۹/۲۰/۱۳۸۵

جایگاه واقعی دانشگاه!


بی‌اغراق، در کنار دیگر تمدن‌های کهن تاریخ بشر، تمدن یونان از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. در میان دانش‌پژوهان و دانشجویان، در میان محققان و مورخان، آیا کسی را می‌توان یافت که، طی دوران تحقیق و تحصیل، یا نگارش و تفحص، با دستاوردهای این «کهن‌سرزمین» برخوردی نداشته باشد؟ مسلماً خیر. یونان و ویژگی‌های این کشور، خصوصاً‌ نقش فراگیر و تعیین‌کنندة این سرزمین در آنچه می‌باید «پایه‌گذاری» تفکر بشری نامید، بی‌تردید فراگیرتر از آن است که بتواند با بی‌مهری رو به رو شود. با اینهمه، این گهوارة تمدن بشری در سال 1967، به دامان توطئة کودتائی آمریکائی فرو افتاد؛ این کودتای ننگین در واقع بر 30 سال درگیری جناح‌های چپ و راست یونان، «فرضاً» نقطة پایان گذاشت. و به این ترتیب بود که، آمریکا با کودتائی خونین، یونان، این «سرفصل» تاریخ بشر را نیز به نکبت و ادبار وجود خود آلود.

ولی این کودتا ریشه‌هائی دارد که، در بررسی چند و چون آن نمی‌توان آنان را نادیده گرفت. پس از پایان جنگ دوم جهانی و در گیرودار «جنگ‌سرد»‌، در سال 1949 بود که، راستگرایان با حمایت مستقیم ارتش ترکیه و ایالات متحد، ‌ بر جنبش چپ در یونان نقطة پایان گذاشتند؛ حزب کمونیست از این تاریخ به بعد در یونان «غیرقانونی» اعلام شد، و سازمان‌های جاسوسی غربی زمینه‌های لازم جهت کشاندن یونان به دامان سازمان ناتو را فراهم آوردند. ولی این موضع‌گیری‌ها نتوانست بر مخالفت یونانیان با سیاست‌های دیکته شده از جانب ارتش ترکیه و آمریکا نقطة پایان گذارد. آمریکا جهت «تحکیم» پایه‌های حاکمیت خود، نهایتاً مجبور شد دست به «کودتا» بزند. و همانطور که پس از کودتای 1332 در ایران شاهد بودیم، در سال 1967، پس از کودتای یونان نیز، همزاد یونانی «ساواک» به همراه شیوه‌های «مرضیة» این تشکیلات از طرف آمریکائیان برای شهروندان اینکشور به «ارمغان» آورده شد.

در این مختصر مجالی برای بازگو کردن، تاریخچة کودتای سرهنگ‌های یونان نداریم، ولی یک اصل را می‌باید متذکر شد و آن اینکه، طی 7 سالی که اینکشور تحت سلطة حکومت کودتا دست و پای می‌زد، و دولت مضحک «سرهنگ‌ها»،‌ بر فرهنگ این سرزمین حاکم شده بود، همچون نمونة حکومت امروزی ایران، شاهد حاکمیت فرهنگی «مبتذل»، «زن‌ستیز» و «مسخره» بر جامعة یونان هستیم. این فرهنگ «مبتذل دولتی» از سوئی دست در دست کلیسای ارتودکس داشت، و از جانبی موجودیت‌اش را مدیون همکاری‌های صمیمانة «زباله‌های» نازی‌ها و فاشیست‌ها در جامعة یونان بود، و با فرهنگ یونان چنان کرد که امروز مورخان و جامعه‌شناسان، ضربات «فرهنگ‌کش» این حکومت را عملاً بر اندام ملت یونان غیرقابل جبران می‌دانند.

نخستین قربانی این کودتا بنیاد سلطنت بود. پادشاه یونان، که به دلیل برخورداری از مواضعی قانونی امکان مقاومت در برابر کودتا را ‌داشت، به دلیل حمایت از این کودتا، پس از بازگشت کشور به شرایط عادی، در رفراندوم سال 1974، با تکیه بر آراء عمومی از سلطنت خلع و از کشور اخراج شد. به این ترتیب بنیاد سلطنت به عنوان یک «بنیاد اجتماعی» در اینکشور از میان برداشته شد. از طرف دیگر، ریاست گروه کودتاچیان را سرهنگی به نام «جورجوس پاپادوپلوس» بر عهده داشت. این «شخصیت» افسانه‌ای، از دوران جوانی عملاً در خدمت فاشیست‌ها بود، و حتی زمانی که موسولینی کشور یونان را اشغال کرد و بعدها ارتش آلمان نازی پای به خاک یونان گذاشت، «پاپادوپلوس» به بهانة حضور چپ‌گرایان در جنبش «مقاومت یونان»، به خدمات صمیمانة خود در وزارت دفاع تحت نظر فاشیست‌ها و نازی‌ها ادامه داد! نتیجة همکاری‌های «پاپادوپلوس» به عنوان عضو برجستة نیروهای نظامی کشور با «فاشیسم»، ‌ و سپس رهبری کودتای آمریکائی، آن شد که ارتش یونان، که بر سابقه‌ای تاریخی در مبارزه با نیروهای اشغالگر خارجی ـ ترک‌ها، روس‌ها، اطریشی‌ها و ... ـ تکیه داشت و در میان مردم کشور از محبوبیت و حسن شهرت برخوردار بود، عملاً «بی‌آبرو» شود. ارتش یونان از این «رسوائی» دیگر سر بر نیاورد و برنخواهد آورد، و بنیاد ارتش عملاً در صحنة اجتماعی همتراز با «کودتاچی‌گری» قرار گرفت!

یونان امروز یکی از کشورهای عضو «اتحادیة اروپا» است، ولی این جامعه به زحمت می‌تواند بر مرده‌ریگ فاشیسم سرهنگ‌ها، در بطن فرهنگ اجتماعی خود فائق آید. حال اگر به جامعة ایران نگاهی بیاندازیم، نتیجة 80 سال حاکمیت استعماری و فاشیستی را چگونه باید ارزیابی کرد؟ بر خلاف آنچه حواریون «امام» در بوق و کرنا می‌کنند، بنیاد سلطنت در ایران نه به دست حاج‌روح‌الله، که به دست «میرپنج» از میان رفت. این بنیاد جای خود را به یک خانوادة بی‌ریشه و بی‌فرهنگی داد که صرفاً «مدعی» تاج سلطنت بودند، و از ویژگی‌های یک «سلطان» کاملاً بی‌بهره. پس از پنجاه و چند سال حاکمیت «غیرمشروع» این خانواده و وابستگان‌شان بر احوال مملکت، زمانی که سیاست خارجی مناسب تشخیص داد، «مضحکه‌ای» که به غلط نام «سلطنت»‌ به خود گرفته بود، با کودتائی دیگر جایگزین شد، و یک روحانی نیمه‌دیوانه، اعلام حکومت «عدل‌الهی» کرد! با این عمل، «مشروعیت» بنیاد مذهب شیعة اثنی‌عشری نیز همزمان فروپاشید. و با محاکمة مراجع تقلید این «مذهب» در برابر دوربین‌های تلویزیونی، به دلیل مخالفت با «روح‌الله خمینی»،‌ دیگر اعتباری برای بنیاد «مذهب» نیز باقی نماند. و این داستان تأسفبار همچنان ادامه دارد؛ معلوم نیست حضور واقعی مردم در صحنة سیاست کشور کی می‌باید آغاز شود؟

همگان شاهد بودیم که دیروز، رئیس دولت آخوندک‌ها، مردکی بی‌هویت و بی‌شخصیت به نام احمدی‌نژاد، تحت عنوان ایراد بیاناتی برای دانشجویان پای به دانشگاه گذاشت. این حکومت از پیش می‌دانست که با صحنه‌سازی‌هائی که قبلاً‌ در مورد فضاهای تحصیلی و ادامة تحصیل افراد صورت گرفته، حضور این مردک در صحنة دانشگاه «تشنج» خواهد آفرید. در واقع، احمدی نژاد به دانشگاه رفت تا همین «تشنج» اجتماعی را ایجاد کند. وظیفة واقعی این فرد، دقیقاً همان است که مشاهده کردیم و اشتباه نکنیم، «دانشجوئی» در کار نیست؛ آنان که «تشنج» می‌آفرینند، از همکاران و همیاران همین مردک هستند، و چه بسا که در صندوق‌های رأی برای «ریاست جمهوری» وی عضو گروه‌های تقلب و رأی‌سازی هم بوده‌اند. اصل کلی در جامعه‌ای که قرار است در بطن فاشیسم درگیر بماند، همان حاکم نگاه داشتن «تشنج» در روابط اجتماعی است. شهروند ایرانی می‌باید از خود بپرسد که، دانشگاه کی می‌باید به «دانشجو» و به «دانشگاهی» تحویل داده شود؟ کی می‌باید «انقلابی‌ها» و «ضدانقلابی‌های»‌ حرفه‌ای که کاری جز ایجاد تشنج در محیط‌های دانشگاهی ندارند، به دست دانشجو، به دست استاد، به دست مردم و شهروندان واقعی این مملکت از دانشگاه‌‌ها به زباله‌دانی‌هائی انداخته شوند که جایگاه واقعی‌شان است؟

احمدی‌نژاد، دوستان و دشمنان‌فرضی‌‌اش بهتر است میدان دیگری برای «جنگ» خود بیابند، و برای این جنگ هم سیاهی‌لشکرهائی دیگر، جز دانشجو. آیا دانشگاه می‌باید میدان جنگ یک مردک بی‌مسئولیت شود که معلوم نیست با چه «خیمه‌شب‌بازی»، به دست آمریکائی‌ها از صندوق‌های لعنتی این «دمکراسی مذهبی» بیرون کشیده شده؟


هیچ نظری موجود نیست: