسان میدزدند و محو میکنند؛ از آنها میگوئیم که دوردستهایمان را از چشمانمان میربایند، تا عمق آسمان بشر را به همین «چندگامیها»، به آنجا که مرداری متعفن مشام بشریت را میآزارد، محدود کنند. از پرواز موجوداتی سخن بگوئیم، که «پرواز» را از محتوای خود تهی میکنند، و پوچیهای ذهن مردهپرستشان را بر همه چیز، حتی بر «پرواز» هم حاکم میخواهند. از آنهائی سخن بگوئیم که از «علم» سیاست ارسطو، اگر کولهباری بس اندک گرفتهاند، «حیوانیت» تعاریف سیاستپیشگی در کلام ارسطو را در کمال خود دارایاند!
از این کرکسان در ساعات اخیر «مقالاتی» بر خطوط اینترنت جاری و روان شده. سابق بر این، مقالات کرکسان، بر محدودة اسلامشان، امامشان و امتشان فرو میایستاد؛ پای پیش نمیگذاشت! اگر همه چیز را با «اسلام» میخواستند، تو گوئی «بیاسلام»، همان اسلامی که مغبچهگان حوزوی همه روزه نشخوارش میکنند، حتی سخن آغاز نمیکردند. و در میان آنان، کسانی که مستقیم اسلام را «ستایش» نمیکردند، نه از روی بیاعتقادی به بازارچة شیعهبچگان صفویخوی، که از روی «حکمت» مردارخواریشان بود. امروز که دستار شیخ میرود تا طناب دار مکافاتاش شود، اینان از خواب «اسلامپروریشان» گوئی یکباره بیدار شدهاند! «در خلاف آمد عادت» کام میطلبند، و از همه چیز میگویند؛ حتی از «حجاب»! از این نسخة فرمودة اجنبی که زن ایرانی و رشد اجتماعی و بلوغ جامعة ایرانی را اینچنین وحشیانه، سه دهه به زیر ضربات سهمگین تحجری قرون وسطائی فروپاشاند، و اسیر هوی و هوسهای شیخ، اوباش خیابانی و امپریالیسم جهانی کرد؛ اینک برخی از همین کرکسان، در مقالاتشان «حجاب» را موضوع «خنده» و «بذلهگوئی» کردهاند!
«کرکس» دیگر، از اینهم فراتر پای گذارده، خطاب به نیروهای انتظامی حکومت اسلامی، همانها که همه روزه دیگپلو برایش از سفارتخانه به محل «کار» میفرستند، «فرمانهائی» صادر میکند: از شمال چنین میآید و از شرق چنان، و شما دختربچگان آزار میدهید؟!
هیهات از این انسانیت، که تاکنون «خفته» باقی مانده بود؛ زیبای خفتهای بود، که با بوسهای از منقار «بزرگکرکسان» خواب از چشمانش پرید. ایزد توانا را شکر که چنین دلسوزانی در این ملک داریم، همانها که دنیا را برایمان حکماً باز خواهند گفت! و مسئولیتها را هم همانطور که در «مقاله» میبینیم، «مشخص» خواهند کرد!
این خیمهشببازی دیری نخواهد پائید! آنها که چند روز پیش از ایران گریختند، به امید آنکه بار دیگر در آغوش «جنبشی» دیگر، پای اجنبی را به صورتی دیگر ببوسند، و روزگاران به تعظیم و تکریمی دیگر بگذرانند، بدانند که اینبار گذشتهها تکرار نخواهد شد. اینبار اجنبی نه تنها خواهد رفت که کرکسان دست آموز خود را نیز خواهد برد. اینبار دیگر «رهبری» تندخوی و تندگوی، به فرموده بر چند و چون ما ملت فرمان نتواند راند، که شما مغبچگانش باشید، چرا که «دنیای قدیم»، دنیای کرکسان خوشخرام، سالهاست که فروریخته!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر