
حکایت قدرت گیری ژوزف استالین در اتحاد شوروی تاریخچة بسیار جالبی دارد. اینکه پس از مرگ لنین در سال 1924، اتحاد شوروی تا سال 1953 عملاً به دست گروهی اداره شد که مستقیماً و یا به طور غیرمستقیم تحت تأثیر عملکردهای ژوزف استالین قرار داشتند، فقط یک امر را میتواند مسلم کند: بررسی و تحقیق در مورد آنچه استالین طی نزدیک به 30 سال در روسیه انجام داد، در دریافت «واقعیات» این کشور بسیار کلیدی خواهد بود. ولی از آنجا که در مورد استالین کتابها و جزوات بیشمار نگاشتهاند، در این مطلب آنقدرها به کنکاش در مورد تاریخچه و مسیر زندگانی سیاسی وی نخواهیم پرداخت. اما بد نیست بدانیم که حضور استالین در جمع «بلشویکها» تا حدودی تعجبآور است؛ چرا که وی سالها پیش با حمایت از «جولیوس مارتوف»، بنیانگزار «منشویکها»، اختلاف نظر خود را با لنین آشکار کرده بود. با این وجود آنچه از نظر ما اهمیت دارد نشان دادن «تحولی» است که سالهای دراز حکومت استالین در تفکر ماتریالیستی و یا مارکسیسم اتحاد شوروی به وجود آورد، تحولی که به نوعی مارکسیسم «ویژه» منتهی شد؛ آن را استالینیسم میخوانند.
مسلماً اگر در دوران حکومت استالین، نظریهپردازانی از قبیل مارکس، انگلس و حتی لنین در قید حیات میبودند، وی را سریعاً متعلق به جناح «تجدیدنظر طلب» معرفی میکردند. چرا که استالین عملاً چرخشی در مارکسیسم به وجود آورد که در قوالب فلسفی و سیاسی غیرقابل توجیه است. نخستین و مهمترین «انحراف» پایهای که استالینیسم در درسهای مارکسیسم وارد کرد، ارائة تز معروف «سوسیالیسم در یک کشور واحد» است! این به اصطلاح «نظریه» از هیچ پایه و اساس فلسفی نمیتواند برخوردار باشد، و به همان اندازه مضحک و غیرقابل دفاع است که «لیبرالیسم» در مسلک امپریالیسم میتواند قابل دفاع وانمود شود. خلاصه میگوئیم، استالین از هر آنچه در تقلائی پیگیر، چه فلسفی و چه نظریهپردازانه طی سالهای دراز ایجاد و پایهریزی شده بود، فقط استفادهای جهت توجیه ساختار «قدرت» را مد نظر داشت. در عمل، فرق زیادی نمیکرد که این قدرت، «ماتریالیست» باشد یا «ایدهآلیست»! امروز میدانیم که دیکتاتوری، خصوصاً در ابعاد شناخته شدهای چون استالینیسم، فقط نیازمند ابزار قدرت است، نه بنیادهای فلسفی و نظریای که این قدرت را «تبیین» کند. چرا که یک دیکتاتور، توجیه و تبیین قدرت را در بطن یک معادلة پوچ و پوچگرا، بر اساس عملکردها و «سجایای» فرضی اعمال همان «قدرت» صورت میدهد. به عبارت دیگر، بر پایة یک دور باطل فلسفی! هر چند در کمال تأسف هنوز هم تمامی حکومتهای استبدادی در سراسر جهان بر گرد همین محور در گردشاند!
دریافت ابعاد پوچ در بطن این «باطلگوئی» آنقدرها هم کار مشکلی نیست. در چارچوب دیکتاتوری، یک «روند» سیاسی و حتی اجتماعی «الزامی» معرفی میشود، چرا که نظم حاکم جهت دستیابی به «اهدافی آرمانی» میباید این «روند» را بر جامعه حاکم کند! ولی جالب این است که بین این «روند» دیکتاتوری و آن «اهداف آرمانی» رابطة ویژهای برقرار میشود، و در شرایطی که عملکرد «قدرت» در دالانهای «محفلبازی» و «رفیقبازی» هر چه بیشتر از چشم ناظران اصلی یعنی همان مردم پنهان میماند، «اهداف آرمانی» هر روز ابعادی افلاطونیتر و چشمگیرتر پیدا میکند. خلاصة مطلب دیکتاتور، تودههای مردم را به دنبال «نخودسیاه» میفرستد، تا خود و همپالکیهایاش بتوانند با خیال راحت امتیازات طبقاتی را تقسیم کنند. و اگر در این میان فردی بر علیه این «روند» سیاسی و اجتماعی که مسلماً ابعادی مالی و اقتصادی نیز به همراه خواهد داشت، صدای اعتراضاش بلند شد، صاحبان همان «امتیازات» طبقاتی صدای او را در گلو خفه خواهند کرد. و این همان بود که طی دوران استالین بر اتحاد شوروی حاکم شد؛ هر چند که با تکیه بر صحنهسازیهائی مضحک بر قامت این دیکتاتوری و استبداد «عامیانه» رداهائی بسیار فاخر و متفاوت نیز پوشاندند.
حال میباید کمی از این «پوچگوئی» استالینیستی سخن به میان بیاوریم. همانطور که گفتیم ادعای «سوسیالیسم در یک کشور واحد» در مرکز استالینیسم قرار میگیرد. استالین در سال 1936، در شرایطی که موضع خود را مستحکم میدید، این «تز» را در اثری به نام «اصول لنینیسم» به این ترتیب معرفی کرد که در اتحاد شوروی «طبقات» از میان رفته! استالین چنین ادامه میدهد، اگر بر خلاف نظریة مارکسیسم هنوز «دولت» از بین نرفته و حتی با قدرتی بسیار چشمگیرتر بر روزمرة شهروند حکومت میکند، به این دلیل است که تهدید خارجی هنوز باقی است! به عبارت دیگر مردم اتحادشوروی «مشکل» را نمیباید در عملکرد این حکومت که خود را «بلشویک» معرفی میکند جستجو کنند، «مشکل» فقط به دلیل عملکرد خارجیها است! ما ایرانیان امروز پس از گذشت سه دهه از کودتای 22 بهمن مسلماً با این نوع «اراجیف» آشنائی کافی داریم، و همانطور که پیشتر نیز گفتیم استبداد و دیکتاتوری کار زیادی با ماتریالیسم و یا ایدهآلیسم ندارد، مسئله اعمال حاکمیت یک اقلیت پرگو، پوچگو، متجاوز و فاسد بر مردم است.
بعدها در اثر دیگری به نام «مسائل لنینیسم»، استالین ادعا میکند که این «حکومت» منحصربهفرد، مهمترین پایگاهی است که میتواند الهامات سوسیالیستی جهان کارگری را بازتاب داده و نهایت امر پیروزی طبقة کارگر را در ابعاد جهانی به ارمغان آورد! بله، وقتی از «ژوزف استالین» و نظریات «مشعشعانة» وی سخن به میان میآوریم، هیچگاه فاصلة زیادی با «اراجیف» نخواهیم داشت. اینکه این به اصطلاح «پیروزی»، با در نظر گرفتن وحشیگری و سبعیتی که دولت آرمانی ایشان بر مردم و خصوصاً طبقة کارگر اعمال میکرد، اصولاً ارزش «تحصیل» داشته باشد، گویا از قلم افتاده بود. ولی ما همینجا گوشزد میکنیم که در اعمال دیکتاتوری پیوسته اهداف گنگ و گنگتر میشود، چرا که اصولاً دولتهای مستبد بر خلاف ادعاهای پرطمطراق، نه آیندة دور و آرمانی که به قولی «نان شب جمعة آینده» را هدف قرار دادهاند؛ اینان میخواهند قدرت سیاسی را در چنگ خود نگاه دارند. ولی در شرایط ویژة اتحاد شوروی بقاء حاکمیت مسخرة یک دیکتاتور عامی و کمسواد در ترادف با پیروزی طبقة کارگر در سطح جهان قرار گرفته بود!
جای تعجب ندارد که استالینیسم بر اساس همین تبلیغات، مبارزات طبقة کارگر را در تمامی ابعاد، خصوصاً در ابعاد داخلی اتحاد شوروی، منوط به پیروزی تشکیلات بلشویکها بر کاپیتالیسم جهانی کند! به همین دلیل نیز بلشویسم اسب استالین را برای «جنگ» با امپریالیسم، خصوصاً خارج از مرزها «زین» کرد! اینجا میباید تذکر داد که استالینیسم، به دلائلی که از نظر استراتژیک کاملاً روشن بود، بعد ویژهای نیز به دست خود به درون مارکسیسم «وارد» کرد، و آنرا ویژة مبارزاتی در کشورهای جهان سوم و مناطق غیرصنعتی قلمداد کرد که به زعم او «دمکراتیک» تلقی میشد! این «مراهم» استالینیستی، درست همانند حقوقبشر نسبی است که امروز واشنگتن برای ما مردم در جهان سوم «قائل» شده! نوعی نگرش از بالا به خلقهای جهان و توجیه سرکوب آنان در صحنة تبلیغاتی موهن و ناسیونالیستی.
استالین معتقد بود که میباید از تحرکات «دمکراتیک» و خصوصاً «بورژوا ـ دمکرات» در جهان سوم حمایت کامل صورت گیرد تا این جنبشها در برابر امپریالیسم بتوانند قد علم کنند! وی در این برخورد ویژه با فلسفة مارکسیسم تا آنجا پیش رفت که در سال 1925 درست پس از مرگ لنین، در چهاردهمین کنگرة سراسری حزب کمونیست اتحادشوروی در کمال وقاحت ادعا کرد که حزب «کومینتانگ» ـ حزبی متعلق به ناسیونالیستهای چین که بعدها چیانکایچک در رأس آن قرار گرفت ـ به دلیل «تضاد» منافع با امپریالیسم میتواند در چین همان نقشی را ایفا کند که حزب کمونیست شوروی در روسیه بر عهده گرفته! حمایت استالین از کومینتانگ همان به بار آورد که میتوان تصور کرد؛ در سال 1927، ژنرال چیانکای چک، رهبر این حزب که «رفیق» استالین دو سال پیش آنرا «مترقی» لقب داده بود، در شانگهای و نانکین صدها هزار چینی را به دلیل طرفداری از حزب کمونیست قتل عام کرد!
در همین مقطع بالاجبار یک پاراگراف به استالینیسم و بازتابهای سیاسی آن در ایران اختصاص میدهیم، چرا که در کمال تأسف کشور ما نیز شامل همان «مراهم» رفیق استالین شد! از آغاز کودتای میرپنج در ایران، پیوسته شاهد «حضور» احزابی خلقالساعه با نامها و عناوین مختلف در صحنة سیاست کشور هستیم، احزابی که حمایت از «انترناسیونالیسم» کمونیستی را تبلیغ میکنند. با این وجود، در کمال تأسف بهرة ما ایرانیان از تحولات فکری و فلسفی و فرهنگی که در جهان غرب در چارچوب مارکسیسم، سوسیالیسم و دیگر نگرشهای ماتریالیستی صورت گرفت، فقط به چند سرفصل از همان استالینیسم محدود شد. و جای تعجب ندارد که این احزاب خلقالساعه، در چارچوب آنچه استالین عنوان میکرد، یعنی حمایت از «بورژوا ـ دمکراتها»، از تمامی کودتاها، ناآرامیهای طبقاتی، خصوصاً عکسالعملهای متحجرانه و قشری آخوند و بازاری، تحت عنوان جنبشهای «دمکراتیک» حمایت صورت دهند. تحت همین الهامات «استالینیستی» بود که در آغاز کودتای میرپنج، آنان که بعدها بنیانگزاران فرقة دمکرات شدند، از «میرپنج» تحت عنوان «رهبر سرمایهداری ملی» حمایتها کردند. حال آنکه فقط یک کور مادر زاد میتوانست ارتباط «میرپنج» را با سفارت انگلستان نادیده گیرد. حمایتهای این محافل که بعدها نام «حزب توده» بر خود گذاشتند، در بحرانسازیهای مصدقالسطنه نیز در همین راستا قرار گرفت. و این حزب بدون در نظر گرفتن عواقب اقتصادی و خصوصاً استراتژیک که خروج نابهنگام انگلستان از عراق و جنوب ایران میتوانست برای همان «طبقات زحمتکش» رقم زند، از هیاهوی یک عامل شناخته شدة سفارت انگلیس حمایت کرد، در شرایطی که چماقداران همین مصدقالسطنه همه روزه دکان و کتابخانهها و دفتر مجلاتشان را مورد حمله قرار میدادند. و این حکایت تأسفبار همچنان ادامه یافت تا پای به روزهای کودتای ننگین 22 بهمن گذاشتیم. طی این دوره نیز درست همین رفتار مزورانه ادامه یافت؛ اینبار جهت حمایت از یک آخوند بیسواد و نیمه دیوانه که همه میدانستند تحت تأثیر الهامات و حمایتهای امپریالیسم جهانی قصد برپائی حکومتی مذهبی در ایران دارد. و همانطور که هنوز نیز میتوان دید، علیرغم زندان، شکنجه و کشتاری که حاج روحالله برای ما ایرانیان، خصوصاً وابستگان نظریات ماتریالیستی به ارمغان آورد، شاخکهای تبلیغاتی همین «حزب» هنوز از مردم کشور برای شرکت در انتخابات سرنوشتساز جمکران «دعوت» به عمل میآورد!
خلاصه میباید گفت که اگر استالینیسم در پایهریزی یک نگرش فلسفی دستوپاجلفتی و بیعرضه بود در تربیت نوکران خانهزاد و خدمتکاران دستبهسینه کارآئی خود را بخوبی به اثبات رساند. در نتیجه، آنچه در سال 1927 در شهر شانگهای به وقوع پیوست، به هیچ عنوان یک اشتباه محاسبه نبوده؛ اعمال یک سیاست خارجی بود که از جانب استالین و «رفقای» همفکر ایشان بر ملت ستمدیدة چین تحمیل شد! همان محافل سالهاست که سیاستهای حزب توده، فرقة دمکرات کردستان و آذربایجان و دیگر تشکیلات را بر مردم ایران به شیوههائی مشابه تحمیل میکنند.
پس از آنکه استالینیسم، همانطور که توضیح دادیم بنیاد سیاست خارجی اتحاد شوروی را بر اساس حمایت از منافع این به اصطلاح «دژ پیروزمند» سوسیالیستی مشخص کرد، شاهد انحرافاتی فلسفیتر و بنیادینتر در نگرشهای داخلیاش نیز هستیم. استالین تحت عنوان صنعتی کردن جامعه، طی دهة 1930، به جان کشاورزی اتحاد شوروی افتاد. همانطور که در توضیح «نپ» عنوان کرده بودیم، لنین در آخرین روزهای عمر بحران ساختاری در بخش کشاورزی را به صراحت دیده بود، و برای درمان آن نوعی بازگشت به اقتصاد بازار را پیشبینی کرد. ولی استالین حضور تودههای کثیر و خودکفای دهقانی را که در تقابل با گسترش استبداد کور و کیششخصیت میتوانستند نقشی قدرتمند بازی کنند نمیپذیرفت. وی تمامی سعی خود را به خرج میداد تا روند سیاسی کیش شخصیت را به تدریج بر جامعة اتحادشوروی تحمیل کند. به همین دلیل کمر به نابودی بخش دهقانی در اقتصاد و حتی فرهنگ اتحاد شوروی بست. ولی استالین در توجیه این «انحراف» تمام و کمال و غیرقابل تردید از لنینیسم، خود را مجبور به موضعگیری نظریهپردازانه میدید، و به همین دلیل دست به دامان نوعی «تز» اقتصادی شد که صنعتی شدن را بازتابی از تزریق درآمدهای کشاورزی در بخش صنعت تعریف میکرد! البته این نوع تعاریف محدودیتهای کاربردی دارد، و نهایت امر کشاورزی در صورتی که قادر به تولید ثروت باشد میتواند «درآمدها» را در بخش صنعت تزریق کند، در غیراینصورت بجای قدرت اقتصادی فقر در این بخشها «تزریق» خواهد شد.
استالین «کلخوززدائی» را عملاً تبدیل به سیاست رایج دولت بلشویک در ارتباط با مناطق روستائی کرد. و طی سالهائی که این وحشیگری تحت عنوان مبارزه با «بورژوازی» اعمال شد، میلیونها تن از دهقانان روسیه یا از گرسنگی مردند و یا توسط گروههای ضربت استالینیستی قتلعام شدند؛ هر چند با فرهنگترینشان در زندانهای ویژة مخالفان «دژ سوسیالیستی» تا سر حد مرگ شکنجه شدند و بعد به قتل رسیدند. این بود آغاز برخورد استالین با مسئلة دهقانان «خودکفای» روسیه؛ شیوهای که فرضاً میبایست با تکیه بر نتایج آن درآمدهای بخش کشاورزی در بخش صنایع «تزریق» شود!
همزمان با نابودی ساختارهای دهقانی و سرکوب بیمحابای شیوههای تولید رایج، استالین تخم دوزردة خود را نیز برای ملتهای اتحادشوروی گذاشت: کشاورزی گسترده و مکانیزة دولتی! جای تعجب نیست که این نوع «کشاورزی» کارآئی نداشته باشد؛ تاریخ نشان داد که به هیچ عنوان «کارآئی» ندارد! خلاصة مطلب، ملتهای اتحادشوروی، همانها که در بولتنهای حزب کذا نخستین قهرمانان جامعة آرمانی و سوسیالیستی تاریخ بشر معرفی میشدند، به دلیل بلندپروازیها و نادانیهای یک دیکتاتور دیوانه، پس از سرمایهگذاریهای عظیم در کشاورزی و صنایع وابسته به آن [پیراکشاورزی] پای به عرصة «گرسنگی» روزمره نیز گذاشتند! و «گرسنگی» مردم تبدیل به یکی از پدیدههای روزمره و عادی در «بهشت سوسیالیسم» استالین شد.
برای مشاهدة نارضایتی عظیم تودههای مردم از ماجراجوئیها و شقاوتهای مشتی آدمکش که اینک با تکیه بر اهرمهای یک «حزب» و یک «دولت»، سیاستی دیکتاتوری و تماماً سنتی را تحت عنوان سوسیالیسم پیشرو برگردة مردم میراندند، نیازی به هوش فوقالعاده نبود. کادرهای برگزیدة حزب که از نزدیکان لنین، تروتسکی، بوخارین، و ... به شمار میآمدند ـ تعداد نظریهپردازان در انقلاب اکتبر از صدها فراتر میرود ـ حاضر به قبول «نسخههای» احمقانة یک گرجستانی دیوانه نمیشدند. از طرف دیگر طبقة کارگر را هم نمیتوان تا ابد با شعارهای دهانپرکن فریب داد؛ گرسنگی صورتبندیهای ویژهای از آن خود دارد. حاکمیت استالینیستی برای حفظ موجودیت خود، در دو جناح درگیر «نبرد» شد: جناح نظریهپردازان و جناح کارگران! نظریهپردازان را از طریق دادگاههای نمایشی به مسلخ بردند و کارگران را از طریق سرکوب مستقیم، و گسترش آنچه فرهنگ «استکانوویچ نوازی» میخوانیم به خاموشی، سکوت و خفقان وادار کردند. مارکسیسم که در نگرش بنیانگزارانش وسیلهای جهت خروج از شیوههای تولید غیرانسانی معرفی میشد، در چنگال مشتی غاصب و چپاولگر تبدیل به بزرگترین زندان تودههای مردم شد. زندانی که ابعاد سیاسی و اجتماعی آن را در مطالب بعد دنبال خواهیم کرد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر