
پس از آنکه تشنج در روابط «آمریکا ـ روسیه» بر محور استقرار سپر ضدموشکی آمریکا در لهستان علنی شد، روسیه رسماً از آغاز دورة جدیدی از «جنگ سرد» خبر داد، و امروز خانم رایس در سفر خود به مسکو از اینکه چنین جنگی استقرار یافته باشد، اعلام «بیاطلاعی» کرد! ولی مسلماً هم ایشان، و هم طرفهای روس میدانند که روابط میان این دو کشور دیگر نمیتواند به دوران گذشته بازگردد؛ دورانی که طی آن منافع یک روسیة فروپاشیده، ظاهراً در هماهنگی «کامل» با آمریکائی قرار میگرفت که در برابر خطر عظیم بحرانهای منطقهای، فقط به فکر آزمایش تسلیحات پنتاگون بر سر مردم کشورهای دیگر بود! طی این دوران وانفسا، کشتاری که آمریکائیان در میان ملتهای جهان به پا کردند، چه در اروپای شرقی و آفریقا، چه در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه، در عمل نشان داد که مشکل اصلی اینان به هیچ عنوان، بر خلاف آنچه ادعا میکنند، رعایت «حقوقبشر» در کشورهای دیگر نیست. برخورد آمریکا با فضای «پسا جنگ سرد» فقط میتواند یادآور برخورد یک فرد معتاد با مواد مخدر باشد؛ آمریکا یاد گرفته که طوطیوار سخن از «حقوقبشر» به میان آورد، چرا که طی جنگ سرد همه روزه این کار کرد، و به حساب خود «برنده» نیز شد! ولی اینکه این «حقوق» را، تا چه حد این کشور و بنیادهای وابسته به این حاکمیت، در داخل و خارج از مرزها رعایت میکنند، مسئلة دیگری است.
آنچه امروز در افغانستان و عراق میگذرد، آنچه دیروز در اروپای شرقی گذشت، و پیش از آن در ویتنام، کامبوج، کره و دیگر مناطق، در عمل ارتباط زیادی با رعایت «حقوقبشر» نمیتواند داشته باشد. برخورد آمریکائی جماعت با «حقوق بشر» همان است که مورخان آنرا «گفتمان لیبرالی و سرکوب فراگیر» نام گذاشتهاند. آمریکائی فرا گرفته که در تجربة تاریخی خود از طریق سرکوب مستقیم و وحشیانه، در داخل مرزهای کشور، نوعی سرمایهداری را به قدرت برساند؛ سرمایهداریای که در کلام، خود را «لیبرال» مینامد، ولی در عمل در همان نقطهای میایستد که شبکههای خرید و فروش کودکان در آمریکای لاتین قرار میگیرند؛ مرز فاشیسم و جنایت سازماندهی شده! همانطور که میتوان حدس زد، برخورد آمریکائیها با جهان خارج نیز از همین الگوی «پرافتخار» پیروی میکند، با یک تفاوت کاملاً اساسی: منافع چپاول مردم در چنین الگوئی، زمانی که بر محدودههائی خارج از کشور ایالات متحد اعمال میشود، نه در کشور مربوطه که در آمریکا «انبار» خواهد شد. فکر میکنم ملتهای جهان برای توصیف این اعمال، در زبان خود واژة بسیار مفهوم و مشخصی دارند: «چپاول»!
ولی امروز شاهدیم که علیرغم مشکلات سیاسی که میان آمریکا و روسیه در مناطق آسیای مرکزی، خاورمیانه و خاوردور پیوسته ملاحظه میشود، مهمترین تنشهای سیاسی میان ایندو کشور هنوز چون روزهای نخستین جنگ سرد، در دشتهای گستردة اروپای مرکزی صورت میگیرد. این مشکلات در مناطقی بروز میکند، که اعمال این نوع «چپاول» سازماندهی شده، به دلایل سیاسی و ژئوپولیتیک ـ حضور گستردة بازار مشترک اروپا شاید یکی از مهمترین آنان باشد ـ عملاً مشکل، اگر نگوئیم «غیرممکن» به نظر میرسد! این سئوال پیش میآید که چرا این بحرانهای ساختاری میباید بر اروپای مرکزی و شرقی تکیه کند؟ شاید در جواب بتوان گفت، بر اساس قرائن و شواهد، روسیه و آمریکا در عمل به این «نتیجة» کلی رسیدهاند که، برندة دوران پسا جنگ سرد، همان کشوری خواهد بود که بتواند بر این منطقه قدرت و حاکمیت خود را اعمال کند! و «حضور» چشمگیر عوامل «بازار مشترک اروپا»، در این منطقه، حداقل آنچنان که ادعا میشود، جهت جلوگیری از گسترش خلائی است که طی تاریخ در این قسمت از اروپا میان دو جناح غربی و شرقی این قاره، پیوسته زمینهساز جنگ و درگیری شده. در واقع، «برنهادة» بازار مشترک همانا طی کردن مسیری متخالف با سرمایهداری آمریکا، در زمینة تحکیم حاکمیت است؛ اگر آمریکا سرکوب و چپاول را «باب» میکند، بازار مشترک همزمان سخن از همگنیها و هماهنگیها هم به میان میآورد. بازار مشترک ادعا دارد، که با تکیه بر چنین الگوئی میتواند زمینهساز «اتحاد» اروپائی آزاد، دمکراتیک و خصوصاً لیبرال باشد! ولی این الگوی «دلفریب» یک عامل اصلی کم میآورد: اقتدار نظامی در برابر قدرتهای متخاصم خارجی!
در واقع، ترسیم صحنة برخوردهای جهانی در مورد اروپای مرکزی و شرقی، به صورتی که ارائه دادیم، نشاندهندة بیمها و امیدهای آمریکا و روسیه است. ولی این «منطقه» ـ اروپای شرقی و مرکزی ـ از دیرباز میان چندین امپراتوری دست به دست میشد، و ساکنان آن، همچون نمونة آلمان فدرال، تا قرن نوزدهم عملاً نتوانسته بودند الگو و چارچوب مستقلی از آن خود در مورد تمدن، حکومت، ساختارهای صنعتی و حتی زبان و گویشهای ادبی ارائه دهند! اگر در زبان فارسی سخن از هزارة حکیم طوس به میان میآوریم، زبان آلمانی، ریشههای ادبی رایج خود را وامدار «ولفگانگ گوته» در اواسط قرن نوزدهم است! شاید به دلیل همین «طفولیتهای» آزاردهندة تاریخی است که نمیباید از کنار «ناسیونالیسم» گنگ و نامفهوم اروپای مرکزی و شرقی به سادگی عبور کرد! چگونه میتوان از کنار تمایلات «ناسیونالیستی» در بطن کشور جدیدالتأسیس «چک» گذشت، در شرایطی که مهمترین نویسندة این کشور، «کافکا» به زبان آلمانی مینوشت؟ این خلاء تمدن، این خلاء موجودیت «انسان» در بطن یک تمدن، این خلاء را چگونه میتوان پر کرد؟ و دیدیم، همین خلاء عظیم که، به دلایلی تاریخی بر تمامی مناطق اروپای شرقی و مرکزی حاکم شده، در زمان اوجگیری قدرت آلمان، در دو نمونة واضح و روشن، به دو جنگ جهانی مبدل شد. و دیدیم چگونه، نبود هویت قوی و تعیین کننده نزد ملتهای این سرزمینها، در بطن اروپای شرقی و مرکزی، طی سالهای بحرانی 1900 زمینهساز فاشیسم و ناسیونالیسمی کور و انسانسوز شد.
ولی طی همین دوره شاهدیم که روسیه، علیرغم تمایل بسیار در حفظ الگوهای اروپائی ـ که در ریشه، اکثراً همچون کشور خودمان «وارداتی» هستند ـ توانست بر دو عنصر قدرتمند تمدن خود، «نمادهای آسیائی» و «کمونیسم» تکیه کند ـ هر چند که کمونیسم به بولشویسم کشید و زمینهساز فروپاشیهای اجتماعی و فرهنگی فراوان به بار آورد. ولی این کشور با تکیه بر این دو عامل، هم از فروافتادن به دامان فاشیسم و گدائی «هویت» جلوگیری کرده، ناسیونالیسم را عقب راند، و هم امروز عملاً دچار عقدة «خودکمبینی» در برابر «عظمت» تمدن غرب نمیشود. نمیباید فراموش کرد که شهر مسکو، پایتخت روسیه، 300 سال پیش از این، به دست تاتارهای آسیای مرکزی اداره میشد! عناصر آسیائی در بطن فرهنگ روس، آنچنان قدرتمنداند که به اعتقاد برخی صاحبنظران در آیندة اینکشور، به مراتب از عناصر فرهنگ اروپائی تاریخسازتر خواهند شد. بهرهای که حاکمیت روس میتواند از عناصر آسیائی فرهنگ خود به دست آورد، در فراخنای دشتهای بیپایان شرق روسیه که اروپا را عملاً به آسیای دور متصل میکند، در عمل به مفهومی از استقلال جان میدهد که نه اروپا آنرا شناخته و نه آمریکا؛ استقلالی که میتواند ریشه در هزارههای قارة آسیا داشته باشد. و اینجاست که راهیابی به ریشههای تمدن روس، ریشههای بحران آیندة «آمریکا ـ روسیه» را به صراحت مشخص خواهد کرد.
حال باید پرسید که، این «تمایلات»، در بافتی از گزینههای سیاسی و نظامی، تا به کجا میتواند به پیش تازد؟ اروپای شرقی و مرکزی تا کجا میتواند «غربی» باشد، و در چه مقطعی شرقی و یا بهتر بگوئیم «روس» خواهد شد؟ این همان «جنگی» است که پیشتر در قالب «جنگسرد»، میان لیبرالیسم اقتصادی و بولشویسم شاهد آن بودیم، این همان شکافی است که دو عامل تعیین کنندة ژئوپولیتیک امروز جهان ـ روسیه و غرب ـ را یک بار دیگر در برابر هم قرار میدهد، و همانطور که به صراحت میبینیم، این تضاد ارتباط چندانی با تضادهای بنیادین «مارکسیسم و فوردیسم» نمیتواند داشته باشد. این تضادی است بر پایة استنباطهائی جداگانه از تمدن، فرهنگ، نقش حکومت، و آیندة بشر و خصوصاً روابط میان ملتها! آنچه امروز جایگزین بحران «جنگ سرد» شده، همین «استنباطهای» متفاوت تمدنها از نقش انسانهاست، هر چند که طرفداران «جنگ تمدنها»، جنگی که بر اساس نظریة هانتینگتن «غیرقابل» اجتناب مینمود، پیوسته این «تمایل» را از خود نشان دادهاند که روسیه را، بر اساس تعاریفی از تضاد «شمال ـ جنوب»، در کنار غرب جای دهند!
امروز، هر اندازه خانم رایس، از نبود «جنگسرد» ما را مطمئن کنند، این مشکل را نمیتوان از نظر دور نگاه داشت که ماهیت «جنگسرد»، طی 60 سال گذشته، پیوسته به دست نظریهپردازان جهان کمونیسم و لیبرالیسم «قلب» شده، و ریشة این تخاصمات بدون هیچ دلیلی، در ارتباطی گنگ با عامل «ایدئولوژی» قرار داده شده. ولی امروز، خارج از ارتباطات «عقیدتی»، در راستای منافع جاری، تضادی میان مسکو و واشنگتن برقرار شده؛ تضادی که دیگر نمیتوان آنرا در چارچوب «ایدئولوژی» تعریف کرد. و شاید بهتر است که از تلة توجهیات «ایدئولوژیک» و عقیدتی هر چه بیشتر فاصله گیریم، چرا که، از آنروزها که اسکندر، با فتح تختجمشید سخن از «اتحاد» غرب و شرق به میان آورد، بیش از دو هزارسال گذشته، و در کمال تعجب هنوز تمدن انسانی اسیر همان «توهمها» و «آرمانها»، اگر نگوئیم همان «آزمندیهای» گذشتهها باقی مانده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر