۵/۰۱/۱۳۹۰

نژاد و نروژ!




حوادث اخیر در نروژ چند مسئله را از مرحلة حدس و گمان بیرون آورده در برابر طراحان سیاسی قرار داد.   در مرحلة نخست این حوادث نشان داد که «بحران» در اروپا دیگر یک رویا و یا به قولی ناشی از توهمی «دائی‌جان ناپلئونی» نیست.   مدت‌هاست که این بحران در ابعاد مالی و اقتصادی آغاز شده و آخرین مورد آن همین چند روز پیش از طریق افزایش مهلت پرداخت و کاهش بهرة بدهی‌های دولت یونان گویا «سروسامان» گرفته بود!   ولی ابعاد دیگری از این بحران را در لیبی،   یعنی در حوالی مرزهای آبی فرانسه شاهدیم.  

پس از شروع جنگ در لیبی این بحران به درگیری نظامی ارتش‌های فرانسه و انگلستان با «طرف‌هائی» تبدیل شد که مشکل می‌توان به قبیله و دفترودستک معمر قذافی مربوط‌شان کرد.   اینک پس از انفجارات مرکز شهر اوسلو،   و سلاخی‌‌هائی که گویا نیروهای پلیس در میان جوانان رنگین‌پوست طرفدار حزب کارگر نروژ به راه انداختند،   این «بحران» ابعاد اجتماعی و فرهنگی خود را نیز در کشوری که مسائل و مشکلات نژادی از مدت‌ها پیش در آن ریشه دوانده بروز داد.  

از سال‌ها پیش حکومت‌های اروپائی بر پایه‌هائی لرزان تکیه کرده بودند.   در بررسی احوالات اروپا سئوالات فراوان مطرح می‌شود.   به طور مثال،   در مرکز اروپا،‌  حکومت امثال آنجلا مرکل،   آخرین سخنگوی دولت آلمان شرقی و عضو رسمی «استازی» (پلیس سیاسی حزب کمونیست آلمان شرقی) تا کی می‌تواند به شیوه‌ای که شاهد بوده‌ایم ادامه داشته باشد؟   یا اینکه حکومت برلوسکنی که هر روز بیش از پیش به دستگاه موسولینی و لات‌واوباش وی شبیه می‌شود،  با تکیه بر یک ساختار ظاهراً پارلمانی و از طریق تکیه بر «فاشیست‌های شمال» تا چه وقت می‌تواند ایتالیا را به صورت یک دمکراسی «بزک» کند؟ 

مسئله مسلماً در مورد فرانسه و انگلستان نیز به یک‌سان مطرح خواهد شد.  آنچه امروز در اینکشورها می‌گذرد با آنچه «طبیعتاً» می‌بایست در یک دمکراسی پارلمانی حاکم باشد کاملاً متفاوت است.  ملت‌ها،  روزنامه‌ها،  مخالفان پایه‌ای سیاست‌های دولت و ... روز به روز در صحنة سیاست اینکشورها غایب و غایب‌ترند،   و چنین تصویری با آنچه دمکراسی می‌خوانیم هزاران سال نوری فاصله دارد. 

از روزی که دولت فرانسه جنگ در لیبی را آغاز کرد،   هیچ روزنامه،  مجله و سخنگوی سیاسی و حزبی به خود اجازه نداده این جنگ را به زیر سئوال ببرد!   به عبارت ساده‌تر فرانسوی‌ها در کشوری زندگی می‌کنند که تمامی احزاب،  گروه‌های سیاسی،  روزنامه‌ها و مجلات و محافل و رسانه‌ها از چپ‌افراطی گرفته تا فاشیست‌ها در مورد یک «جنگ» به «وحدت کلمه» رسیده‌اند!   چنین توافقی جز «مزخرفات» نیست؛   در یک دمکراسی نمی‌توان چنین شرایطی به وجود آورد.   در نتیجه،  آنچه به زیر سئوال خواهد رفت موجودیت دمکراسی سیاسی در اینکشورهاست. 

انفجارات اوسلو و سلاخی‌هائی که در جزیرة اوتوئیا به وقوع پیوست نشان داد که بحران کذا دیگر از مرحلة درگیری محافل «دولت‌ساز»،   چه بانک‌ها و رانت خواران‌ و چه احزاب گذشته و پای به میان گروه‌های افراطی،  خصوصاً به عرصة نیروهای نظامی و انتظامی گذاشته.   شاهدان عینی حوادث جزیرة مذکور همگی اذعان دارند که مورد تهاجم فرد و یا افرادی ملبس به یونیفورم پلیس قرار گرفته‌اند!   جالب‌تر اینکه تلفن‌های مکرر به پلیس نروژ جهت کمک‌ به کسانیکه مورد تهاجم قرار گرفته بودند هیچ نتیجه‌ای به بار نیاورده و پلیس برای رسیدن به محل «فاجعه» بیش از دو ساعت وقت ‌گذاشته!   گرفتن انگشت اتهام به سوی مسئولان واقعی این کودتای «پلیسی ـ نظامی» در نروژ،    کشوری که عملاً توسط ارتش آمریکا به اشغال درآمده،   آنقدرها کار مشکلی نیست!  هر بچه دبستانی‌ای می‌تواند مقصر اصلی را در پس این پردة «دود و خون» به نام خطاب کند.  ولی مسئولان واقعی این کشتار هر که هستند،    در اصل مسئله تغییری به وجود نخواهد آمد؛   این نوع عملیات فقط بازتابی است از عدم صحت و سلامت سیاسی در اروپای غربی.      

از منظر تاریخی،   وجود گروه‌های افراطی در کشورهای «دمکراتیک اروپا» یکی از مشکل‌آفرین‌ترین مسائل در این ممالک به شمار می‌رود.   ولی به دلائلی که در حال حاضر امکان تحلیل‌شان وجود ندارد،   موجودیت این «محافل» تندرو،   آتش‌افروز و معمولاً مجرم و جنایتکار از طرف حکومت‌ها تحت عنوان «احترام»‌ به دمکراسی تحمل می‌شود!   حال این سئوال پیش می‌آید که اگر این گروه‌ها می‌توانند از طریق شستشوی مغزی مشتی احمق،  زمینة قتل‌عام نزدیک به یکصد تن را در کمتر از دو ساعت فراهم ‌آورند،   آیا باز هم می‌توان تحت عنوان حمایت از دمکراسی «فرضی»،‌   اینان را به بازی‌ «صندوق‌های» رأی دعوت کرد،   و به خاطر چند روز دولت‌سازی جان ده‌ها انسان را به صورتی که دیدیم به خطر انداخت؟   اگر حضور اینان فقط برای «گرم» کردن بازار دمکراسی است،  شاید پاسخ به این سئوال مثبت باشد.   ولی می‌بینیم که موجودیت اینان بهترین «بهانه» جهت توسل به عملیات ایذائی در سطوح دیگری شده؛  سطوحی که دیگر ارتباطی با صندوق‌های به اصطلاح رأی و «افکار عمومی» ندارد.   

ماه‌ها پیش در همین وبلاگ گفتیم،‌   اینبار نیز تکرار می‌کنیم،   سرمایه‌داری‌های اروپای غربی دیگر نمی‌توانند همچون سال‌های 1930 از طریق شوخ‌چشمی و همنشینی با فاشیسم و نازیسم،  و با امید بستن به همیاری‌های «برادر آنسوی آتلانتیک» خود،   خطر فروپاشی این سرمایه‌داری‌ها را از میان بردارند.   امروز طرحی نوین در ارتباطات اجتماعی و مالی در این قاره الزامی شده،   چرا که اینبار تحرکات فاشیست‌ها مفری جهت خروج سرمایه‌داری از بحران نخواهد بود؛   بر موجودیت سیاسی و بین‌المللی اروپا نقطة پایان خواهد گذارد.              




هیچ نظری موجود نیست: