۴/۰۱/۱۳۸۶

سام و «صنم»!


به آن‌ها که در آغاز هزارة سوم میلادی، بی‌صبرانه انتظار بازگشت کابوس هولناک اجتماعی فاشیسم را می‌کشیدند، و در مقالاتی پرشمار این «واقعیت» را به همگان گوشزد می‌کردند، و می‌نوشتند که، «آزادیخواهی» فرضی سرمایه‌داری در تلاش حفظ موجودیت ننگینش دیگر نفس‌هایش به شماره افتاده، و اینکه دیر یا زود چهرة واقعی این «عروس» هزارداماد، از پس پردة «مردمفریبی‌ها» نمایان خواهد شد، حداقل در برابر آنچه امروز شاهد آن هستیم، می‌باید بر خود ببالند! می‌باید از قدرت پیش‌گوئی احوالات و جریانات تاریخ بشر سخن به میان آورند، از «قدرت‌هائی» در تحلیل بگویند که آنان داشتند، و دیگران بی‌نصیب از آن بودند. آری، این «سوءتفاهم»، این توهم «آزادی‌کش» که مشتی آدمکش، جنگ‌افروز و انسان‌ستیز را بر بام خانه‌های فروریخته، و شهرهای ‌سوخته، «ناجیان» بشریت معرفی می‌کرد، شاید در نوع خود، و طی تاریخ نه چندان افتخارآفرین نوع بشر، یکی از دیرپای‌ترین دروغ‌ها شد!

این نوع «آزادیخواهی»، نه تنها طی دوران طلائی موجودیت‌اش ـ دورة جنگ‌سرد ـ خود را با تکیه بر عناوین مختلف پیوسته «توجیه» می‌کرد، که دشمن «فرضی» و غداری نیز از تاروپود شال و عبای پوسیده‌اش برای خود و جهانیان بافته بود: «مارکسیسم ـ لنینیسم»! این یک «نماد» مطلق پلیدی بود، و دیگری «نماد» نیکی و نیک‌فرجامی؛ در اینکه کدام یک از ایندو «الگوی» خوشبختی در قرعه‌کشی سرنوشت نصیب‌تان می‌شد، و اینکه کدامین را می‌باید «رسماً» می‌پرستیدید، و کدامین را «قلباً» می‌ستودید، طی گذشت سالیان دراز تبدیل به مسئله‌ای کاملاً نسبی شد. به عبارت دیگر، حضورتان در یک جغرافیای سیاسی، «حشر و نشرتان» با یک گروه ویژة اجتماعی، بازی کردن نقش حرفه‌ای‌تان در محدودة حرفی مشخص، کافی بود که تعیین کند، در جهان «نیکان» و «بدان» مهر کدامین الگو بر پیشانی‌تان الصاق خواهد شد! بله، از دیرباز نیز افلاطون، فیلسوف جهان باستان به ما یادآوری می‌کند که، «حقیقت» را می‌باید در ارتباط با دیگری یافت! از آنروز هزاره‌ها گذشته و بشر به صرافت دریافته که «حقیقت» بیشتر از آنچه بازتابی از محدودة خارج از ذهن انسان باشد، از درون لایه‌های ذهن و روح خود او بر وی تابیده؛ بشر نهایت امر دریافت که انسان همیشه «حقیقت» را به دست خود، جهت ارضاء نیازهای خود، و با تکیه بر باورهای فروهشتة ایمانی و بی‌ایمانی خود ساخته. آری، بشر آخرالامر دریافت که اصولاً «حقیقتی» در کار نیست، و جز در کنه ذهن واماندگانی بی‌بهره از عقل نمی‌باید به جستجوی‌ «حقیقت» پرداخت.

و امروز پس از گذشت سال‌های دراز از فروپاشی «فریبی» که «جنگ‌سرد» نام گرفت، بسیاری دریافته‌اند که «حقیقت» سیاسی و راهبردی قرن بیستم را نیز مشتی آدمکش، برای حفظ منافع خود بر سرنوشت «بشریت» رقم زده بودند. «حقیقتی» که فرضاً می‌بایست یا با «آزادی»، به معنای شرکت در چپاول ملت‌های جهان در غرب عجیبن می‌شد، و یا با تعریفی مضحک از «عدالت اجتماعی»، که در تبلیغات با گرسنگی و درماندگی در شرق همراه و همگام نشان داده می‌شد! در عمل، از این‌دو «حقیقت» کسی را گریزی نبود. یا این، یا آن! ‌

هیچکس نمی‌گفت، و شاید هنوز هم قلیل باشند آنان که می‌گویند، این تقسیم بشریت به چه حقی و از چه مسیری اصولاً‌ امکانپذیر شد؟ چه کسی به بشریت چنین «درس» احمقانه‌ای داده، که اینک همگان می‌باید حرف به حرف آنرا از بهر کرده و برای یکدیگر بازگوی‌اند؟ همانطور که محمدرضا پهلوی به حساب خود «اصلاحات ارضی» کرده بود، شرق و غرب هم به حساب خودشان «اصلاحات استراتژیک» بر جهانیان تحمیل کرده بودند؛ حرف آخر نیز در هر دو اردوگاه، از دهان جنگ‌آوران و جانیان حاکم یکی بود: مخالفت ریشه‌ای با فاشیسم هیتلری! اگر در فرهنگ‌های گویشی، دروغی را بتوان «شاخدار» نامید، این همان دروغ شاخدار در تاریخ بشری است! یانکی‌ جماعت که عمری را به حمایت از سرمایه‌سالاری محافل یهودی در نیویورک، بوستون و شیکاگو گذرانده بود، آنگلوساکسون‌های لندن نشین که از سال‌های دور بانک‌داران‌ عمدة کشورشان محافل یهودیان بودند، فرانسوی جماعت که هنوز در زباله‌دان خاندان‌های «شرایبر» و «روچیلد» نان و آب می‌خورد، حتماً می‌بایست از یهودستیزی هیتلر بسیار آشفته خاطر می‌شدند! فقط نمی‌دانیم چه شد که این محافل تصمیم‌گیرنده، برای جلوگیری از یک جنایت علیة بشریت تا به این اندازه از خود «صبر» و «تحمل» هم نشان دادند! چگونه شد که اربابان این نظام‌های سرمایه‌داری را مشتی افسر «اس‌اس» و لباس‌مشکی‌ها ـ با پیراهن مشکی‌های حسینی که بعدها نمونه برداران همین اراذل بودند فعلاً اشتباه نشود ـ زیر مشت و لگد فاشیست جماعت می‌کوبیدند، و دولت‌های وابسته به هم اینان، از خود اینهمه «سعة صدر» نشان می‌دادند؟

و در فراسوی مرزهای جهان «آزاد»، آنجا که آزادی را «بورژوازی» می‌خواندند، ولی از قضای روزگار «عدالت اجتماعی» در تبلیغات «استکانوف‌ها»، تا می‌خواستیم «حی» و «حاضر» بود، زیر گنبد کبود، استالین نامی هم نشسته بود! و ایشان هم با هیتلر هیچ میانة خوبی نداشتند، هر چند که رسماً عهدنامة «عدم تعرض» امضاء می‌‌کردند! اینهمه «نازی‌ستیزی»، یکی به نام «آزادی» و دیگری به نام «عدالت‌اجتماعی»، همان نسخة 60 ساله‌ای شد که شربت هولناک و قرص‌های کشنده‌اش را به فرد، فرد مردم جهان خوراندند! مارکسیست‌هائی که برای مخالفان هم مسلک خود، آنگاه که در برابر پرستشگاه لنینیسم دولتی چمباتمه زده بودند، حق حیات هم قائل نبودند، و هزاران تن از اینان را برای رسیدن به بهشت «سوسیالیسم» زنده، زنده به گور می‌سپردند، «دیکتاتوری» را اصلاً «تحمل» نمی‌کردند! شاید هیچ حیوانی به اندازة انسان «احمق» نباشد؛ و این آخوند جماعت که بشر را به نقل از کاغذپاره‌هائی که معلوم نیست از کدام شتربان تحویل گرفته‌اند، «اشرف مخلوقات» می‌خوانند، خودشان مسلماً احمق‌ترین احمق‌ها در این جهان‌اند. هیچکس از رفیق استالین نمی‌پرسید، تعریف ایشان از «دیکتاتوری» در تاریخ بشر چرا اینقدر «غایب» است! بله، ایشان «دیکتاتور نیک» بودند؛ دیگران انواع بدش! اینکه دیگر زبان «دیالکتیک ماتریالیستی» لازم نداشت، از چنگیزخان هم اگر می‌پرسیدی، به زبان ترک‌های آسیای مرکزی، همین «اصول» را برایت باز می‌گفت!

بله، این سئوال‌ها محلی از اعراب نداشت، چرا که بشر «متفکر» است، و از آنجا که «متفکر» است و از قدرت تفکر بهره‌مند، با او همان می‌توان کرد که با هیچ سگی نمی‌توانید بکنید؛ «زهرمار» را هم می‌توان پس از مدتی لفاظی به نام «آب‌نبات» به خوردش بدهید! همانطور که امروز کور نیستیم و می‌بینیم که، در تهران دکة «آب‌نبات» فروش‌ها هنوز کارشان بسیار سکه است! ‌از این‌ها سئوا‌ل‌ها «بوی» ناهماهنگی می‌آید، و قدرتمندان که هنوز نه شیوه‌های عمل‌شان، نه فلسفة حکومت‌شان، و نه ماهیت قدرت‌پرستی‌‌های‌شان از دورة شاه وزوزک تاکنون یک سر انگشت تغییر نکرده، از این حرف‌ها اصولاً خوش‌شان نمی‌آید، و به قول روح‌الله این حرف‌ها «تفرقه» هم می‌اندازد! «تفرقه» در میان طرفداران «رهبر»، در میان پیشمرگانی که قرار است جان‌شان را فدای یک دیوانة قدرت و نوکر اجنبی هم بکنند. دیدیم که روح‌الله، چگونه در تأئید نظریات کارشناسان سازمان سیا، با خطی زیبا و خوش، شخصاً خودشان نوشته‌اند و یادداشت‌اشان هم امروز روی خطوط اینترنت دست به دست می‌گردد که، «اگر بنا بر نفاق باشد، بکشیدشان!» چرا که «نفاق» نان بعضی‌ها را آجر می‌کند، مملکت می‌باید رئیس و صاحب‌اختیار داشته باشد، از قبیل آخوند، شاه، شیخ، رئیس جمهور، خلاصه یک سرخر که مردم را به «زنجیر» بکشد! مگر بشریت و تمدن بشری، بدون زنجیر دیده‌اید؟ اگر روزی میمونی بدون زنجیر دیدید، مطمئن باشید که، «بشر» بدون زنجیر اصلاً نخواهید دید، چرا که این موجود نامش «بشر» نخواهد بود! این نوع «بشر»، نفاق می‌اندازد و می‌باید او را به فرموده «بکشید!» تا حاج‌آقا حکومت مورد نظرشان را بر یک مملکت حاکم کنند، و هزاران نفر دیگر را هم بکشند، و توی سر همه هم بزنند، تا آخر سر دولت مجبور شود به دور قبرش شیشه بکشد که مردم زجر دیده، ‌ برای توشة آخرت‌اش، مدفوع توی «ضریح» مطهرش نیاندازند! این‌هاست اهداف «بلندبالای» سیاست‌مداران نامی!

حالا بعضی‌ها صریحاً می‌گویند، این حرف‌ها متعلق به گذشته‌هاست! بله، درست می‌گویند، ولی این گذشته‌ها، آنقدر تکرار شده که دیگر حال هر چه آدمیزاده است، از این تاریخ و ملت‌ و کشور به هم می‌خورد. امروز می‌بینیم آنان که ارواح شکم‌شان با «فاشیسم» مبارزه کرده بودند، یکی پس از دیگری به دامان همان فاشیسم، از نوع بازاری‌تر و خاک‌برسرترش فرو می‌افتند، همین فرداست که حتماً می‌باید با حضور جرج بوش، سرکوزی، آنجلا مرکل و دیگر «کرکس‌های» ضدفاشیست، از مجسمة هیتلر در میدان «اتوال» پاریس پرده‌برداری هم بکنیم! ولی اگر چنین روزی را به چشم دیدید، یادی از این وبلاگ هم بکنید!




هیچ نظری موجود نیست: