۷/۰۶/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش هفتم



همانطور که دیدیم قدرت‌گیری ژوزف استالین با دو عامل اصلی در تقابل قرار گرفته بود: حضور نظریه‌پردازان قدرتمند مارکسیسم، و نارضایتی شدید طبقات فرودست اجتماعی، عمدتاً کشاورزان و کارگران. در پروژه‌های عظیم «پیراکشاورزی» که بر اساس نظریات استالین می‌بایست کشاورزی سنتی را از میان برداشته و اتحاد شوروی را به سرعت به خودکفائی در زمینة تولید مواد غذائی برساند، «غیبت» کارگران یکی از مشکلات عمده شده بود. این پروژه‌ها به دلیل آنکه از ابعادی فوق‌انسانی برخوردار بودند، اعمال نظارت کارآمد بر آنان غیرممکن شده بود. ولی این مشکل فقط در بخش کشاورزی و پیراکشاورزی وجود نداشت، تمامی صنایعی که توسط «حزب» و شاخه‌های اجرائی آن یعنی «دولت» اداره می‌شد به همین بحران دچار بود. بی‌توجهی به کیفیت تولید، «غیبت» از محیط کار، کاهش سطح تولید سرانة کارگران، و ... فقط بعد ناچیزی از معضلی بود که صنعتی کردن سوسیالیسم شوروی توسط استالین به بار آورد. صنایع اتحاد شوروی از آغاز دهة 30، جز آنچه مستقیماً زیر نظر ارتش و نیروهای پلیس سیاسی اداره ‌می‌شد، از نظر کیفیت به صورتی هولناک سقوط کرد. جواب استالینیسم به معضلی که کیفیت نازل تولیدات ایجاد کرده بود در یک نام جادوئی خلاصه ‌شد: «استکانوف»!

«استکانوف»، در مقام یک «کارگر نمونه» شاید فقط سمبلی ساخته و پرداختة استالینیسم بوده؛ شاید هم وجود خارجی داشته! آنچه مهم است وجود و یا عدم‌وجود این «موجود» افسانه‌ای نیست. مهم استفاده‌ای است که نظام بلشویک از چنین سمبلی صورت می‌داد. در «اسطوره‌های»‌ استالینیستی عنوان می‌شد، «استکانوف» یک کارگر معدن است که توانسته فقط در عرض 6 ساعت 102 تن ذغال سنگ استخراج کند! و این «تصویر» جادوئی به سرعت در سطح «شوراها» باز تولید شده، نهایت امر به «سمبلی» والا از کارگر و نقش او در اتحاد جماهیر شوروی بدل شد! البته جای تعجب ندارد که «رکورد» استکانوف به سرعت به وسیلة دیگر «کارگران» ـ اینان شاید مانند استکانوف بیشتر مجازی بودند تا واقعی ـ مرتباً شکسته می‌شد، و کارگران اتحادشوروی هر روز بیش از پیش «بازده» تولیدی بالاتری پیدا می‌کردند!

ولی پس از مدتی «حزب» به این صرافت افتاد که استفاده از سمبل «استکانوف» می‌باید فراگیر شود؛ «حیف» بود که این سمبل فقط به معادن ذغال سنگ محدود بماند! خلاصه بگوئیم، هر یک از صنایع، از ماشین‌سازی گرفته تا جوجه‌کشی و سلاخی استکانوف مخصوص خود را پیدا کرد، مدال‌هائی هم توسط «حزب» می‌ساختند که در مناسبت‌های مختلف بر گردن این «استکانوف‌ها» آویزان می‌کردند. ولی همانطور که پیشتر گفتیم در اتحاد شوروی صنایعی که کالاهای مصرفی تولید می‌کرد، در کنار صنایع کشاورزی و بعدها صنایع داروسازی و بهداشتی و حتی صنایع آموزش و پرورش فقط یک افتضاح و شکست کامل بود. استالینیسم و نظام تولیدی آن قادر به ارائة فهرست گستردة کالاهائی نمی‌شد که یک جامعة متمرکز صنعتی به آن نیازمند است. مایحتاج عمومی از مداد و کاغذ گرفته تا کفش و لباس در کشور «نایاب» شده بود.

هر چند این مسئله کمی خارج از موضوع بنماید، جهت نشان دادن ابعاد فاجعه‌ای که صنعتی کردن جامعة اتحاد شوروی تحت نظارت «حزب» به ارمغان آورد می‌باید تذکر داد که اتحاد شوروی طی سالیان دراز با کمبود کفش روبرو شد! می‌دانیم که کفش در جوامع سنتی توسط کارگاه‌های فامیلی و یا پینه‌دوزی‌ها و در مقیاس‌های بسیار محدود تولید می‌شود. صنایع کفش‌های ماشینی سال‌ها پس از انقلاب اکتبر پایه‌ریزی شد، هر چند که کارآئی هم نداشت!‌ شاهد بودیم که در دورة پهلوی دوم طی سالیان دراز کارخانجات کفش ملی ـ این کارخانجات مستقیماً وابسته به محافل آمریکائی بودند ـ سالیانه صدها هزار جفت کفش از ایران به مقصد اتحاد شوروی «صادر» می‌کردند. در شرایطی که کارگاه‌های فامیلی و پینه‌دوزی‌ها را استالینیسم در مقام «بورژوازی» قرار داده بود، و با نابودی اینان عملاً تولید کفش نیز در کشور متوقف شد!‌ مسئله‌ای که در کنار گرسنگی میلیون‌ها شهروند اتحاد شوروی «پابرهنگی‌» را نیز به ارمغان آورد. با این وجود استالین کاری به این معضلات نداشت؛ چرا که با تکیه بر «الگوی» جادوئی که «استکانوف‌ها» در تمامی صنایع به همراه آوردند، اهداف استالینیسم تأمین شد: سرکوب کارگران «خاطی»‌ کار آسانی بود. همانطور که قبلاً هم گفتیم احدی حق نداشت که «مشکل» اساسی را در عملکردهای این «حزب» و شیوه‌های حاکمیت آن بجوید. این «برنهاده» در استالینیسم یک اصل غیرقابل تردید بود که بر اساس آن، دلیل نارسائی‌ها فقط نبود مسئولیت فردی و یا توطئة خارجی می‌توانست باشد!‌ از اینرو کوچک‌ترین «تخلفی» در محیط کار روح «استکانوف ‌نوازی» را به شدت جریحه‌دار می‌کرد، و سرکارگران و مدیران، کارگر خاطی را حسابی «نقره‌داغ» می‌فرمودند! ولی جالب اینجاست که این «سرکوب‌ها» فقط وسیله‌ای جهت گسترش هر چه بیشتر دیوان‌سالاری افسارگسیخته و قربانی کردن کارگر در محراب قدرت «حزب» شد!‌ آنچه بنیانگذاران این «نظریات» در این میان بکلی به دست فراموشی سپرده بودند، «دلائل» اصلی این انقلاب به اصطلاح «سوسیالیستی» بود. خلاصه می‌گوئیم، استالینیسم به صورتی که شکل گرفت، از روز نخست از ادارة اقتصاد کشور و برنامه‌ریزی‌های قابل اعتنا در مورد تولیدات مصرفی عاجز ماند، و هر آنچه کرد فقط بر عجز خود افزود. کار استالین در سرکوب نیروی کار آنچنان بالا گرفت که در سال 1932 با ارائة طرح «دفترچة کار» عملاً جایگاه کارگر را به موضع «رعیت» در یک نظام فئودالی تقلیل داد، و سرنوشت وی را به نظارت «عالیة» شرکت و مدیریت سپرد! و این عجزی بود که استالین پس از مرگ، به رسم یادگار در بطن اتحادشوروی برای جانشینان خود باقی گذاشت.

خلاصه بگوئیم «ساده‌انگاری» فلسفی که استالینیسم عملاً با تکیه بر گروه‌های اوباش بر فضای سیاسی کشور حاکم کرد، دیگر جائی برای برخورد پایه‌ای با مسائل اساسی باقی نمی‌گذاشت. مارکسیسم، «ویراست» ژوزف استالین در آغاز دهة 1930 در عمل یک فاشیسم کلاسیک بیش نبود. فاشیسمی که با استفاده از بنیاد «حزب» و توجیهات ویژه‌ای که مارکسیسم در اختیار این ساختار قرار می‌داد، به تدریج ابعاد بسیار گسترده‌ای یافت. هر چند هدف واقعی حاکمیت اگر در پس پرده‌ها پنهان ماند، در نگرش‌های تاریخی کاملاً روشن و واضح است؛ حفظ یک حاکمیت غاصب، فاسد و بی‌لیاقت بر اریکة قدرت!‌ در واقع «تقلیل» فعالیت اقتصادی یک جامعة بشری به یک الگوی محدود که خصوصاً از تراوشات دماغی یک باند دیوانة قدرت نیز الهام بگیرد نتیجه‌ای بهتر از این‌ها نخواهد داشت. در اینجا شاید باز هم تکیة ما بر نگرش لنین و تلاش وی جهت بازگشت به اقتصاد بازار در محدودة صنایع روستائی می‌باید معطوف شود؛ آنچه پیشتر تحت عنوان «نپ» مطرح کرده‌ایم.

با این وجود اگر کارگران را به صور مختلف می‌توانستند سرکوب کنند، همانطور که قبلاً هم گفتیم سرکوب نظریه‌پردازان به این سادگی‌ها نبود؛ اینان جوجه‌روشنفکران مکتب‌خانه‌ نبودند! بسیاری از این روشنفکران سال‌های سال در رکاب مارکس، انگلس و لنین مرکب تحلیل مارکسیسم را به پیش رانده بودند. از اینرو، بر خلاف نمونه‌های مختلفی که در تاریخ جهان مشاهده می‌کنیم، و در آن‌ها معمولاً طیف روشنفکر صدمه‌پذیرترین و آسیب‌پذیرترین قشرهای اجتماعی را تشکیل می‌دهد، روشنفکری مارکسیست در آغاز شکل‌گیری اتحاد شوروی کار استالینیسم را بسیار مشکل کرده بود.

در چنین فضائی آکنده از ندانم‌کاری‌ها بود که، استالین اسب خود را جهت سرکوب نظریه‌پردازان نیز زین کرد!‌ در سال 1936 حزب اعلام داشت که فازهای «ترانزیسیون» دیگر پایان یافته و از این تاریخ اتحاد شوروی به سوی «کمونیسم» گام برخواهد داشت!‌ استالین رسماً اعلام کرد که سوسیالیسم در تمامی مراحل اقتصادی اتحاد شوروی به پیروزی رسیده، و از همه مهم‌تر اینکه، ساختار طبقات نیز به صورتی غیرقابل بازگشت از میان رفته است! بر اساس این ترهات، در اتحاد شوروی طبقات نوینی حضور به هم رسانده‌اند: کارگر، کشاورز و روشنفکر همگی «نوین» هستند، و از الگوهای «بورژوازی» سابق پیروی نمی‌کنند. البته در «نوین» بودن اینان شک و شبهه فراوان بود. هر چند حکومت با وحشیگری گروهی بسیار انگشت‌شمار از وابستگان به «بورژوازی» را به طبقات کشاورز و کارگر تنزل رتبه داد، این واقعیت را نمی‌باید فراموش کرد که اکثریت این طبقات را همان‌ کارگران و کشاورزان در نظام سابق تشکیل می‌دادند. و روشنفکران، حداقل آنان که ریشه‌های روشنفکری‌شان به پیش از انقلاب اکتبر باز نمی‌گشت، معمولاً در ردیف «آپاراتچیک‌های» حزب و استالین بودند. مطلبی که بحث جالب روشنفکر «دولتی» و محدودیت‌های روشنفکرانه در بحث‌های اساسی و پایه‌ای را مطرح خواهد کرد. با این وجود، صرف تکیه بر «نوین» بودن یک ساختار اجتماعی، به هیچ عنوان عدم‌کارآئی آن را در حفظ میزان تولید صنعتی، هنری، ادبی، فلسفی، و ... آنچنان که برآورندة نیازها باشد توجیه نمی‌کند. این نظام که خود را «نوین» می‌نامید، از قضای روزگار ناکارآمد هم بود.

ولی همانطور که می‌توان حدس زد، مسائلی از قبیل دستیابی به جامعة نوین، «سوسیالیسم کامل»، و شعارهای دهان‌پرکن از این قماش، یک اصل مارکسیستی را که همان حذف کامل دولت باشد به هیچ عنوان قبول نداشت. به عبارت دیگر اینک «دولتی» متشکل از همین طبقات «نوین» می‌بایست بر جامعه حاکم باقی بماند؛ جای تردید نیست که استالین نیز می‌باید در رأس همین «دولت» قرار گیرد! به عبارت ساده‌تر، تمامی تبلیغات استالینیسم توجیه یک ایدئولوژی من‌درآوردی بود که تنها کاربردش تضمین حاکمیت دیکتاتوری یک فرد بخصوص می‌شد!‌ ما ایرانیان که عمری را تحت حاکمیت‌ دیکتاتورهای دیوانه گذرانده‌ایم، یک اصل کلی را قبول داریم و آن اینکه گزافه‌گوئی در یک نظام دیکتاتوری هیچ حد و مرزی ندارد.

و استالین در گزارش معروف خود در 18‌امین کنگرة‌ حزب کمونیست اتحاد شوروی در سال 1936 مرزهای تفکر مارکسیستی را در چارچوب «نیازهای» حکومت فردی و استبدادی خود در هم نوردید. در این «گزارش» که بیشتر به هذیانات یک بیمار محتضر شبیه بود، استالین حتی تز معروف انگلس را در مورد نابودی دولت زیر پا گذاشته و ادعا می‌کند که «تاریخ» شرایط جدیدی به وجود آورده، و اینک یک دولت متشکل از کارگران و کشاورزان، یعنی یک دولت «سوسیالیست» می‌باید در برابر تهاجمات دیگر کشورها که «غیرسوسیالیست» هستند استقامت کند. چرا که بر اساس «نظریة» ایشان، انگلس «شرایط جهانی» را در نظریة خود منظور نکرده بود! و خلاصة کلام در همین گزارش، استالین تأئید می‌کند که حتی در دورة کمونیسم نیز تا زمانیکه «محاصرة» اقتصادی کشور تمام نشده، وجود دولت الزامی است.

البته اگر انگلس در تحلیل‌های خود مسائل مارکسیسم را در سایة «شرایط بین‌الملل» نادیده گرفته بود، استالین در چارچوب همین شرایط ویژة بین‌الملل توانست موجودیت خود را در رأس آنچه یک «دولت سوسیالیست» می‌خواند تحکیم کند. می‌دانیم که پس از سقوط اسپارتاکیست‌ها در آلمان، و سپس نابودی شوراهای کارگری در مجارستان و شهر تورینو در ایتالیا مارکسیست‌ها در قلب اروپا دریافتند که تخاصم کاپیتالیسم با جنبش مارکسیست عملاً پای به دوران جدیدی گذاشته، خصوصاً‌ که کاپیتالیسم جهت ایجاد زمینة مناسب برای «جنگ‌های صلیبی» در اروپای شرقی، از محافل پوپولیست، نازی و فاشیست حمایت‌های خود را آغاز کرده بود. و رهبر کاتولیک‌ها در ایتالیا، نظر بسیار دوستانه‌ای به جانب «موسولینی» و شرکاء وی داشت!‌

ولی علیرغم معضلاتی که در سطح جهانی بر علیه جنبش مارکسیسم به وجود آمده بود، نمی‌باید این اصل را نادیده گرفت که مشکل اصلی شخص استالین بیشتر به مسائل داخلی مربوط می‌شد!‌ به افرادی که در بطن حزب «بلشویک» در برابر ترک‌تازی‌ها و «مرزشکنی‌های» وی از خود مقاومت نشان می‌دادند. و همانطور که بعدها طی تجربة جنگ دوم جهانی دیدیم، کنار آمدن با «سرمایه‌داران» و جلب حمایت و همکاری آنان آنقدرها هم برای استالین و دستگاه به اصطلاح «سوسیالیستی» وی مشکل‌آفرین نبود!‌ در تبلیغات مسخره‌ای که دستگاه «تصفیة» استالینیست به تدریج برقرار کرد، نظریه‌پردازانی که در مقابل رشد جنون‌آمیز قدرت‌طلبی‌های وی از خود مقاومت نشان می‌دادند، «گروهک خرده‌کاسب‌های مزدور خارجی» خوانده می‌شدند.

همانطور که معمولاً دیکتاتورهای دیوانه نه چپ‌گرا هستند و نه راستگرا، استالین نیز خود را به نصف‌النهار فضای سیاسی اتحاد شوروی در آنروزها بدل کرد! در جناح چپ، لئون تروتسکی، یکی از مهم‌ترین نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر و بنیانگذار ارتش سرخ قرار داشت که در میان نظامیان، نیروهای انقلابی و حتی نظریه‌پردازان از حامیان بیشماری برخوردار بود. جناح راست نیز از طرف تبلیغات‌چی‌های بلشویک به بوخارین، یکی دیگر از غول‌های نظریه‌پردازی مارکسیسم اختصاص یافت. ولی این «برچسب‌ها»‌ عملاً گزافه‌گوئی است چرا که تمامی این «تحولات» در بطن یک حزب بلشویک محدود صورت می‌گرفت که در رأس آن چند تن از اعضاء اصلی نشسته بودند، کسانی که در نوع خود در منتهی‌الیه چپ‌افراطی قرار داشتند. و بر خلاف آنچه بعدها تاریخ‌نگاری «استالینیست» عنوان می‌کرد، ‌ نیاز استالین به سرکوب شخصیت‌ها و موضع‌گیری‌های مخالف به هیچ عنوان ارتباطی با «نظریه‌های» اینان نداشت. وی در هر حال فقط به مخالفان سیطرة شخصی خود اعلان جنگ داده بود و بس. جناح‌های تروتسکی و بوخارین صرفاً به این دلیل می‌بایست از صحنة فعالیت‌های سیاسی حذف می‌شدند که استالین و عمال وی بتوانند مارکسیسم را به نفع محفل‌بازی‌های خود مصادره کنند، عملی که به صراحت صورت گرفت.

بررسی نظریات بوخارین و تروتسکی را به مطلب آینده موکول می‌کنیم، ولی یک اصل را نمی‌توان نادیده گرفت و آن اینکه استالین اگر مخالفان «چپ»‌ و «راست» را سرکوب کرد، در ساختار ترهاتی که بعدها «استالینیسم» نام گرفت، نظریات بوخارین و دستاوردهای نظری و عملی تروتسکی فراوان به چشم می‌خورد!‌ به عبارت دیگر، استالین که خود از هر گونه بار فلسفی و نظری بی‌بهره بود، با کپی‌برداری از نظریات و دستاوردهای اینان توانست به تدریج و ناشیانه برای خود یک «ساختار فلسفی» سر هم کند. به طور مثال نظریة «وجود یک دولت واحد سوسیالیست در جهان» که در مرکز استالینیسم قرار گرفته به هیچ عنوان «اختراع» وی نیست، پایه‌های اصلی این نظریه از آغاز ساخته و پرداختة بوخارین بوده!‌ از طرف دیگر، آنان که عکس‌های استالین را در رأس ارتش پیروزمند اتحاد شوروی بارها و بارها دیده‌اند، شاید فراموش کرده باشند که این «ارتش» و ساختارهای بسیار پیشرفتة مدیریت در بطن آن به دست تروتسکی پایه‌گزاری شده بود. خلاصه بگوئیم، استالین در این راستا و در مقام یک میراث‌خوار بی‌مقدار، خود را به منبعی جهت «سنتز» نظریات دیگران تبدیل ‌کرد.

اگر طی این مطالب، بارها استالینیسم را محکوم کرده‌ایم به این دلیل است که در هنگام اعمال چنین «التقاط‌ها»، معمولاً نظریات و عملکردها از ریشه‌های اصلی خود جدا شده تبدیل به کلام پوچ و یا اعمال نابخردانه می‌شود، پدیده‌هائی که در استالینیسم نایاب نیست. نظریات زمانی قابل دفاع‌اند که تمامیت‌شان محفوظ بماند و انسجام داشته باشند. به طور مثال اگر بوخارین نظریة «یک دولت واحد سوسیالیستی در جهان» را ارائه داد، همزمان از «نپ» نیز که توسط لنین پایه‌ریزی شد حمایت می‌کرد و معتقد بود که ساختارهای دهقانی می‌تواند تبدیل به پشت جبهة این «کشور واحد» شود! در صورتیکه این نظریه با فروپاشاندن «نپ» توسط استالین دیگر عملاً فاقد پشت‌جبهه شده بود. از طرف دیگر، ساختار قدرتمند مدیریت «پراکنده» که توسط تروتسکی در ارتش سرخ پایه‌ریزی شد برای ارضاء تمایلات خود بزرگ‌بینی در میادین رژه‌های نظامی و یا فرستادن این ارتش با تفنگ‌های سرمایه‌داری آمریکا و لباس‌های پشمین کاپیتالیست‌های انگلیس به میادین جنگ نبود ـ عملی که در سال‌های آخر جنگ دوم شاهد آن بودیم!‌ این مدیریت به دلیل اعتقاد تروتسکی به تداوم جنگ‌های پراکنده علیه نیروهای «بورژوازی»‌ اعمال شده بود.







نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...

هیچ نظری موجود نیست: