
سیاستهای عوامفریبانة دولت بوش و همکاران «نئوکان» او، خصوصاً در مورد اشغال کشور عراق، در حال فروپاشی است. در چند هفتة گذشته شاهدیم که سیر حوادث به تدریج، صورتک مسخرهای را که از اوائل روزهای دستیابی به قدرت بر چهرة جرج بوش کشیده بودند، به کناری میزند؛ به این ترتیب نه تنها ادعاهای «جهانوطنگرائیها»، «جهانیشدنها»، و ... در ایندولت در حال فروپاشی است، که در حال حاضر چنین ادعاهائی علناً در حال جایگزینی با بیاناتی بسیار «آمریکائیتر» شده، و در عین حال، با تغییراتی که در ردة تصمیمگیران نظامی و امنیتی این دولت صورت میگیرد، شاهدیم که چهرههای سیاستمداران کلیدی آن دچار دگردیسی وسیعی میشود. در این راستا، این افراد بیش از پیش سخنگویان مستقیم جناحهای «راستاندیش» و «افراطیان» راستگرا در بطن محافل حامی کاخ سفید هستند، تا تجسم «جهانوطن گرائی» نئوکانها. از روزی که دیپلماسی جرج بوش، به دلیل شکستهای آشکار در طرحهای خاورمیانهای این دولت ـ طرحهائی که صرفاً بر اساس چپاول مردم این منطقه تنظیم شده بود ـ روی به تغییر گذاشت، به صراحت میبینیم که نخستین «قربانی» این سیاستبازیهای نمایشی، یک «آمریکائی افغانیالاصل» به نام خلیلزاد است، فردی که قرار بود، سخنگوی آمریکای «چند زبانه»، «چند مذهب» و ... نزد ملت اشغالشدة عراق باشد! ولی برکناری خلیلزاد نه نقطة پایان، که سرفصل جدیدی در فروپاشی سیاستهای خاورمیانهای آمریکا شده. در همین راستا شاهد برکناری یکی دیگر از همین نمادهای «جهانوطنگرائی» نئوکانها هستیم: ژنرال ابیزید!
بررسی عملکردهای دولت بوش، آنقدرها که به نظر میآید از پیچیدگی برخوردار نیست. فقط کافی است که نگاهی گذرا به سیر تحول روابط استعماری بیاندازیم. در سالهای بسیار دور، درآغاز رونق سرمایهداری در غرب، روابط استعماری میان دولتهای غربی و ملتهای استثمار شده، بر پایة اشغال مستقیم کشورها تنظیم میشد؛ دولت استعمارگر از طریق اعزام نیروهای مسلح و اشغال بنادر و شاهرگهای اقتصادی کشورهای دیگر، به تدریج موفق میشد که گروهی از نیروهای محلی را با خود همراه کرده، به نوعی اتحاد «نامیمون» جان دهد، وظیفة اصلی این «اتحاد» در واقع خلع ید از قدرت مرکزی در قسمتی از کشور بود، و اینکار به صور مختلف صورت میگرفت. در برخی از موارد تحکیم روابط «صلح مسلح» کفایت میکرد، در نمونههائی دیگر، از طریق حفظ تعادل میان دولت مرکزی و دستنشاندگان محلی غارت منابع ملتها امکانپذیر میشد، و در موارد دیگر از طریق سرکوب دولت مرکزی، و به قدرت رساندن دستنشاندگان محلی، در مراکز سیاسی و نظامی کشورهای تحت سلطه، استثمار عملی میشد! به طور مثال، در تاریخ قرن گذشتة ایران شاهد به قدرت رسیدن فردی به نام شیخخزعل در خوزستان بودیم. این فرد که دستنشاندة استعمار انگلیس بود، هر زمان که دولت قاجار از بر آوردن خواستههای سفیر انگلستان در تهران طفره میرفت، با استفاده از امکانات نظامی و سیاسیای که در اختیار داشت برای دولت مرکزی ایجاد دردسر میکرد، و اینکار آنقدر ادامه مییافت که دولت وقت تسلیم خواستههای انگلستان شود.
ولی به دلایل مختلف، استعمار هیچگاه به قدرت رسیدن شیخخزعل، و تجزیة خوزستان از ایران را به صلاح منافع خود نمیدید. در اینمورد بخصوص، تشنج سیاسی و نوعی درگیریهای محدود نظامی، برای استعمار کافی بود. و پس از به قدرت رساندن رضامیرپنج در تهران، میبینیم که دیگر انگلستان علاقهای به حفظ خزعل از خود نشان نداد؛ خزعل و خانوادهاش عملاً از تاریخ منطقه «حذف» میشوند. در مواردی دیگر، همچون نمونة هندوستان، دولت انگلیس تمایلی به ایجاد روابط تشنجآمیز میان مناطق و دولت مرکزی از خود نشان نمیدهد، انگلیس تمام هند را میخواست! در نتیجه، نیروهای نظامی تا قلب پایتخت میتازند و با حفظ حضور نظامی و سیاسی خود، مناطق مختلف را از نظر اقتصادی به «اشغال» شرکت «هند شرقی» در میآورند. متأسفانه امروز نیز، روابط سیاسی میان ملل آنقدرها در بطن خود تغییر نکرده، هنوز هم استعمار همان برخورد قدیم را با مناطق تحت نفوذ خود صورت میدهد، ولی سیر تحولات نشان داد، که برخی برخوردها «نان و آبدارتر» از دیگر برخوردهایند.
به طور مثال، استعمار طی تاریخ چندین دههای خود به این صرافت افتاد که «اشغال مستقیم» دردسر میآفریند ـ دردسرهائی که انقلابهای هند و چین برای استعمار انگلیس و آمریکا ایجاد کرد، بسیار گران تمام شد ـ و استعمار به این نتیجه رسید که از طریق تحکیم پایههای دولتهای دستنشانده بهتر میتواند ملتها را چپاول کند. این همان سیاستی بود که پیشتر سلطنت قاجار را در ایران به پهلوی تبدیل کرده بود. ولی، طی چند دهة بعد، باز هم استعمار به این صرافت افتاد که این سیاست را میباید در همگامی با «نیازهای» مناطق مختلف هماهنگ کند. اگر به شکلظاهر و رفتار دیکتاتورهای دستنشاندة غرب در مناطق مختلف جهان دقت کنیم، تا آغاز سالهای1970 همة آنان در آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا و خاورمیانه تقریباً شکل و شمایلی یکسان و بیاناتی «کلیشهای» و یکسویه داشتند: رهبران دیکتاتور کشورهائی چون شیلی، ایران، مصر، پاکستان، و حتی اکثر کشورهای آفریقائی تفاوت چندانی با هم نداشتند، همه نوعی ژنرال آیزونهاور «کوچولو» بودند که استعمار برای حفظ منافع منطقهای خود، آنان را از فرق سر تا نوک پنجه تراشیده بود. ولی شکستهای مختلف استمعاری ـ جنگ ویتنام شاید نقطة اوج آنان بود ـ و آگاهیهائی نزد ملتهای استثمار شده که نتیجة این شکستها شد، استعمار را به این صرافت انداخت که بار دیگر میباید در صورتبندیهای خود تجدید نظر کند. اینجاست که با پدیدههای بسیار نوین استعماری، از قبیل «حکومتجمکران»، «طالبان»، اسلامگرایان پاکستانی و ... روبرو میشویم، و پیش از همة اینان، حکومت امثال کلنل قذافی در صحنة جهانی ظاهر میشود! شاید بسیاری ندانند که تحت حکومت کلنل قذافی حق اکتشاف، بهرهبرداری و صادرات تمامی منابع نفتی لیبی که از نفت خامی بسیار سبک ـ این نوع نفت خام در پالایشگاهها جهت تولید سوخت هواپیما و محصولات گرانقیمت مورد استفاده قرار میگیرد ـ لبریز است، صرفاً در اختیار شرکتهای نفتی آمریکائی است!
در واقع رویکردهای نوین «نئوکانها» به مسائل استعماری، خصوصاً مسئله مناطق نفتخیز، در مقام خود نوعی تجدید نظر در همین روابط اقتصادی و مالی بود که طی چندین دهه در رابطه میان اقتصاد غرب و این مناطق شکل گرفته. دولت آمریکا تحت «زعامت» نئوکانها در واقع قصد آن دارد که سرفصل نوینی در روابط استعماری بگشاید! به اینصورت که، در تزهای نخستین نئوکانها، چنین پیشبینی شده بود که، مسئولان آمریکائی در این مناطق در درجة اول میباید از میان آمریکائیهائی انتخاب شوند که از نظر ملیت از ریشهای منطقهای برخوردارند. به عبارت دیگر میباید از میان عربتبارها، مسلمانتبارها، و یا حتی مسیحیان آمریکائی انتخاب شوند که عربتباراند! در واقع، این همان سیاستی بود که دههها پیش، در دوران بردهداری در مزارع پنبهکاران در ویرجینیا و جورجیا اعمال میشد؛ یک گروه کوچک سیاهپوستان که به دلیل حمایت ارباب بر گروه کثیری از بردگان «مسلط» میشدند، و برای قرار دادن آنان در مسیر منافع ارباب، حاضر به هر نوع جنایتی هم بودند.
قرائت جرج بوش و دوستان «نئوکان» او از تاریخ ملتهای خاورمیانه آنقدر ناقص و احمقانه بود که هر ناظری را بیاختیار به خنده میانداخت. برخورد آمریکائیها با مردم این مناطق آنقدر موهن و شرمآور بود که سازمان سیا، پس از برکناری رامسفلد و دست انداختن بر وزارت دفاع، آناً سعی در عقب نشینی از این مواضع کرد؛ سازمان سیا به دلیل ارتباطات گسترده با تودههای مردم در مناطق عرب نشین، و حتی غیرعرب، در این منطقه از جهان بخوبی میداند که چنین برخوردی از چشم ملتها دور نخواهد ماند. کسانی چون ابیزید و خلیلزاد که آمریکائیها آنان را پیشکاران خود به حساب میآورند، در مقام سیاهپوستان سرپرست مزرعه، نزد مردم منطقه «غیر آمریکائی» هستند. بازی کردن نقش آمریکائی از جانب این افراد در ارتباط با مردم در منطقهای چون خاورمیانه و آسیای مرکزی، با آن تاریخ پر بار و کهن، در نخستین گام وجهه و موضع محلی آنان را نابود خواهد کرد. افرادی که امروز در کشوری چون عراق با 5 هزار سال تاریخ زندگی میکنند، به آمریکائی نه به عنوان یک «الگوی» تمدن، که صرفاً در مقام یک «الگوی» بربریت و توحش نگاه میکنند؛ میان آن بردة نگونبختی که آمریکائی پروتستان، سفیدپوست و اروپائیتبار را «اوج تمدن انسانی» میدید، و انسان خاورمیانهای آنقدر فاصله زیاد است که امثال ابیزید و خلیلزاد بهتر است به امور داخلی کشور آمریکا مشغول باشند، تا اینکه در صحنة سیاست منطقة خاورمیانه «آفتابی» شوند.
در واقع، پیام دولت بوش، با جایگزین کردن خلیلزاد و ابیزید با نمونههای کاملاً «آمریکائی» آنان، امروز کاملاً روشن است؛ و «تجدیدنظر» در سیاستهای استعماری «نئوکانها»، صرفاً به موضعگیریهای قومی محدود نخواهد ماند. آمریکا که با هیاهو و هلهله و شادی به «جنگ صدام حسین» آمد، امروز با اشک و آه، ناله و فغان، قصد آن دارد که در راهبردهائی تجدید نظر کند که در آغاز، «کلیدی» تصور شده بود. آنان که با تاریخ جنگ دوم جهانی آشنا هستند، بخوبی میدانند که آلمانیالاصل بودن ژنرال آیزونهاور، فرماندة ستاد کل ارتش آمریکا، برای افسران جوان آمریکائی چقدر پشتگرمی در جبهههای جنگ اروپا به همراه آورد! حال نئوکانها قصد دارند که از «عربتبار» بودن امثال ابیزید، و افغانیالاصل بودن افرادی چون خلیلزاد، همان استفادهها را به عمل آورند که در قرن گذشته از حضور ژنرال آیزونهاور در ستاد ارتش آمریکا به عمل میآمد؟
نخست باید اذعان داشت که اهداف آمریکا در عراق و آلمان اشغالشدة پایان جنگ دوم، ارتباط زیادی با یکدیگر ندارند؛ نه عراقیها آلمانیاند، و نه آمریکائیها جهت برپا کردن ویترین ضدکمونیستی پای به عراق گذاشتهاند. آمریکا برای غارت و چپاول اموال ملت عراق به این کشور آمده، و اینکار را به هر ترتیب ممکن صورت خواهد داد. اگر روزی حسن نیت آمریکائی در مورد کشور عراق به اندازة حسن نیت آنان در مورد آلمان پس از جنگ باشد، همانطور که در روزهای نخست برنامهریزی جنگ در ظاهر و در کلام از زبان جرج بوش میشنیدیم، شاید امثال ابیزید و خلیلزاد بتوانند کارساز مشکلات ایالات متحد شوند؛ تا رسیدن آنروز، بهتر است ارتش «دمکراسی» دلش را به همکاری با مزدورانی چون مقتدی صدر و سیستانی خوش کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر