۶/۳۱/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش پنجم


هر چند بررسی «تجدیدنظرطلبی‌های»‌ استالین در تفکر مارکسیسم از اهمیت زیادی برخوردار است، جهت گام برداشتن در مسیر تحولاتی که تاریخچة جنبش مارکسیستی را رقم می‌زند، پیش از استالین می‌باید به شرایط اروپای شرقی و مرکزی نگاهی داشته باشیم. شرایطی که دو چهرة سرشناس مارکسیسم: روزا لوکزامبورگ و آنتونیو گرامشی در بطن آن می‌زیسته‌اند.

لوکزامبورگ به همراه «کارل لیب‌نخت» در عمل بنیانگذار حزب کمونیست آلمان به شمار می‌رود. لوکزامبورگ شروع فعالیت خود را در رأس جنبش «اسپارتاکیست‌ها» آغاز کرد، تحرکی که مسیر خود را تحت عنوان چپ‌گراترین بازوی سیاسی در سوسیال دمکراسی آلمان به ثبت رسانده بود. دو سال پس از پیروزی بلشویک‌ها در روسیه، جنبش اسپارتاکیست نیز در آلمان دست به قیامی همه جانبه زد که نتیجة آن با جنبش روس تفاوت فراوان داشت؛ اسپارتاکیست‌ها در سال 1919 با شقاوت تمام سرکوب شدند! نتیجة این شکست در عمل، انزوای بسیاری از «تزهای» لوکزامبورگ را در بطن تحرک مارکسیست به همراه آورد. هر چند امروز، بررسی آندسته از تزهای «لوکزامبورگ‌ایسم» که در تخالف با لنینیسم قرار می‌گیرد پیوسته از اهمیت بیشتری برخوردار می‌شود. ‌

یکی از مهم‌ترین «برنهاده‌های»‌ لوکزامبورگ نظریه‌ای است تماماً اقتصادی که از آن تحت عنوان «کاهش پیوستة منفعت» سخن به میان می‌آورند. این نظریه، چون بسیاری از دیگر نظریات اقتصادی مارکسیسم، امروز در آکادمی‌های جهان به زیر سئوال رفته، ولی بررسی آن می‌تواند ابعاد نوین و بسیار جالبی در بحث‌های استراتژیک وارد کند. به طور خلاصه این «نظریه» چنین مطرح می‌کند که نظام امپریالیستی قادر نخواهد بود صرفاً در بطن سیستمی «بسته» و متشکل از سرمایه‌دار و کارگر به «بازدهی» خود ادامه دهد. از اینرو کاپیتالیسم نیازمند نفوذ در نظام‌های «پیش‌سرمایه‌داری» است، تا از طریق فروپاشاندن آنان بتواند به مواد خام و بازارهای مورد نیاز خود نیز دسترسی داشته باشد. این «تز» صراحت دارد که به همین دلیل کاپیتالیسم سعی خواهد داشت بر تمامی جهان خود را تحمیل کند. ولی همزمان، لوکزامبورگ «موفقیت» کاپیتالیسم را در این روند مورد تردید قرار می‌دهد؛ وی معتقد است که این روند مستلزم «وارد» کردن پیوستة تغییراتی به درون نظام کاپیتالیستی خواهد شد. تغییراتی که در مقام ابزار «انباشت» سرمایه اهمیت دارند، ولی در بطن نظام کاپیتالیستی بحران‌زا خواهند بود. بحرانی که پایان کار کاپیتالیسم را نوید می‌دهد! با این وجود نقطة «انفجار» را لوکزامبورگ نه در رشد این تضاد بطنی، که در نابودی منابع تغذیة کاپیتالیسم معرفی می‌کند؛ منابعی که در نظریة وی فقط می‌تواند بر مخروبة نظام‌های پیش‌سرمایه‌داری مستحکم شود. نظام‌هائی که یکی پس از دیگری به دست «کاپیتال» از هم فرو می‌پاشد. اگر روند استدلال لوکزامبورگ را «بپذیریم»، نبود نظام‌های پیش‌سرمایه‌داری، زمانیکه کاپیتال جهت موجودیت خود فقط می‌تواند از آنان تغذیه کند، معنائی جز نابودی کاپیتالیسم نخواهد داشت.

هر چند لوکزامبورگ تزهای خود را در تضاد کامل با نظریه‌های سوسیال‌دمکرات معرفی می‌کند، به صراحت می‌بینیم که «خوش‌بینی» سوسیال‌دمکرات‌ها تا حد زیادی نزد وی نیز وجود دارد. اگر سوسیال‌دمکرات‌ها هدف را دمکراسی از طریق همراهی طبقة کارگر با الهامات سرمایه‌داری معرفی می‌کنند، در «لوکزامبورگ‌ایسم» نیز نوعی عاقبت خوش بر سرنوشت بشری پیش‌بینی ‌شده. و از نظر فلسفی، در همین مقاطع است که لوکزامبورگ در تقابل با لنین قرار می‌گیرد. هر چند لوکزامبورگ در مورد مبارزه با نمادها و تحرکات «متحجرانه» بسیار ثابت قدم بود، جملة معروف‌اش تازگی خود را، پس گذشت دهه‌ها، حداقل در بسیاری از کشورهای جهان هنوز حفظ کرده: «آزادی به معنای آزادی مخالفان است!» همین یک جمله کافی است که بنیان «لنینیسم» را در بطن «حزب» متزلزل کند.

لوکزامبورگ از طرف دیگر برخورد لنین با ملیت‌ها را نیز تماماً به زیر سئوال می‌برد. برخورد لنین با ملیت‌ها همانطور که می‌توان حدس زد بازتابی است از شرایط جغرافیای انسانی و سیاسی ویژه‌ای که امپراتوری تزارها ایجاد کرده بود. لنین در همان «عرصة عمل» یا «پراکسیس»، خود را ناچار می‌دید که در برابر بحران قریب‌الوقوعی که ملیت‌های متفاوت و گونه‌گون در برابر بلشویسم ایجاد می‌کردند، موضع‌گیری مشخصی داشته باشد. از اینرو بلشویسم «دست پیش گرفت تا پس نیافتد»، و خود را «مشوق» حضور فعال ملیت‌ها در ساختار جامعة آرمانی و مارکسیست نشان داد! ولی می‌دانیم که ملیت‌ها را نمی‌توان از بسترهای «فرهنگی‌شان» جدا کرد، و حداقل در تعریفی که مارکسیسم ارائه می‌دهد، «فرهنگ» نمی‌تواند به صورتی جداگانه و بدون ارتباط با یک شیوة‌ تولید مشخص «تعریف» شود. در نتیجه،‌ برخورد لنین با پدیدة ملیت‌ها اصولاً از رنگ و بوئی‌ «غیرماتریالیستی» برخوردار می‌شود. با این وجود در آلمان، لوکزامبورگ دچار محظورات عملی لنین نبود، و به همین دلیل به خود اجازه داد تا در مورد ملیت‌ها بگوید:

«[ملیت‌ها] قالب‌هائی است خالی، که روابط‌ میان طبقات اجتماعی، طی هر دوره از تاریخ یک کشور،‌ موجودیتی مادی در آن‌‌ها تزریق کرده!»

جای تردید نیست که این نظریه یک «ماتریالیسم» خالص و تمام عیار است؛ از منظر یک مارکسیست آنچه لوکزامبورگ عنوان می‌کند، به مراتب از نظریات لنین در مورد ملیت‌ها اعتبار بیشتری دارد. ولی چنین سخنانی اگر در سطح جامعة روسیة تزاری در سال 1917 عنوان می‌شد، به معنای پایان کار بلشویسم بود. با این وجود نمی‌باید فراموش کرد که نقطة تقابل اصلی میان لوکزامبورگ‌ایسم و لنینیسم در تحلیل این دو از شکل‌گیری «قلب» جنبش انقلابی بود! لنین «حزب» را در قلب این جنبش قرار ‌داد؛ لوکزامبورگ سندیکای کارگری را.

در این راستا، اسپارتاکیست‌ها که لوکزامبورگ رهبری‌شان را بر عهده داشت وظیفه‌ای جز همراهی با «الهامات انقلابی» طبقة کارگر نداشتند. اینان بر خلاف آنچه لنینیسم مورد نظر داشت، نمی‌بایست «اصالت» را از الهامات طبقة کارگر گرفته و به نوعی «اصالت حزب» تبدیل کنند! ولی این «برداشت» بر پایة نوعی اطمینان قلبی به «تحرکات پویا نزد توده‌ها» استوار شده؛ خلاصه بگوئیم برای یک جنبش ترقی‌خواه این مواضع بسیار خطرآفرین است! چرا که پوپولیسم و فاشیسم نیز، حداقل در ظاهر، مدعی الهام از همین «پویائی نزد توده‌ها» هستند!

با این وجود لوکزامبورگ بر نظریات‌اش پافشاری ‌کرد. او معتقد بود که الهامات انقلاب کارگری نمی‌باید از طریق یک «کمیتة مرکزی» ابلاغ شود، و تصریح کرد که «طبقة کارگر قاطعانه خواهان حق برخورداری از دیالکتیک تاریخی‌ای از آن خود است». هر چند جانبداری لوکزامبورگ از انقلاب پیروزمند اکتبر جای شک و شبهه ندارد، ولی او پیوسته از ابعاد ویژه‌ای در لنینیسم ابراز نگرانی می‌کند. و ابعاد نگران‌کننده در لنینیسم، با در نظر گرفتن نظریات لوکزامبورگ در یک عبارت خلاصه می‌شد: دیکتاتوری حزب! لوکزامبورگ در رد لنینیسم می‌نویسد:

«[این دیکتاتوری] تلاشی مذبوحانه از سوی یک اقلیت را می‌نماید که قصد دارد جهان را در راستای ایده‌های خود تغییر دهد!»

لوکزامبورگ در تمامی نظریه‌پردازی‌های‌اش بین دیکتاتوری طبقة کارگر و دیکتاتوری حزب و دولت تفاوت کامل قائل شده می‌گوید: « بله، بله، دیکتاتوری ولی برای دمکراسی و نه برای نابودی ‌آن!» وی در ژانویة 1919 زمانیکه شهر برلین در محاصره قرار گرفت، به دلیل استقامت و پایداری دستگیر و به طرز فجیعی شکنجه شده به قتل رسید؛ در کمال تأسف در میان شکنجه‌گران و قاتلان وی افراد وابسته به سندیکای کارگران که لوکزامبورگ طی عمر سیاسی خود پیوسته از «الهامات‌شان» دفاع می‌کرد، کم نبودند! مرگ فجیع «پرچم سرخ»، آنهم به دست اوباش و نانخورهای بانکداران انگلیس و فرانسه، همانطور که بالاتر گفتیم طی نخستین سال‌های پیروزی انقلاب اکتبر تبدیل به یکی از رخدادهای سرنوشت‌ساز در تاریخ مارکسیسم شد. اگر اسپارتاکیست‌ها به دست اوباش قتل‌عام ‌شدند، لنینیسم پیروز همان قبیل اوباش را در محراب «اصالت حزب» دسته دسته در روسیه به قربانگاه ‌فرستاد. آیا توجیه «حقانیت» و برتری یک نظریة سیاسی، از این روشن‌تر هم می‌توانست صورت پذیرد؟

با این وجود ایده‌های انسانی لوکزامبورگ با مرگ وی مدفون نشد، و نظریه‌پردازانی دیگر، خصوصاً در بطن اروپای مرکزی و غربی، پای در مسیری گذاردند که از این پس دیگر لوکزامبورگ‌ایسم ‌‌خوانده شد؛ شاید مهم‌ترین‌ این نظریه‌پردازان آنتونیو گرامشی باشد. ولی دست سرنوشت برای گرامشی، بنیانگذار حزب کمونیست ایتالیا، فردی که مورخان از او به عنوان «تنها مارکسیست واقعی کشور ایتالیا» یاد می‌کنند، تقریباً همان رقم زد که برای لوکزامبورگ. گرامشی نیز در سیاه‌چال‌های موسولینی، «رهبرخلق» و بنیانگزار کشور «مستقل» واتیکان، پس از سال‌ها شکنجه در سال 1937 به قتل ‌رسید.

با این وجود، گرامشی طی سال‌های کوتاه فعالیت سیاسی، از خود اثری بر جای گذاشته که حداقل در دو زمینه می‌باید مورد بررسی و تحلیل دقیق قرار گیرد. در نخستین مرحله وی از شیوه‌های سازماندهی به «شورای کارگاه‌ها‌» سخن می‌گوید. و در مرحلة بعدی،‌ چارچوب‌های آنچه وی «بعد فرهنگی» در انقلاب کارگری می‌خواند مورد بررسی قرار می‌گیرد. گرامشی هر چند خود قربانی دولت کاپیتالیست موسولینی شد، در نظریه‌پردازی‌ها، بر خلاف لوکزامبورگ وجود این «نوع» دولت را به هیچ عنوان فراموش نمی‌کند. وی معتقد است که «شورای کارگاه‌ها» می‌تواند از طریق فعالیت عناصر آگاه در جنبش کارگری هنگام بروز تضاد میان سرمایه و نیروی کار، حامی دمکراسی کارگری شده، از قدرت‌گیری کاپیتالیسم و تحلیل کاپیتالیستی در محیط کارگاه جلوگیری کند. و می‌باید عنوان کرد که گرامشی نخستین نظریه‌پرداز مارکسیست است که نگرش ساده‌انگارانه‌ای که بر اساس آن دولت کاپیتالیست دولتی صرفاً سیاسی معرفی می‌‌شود به زیر سئوال می‌برد. از نظر وی کاپیتالیسم نه تنها نوعی «ایدئولوژی» به همراه دارد که این «ایدئولوژی» از طریق بنیادهای اجتماعی از قبیل کلیسا، مدرسه، خانواده، و ... مرتباً بازتولید می‌شود. و در این میان گروه‌های اجتماعی مختلف پیوسته از این ایدئولوژی «تغذیه» می‌کنند.

در بررسی نظریات گرامشی می‌باید این اصل را در نظر گرفت که در بعد تاریخی، وی در تندباد سیاسی ویژه‌ای فعالیت‌های خود را آغاز ‌کرد. در سال 1922، زمانیکه گرامشی به عنوان یکی از اعضاء جوان، هر چند بسیار شناخته شدة حزب کمونیست ایتالیا به روسیه سفر می‌کند، بلشویسم روس هنوز در چنگ بحران‌های داخلی دست و پا می‌زند. از طرف دیگر «فاشیسم» و پرستش «رهبر» در همین سال‌ها در کشور ایتالیا آغاز شده بود، و مارکسیسم اروپائی نیز هنوز از تجربة تلخ لوکزامبورگ داغدار بود. از اینرو، نظریه‌پردازی‌های گرامشی در این مرحله در عمل تلاشی جهت پاسخگوئی به معضلاتی شد که در آلمان، ایتالیا و روسیه، مارکسیسم را با آن دست به گریبان می‌دید. در همین راستا در مسیر مخالف لنینیسم، گرامشی از پدیده‌ای به نام «روشنفکر» مارکسیست و مأموریت ویژة او در بطن جنبش مارکسیستی سخن به میان می‌آورد! می‌دانیم که ضدیت با روشنفکری در جنبش‌های مارکسیست از دیرباز وجود داشته، و هر چند این «ضدیت» در دورة استالین، شاید به دلیل کم‌سوادی شخص وی، به تدریج تبدیل به یکی از موتورهای اصلی در اعمال حاکمیت آمرانة حزب و دولت ‌شد، زمینة آن از پیش در لنینیسم دیده ‌می‌شد.

ولی این نوع ضدیت آنقدرها هم جای تعجب ندارد؛ اکثر درس‌خوانده‌ها و باسوادها خصوصاً در اوائل قرن بیستم، متعلق به طبقات مرفه و بورژوا بودند! و از این ممر «روشنفکری» به صورتی ساختاری در تضاد با جنبش کارگری قرار می‌گرفت. با این وجود، در همان‌ سال‌ها گرامشی معتقد بود که جهت به دست دادن یک «انسجام و خودآگاه» انقلابی، ‌ نه تنها مارکسیسم به یک قشر روشنفکر نیازمند است که این نیاز حتی وجود قشرهای متفاوتی از روشنفکری را ضروری می‌کند. روشنفکرانی که بتوانند زمینة انقلاب فرهنگی و کارگری را فراهم آورند. در واقع گرامشی با تأکید بر مأموریت ویژة روشنفکری در جامعه این اصل را می‌پذیرد که «دیالکتیک مارکسیست» صرفاً با تکیه بر قشر کارگر و تهییج تمایالات تساوی‌طلبانة این قشر نمی‌تواند راه صلاح و فلاح در پیش گیرد!‌ واقعیتی که شاید خود وی در ایتالیا، کشوری که به تدریج در دامان فاشیسم انسان‌ستیز موسولینی فرو می‌افتاد، تجربه می‌کرد. با این وجود نمی‌باید این اصل را نادیده گرفت که عنوان این مطلب در آن دوره نوعی «انقلاب» در نظریه‌پردازی مارکسیست به شمار می‌رفت.

تا به این مرحله، «مارکسیسم‌ها» را می‌توان نگران چندین اصل پایه‌ای دید. چرا که «آزادی»، حزب، نقش دولت، چگونگی تحقق دمکراسی کارگری و از میان برداشتن فئودالیسم، و ... از جمله دل‌مشغولی‌های مارکسیست‌ها در اروپا و روسیة شوروی‌اند. برای این دل‌مشغولی‌ها مارکسیست‌ها پای به میدان جنگ می‌گذارند، می‌کشند و کشته می‌شوند، ولی پس از مرگ لنین، و پس از آنکه مارکسیسم‌های دمکراتیک در اروپای مرکزی به دست فاشیست‌ها از میان می‌روند، همانطور که پیشتر نیز گفتیم صحنه به طور کلی تغییر می‌کند. چرا که هیچ یک از سرفصل‌هائی که در بالا آوردیم دیگر برای استالینیسم «دل‌مشغولی» به شمار نمی‌آید.

از این مرحله،‌ ساده‌انگاری در بطن نظریة مارکسیسم، دست در دست توجیه امتیازات طبقاتی، طبقاتی که «نوین» خوانده می‌شوند از راه فرا می‌رسد. خلاصه بگوئیم، مارکسیسم‌ها یا در محراب دین‌خوئی‌های اروپای فاشیست قربانی ‌می‌‌شوند، و یا در سراشیب سقوطی قرار می‌گیرند که پیشتر نظام‌های فکری و عقیدتی دیگر را به دلیل پای گذاشتن در مسیر آن متهم به ایده‌آلیسم می‌کردند؛ مسیری که فقط می‌توان آن را کنفرمیسم، یا «هم‌نوائی» نامید!






نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس



هیچ نظری موجود نیست: