۲/۱۰/۱۳۸۶

«خواست عموم» یا سرکوب!


چند روزی است که حاکمیت اسلامی، تحت عنوان «سالم‌سازی»‌ محیط زندگی مسلمانان، «طرحی» ارائه داده، و از طریق عملیات نیروهای سرکوبگر بسیج و ادارات مختلف وابسته به ارشاد و انتظامات شهری، نهایت امر به ایجاد مزاحمت برای شهروندان در سطح کوچه و خیابان پرداخته. توجیه کنندگان این «طرح» نیز سخن از «خواست» عمومی به میان می‌آورند. این در حالی است که تعریف «خواست عمومی»، زمانی می‌تواند مشروعیت و وجاهت قانونی داشته باشد، که موجودیت «مخالف» را نیز به رسمیت بشناسد؛ در غیر اینصورت کسی نمی‌تواند از عبارت «خواست‌عمومی» استفاده کند، استفادة نابجا از «خواست‌عمومی» در واقع همان «پوپولیسم» و مردمفریبی است. ولی از آنجا که «سرکوب» در این «حکومت»، از آغاز کار، خود در مقام نوعی «سیاستگذاری» معرفی شده، و تحت هر بهانه‌ای و به هر صورتی، «سرکوب» شامل حال تمامی شهروندان کشورمان می‌شود، شاید بهتر باشد که به تحلیل بنیادهای نظری‌ای بپردازیم که در پشت صحنه‌ها، قادرند نهایت امر نیروهای یک جامعه را به چنین خیمه‌شب‌بازی‌های «مسخره» و «مضحکی» واداراند، و تحت عنوان پرطمطراق و بی‌معنای «طرح ارتقاء امنیت اجتماعی با رویکرد امنیت اخلاقی»، که مسلماً‌ از قلم نظریه‌پردازان «ساواک» و «سازمان سیا» تراوش کرده، فضای جامعه را به ویروس هولناک «نبود امنیت» اجتماعی «آلوده» کنند. به صراحت بگوئیم، ایجاد زمینه‌های «نبود امنیت» اجتماعی، به شیوه‌ای که امروز حاکمیت دست‌نشاندة اسلامی به آن متوسل شده، از نظر تاریخی کاملاً شناخته شده‌ است؛ و جهت اعمال چنین سرکوب‌های اجتماعی‌ای، اصولاً نیازی به اسلام، مقدسین، قرآن و این رقم «اجناس» وجود ندارد. شاید بحثی تاریخی جهت شکافتن ریشه‌های نظری حاکمیت فاشیستی بتواند راه را برای شناخت بیشتر ایرانیان از این پدیدة منحوس فراهم آورد.

به همین دلیل، در مسیر روشن کردن افق‌های مبهمی که نظریه‌های فاشیستی در روابط اجتماعی و سیاسی می‌آفرینند، به بررسی ریشه‌های تاریخی فاشیسم می‌پردازیم. در واقع، فاشیسم اگر در مقام خود یک «ویروس» خطرناک اجتماعی است، در قالب یک «شبه‌نظریة» سیاسی، از تاریخچه‌ای از آن خود نیز برخوردار است. صاحب‌نظران علوم سیاسی، از نظر تاریخی موجودیت «تفکر» فاشیستی را ـ اگر اصولاً در توضیح آنچه مربوط به فعالیت‌های دماغی فاشیسم می‌شود بتوان از واژة «تفکر» استفاده کرد ـ با بحران‌هائی مرتبط می‌کنند که به دلیل «تقابل» خونین و درازمدت سرمایه‌داری‌های اروپای غربی، طی جنگ جهانی اول، در آغازین سال‌های قرن بیستم، بر جوامع آنروز حاکم شد. نمی‌باید فراموش کرد که آغاز قرن بیستم، خصوصاً در قلب تمدن‌های اروپائی، بحران‌هائی بسیار پایه‌ای به همراه آورد. اوج‌گیری اقتصاد صنعتی، که سال‌ها پیش آغاز شده بود، فاصلة عمیقی میان ملل دیگر و اروپای غربی به وجود آورد، و طی همین سال‌ها، این شکاف عمیق صنعتی و اقتصادی میان ملل اروپای غربی و دیگر جهانیان به سرعت گسترش یافت! این سرعت سرسام‌آور کار را بجائی کشاند که قدرت‌هائی که از «نعمت» تولید بالای صنعتی برخوردار بودند، جهت دستیابی به بازارها، مواد خام مورد نیاز، و شاهرگ‌های ارتباطی ـ دریائی و زمینی ـ به جان یکدیگر افتادند. در واقع فاشیسم ریشه در بحران‌هائی دارد که برخاسته از تقابل منافع سرمایه‌داری‌های اروپای غربی است.

همانطور که می‌دانیم، پس از پایان یافتن درگیری‌های خونینی که از آن تحت عنوان جنگ اول جهانی نام می‌برند، از اروپا ساختاری کاملاً فروپاشیده بر جای مانده بود. امپراتوری‌های بزرگ تاریخ اروپا که هر یک تلاش کرده بودند، قسمتی از خاک این قاره را تحت عناوین مختلف به تیول و ملک اربابی خاندانی سلطنتی تبدیل کنند، جز مورد انگلستان، عملاً دیگر وجود خارجی نداشتند. اروپای سرمایه‌داری،‌ عریان و ضربه‌پذیر باقی مانده بود. این اروپا نیازمند یک «ایدئولوژی» بود، نوعی «نوآوری» فکری که بتواند هم با «بلشویسم»، که خود فرزند خلف جنگ خونریز اول جهانی بود، در مرزهای شرقی «مقابله» کند، هم انسجامی در میان توده‌های میلیونی آواره‌گان جنگ در قلب اروپا به وجود آورد، و هم سرمایه‌داری، «راستگرائی» و «اقتدارگرائی» را به عنوان تنها پاسخ‌های مناسب به پرسش‌های بی‌جواب توده‌های محروم و میلیون‌ها آوارة جنگ به مردم «حقنه» کند. اینجا بود که نوعی «آینده‌نگری» در «صدف» تفکر سیاسی سرمایه‌داری شروع به رشد و نمو می‌کند؛ این همان ویروس هولناکی است که بعدها «محصول» ضد بشری آن، تحت عناوینی چون «سوسیال ناسیونالیسم» در آلمان، «فاشیسم» در ایتالیا، «فرانکیسم» در اسپانیا‌ و ... پای به میدان سرکوب ملت‌های اروپائی، و بعدها، ملل دیگر جهان می‌گذارد.

همانطور که طی تاریخچة دهه‌های 1930 در اروپا شاهد بودیم، حاکمیت‌های فاشیست به تمامی اهداف سرمایه‌داری جهانی ـ اربابان واقعی خود ـ در قوالب مختلف دست یافتند. بلشویسم روس در مرزهای خود زندانی باقی ماند، سوسیالیسم در مقام یک نظریة سیاسی و حتی نوعی برخورد اقتصادی، به طور کلی در اروپای غربی، و سپس آمریکا شمالی سرکوب شده، به انزوا کشیده شد، و نهایت امر الگوهای سرکوب فاشیستی، پای از اروپای غربی بیرون گذاشته، در کشورهای استعمارشدة آسیائی، خصوصاً‌ ایران و ترکیه، به حاکمیت‌هائی به اصطلاح «لائیک» ـ طرح کلی «لائیسیتة» فرضی فاشیسم بسیار گسترده است و می‌باید مورد بحثی جداگانه قرار گیرد ـ جان می‌دهد. خلاصه بگوئیم، ‌اروپای غربی دریافت که، فاشیسم نه تنها در بطن «شیوة تولید سرمایه‌داری» بسیار «کارساز» و «مقرون‌به صرفه» است، که جهت سرکوب دیگر ملل جهان، می‌توان از انواع تغییرشکل‌یافتة آن نیز بهره برد. ولی در اینجا می‌باید رشتة پایه‌ای و اصلی‌ای را مورد بررسی قرار داد، که می‌تواند همزمان، هم حاکمیت‌هائی برخوردار از روابط صنعتی را تحت نظارت سرمایه‌سالاری قرار دهد، و هم انواع دیگری ـ حاکمیت‌هائی سنتی‌تر ـ را تحت تسلط قدرت‌های استعمارگر! چرا که، «معجونی» که هم آلمان هیتلری را، به عنوان یکی از قدرتمندترین ملت‌های صنعتی جهان، تحت نظارت سرمایه‌داری قرار می‌دهد و همزمان ایران فئودال دوران «رضامیرپنج» را به زیر نگین استعمار انگلستان می‌گیرد، مسلماً باید معجونی «افلاطونی» باشد!

همانطور که پیشتر گفتیم، «فاشیسم» در مقام نظریه‌پردازی صرفاً یک نوع «نوآوری» است! در این روند ضد بشری، انسان از روابط آموختة اجتماعی خود «جدا» می‌شود، تا پای به درون روابطی گذارد که به هیچ عنوان در ذهن تاریخی او از پیشینه‌ای برخوردار نیست. در واقع، آنچه در اروپای فروپاشیدة پس از جنگ اول «واقعیت» داشت: «آوارگی» ملت‌ها، بی‌پناهی هزاران انسان، و ... بعدها به دست نظریه‌پردازان فاشیسم، خود تبدیل به «پیش‌فرض‌های» یک «حاکمیت» شد. بر اساس این «پیش‌فرض»، اگر ملتی «آواره» نیست، این «آوارگی» را می‌باید به صور مختلف در بطن جامعه حتی اگر به صورت مصنوعی نیز شده، «ایجاد» کرد. این «آوارگی» می‌تواند در بطن روابط انسانی، تاریخی، فلسفی، و حتی در روابط همسایگی و همشهری‌گری ظهور کند، ‌ بی‌دلیل نیست که نخستین کلام فاشیست‌ها این است که نظام مورد نظرشان پیشینة تاریخی ندارد! این نظام را اینان، یک نوآوری معرفی می‌کنند که هم از گذشته‌ها دارد و هم گویا روی به آینده! این سخنان را از زبان پهلوی دوم زیاد شنیده بودیم، و آنان که «ترهات» روح‌الله خمینی را به یاد دارند، این جمله را مرتباً از زبان او شنیده‌اند که: «جمهوری اسلامی نه حکومت صدر اسلام است و نه حکومتی از انواع دیگر!» البته ایشان، با در نظر گرفتن درجة درک و فهم‌شان از مسائل سیاسی جهان، این جمله را مسلماً‌ «طوطی‌وار» تکرار می‌کردند، ولی آنکه این جملات را در دهان او و دیگر «اوباشی» می‌کاشت که نظریه‌پردازان حکومت اسلامی شده بودند، بخوبی می‌دانست که چه درخت عرعری را آبیاری می‌کند.

به زبان ساده‌تر، عمل نظریه‌پرداز فاشیسم، حکایت همان شطرنج‌بازی است که در هنگام باخت، اصول بازی را به زیر سئوال می‌برد، و سعی دارد «اصولی نوین» را بر روابط میان مهره‌ها حاکم کند، تا بتواند یک «باخت» را به یک «برد» تبدیل کند، ولی نمی‌باید فریب ظاهر را خورد، چرا که فاشیسم نهایت امر همیشه «بازنده» است! نمونه‌های به اصطلاح «موفق» فاشیسم، حتی «فرانکیسم» حاکم بر اسپانیا، بیش از چند دهه نتوانستند به موجودیت نفرت‌انگیز خود ادامه دهند. روح بشر، به صورتی بنیادین، و شاید کاملاً ناخودآگاه، از فریبی که بنیاد فاشیسم را می‌سازد، آگاه است و از آن منزجر؛ این تنفر از فاشیسم حتی شامل حال کسانی می‌شود که در نخستین رده‌های «بهره‌مندان» خیمه‌ و خرگاه‌ آن‌اند! این نوع حکومت فقط یک پوستة ظاهری است، پوسته‌ای که خود را فراگیر می‌نمایاند، ولی در هنگام فروپاشی است که پوچ بودن و بی‌محتوا بودن آن بر همگان، حتی بر «ارباب» فاشیسم آشکار می‌شود.

در نتیجه، فاشیسم نیز، همچون دیگر پدیده‌هائی که ادعای «فراگیری» دارند، با سیاست‌های جاری کشور بالاجبار برخوردی «عوام‌فریبانه» خواهد داشت. تمامی تلاش فاشیست‌ها آن است که اکثریت جامعه را ـ این «اکثریت» را فاشیسم خود تعریف می‌کند، در مورد ایران «امت اسلامی» ـ «مشخص» کرده، توده‌های متعلق به این «اکثریت» را بر علیة اهدافی که فرضاً «خارج» از آنان قرار می‌گیرد، بسیج ‌کنند؛ نوعی «جنگ داخلی» که بر پایه‌ای فرضاً ایدئولوژیک نیز بنا می‌شود! بی‌دلیل نیست که در تاریخچة فعالیت‌های فاشیستی به کرات سخن از «نژاد»، «مذهب»، «دین»، قومیت‌ها و امثالهم در میان است. چرا که، این «اکثریت» و این «اهداف خارج از اکثریت»، با در نظر گرفتن پیشینه‌های تاریخی هر جامعه‌ای، از طرف «نظریه‌پردازان» فاشیسم رأساً «معین» می‌شوند. به طور مثال در آلمان نازی، بسیج افکار عمومی از طریق «مقابله با بلشویسم»، به عنوان یک پدیدة خارجی آغاز شد. کسانی که با تاریخچة سرزمینی که امروز «آلمان فدرال» می‌خوانیم آشنائی‌ها دارند، می‌دانند که روابط روسیه و مردمان این سرزمین از پیچیدگی‌های تاریخی بسیار بغرنجی برخوردار بوده، در نتیجه، با در نظر گرفتن چنین سابقه‌هائی، در آن روزها به سهولت گروه‌های کثیری را می‌توانستند بر علیة «دخالت روس‌های بولشویک» در امور داخلی آلمان بسیج کنند. زمانی که این «بسیج ‌عمومی» جهت دستیابی به «اهدافی» فرضی صورت گرفت، مسئلة «رهبری» به میان می‌آید؛ فاشیسم بدون عملکرد آنچه «رهبری» می‌خوانند، افلیج است و قادر به هیچگونه حرکت سیاسی نخواهد بود. چرا که فاشیسم، از نظر روانشناسی اجتماعی بر فروافتاده‌ترین و بی‌‌لیاقت‌ترین قشرهای اجتماعی تکیه می‌کند؛ اینان در چارچوب بررسی‌های روانشناختی اجتماعی، فاقد «شخصیت» مستقل‌اند، بخوبی در جمع «حل» می‌شوند، و خارج از «جمع» قادر به «موضع‌گیری» مستقل و منسجمی در برخورد با مسائل جامعه نیستند: اینان «سربازان کوچک» رهبر بزرگ خلق‌اند، معمولاً بی‌سوادند و در بهترین شرایط ممکن، کم‌سواد! به صراحت بگوئیم، الگوی «ایده‌آل»، همان توده‌های دهقانی آواره شده‌ای است که طی دو جنگ جهانی در حاشیه‌های شهری اروپای غربی «انبار» شده بودند: رعایائی ارباب از دست داده، گرسنه، اغلب بیسواد که حاضر بودند جهت رسیدن به آرمان‌هائی کاملاً گنگ و نامفهوم دست به هر نوع همکاری با ارباب «قدرت» بزنند!

«فردی» که تبدیل به «رهبر» این گروه می‌شود، عملاً نمی‌باید از ویژگی‌های بخصوصی برخوردار باشد؛ رهبر یک حرکت فاشیستی می‌تواند همچون نمونة ایران یک «روحانی‌نما» باشد، و یا همچون نمونة آلمان یک فرد کاملاً بی‌هویت که حتی آلمانی‌الاصل هم نبود! در مورد اسپانیا این «رهبری» کلاسیک‌تر است: یک نظامی «راستگرا» و شدیداً ضد دمکرات و مستبد! در نتیجه انتخاب «رهبر» آنقدرها که خود فاشیست‌ها «تمایل» به مهم جلوه دادن آن دارند، به هیچ عنوان «معضلی» نیست. به طور مثال، دجالی چون خمینی را می‌توانستند با هر کدام از دجال‌ها و بادمجان‌دورقاب‌چین‌هائی که بعدها به عنوان ریاست جمهور و غیره به خورد مردم دادند جایگزین کنند؛ آنچه در شکل‌گیری یک حرکت فاشیستی اهمیت دارد، صرفاً «وجود» یک «رهبر» است، و نه خصوصیات ویژة این «رهبر»! این در واقع نقطه‌ای است که فاشیسم را از دیگر حرکت‌های سیاسی، که آنان را «انسانی» تعریف می‌کنیم، و طی تاریخ بشر با آن برخورد کرده‌ایم، جدا می‌کند. به طور مثال مائوتسه تونگ را نمی‌توان با فردی که در کنار وی می‌ایستد «جایگزین» کرد، و یا گاندی، حتی با جواهرلعل نهرو نیز قابل تعویض نیست. چرا که «رهبری» زمانی که از «ارزشی» ایدئولوژیک و مشخص برخوردار است، و در ارتباط با واقعیات و تاریخچة یک کشور قرار می‌گیرد، کار هر «عروسک‌کوکی» بی‌اختیاری نخواهد بود؛ عروسکی که به دست سرمایه‌داری بین‌الملل بر مسند قدرت تکیه می‌زند. امروز شاهدیم که متاسفانه، در خیمة اوپوزیسیون ایران، گروه‌هائی دست به چنین «رهبری» سازی‌هائی می‌زنند، هر چند که تهمت «فاشیست» بودن را هم مردود می‌دانند!

با این وجود نمی‌باید فراموش کرد که، «اصل کلی» در اعمال سیاست‌های فاشیستی، «فراگیر» بودن ابعاد فرضی آن است؛ به عبارت دیگر، فاشیسم زمانی می‌تواند به موجودیت مقطعی و بسیار گذرای خود «ادامه» دهد، که به این «توهم» عمومی پیوسته دامن زند که، «جامعه تحت کنترل اوست!» چرا که در غیر اینصورت «عملة ‌فاشیسم»، آن‌ها که نان این نوع حکومت‌ها را می‌خورند، خود سریع‌تر از دیگران دست از همکاری با این «عفریتة» هزار داماد بر خواهند داشت؛ بالاتر اشاره شد که همکاران فاشیسم از میان چه طبقات اجتماعی‌ و با تکیه بر چه ساختارهای روانشناختی‌ای برگزیده می‌شوند! اینان نیازمند «رهبری‌اند»، و اگر چنین رهبری‌ای وجود نداشته باشد، در بطن روابط روانشناختی‌شان فروپاشی‌های عظیم ایدئولوژیک ظهور خواهد کرد. طی بحرانی که به فاشیسم اسلامی در 22 بهمن انجامید، ملت ایران شاهد بود که ساواکی‌ها، افسران نیروهای نظامی و انتظامی، و دیگر عوامل مستقیم فاشیسم پهلوی ـ آنان که به دلایل «نمایشی» به جوخه‌های اعدام سپرده نشده و یا از خدمت معاف نشدند ـ از جمله نخستین طرفداران نظام اسلامی بودند! ارتش چند صدهزار نفری «اعلیحضرت»، در تقابل با یک موج مخالف، در عمل، شاید به اندازة یک سازمان کوچک سیاسی هم از خود عکس‌العمل نشان نداد! چرا که اینان همانطور که گفتیم، پس از سقوط بت‌عیاری که همان «عروسک‌کوکی» فاشیسم است، دیگر قادر به تصمیم‌گیری نیستند. و تمام سعی اینان بر این متمرکز خواهد شد که چگونه در «جمع» جدید، جائی و مکانی برای خود دست‌وپا کنند!

ولی فاشیسم، در بطن خود از تضادی آشکار تر نیز برخوردار است. «تضاد» بنیادین فاشیسم که نتیجة مستقیم «ادعای» پوچ و بی‌محتوای «فراگیری» نظری آن است، از آنجا می‌آید که، در تعاریف علوم سیاسی، بنیادهای استبدادی، خصوصاً‌ آندسته که فاقد پیشینه‌های تاریخی در جامعه‌اند، به دلیل نبود «مشروعیت‌ها» و «قانونیت‌ها»، از همان آغاز کار متزلز‌اند؛ تعریفی که بنیادهای استبداد فاشیستی را کاملاً شامل می‌شود. این «تضادی» بنیادین و معروف در بطن نظریة فاشیسم است! در نتیجه این نوع «حکومت» که بیشتر دست‌ساز سرمایه‌داری‌های «بحران‌زده» است؛ مجبور است در هر گام، به جامعه، این «پیش‌فرض» احمقانه را تزریق کند که، «تمامی فعالیت‌های شما مردم تحت نظر من است!» این نوع برخورد به پدیده‌ای می‌انجامد که آنرا «حضور فاشیستی» در جامعه می‌نامیم، این حضور همان «سرکوب» است، و هیچگونه تفاوتی با «سرکوب» نظامی و امنیتی ندارد. آنزمان که این نظام در شرایط سیاسی و اقتصادی ویژه‌ای قرار می‌گیرد که دیگر قادر نیست به «حضور فاشیستی» خود در جامعه ادامه دهد، همان لحظه‌ای است که در حال فروپاشی است.

حال شاید برخی از خوانندگان دریابند که به چه دلیل، همه ساله، در آغاز فصل گرما می‌باید گشت‌های مبارزه با «فساد اخلاق» جامعه را دچار «تشنج»‌ کنند. این حکومت نه برای اسلام ارزشی قائل است ـ همانقدر اسلام دوست است که «فردوست» و «قره‌باغی» شاه‌دوست بودند ـ و نه به مبارزه با امپریالیسم بین‌الملل توجهی دارد ـ مطلبی که اصولاً مضحکه و مسخره است، چرا که چنین خیمه‌شب‌بازی‌ای بجز حمایت آمریکائی‌ها مأمنی نخواهد داشت ـ ولی هم از «اسلام» به عنوان دین مردم، و هم از «مبارزه با امپریالیسم» به عنوان «هدف‌والا» مجموعه‌ای فراهم آورده‌، که گروه‌هائی را، که از نظر روانشناختی و سواد عمومی می‌باید «اراذل» بخوانیم، بر محور این «مبارزات فرضی» گردهم می‌آورد. و زیر نظر سرمایه‌داری بین‌الملل، تلاش اصلی خود، یعنی سرکوب خواسته‌های توده‌های وسیع مردم کشور را در چارچوب منافع سرمایه‌داری جهانی فراهم می‌آورد.

در خلاصه‌ای که در بالا آمد، فرصت جهت بررسی مسائلی که شاید از مهم‌ترین مسائل نظری فاشیسم باشد، فراهم نشد. نمی‌باید از نظر دور داشت که «نزدیک» بودن الهامات فاشیستی با «شعارهای» کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها، به هیچ عنوان تصادفی نیست؛ اینان در واقع نخستین طعمه‌های فاشیسم هستند. فاشیسم از نظر تاریخی، در آغاز، جهت عقب‌راندن بلشویسم در اروپای غربی و آمریکای شمالی رشد کرده، و این خصلت سوسیالیست‌ستیزی در واقع در بطن نظریة فاشیسم «درونی» شده. از اینروست که جهت سرکوب هر چه بهتر سوسیالیسم نظری، ‌و یا حتی دمکراتیک، تلاش همیشگی فاشیسم نزدیک شدن «ظاهری» در شعار، به مفاهیم سوسیالیستی است. این بحرانی است که از دورة «توده‌ای ـ نفتی‌های»‌ مصدق، تا اوج‌گیری «چپ‌گرائی‌اسلامی» ـ مجاهدین خلق و ... ـ و سپس همکاری‌های حزب توده با حکومت اسلامی، و امروز در چارچوب همکاری همین حزب و دوستان و همفکران‌اش با «ساواکی‌های » فراری، گریبانگیر فضای سیاسی کشور شده. در واقع، در هر مقطع کلیدی، فاشیسم نیازمند بهره‌گیری از نظریه‌های سوسیالیستی، جهت به بیراهه کشاندن جنبش‌های عمومی است. و این امکان را متأسفانه جریانات «چپ‌نما»، طی قرن معاصر همیشه در ایران، برای فاشیسم فراهم آورده‌اند.

از طرف دیگر، یکی از خصوصیات اصلی فاشیسم، همان نابود کردن عامل «ارتباط انسانی» در جامعه است. مسئله‌ای که امروز تحت عنوان «اسلامی‌کردن» روابط دختر‌ها و پسرها مطرح می‌شود، ولی در دوران پهلوی، به دلیل تبلیغات متفاوت «بهانه‌های» دیگری برای مسدود کردن مجراهای روابط اجتماعی می‌جستند. نباید فراموش کرد که، نبود «ارتباطات اجتماعی»، یکی از پیش‌شرط‌های اصلی فاشیسم است، چرا که هر گونه ارتباطی در صورت گسترش و پایه‌گیری در بطن روابط اجتماعی، می‌تواند این حکومت را به عنوان تنها امکان ایجاد ارتباط «جایگزین» شود. و فلسفة وجودی این حاکمیت را از میان بردارد. این خطری است که در جوامعی چون ایران به دلیل حاکمیت طولانی‌مدت رژیم‌های فاشیستی بر جامعه، به تدریج وجود روابط اجتماعی در بطن جامعه را فی‌نفسه به زیر سئوال برده. در نتیجه، پس از سقوط یک حکومت فاشیستی، جامعه به دلیل نبود ارتباطات اجتماعی خود را ناگزیر از فرو افتادن در دامان یک فاشیسم جدید می‌بیند. فاشیسمی که بتواند خلاء روابط اجتماعی را با بهره‌برداری از عوامل «سرکوب» و فراگیری ظاهری نظری سیاسی خود «فراهم» آورد. این همان مشکلی است که، در کشورهای جهان سوم به صورتی وسیع عمومیت پیدا کرده، و می‌تواند به وجود فاشیسم و نظریه‌های فاشیستی در جامعه «امتداد» داده، فلسفة وجودی یک «حاکمیت»‌ را در تاریخ یک ملت، با روابط «فاشیستی» در ترادف قرار دهد.






هیچ نظری موجود نیست: