۲/۲۱/۱۳۸۶

خرس و کفتار!


با اعلام رسمی کناره‌گیری بلر از پست نخست‌وزیری انگلستان، رقیب حزبی وی که شاید از روز نخست می‌بایست بجای او به قدرت دست یابد، گوردون براون، پای به میدان سیاست می‌گذارد. آنتونی بلر، یا آنطور که آمریکائی‌ها دوست دارند، تونی بلر، شاید سمبل دورانی به شمار آید که، نمایشگر اوج فروپاشی نظریه‌های سیاسی انگلستان پس از سقوط بلوشویسم روس باشد. امپراتوری بریتانیا طی دوره‌ای طولانی که حزب کارگر در قدرت باقی است، و تحت رهبری گروه بلر، نه قرائت جدیدی از سوسیالیسم دمکراتیک ارائه داد، و نه در زمینه‌های مختلف جهانی توانست نقش مؤثری بازی کند؛ تونی بلر، برای جامعة انگلستان، و برای ملت‌های دیگر در بسیاری نقاط این کرة ارض، یک فاجعه در تمامی ابعاد آن بود. بلر، از آغاز کار خود، قاعده را بر اساس سرکوب نظریه‌های سنتی حزب کارگر متمرکز کرد، و پس از رسیدن به قدرت، فقط چند روزی به طول انجامید تا مواضع ضدمردمی، محافظه‌کارانه، و نهایت امر ـ پس از بحران 11 سپتامبر و جنگ عراق ـ ضد دمکراتیک و استبدادی گروه بلر، از زرورق‌های معمول دیپلماتیک سر بیرون کند. با فروپاشیدن بلریسم در مقام مخلوطی ناهنجار از محافظه‌کاری، ارتجاع و سیاست‌های نواستمعاری که تحت عنوان شاه‌کلیدهای سیاست جهانی معرفی شده بود، طبقة سیاستمداران انگلیس،‌ امروز می‌باید به یک توهم تاریخی نیز پایان دهد. توهمی که بر اساس آن، الهامات سوسیالیستی در بطن جامعة انگلستان نمی‌باید هیچگاه نظریاتی سازنده و ملهم از خواسته‌های پایه‌های‌ هرم اجتماعی تلقی شود؛ این الهامات از نظر سیاستمداران انگلیس که هنوز اسیر فضاسازی‌های جنگ سرداند، ‌ صرفاً نوعی تزویر و ظاهرسازی جهت تبلیغات بوده، و در همین راستا نیز می‌تواند ادامه یابد.

مسلماً مورخان تاریخ معاصر، جهت شناخت تحولات سیاسی جهان، با سقوط امپراتوری شوروی برخوردی بسیار پر اهمیت و ظریف خواهند داشت. هر چند هنوز این «برخوردها» نتوانسته از سایة تردیدهای استراتژیک و صحنه‌سازی‌های سیاسی خود را دور کند، و هنوز نمی‌توان آنرا نوعی برخورد «عینی» تلقی کرد، لیک شاهدیم که زمان چنین برخوردهائی نزدیک شده. طی دورانی که «جنگ سرد» بر اروپای غربی هاله‌ای از تردید و وحشت فروافکنده بود، سرمایه‌داری تحت تأثیر پیشینة این قاره، و جهت جلوگیری از رشد الهامات کمونیستی که می‌توانست نهایت امر اروپای غربی را به سیاست‌های جهانی مسکو نزدیک کند، زیر نظر ارتش ناتو‌ ترفندهای مختلفی به کار گرفت. این ترفندها که با پشتیبانی از دیکتاتورهای اسپانیائی، پرتغالی و یونانی آغاز ‌شد، می‌توانست در مقاطعی حتی به حمایت علنی از برخی چپ‌نماها نیز منتهی شود؛ سیاست‌هائی که با در نظر گرفتن تفاوت‌های فرهنگی در مناطق مختلف با دقت فراوان اعمال می‌شد. یکی از این ترفندها که شاید به هیچ عنوان «کم‌اهمیت‌ترین‌شان»‌ نباشد، همان فروپاشاندن نظریة سوسیالیسم دمکراتیک، و تقلیل دادن آن به نوعی «عدالت‌خواهی» صرفاً مالی و اقتصادی بود.

برای ایرانیان چنین تبلیغات گمراه‌کننده‌ای عملاً‌ از سال‌های بسیار دور آغاز شد، و می‌دانیم که حتی در بلوای استعماری 22 بهمن، مشتی «روضه‌خوان» نیز از «برخوردهای» سوسیالیستی‌ در قالب صرفاً اقتصادی، حداقل در ظاهر، «حمایت‌های» فراوان می‌کردند. یادمان نرفته که اینان دایه‌های دلسوزتر از مادر برای به قول خودشان «مستضعفین»‌ بودند! ولی نظریة سوسیالیسم دمکراتیک، نه ارتباطی با دیکتاتوری استالینیست‌ها و آدمکشان «کا‌گ‌ب» دارد، و نه می‌توان آنرا به یک «عدالت‌خواهی» صرفاً مالی و شخصی محدود کرد. سوسیالیسم تحقق همة آن آرمان‌هائی است که دهه‌هاست به غلط تحت عنوان «فضائل» سرمایه‌داری لیبرال از سوی محافل راستگرا «تبلیغ» شده. آزادی‌های اجتماعی، آزادی زنان، آزادی‌های فرهنگی، آزادی‌های مطبوعات و قلم، و هر آنچه می‌تواند در زمینة آزادی انسان مورد بحث و گفتگو قرار گیرد، بنا بر تعریف می‌باید در تضاد با پیشینه‌های سرکوبگرانة تاریخ اجتماعی بشر باشد. بشر در جامعة نوینی که سوسیالیسم را نظریه‌ای انسانی و نه صرفاً اقتصادی معرفی می‌کند، می‌باید از سرکوب‌های فئودالی، مذهبی، نظامی، پلیسی و نهایت‌امر تسلط «سرمایه» بر روزمرة خود رها شود. اینکه گروهی سوسیالیسم را در ترادف با سرکوب سازماندهی شدة نظامی و پلیسی کمونیستی قرار دادند، به همان اندازه گمراه کننده است که گروهی دیگر، همین سوسیالیسم را صرفاً تضادی میان کارگر و کارفرما معرفی ‌کنند. در واقع شاهدیم که، سوسیالیسمی که اینچنین محدود به تعاریف مقطعی می‌شود، هم برای هیتلر و موسولینی کارساز شد، و هم برای پدرکوچک خلق، ژوزف استالین! و نهایت امر همین نوع برخورد با سوسیالیسم است که می‌تواند زمینه‌ساز فاشیسم استعماری و سرکوب سازماندهی شدة ملت‌های جهان در میان کشورهای جهان سوم شود!

طی مدت‌های مدید، در جوامع «دمکراتیک» اروپائی شاهدیم که، ‌ چنین نظریه‌ای توانست برخوردهای مقطعی با مسائل اجتماعی را قوت بخشد، و بجای حاکم کردن نوعی برخورد کلی با مسائل اجتماعی، زمینه‌ساز نوعی هماهنگی طبقاتی شد: سلطنت، سرمایه‌داری، فئودالیسم، حاشیه‌نشینی، فقرسیاه بینوایان و ... همه با هم هماهنگ شده بودند! به عبارت دیگر، کارگر تحت فرمان کارفرما، آنزمان که نیازمند آزادی‌هاست، کافی می‌بود که در جمع یک سندیکای فرمایشی «فریاد بزند، حقوق من کافی نیست!» حال از این عمل چه حاصل می‌شد، اهمیتی نداشت، ولی «دمکراسی»‌ حاکم بود، و حاکمیت سرمایه‌داری وابسته به محافل سلطنتی و مذهبی، با توسل به چنین «ترفندهائی» خود را در تبلیغات سیاسی، از اعمال نظریة سرکوب دور نگاه می‌داشت؛ اروپا، خصوصاً انگلستان، سالیان دراز در عمق چنین تصویر «رمانتیکی» از دمکراسی دست و پای ‌زده.

ولی در تحلیل داده‌های جوامع اروپائی نمی‌باید دچار توهم شد. اروپائیان شاید نخستین جوامع تاریخ بشر‌اند که «الهیت» حاکمیت را در تمامی ابعاد خود، چه با قلم فلاسفه، و چه با عمل سیاستمداران صاحب نام و انقلابی از میدان به در کرده‌اند. اروپای غربی از نظر تاریخچة تحولات اجتماعی ورای یک برخورد مقطعی قرار می‌گیرد، اروپا نه تنها گاهوارة سوسیالیسم است، که جایگاه نخستین جوامع بشری است که می‌بایست این نوع سوسیالیسم را در عمل نیز تجربه می‌کردند. ولی سرمایه‌داری طی سال‌هائی که نهایت امر به جنگ اول انجامید، سوسیالیسم اروپائی را با حمایت کامل از فاشیسم سرکوب کرد، و طی حوادثی پس از جنگ دوم، شاهدیم که همین سرمایه‌داری به خنثی کردن ماهیت سوسیالیسم پرداخت. در واقع، غارت ملت‌های دیگر جهان توسط دولت‌های سرمایه‌داری و اعمال نوعی «تسهیم به نسبت» از این غارت‌ها در داخل مرزها، به غلط عنوان «سوسیالیسم» دمکراتیک به خود گرفت! در این راستا، و بر اساس چنین تبلیغات گمراه‌کننده‌ای، دولت‌های استعمارگر و غارتگری چون سوئد، دانمارک، هلند، انگلستان و فرانسه، سال‌های سال به دست سوسیالیست‌ها اداره شده‌اند!

همین دروغ‌ها بود که، نهایت امر انگلستان را به تجربة «بهتان» بلریسم کشاند. بلریسم همان سوسیالیسم «اسمی» اروپائی است که سال‌های سال با حمایت سرمایه‌سالاری، ‌ و از طریق ضدیت با اتحاد شوروی، و سرکوب کردن جهان سوم، اروپا را در خط سرمایه‌داری بین‌الملل قرار داده، و امروز که شاخة اصلی توجیه‌کنندة این موجودیت: روسیة شوروی دیگر وجود ندارد، این سوسیالیسم نیز به این صرافت افتاده بود که «راه باز است و جاده دراز!» به این صرافت افتاده بود که در ارتباط با سرمایه‌داری بین‌الملل هر کاری که مایل است می‌تواند صورت دهد ـ سرکوب در داخل مرزها و بمباران ملت‌های دیگر! ولی همانطور که پیشتر گفتیم، چنین برخوردهائی یک اصل کلی را نادیده گرفته: مردم یک جامعه را!‌ این «توهم‌های» طلائی، هر چند قادرند توده‌های بی‌اطلاع را خوشحال و خرسند نگاه ‌دارند، طبقاتی فرهیخته‌تر را به مصاف فرا خواهند خواند. سوسیالیسم دمکراتیک انگلستان یا می‌باید چون سوسیالیسم فرانسوی جا خالی کرده، گوشة خانه‌ها پناه گیرد، یا می‌باید با دست‌هائی پر تر از قوطی‌ خالی‌های «بلریسم» پای به میدان مسائل سیاست جهانی بگذارد. این انتخابی است که امروز در برابر گروه گوردون براون قرار گرفته. سقوط بلر از مسند ریاست دولت از ماه‌ها پیش قابل پیش‌بینی بود؛ وی تا زمانی در قدرت باقی ماند که «اتحاد» سیاست جهانی ـ مخلوطی از سیاست‌های اروپا، آمریکا، روسیه، چین و هند ـ از او انتظار داشت. ولی گوردون براون مسائلی در برابر خود خواهد یافت که حل آنان نه از عهدة بلر بر می‌آمد، و نه از عهدة هیچ «سوسیالیست» سنتی دیگری در انگلستان: بازسازی روابط «انگلستان ـ آمریکا» در پرتو واقعیات سیاسی جدیدی که فروپاشی جنگ سرد به همراه آورده! و این بازسازی مسلماً نیاز به همراهی‌های جامعة جهانی خواهد داشت: روسیه، چین و هند!

در همین چارچوب سفر اخیر ملکة انگلستان به واشنگتن شاید پیامی بسیار ناخوش‌آیند برای کاخ سفید باشد؛ انگلستان اگر بخواهد آنچنان که طی 60 سال گذشته عمل کرده و پای جای پای واشنگتن گذاشته عمل کند، نهایت امر می‌باید انزوای واشنگتن را نیز بجان بخرد! اگر واشنگتن به انزوا خو گرفته، انگلستان نه از امکانات آمریکا برخوردار است و نه از سنت‌های روستائی و عقب‌ماندة جامعة سنتی یانکی‌ها. اگر پیروی از برخی الگوهای مدرن آمریکائی آب به دهان بعضی‌ها می‌اندازد، این اصل فراموش نخواهد شد که رابطة آمریکا با اروپا در حال تغییر است. در این رابطه، آمریکا که تاکنون به عنوان «منبع الهام» عمل می‌کرد، به تدریج مقام «حاشیه‌نشین» خواهد داشت! ‌


هیچ نظری موجود نیست: