یادش به خیر آن سالهای دور، بر صندلیهای عقب اتوموبیل مینشستیم و با انگشتهائی که از لکة جوهرهای قرمز، آبی و سیاه به نقاشیهای پیکاسو میماند، دفترچههای مشق را تند و تند ورق میزدیم، تا برسیم به «مشق امشب»! اگر در راه از یک میدان بزرگ به نام بانک سپه میگذشتیم، ذوق و خوشحالیمان تمام بود: فرصتی بود تا چند لحظه به مجسمة عظیمی که بر پایهای از سنگ سفید در وسط میدان برافراشته بودند خیره بمانیم. اژدهائی سر به آسمان آورده بود، و مردی تنومند نیزه به حلقومش فرو میکرد. این مجسمه هم قسمتی از بچگیهای تهرانیها بود، ولی آنروزها هیچکس نمیگفت حکایت این مجسمه چیست؟ بعدها بزرگتر شدیم و از این مجسمه بیشتر برایمان گفتند، ولی دیگر کمتر به مرکز شهر تهران میرفتیم، و به تدریج، در پرتوی رسانههائی که هیاهوی «ایران ـ ژاپن، ژاپن ـ ایران» به راه انداخته بودند، عظمت و ابهت دیرین این مجسمه نیز از ذهن ما زدوده شد.
راویانی چند، راست یا دروغ، مجسمه را به بزرگداشت 28 مرداد، روز «رستاخیز ملی» وصل میکردند. نامی از مصدق بر زبان نمیآمد؛ «شاه» کشور را از «خطری» بزرگ نجات داده بود، و در رؤیاهای کودکی ما «خطر»، همان اژدهائی بود که نیزه در دهانش فرو کرده بودند! بعدها پشت لبهایمان سبز شد، به قول مادربزرگها سرمان بوی «قرمهسبزی» گرفت؛ از این سوی و آن سوی نداها شنیدیم: «مصدق، کودتا، آمریکا!» معنای سیاسی و اجتماعی کودتا را هم درست نمیدانستیم؛ صبر کردیم تا در شیلی کودتا شود! بله، برای آنکه معنای کودتا را در ابعادی هر چند سطحی دریابیم، تاریخ میباید ملت شیلی را در برابر چشمانمان «قربانی» میکرد؛ اینرا میگویند «حکم» تاریخ!
وقتی آلنده از قدرت فرو افتاد، ما فهمیدیم «حاکمیت» چه معناها دارد. ولی دیگر دیر شده بود، مصدق «قهرمان» ما شد و شاه، «خائن»! نوجوانی در جهان سوم همیشه بر بستر رویاهائی «دو قطبی» شکل میگیرد: «خوبها» و «بدها». آنچه به ما گفتند، یعنی آنچه خود جرأت کردند به زبان آورند، در آینة جوان ذهن ما برتابید، استیصالشان را بی آنکه خود بدانند دریافتیم و در دم، عکس آنچه گفتند، شد «حقیقت» ما! نه مصدق را شناختیم، نه شاه را! از آمریکا هم یک باغ مصفا در خیابان تختجمشید آنروز میدیدیم، با یک دژبان دو متری که دم در، به قول هدایت «قراول» رفته بود! بعد از ظهرها، وقتی «مشقشب» تمام میشد، یک تلویزیون سیاه و سفید از همین «آمریکا» فیلمهای کابوئی و پلیسی روی آنتن میبرد؛ ولی چه باک، «درد» را شناخته بودیم، و نسخه نیز، چند قدم دورتر همانجا بود!
از گذشتة ایران، امروز با تأسف یاد میکنم؛ بسیاری دوستان و همکلاسیها، نه تنها به این «نسخهها» ایمان آوردند، که جان خود و دیگران بر سر آن گذاشتند، و این بوم و بر امروز در دامان «حقیقت» چه ویرانه شده؛ نام آنچه صورت گرفت «مبارزه» بود! پاسخی بود «دندانشکن» به خائنانی که «مصدق» میبرند و زاهدی میآورند؛ فریادی بود بر سر آنان که «مردم» را ندیدند و «شیطان» پرستیدند؛ جوابی بود در آینة تاریخ مبارزات یک ملت به قدرتی استعماری!
ولی هنوز، نه مصدق را میشناسیم، نه خمینی را! عهدنامههای استعماری چپاول نفت ایران را، که استعمارگران خود، هر 25 سال میباید به صلاحدید یکدیگر «تمدید» کنند، و نقش ملتهائی که میباید بر این «سفرة تهی» شکم سیر کنند، نیز «دیده نمیشود»! مصدق، قهرمان مبارزات ملی، از جوانی در دامان پر مهر «استعمار» بریتانیا پرورش مییابد. دائی او، فرمانفرما که در واقع بنیانگذار سلسلة پهلوی بود، به صلاحدید سفیر کبیر بریتانیا مصدق را به اروپا میفرستد، تا پس از بازگشت، روزهای دراز یکی از نزدیکان «رضامیرپنج» باشد، و خانوادهای که در 28 مرداد بازار تهران را برای «کودتا» به آشوب میکشاند، از قضای روزگار دختر ارشدش همسر همین مصدق است. ولی اینها را مردم نمیدانند، یا اگر میدانند، نباید «ببینند». مصدق نه فراماسون بوده، نه وابسته! «تودهایها»، «گاردها» و آمریکائیها به مصدق خیانت کردهاند؛ همین اینان که امروز همگی خود «مصدقپرست» شدهاند!
مردم در جهان سوم باید فراگیرند که «قهرمانانشان» آدمیزاده نیستند؛ فرشتگانی فرستاده از سوی «حقیقت» الهیاند. چرا که، اعتقاد به وجود همین فرشتگان است که، «دیو» را بر سرنوشت ملتها حاکم میکند. ایرانی، که از 28 امردادماه 1332 تا به امروز به پرستش فرشتة خود، مصدق مشغول است، دو حاکمیت «دیوسیرت» بیمثال را، بیش از 50 سال است که متحمل میشود. جالب اینجاست که هر دوی اینان در پایاننامة قراردادهای نفتی 25 ساله، از آستین استعمار بیرون آمدهاند! یکی به دلیل «قیام» مصدق، سلطنت «نیمبند» مشروطه را به استبداد نظامی تبدیل میکند، و دیگری با استفاده از «حسنشهرت» همین قیام حکومت نظامی را به یکی از «انسانستیزترین» و «خونریزترین» حاکمیتهای فاشیستی و مذهبی تاریخ بشر تبدیل کرده؛ و اینهمه در راستای تلاش ملتی برای دستیابی به «حقیقت»!
اگر روزی دریابیم که «حقیقتی» در میان نیست، و میباید نیازهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی جامعه را در چارچوب «واقعیات» ارج نهیم، شاید از چنگال این دور باطل بگریزیم. تا آنزمان، همه ساله، در سالروز کودتای 28 مرداد، قلمها بر صفحة کاغذ زخمه خواهد زد؛ پیامآور لحظات این کودتای ننگین خواهد شد، و همگام با این روزشمارهای تکراری، هر سال بیش از سال پیش، کسانی بازهم در بوق «تقدس مصدق» خواهند دمید، به این امید که در جمع «خوشبختهای حقیقتجوی» آینده، صندلی شکستهای نیز در اختیار آنان قرار گیرد. «کودتای ننگین 28 مرداد» نه مصدق، که منافع ملت ایران را «هدف» داشت، همان منافعی که فاشیسم کنونی در بارگاه قدرتهای استعماری در حال قربانی کردن آن است. کودتای زاهدیها، شعور ایرانی را، در آینة تاریخ ملل جهان، به همان صورت به بازی گرفت که مضحکة 22 بهمن باورها و هوشیاریهای این ملت را!
نیچه، فیلسوف پرآوازة جهان فلسفه، چه نیک میگوید: «بزرگترین قهرمانان را نزد خوارترین ملتها بجوئید!» به امید روزی که ایرانیان، 28 مردادها در تاریخ این کشور را، نه به بزرگداشت افسانهها، که به بررسی عینی رخدادها سپری کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر