دوم ماه اوت 1990، ارتش صدام حسین به کویت حملهور میشود. این عمل وحشیانه را، که مسلماً تحت نظارت سیاستهای بینالمللی صورت گرفت، خارج از تمام مصیبتهای انسانی، مالی و راهبردیای که در منطقه به همراه آورد، میباید مناسبترین «بهانه» برای تجلی راهبردهای «نوین» سرمایهداری جهانی در منطقة خاورمیانه به شمار آوریم. البته برخی ناظران معتقدند که این «فاز» از حضور «نظامی ـ استعماری» در جهان، عملاً با حملات نظامی در دورة ریگان به گرانادا و پاناما از ماهها پیش آغاز شده بود، و جنگی که تحت عنوان «آزادسازی» کویت، منطقة خلیجفارس را به آتش کشید، در واقع پیامدهای ریگانیسمی بود که پیشتر از این شکل گرفته بود. علیرغم این برخورد، که در ظاهر منطقی مینماید، یک امر را نمیتوان از نظر دور داشت و آن اینکه سیطرة حاکمیت ایالات متحد در بطن قارة آمریکا با ِاعمال سیاستهای اینکشور در خاورمیانه و آسیای مرکزی، تا روزی که صدام حسین آتش بیار نبردهای خلیجفارس شد، تفاوتهای چشمگیری داشتند.
در این راستا، بررسی کوتاهی از شکلگیری «استراتژیهای» کاخ سفید در خاورمیانه، و آسیای مرکزی میتواند جالب توجه باشد. لازم به تذکر نیست که حضور ایالات متحد در خاورمیانه، پس از جنگ دوم جهانی، در سایة محافل وابسته به انگلستان در خاورمیانه شکل گرفت. در واقع، تا آخرین روزهای جنگ دوم جهانی، آمریکا فاقد ریشههای استعماری پایدار در خاورمیانه بود. ولی بحرانی که پس از جنگ دوم گریبانگیر اروپای غربی شد، انگلستان را وادار کرد که مواضع خود را یک به یک به ایالات متحد واگذار کند؛ منافع اقتصادی این مواضع نیز میان دو کشور به نوعی تقسیم میشد. در واقع تفاوت سیاستهای ایالات متحد در خاورمیانه و در آمریکای لاتین ریشه در همین تاریخچة ویژة منطقه دارد. چپاول و غارت واشنگتن در آمریکای جنوبی و مرکزی، طی چندین دهه، به نحوی صورت گرفته بود که این منطقه عملاً از هر گونه موجودیت اقتصادی و سیاسی تهی شد، در حالیکه سیاستهای انگلستان در منطقة خاورمیانه به دلیل روابط مختلف میان محافل انگلیسی و محلی، و خصوصاً تجربة «دردناک» شکست سیاستهای استعماری در هند، بر پایة دیگری بنیانگذاری شده بود.
طی جنگ سرد، حضور آمریکائیها در منطقة خلیجفارس، مسئلة دیگری را نیز به دنبال آورد: حضور سیاست شرق! در نتیجه، به دلیل همجواریهای جغرافیائی با جهان کمونیسم، آمریکا «ترکتازیهائی» را که در آمریکای لاتین میکرد، نتوانست تمام و کمال در خاورمیانه صورت دهد؛ و یکی از «بازتابهای» این محظورات سیاسی، شکلگیری طبقات اجتماعیای در بطن کشورهای منطقة خلیجفارس شد، که صراحتاً خود را طرفداران «آمریکا» میخواندند. به این ترتیب، تا زمانی که دستهای سیاستهای استعماری آمریکا از آستین تلآویو، بازتابهای کودتای 28 مرداد، اقتصادهای نفتی شیخنشینها و … در انظار عمومی به در نیامده و علنی نشده بود، اینکشور خارج از تبلیغات سیاسی «اردوگاه شرق» که هیچگاه پایگاه مستحکمی در میان ملتهای مسلمان نیافت، در بطن افکار عمومی مردم، یک دمکراسی، یک کشور آزاد، و نمونة یک تمدن ایدهآل معرفی میشد. همگامیهای طبقات متوسط شهری در منطقة خاورمیانه با آمریکا و سیاستهای واشنگتن را طی 40 سال پس از پایان جنگ دوم میباید در همین امر جستجو کرد.
پس از آغاز بحران افغانستان و جبههگیری ایالات متحد در سطح جهانی، به عنوان «مدافع» جهان اسلام در برابر «جهان کفر»، صورتبندی قدیم در منطقة خلیج فارس به طور کلی تغییر کرد. چرا که ایالات متحد اینبار میبایست در بطن جوامع مسلمان منطقه، هرم تشکیلاتی خود را، نه بر شانة طبقات «نیمهمرفه» شهری که از نظر تاریخی «حامیان» آمریکا تلقی میشدند، که بر پایة حامیان «اسلامباوری» در بطن طبقات آسیبپذیری مستحکم میکرد که «اسلامپناه» به شمار میآمدند. این تغییر موضع را در روزهای نخستین بلوائی که بعدها از آن تحت عنوان «انقلاب اسلامی» یاد شد، مشاهده کردیم. آمریکا با این «تغییر موضع» به چند هدف اساسی دست یافت: با حمایت از تودههای «اسلامباور» واشنگتن قادر شد در برابر پیشروی نیروهای مسکو در افغانستان دیوارة امنیتی مستحکمی بر پا کند؛ دیوارهای که شاهد بودیم چگونه بر موجودیت کمونیسم علمی در اتحادشوروی نقطة پایان گذاشت، در درجة بعدی واشنگتن قادر شد که آخرالامر وابستگیهای هرم عملیاتی خود را در منطقه به مرده ریگ هرمهای عملیاتی امپراتوری بریتانیا از میان برداشته و موجودیت عملیاتی «مستقل» و آمریکائی بیابد، و در آخر ـ آنچه امروز شاهد آن هستیم ـ آمریکا قادر شد که سیاستهای چپاول منطقهای را نه بر اساس الگوهای سنتی امپراتوری انگلستان، که بر پایة غارتهای واشنگتن در آمریکای لاتین استوار کند.
در چارچوب همین راهبردهای جدید شاهدیم که چگونه، پس از برقراری حکومتهای اسلامی در منطقه ـ ایران صرفاً یک نمونه از آنها به شمار میآید ـ فقر، قحطی، فرار مغزها، سرکوب و بنیادگرائیهای مذهبی همگی دست در دست هم شرایطی فراهم میآورند که بسیاری ساکنان این مناطق این شرایط را مصائبی میشناختند متعلق به «گذشتههای منطقه»! حملات نظامی آمریکائیها در منطقه: جنگ اول و اینک جنگ دوم خلیجفارس نیز میباید در همین راستا مورد بررسی قرار گیرد. در واقع، آمریکا امروز قادر است سیاستی را که از چندین دهه پیش در آمریکای لاتین حاکم کرده بود، اینک بر مردم منطقة خلیجفارس حاکم کند؛ امروز سرکوبهای استعماری در عراق، افغانستان و بسیاری دیگر از مناطق که سخنی از آنها نمیشنویم، به صورت مستقیم ـ از نوع آمریکای لاتین ـ اعمال میشود.
در ادامة همین سیاستها به بحران هستهای ایران میرسیم؛ بحرانی که همچون حملة صدام حسین به کشور کویت، صرفاً تبدیل به وسیلهای جهت فراهم آوردن امکانات «تهاجم» نظامی بر علیة ایران شده. و صد البته شاهدیم که زمینههای این تهاجم، تحت عناوین دهان پر کن، همگی با دقت و وسواس بسیار از جانب همین دولت ایران فراهم میآید. کارخانة آب سنگین اراک، در چارچوب قراردادهای هستهای چین با ایران فعال شده، و همه میدانند که در زمینة هستهای، کشور چین همکار و همراه واشنگتن در ایران است. ولی آقای احمدینژاد، رئیس «جمهور» حکومت اسلامی، به دلایلی که معلوم نیست، درست چند روز پیش از بررسیهای نهائی پروندة هستهای ایران در شورای امنیت، با آب و تاب و در حضور دهها خبرنگار بینالمللی، این کارخانه را «افتتاح» میکنند! همه میدانند که این نوع «افتتاح» صرفاً عملی است سیاسی! در واقع، در کشورهائی که تولید آب سنگین در عمل صورت میپذیرد، شروع به کار این گونه مراکز به صورت «مخفیانه» و تحت نظارت سازمانهای امنیتی آغاز میشود، نه با شرکت هزاران تن از ارباب جراید! همانطور که مشاهده میکنیم دولت ایران، همچون بدیل «عربتبار» خود صدام حسین، در راه فراهم آوردن مقدمات توجیه جهانی جهت حملات نظامی بر علیه ملت ایران از هیچ کوششی فروگذار نمیکند. محتوای پیام دولت احمدینژاد به آمریکا را میتوان اینچنین خلاصه کرد: «هر وقت مایل بودید، در چارچوب منافعتان حمله بفرمائید، گور پدر ایران، امنیت مردم و منافع این ملت!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر