۶/۱۰/۱۳۸۵

مرده ریگ فاشیسم!



در آغازین روزهای به قدرت رسیدن خاتمی و دارودستة «اصلاح‌طلبان»، و با هدف به چالش کشاندن بحران‌های ساختگی‌ای که این گروه‌ها بر صحنة سیاسی کشور حاکم کرده بودند، و خصوصاً به مناسبت ضرب و شتم حشمت‌الله‌ طبرزدی مقاله‌ای نوشتم که هیچکدام از «روزی‌نامه‌های» مخالف در خارج از کشور حاضر به چاپ آن نشد! هر چند که، در کمال تعجب، قسمت‌هائی از آنرا برخی روزنامه‌های داخلی منعکس کردند! بر خلاف آنچه برخی شاید تصور کنند، در این مقاله حرفی از خاتمی و یا طبرزدی به میان نیامده بود، چرا که بحث بیشتر در حول و حوش شرایط سیاسی و اجتماعی در جامعة ایران دور می‌زد، شرایطی که مسلماً ارتباط زیادی با «افراد» نمی‌تواند داشته باشد. در واقع، در این مقاله سعی شده بود تا حد امکان «مرده‌ریگ» حاکمیت فاشیسم بر جامعه، و بازتاب‌های تاریخی این نوع نظام حکومتی در ساخت و پرداخت نظریه‌های فراگیر «سیاسی ـ اجتماعی» به بحث گذاشته شود.

و امروز، پس از گذشت نزدیک به 9 سال از تحریر این مقاله، به صراحت در می‌یابم که چرا هیچ نشریه‌ای در خارج از کشور حاضر به انعکاس آن نشد. در واقع، اگر زبانشناسان معتقدند که ساختارهای گویشی در جامعة بشری، از نوعی «خودزائی» برخوردارند و به صورت خود به خود به «دخل و تصرف» در چند و چون خود پرداخته؛ از این مسیر «زبان» را از درون «زنده» نگاه می‌دارند، تفکر سیاسی جاری در یک کشور نیز به طبع اولی از همین «خودزائی»‌ برخوردار خواهد شد. چرا که اگر یکی از عملکردهای زبان پاسخگوئی به نیازی انسانی است ـ نیاز به ایجاد ارتباط میان انسان‌ها ـ اصل سیاست‌های جاری بر یک کشور، در مقام خود بازتاب نیازهائی اجتماعی خواهد بود؛ این نیاز برخواسته از فهرستی از ضرورت‌هاست که نه تنها نیازهای مالی، ارتباطی، بنیادی، اخلاقی و ... را در حال حاضر بازتاب می‌دهند که، در قلب خود تأثیر گذشت سده‌ها را نیز محفوظ نگاه می‌دارند. و از این مهم‌تر، این ضرورت‌ها در چشم شهروندان عملاً «غیرقابل اجتناب» می‌‌نمایند. بی‌دلیل نیست که به طور مثال امروز، پس از گذشت 50 سال از پای گیری حکومت دمکراسی پارلمانی در کشور هندوستان، هنوز شاهد بقاء نظام «کاست‌ها» در اینکشور هستیم. به عبارت دیگر، هندوستانی خارج از این نظام نمی‌تواند به موجودیت اجتماعی و فعالیت‌های خود در چارچوب جامعة هند «معنا» دهد!

خوشبختانه، نظام کاست‌ها سال‌هاست که از جامعة ایران رخت بر بسته، و هر چند که این خلاء تاریخی در بطن جامعه، با هیچ «گزینه‌ای» جایگزین نشده، بالاجبار می‌باید هم خلاء قدرتی را که حذف «کاست‌ها» ایجاد کرد قبول کنیم، و هم بازتاب نبود آن را بپذیریم. تاریخ جهان به ما نشان می‌دهد که این نوع «خلاءها» در تاریخ ملت‌های دیگر نیز حضور دارند. و توده‌های مردم در هر کشور سعی در جایگزینی «فرضی» این خلاء‌ها می‌کنند. به طور مثال، کمونیسمی که مائو بر چین حاکم کرد، در عمل با نظریة «سوسیالیسم» در مفاهیم اجتماعی و حقوقی ارتباط زیادی نمی‌توانست داشته باشد؛ مائو «خاقان کمونیست» کشور چین بود، و در عمل، در ذهن طرفداران و حتی دشمنانش از همان موضع «خاقانی» برخوردار ‌شد. هیچ «شهروندی» در کشور چین، حتی اگر شخص مائو نیز رسماً از او درخواست می‌کرد، حاضر نبود قبول کند که «مائو» یک انسان عادی است. از طرف دیگر، اینکه «سوسیالیسم» در اصل بر پایة «تساوی» بی‌قید و شرط انسان‌ها استوار شده، در هیچ مکتب کمونیستی‌ جائی ندارد؛ رهبران، کادرهای بلندمرتبه، افسران عالیرتبه، اعضای بلندپایة حزب و ... «تافته‌های جدا بافته‌اند»!

جالب اینجاست که در هیچ یک از آثار فلسفی مارکس، اشارة صریحی به «نومان‌کلاتورای» جامعة مارکسیستی نمی‌بینیم! اشارات مارکس به «دیکتاتوری کارگری» گنگ‌تر و فراگیرتر از آن است که بتوان ساختار یک جامعه را، با تمامی زوایایش در آن بازتاب داد. در واقع این «طبقه‌بندی» فرضی، در هر جامعه، بر اساس نیازهای هرم تشکیلاتی و ساختاری حاکمیت همان جامعه شکل گرفته؛ ارتباط زیادی با فلسفة مارکسیسم ندارد، و به طبع اولی، همانطور که در مورد شوروی و چین عیناً شاهد بودیم، نهایت امر زائده‌ای «تاریخی» است، که ریشه‌هایش را می‌باید در گذشته‌های «فئودال و بورژوازی»‌ همان جامعه جستجو کرد. زمانی که با این استدلال در می‌یابیم که حتی ساختار یک حاکمیت کمونیستی، برخاسته از مبارزات مسلحانه نیز، وام‌دار سابقة تاریخی کشور می‌شود، جابجائی‌های حاکمیت در کشور ایران را، که معمولاً‌ زیر نظر کارشناسان نظامی اجنبی صورت می‌گیرد، مشکل می‌توان از بطن روند «باورها» جدا کرد.

سال‌ها پیش، در دوران جوانی، در مکتب یک استاد علوم سیاسی، که بر خلاف «انواع» امروزی‌اش از سواد و دانشی نیز برخوردار بود، سخن از سیاست در جامعة ایران به زبان آوردم. جواب داد: «در ایران یا امامی شهزاده دارید، یا شهزاده‌ای دارید روحانی!» و در ادامة سخنانش، با تکیه بر حکایات کهن، تقریباً همآنچه در بالا آمد برایم بازگو کرد. حال قصد از بازگوئی این احوالات چیست؟

ایرانیان در فردای حکومت میرپنج، از بطن یک نظام سنتی استبداد سلطنتی، پای به یک حاکمیت نوین فاشیستی گذاشتند. حکومت پهلوی هیچ ارتباطی با حکومت‌های سلطنتی در تاریخ ایران ندارد. هر چند امروز، «تصور» غلط تاریخی‌ای که میرپنج را به بنیاد سلطنت در ایران مرتبط می‌کند می‌باید هر چه سریع‌تر در افکار و اذهان خود «تصحیح» کنیم، این واقعیت را نیز می‌باید همزمان بپذیریم که، اگر در حاکمیت پهلوی‌ها رگه‌هائی از گذشتة تاریخی ایران حضور داشت، به این دلیل نیست که این نظام گذشته‌ها را به نحوی از انحاء بازتاب می‌داد، به دلایلی است که در بالا به آن‌ها اشاره شد. جالب اینجاست که در فردای بلوای 22 بهمن نیز همین صورت‌بندی عملاً تکرار می‌شود، با این تفاوت که هر چه فاصلة زمانی بیشتری ما را از فروپاشی بنیاد سلطنت سنتی دورتر می‌برد، وابستگی نظام‌های حاکم به عملکردهای برهنة فاشیستی علنی‌تر می‌شود؛ «شقاوت» خمینی در سرکوب ملت ایران را می‌باید در همین اصل جستجو کرد. به عبارت بهتر نظام حکومت اسلامی بیش از نظام پهلوی‌ها به «فاشیسم» در معنای مطلق ‌آن نزدیک شده.

حال، این سئوال پیش می‌آید که در بطن تحولات جامعة کشور، تعریف «شهروند ایرانی» را باید در کدامین سوی جستجو کرد؟ اگر مورخان ابراز می‌دارند که ایرانی در گذشته‌های دور یا «رعیت» بوده و یا «ارباب»، در حال حاضر اجزاء تشکیل دهندة جامعة ایران، در عمق تفکر اجتماعی خود چه کسانی هستند، و تا چه اندازه «مرده‌ریگ» تاریخچة دور و نزدیک ما در آئینة امروز بازتابیده؟ با نیم‌نگاهی به تاریخچة عملکرد نظام‌های فاشیستی درمی‌یابیم، فاشیسم نه امروز، که فردای ملت‌ها را «هدف نهائی» می‌داند؛ فردائی که در آن ملت‌ها، در سایة مرده‌ریگ فاشیسم از دریافت نقش خود در جامعه هر چه بیشتر عاجز و ناتوان شوند؛ فردائی که حاکمیتی فاشیستی، بار دیگر برای خرد کردن فضیلت‌های انسانی، به بهانه‌هائی نوین متوسل شود؛ فردائی که بازهم در آن شعارهائی نامفهوم چون استقلال، آزادی، ایرانیت، اسلامیت، حقوق انسانی و نهایت امر حکومتی «ایده‌آل»، انسان‌ها را از آنچه نقش اصلی‌شان می‌باید باشد، یعنی حضوری انسانی در سطح جامعه، هر چه بیشتر دور نگاه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: