۹/۲۱/۱۳۸۵

آخرین قاطر!


باز هم سخن از «انتخابات» است. انتخاباتی دیگر! انتخاباتی جدید! ‌ ولی از حق نباید گذشت، در میان خیل ده‌ها روند انتخاباتی‌ که پس از غائلة 22 بهمن، فضای سیاسی و اجتماعی ایران را در ‌نوردید، این یک، از ویژگی‌ اساسی برخوردار است: اینبار جهت فریب هر چه بهتر افکار عمومی، و فرستادن «جماعت‌ساده‌لوح» به پای صندوق‌های مارگیری رهبر فرزانه، فاشیست‌ها در برابر هم «صف‌آرائی مجازی» هم کرده‌اند! در اینکه «انتخابات» چه می‌باید باشد، کمتر سخن گفته می‌شود، ولی تا بخواهید در مورد اینکه «انتخابات» فی‌نفسه بسیار «خوب» است، و اینکه شرکت در «انتخابات» بسیار عمل پسندیده‌ای است، صدها مقاله و «توضیح‌المسائل» برایمان قلمی کرده‌اند. شاید ملت ایران از جمله ملت‌هائی در جهان باشد که، طی 28 سال گذشته بیشترین زمان ممکن را پای صندوق‌های رأی تلف کرده؛ می‌گوئیم «تلف» کرده، چرا که نه این «مضحکه‌ها» را می‌توان در مفهوم واقعی «انتخابات» تلقی کرد، و نه «نتیجة»‌ این رأی‌گیری‌ها اصولاً از «صحت» و «صلاحیت» برخوردار است. حتی اگر بخواهیم نتیجة انتخابات اخیر «ریاست جمهوری جمکران» را به نوعی، «ندائی مردمی» به شمار آوریم، «ندا» کاملاً رسا، بی‌عیب و بی‌نقص بود: گورتان را کم کنید! این بود پیام ملت! حالا اگر بعضی‌ها در جمع این «حاکمان»، چون به جمع مطربان راه‌شان ندادند «آخوند» شده‌اند، و با وجود تمامی «فراخی‌های» لازم، این «گشادگی‌» شامل لاله‌های گوش‌شان نمی‌شود، و «بنا به مصلحت» محافل استعماری، گوش بر این «ندای ملت» مسدود کرده‌اند، تقصیر از ما نیست! چرا که، فریاد پرطنین ملت، حتی کرهای مادرزاد را هم از خواب خرگوشی بیدار کرد.

هر چند نویسندة این وبلاگ اصولاً به «صحت» و درستی «نتایج» این رأی‌گیری‌ها که از طرف چنین حکومت فاسد و خودفروخته‌ای اعلام می‌شود هیچ اطمینانی ندارد، و خوب می‌داند که در بساط‌ این حکومت حتی اگر مصلح‌هائی پنهان شده باشند که تا به حال به زیارت رخسارشان نائل نیامده‌ایم، ندانم‌کاری و توطئه علیة منافع ملی، در این بساط اصلی است کلی. آنچه در بالا آمد صرفاً جهت جوابگوئی به قشری بود که هنوز قلم‌ در کاغذپاره‌های‌شان، همچون صفحه‌های 33 دور قدیمی، خط افتاده‌، و مرتب می‌نویسند: «انتخابات»، «انتخابات»!

و بسی تأسف که، فقط صفحة اینان نیست که «خط» افتاده، چرا که امروز، شیادی که چندین سال پیش، با هزاران قول و قرار و مردم‌فریبی‌های شرم‌آور، هیکل مفلوک‌اش را از صندوق‌های رأی‌گیری حکومت اسلامی، تحت عنوان ریاست دولت بیرون کشیدند، در مصاحبه با ایسنا، خبرگزاری محبوب و مورد اطمینا‌ن‌اش می‌گوید:

«[..] نگذاريم سليقة اقليت حاكم شود[...]»

بله، سخن بسیار بجائی است. ما هم از قضای روزگار کاملاً به همین اصل معتقدیم. ولی فکر می‌کنیم که در این زمینة ویژه، بجای «حرافی» می‌باید در «عمل»، و زمانی که از موضع «مشروع» حکومتی برخوردار هستیم، شکرخوری‌های مناسب را صورت دهیم. نه زمانی که گوشة گود سیاست چهارزانو کنار «رهبرفرزانه» می‌نشینیم و همه روزه چائی شیرین میل می‌کنیم. نه تنها از چند سال پیش که ایشان به حکم «استعمار» سکان کشتی شکستة «اسلام حکومتی» را در چنگال‌شان گرفتند، که از همان روزهای نخستین، عملکرد این «سیدشیاد»، که چون دیگر همکاران و هم‌قطارانش «واعظ غیرمتعظ» هم هست، درست در مسیر عکس همین «اصل» قرار می‌گیرد. چرا که درست چند ماه پس از حاکم شدن حکومت «عدل الهی» در 22 بهمن، آنزمان که «ساده‌لوح‌ها» و «ضدامپریالیست‌های» حرفه‌ای خوب دریافتند که اینبار «استعمار» چه چوب کلفتی توی آستین ملت چپانده، این «حکومت» جز برای توده‌ای‌ها،‌ ساواکی‌ها و آخوندجماعت، چیزی جز «حکومت اقلیت» بر اکثریت نبود، اکثریتی که هنوز هم از پایه و اساس با این حکومت مخالف باقی مانده‌. ولی شاهدیم که «سیدشیاد» در همین حکومت «اقلیت»، وزیر و مشاور ریاست جمهور شدند، و صدها پست و منصب هم گرفتند، و به نظر می‌آید تا زمانی که لطف و مرحمت ارتش آمریکا شامل حال ایشان و دوستان‌شان شود، درب این طویلة «الهی»، حداقل تا آنجا که به منافع حضرتشان مربوط می‌شود، بر همان پاشنة 28 سال پیش خواهد ‌چرخید. پس به ایشان و همکاران عمامه‌ای و کلاهی‌شان «توصیه» می‌کنیم، قبل از آنکه «درب» این طویله را «ملت به جان آمده» توی دهانش بکوبد، چمدان صاحب مرده‌اش را ببندد، و گورش را گم کند، برود بغل دست پهلوی‌ها در ساکرامنتو، لندن، یا جهنم درة دیگری، و این ملت را از شر «فرهیختگی‌های» اجباری و فصلی‌اش خلاص کند!

حقیقت‌اش را بخواهید نمی‌دانم چرا هر وقت سخن از این «حکومت»، و یا آن «حکومت» می‌شود، به یاد «طویله» می‌افتم. حتماً حکمتی دارد! و امروز که سالروز 21 آذرماه هم هست، شاید بهتر باشد کمی از دلاوری‌های اولاد «میرپنج» گفته باشیم. همانطور که پیرترها به یاد دارند، و جوان‌ترها حتماً‌ شنیده‌اند، در دوران پهلوی‌ دوم روزی داشتیم به نام 21 آذرماه! از آن روزها که در مورد رخدادهای تاریخی‌اش همچون واقعة کربلا، حضور جبرئیل در غار حراء، و بیماری زین‌العابدین، کسی حق سئوال و جواب نداشت. در این روز «باشکوه» واقعة بزرگی رخ داده بود: «آذربایجان به دامان مام وطن بازگشته بود!» البته پس از آنکه اعلیحضرت، با ارتش شاهنشاهی‌ پدر دمکرات‌ها را در آورده بودند! و به قول خودشان، «پیشه‌وری و کسانی را که با او شراب می‌خوردند از کشور اخراج کردند!» همانطور که ملاحظه می‌شود، شرابخواری در هر حال در این مملکت «حرام» است.

یکی از همین 21 آذرها بود که، با خانواده به مسافرت رفته بودیم. به شهری کوچک در مرکز ایران. و از آنجا که آنروزها سینما، تلویزیون و اینترنت در دسترس مردم نبود، ملت برای دیدن رژة نظامی 21 آذر از سر و کلة هم بالا می‌رفتند. آنروزها دیدن رژة 21 آذر، مثل تماشای فیلم «امیرابراهیمی» بود؛ همه می‌خواستند این «رژه» را ببینند ـ البته دوستی با اصرار زیاد فیلم منتسب به امیرابراهیمی را برای من آورد، و وقتی نگاه کردیم، چیز زیادی دستگیرم نشد! فقط پس از پایان «فیلم» از طرف پرسیدم، «تخت‌ها در ایران اینقدر باریک شده‌اند؟» طرف نگاهی به من کرد، و به تأسف سری تکان داد و رفت. نمی‌دانم حتماً انتظار یک سخنرانی «فلسفی» داشت، یا یک «تحلیل اجتماعی»، در هر حال بنده انتظارات‌شان را گویا نتوانستم برآورده کنم. بگذریم برگردیم سر فیلم اصلی خودمان ـ رژة 21 آذر!

در آن شهر کوچک که مثل همة شهرهای آنروز، یک میدان پهلوی داشت و یک شعبه بانک صادرات، یک عکس 7 یا 8 متری از اعلیحضرت با لباس نظامی نقاشی کرده بودند و در میان همان میدان برافراشته بودند. از یک طرف سربازان وارد میدان شده، از جلوی تمثال اعلیحضرت رژه می‌رفتند و از طرف دیگر از میدان خارج می‌شدند. «ملت» هم مثل گنجشک‌ها و کلاغ‌هائی که وقت غروب، روی درخت‌ها جمع می‌شوند، از در و دیوار بالا می‌رفتند، همة شهر منتظر رژة «ارتش شاهنشاهی» بود. به ما هم که مثلاً «غریبه» بودیم،‌ خیلی احترام گذاشتند، و درست در مقابل عکس اعلیحضرت، روی پشت‌بام یک ساختمان دولتی همه‌مان را جا داده بودند. خوب به یاد دارم که چشم‌های شاه درست توی چشمای من بود، نقاش هم کم لطفی نکرده بود، یک جفت چشم‌ درشت و خطرناک نقاشی کرده بود، از همان چشم‌ها که بعداً برای حاج‌روح‌الله هم کشیدند. ما بچه‌ها هم از این همه «عظمت»، و اینهمه جمعیت حسابی جا خورده بودیم.

باد خنکی می‌آمد، که نیروهای موتوریزة ارتش شاهنشاهی وارد میدان شدند. و روی هر کدام از این «کامانکارها» یک افسر، که بعداً بعضی‌هاشان ارتشبد شدند، و وقتی حاج‌روح‌الله آمد فرار کردند، ایستاده بود. و در مقابل تمثال اعلیحضرت، به قول خودشان، «تلق! می‌زد بالا». صحنة جالبی بود، درست مثل داستان «جنگ و صلح» تولستوی شده بود! ولی در آخر رژه، یک گروهان بزرگ در میان این نظامیان، از همه بیشتر جلب توجه مردم شهر را کرد: گروهان «قاطرهای» سفید و گردن کلفت! که روی هر کدام چند جعبه فشنگ، و یک تیربار هم گذاشته بودند. شهرستانی‌های از همه جا بی‌خبر، که قدر این «افسرها» را نمی‌دانستند، در عوض قدر قاطرهائی به این گردن کلفتی را خوب می‌دانستند، و با دیدن این قاطرها جمعیت به جوش و خروش آمده بود. انسان احساس می‌کرد که شنبه بازار است و جماعت در حال معاملة احشام‌. ولی این قاطرها،‌ که هر کدام افسارشان در دست یک درجه‌دار بود، و به فاصله چند متر پشت سر هم وارد میدان می‌شدند، معلوم نبود به چه دلیل، درست در مقابل تمثال اعلیحضرت همان کاری را می‌کردند که بعدها امام برای ملت ایران کردند. یک‌بار، دوبار، سه بار! نخیر، به تدریج در مقابل تمثال اعلیحضرت فضولات فراوانی جمع شده بود، و مردم سادة شهرستانی هم نه از روی حساب‌های سیاسی که از روی سادگی، پچ پچ‌کنان خنده سر داده بودند، که آخرین قاطر وارد میدان شد، و درجه‌دار مربوطه که با دیدن این صحنه‌ها خون وطن‌پرستانه و شاه‌دوستانه‌اش به شدت به جوش آمده بود، سعی داشت که هر چه زودتر قاطر را از برابر تمثال اعلیحضرت رد کند، ولی قاطر حیوان چموشی است و لج کرده بود، و درست در مقابل تمثال «مقدس» شروع کرد به عرعر و جفتک انداختن. و درجه دار را هم با هر حرکت سر به این ور و آن ور پرتاب می‌کرد، جماعت هم با دیدن این صحنه دیگر «خجالت» را کنار گذاشتند و شلیک خنده سراسر میدان پهلوی را گرفته بود، فکر می‌کنم تنها کسی که نمی‌خندید خود اعلیحضرت بود، که همانطور زل زده بود توی چشم‌های من! آخر سر با کمک چند درجه‌دار دیگر قاطر را جمع و جور کردند، و از آنطرف به سلامت بردند به سرطویلة مرکزی. از همان روزها، نمی‌دانم چرا این خاطره در ذهن من با «سیاست» مملکت‌مان عجین شد، و آنچه در بالا گفتم از همینجا می‌آید: «آن حکومت و این حکومت همیشه مرا به یاد طویله می‌اندازند!»




هیچ نظری موجود نیست: