
روزی که برای اولین بار «ژاک شیراک»، در مبارزات انتخاباتی برای دستیابی به پست ریاست جمهوری فرانسه در سال 1995 در برابر رقیب خود «لیونل ژوسپن» از حزب سوسیالیست، به قدرت رسید، بسیاری فرانسویان، حتی آنان که متعلق به محافل راستگرا و سنتی کشور بودند، به صراحت سخن از «تازه به دوران رسیده» به میان آوردند. بله، در کشوری که سنت چندین دهه دمکراسی را پشت سر گذاشته، امثال «ژاکشیراک» صراحتاً «تازه به دوران رسیده» لقب میگیرند. ژاک شیراک، نه متعلق به خاندان «نجبا» و شناخته شده بود، و نه رفتار وی در سطح جامعه از نظر «طبقات بالای» سیاسی کشور، در «حد» و در مقام ریاست جمهور ارزیابی میشد. ولی شاهدیم که این «تازه به دوران رسیده»، نه تنها در مقام ریاست جمهوری باقی ماند، که یک دورة دیگر نیز این مقام را در شرایطی کاملاً «بحث انگیز» ـ در تقابل با فاشیستها ـ حفظ کرد. این فرانسه، امروز با پدیدة دیگری دست به گریبان شده: نیکولا سرکوزی!
در واقع، علیرغم نقطهضعفهای اجتماعی، اخلاقی، سیاسی و عقیدتی ژاکشیراک، که طی دورانی از زندگانی، خود را به هر «دری» زد تا در جامعة فرانسه به «مناصبی» دست یابد ـ از عضویت در حزب کمونیست گرفته، تا «شاه دامادی» خانوادة معروف ژنرال «شودرون» و عضویت در لژهای متعدد فراماسونری ـ نیکولا سرکوزی در برابر وی، همان است که محسن رضائی در برابر بازرگان: یک موجود بیسروپا، که معلوم نیست از کدام سوراخ بیرون کشیدهاند! سرکوزی شاید نخستین رئیس جمهور تاریخ فرانسه باشد که از نظر تحصیلات دانشگاهی و فرهنگ شخصی و شناخت عمومی نیز«موضع» مشخصی ندارد؛ تحصیلات دانشگاهی در کشور فرانسه برای سیاستمداران و دولتمردان کشور، سوای فرمالیتههائی است که در دیگر کشورها «مد روز» شده و بر اساس آن برنامة «چاپ و توزیع» دیپلم میان دوستان و رفقا به اجرا میگذارند. در این کشور، تحصیلات دانشگاهی، از نوعی که برای شخصیتهای آیندة دولتی تعیین میشود، به معنای تعلق اینان به یک فلسفة کلی حکومتی، یک نگرش منسجم و نهادینه شدة سیاسی، مدیریتی و حتی ادبی است.
پس از فروپاشی اسطورة نخستوزیران «روشنفکر» و تحصیلکردة انگلستان که عملاً با به قدرت رسیدن «جان میجرز»، فرزند یک بندباز سیرک، به عنوان جانشین خانم تاچر آغاز شد، شاهدیم که این «فروپاشی» به تدریج شامل حال تمامی کشورهای اروپائی میشود. در انگلستان فردی که پس از جان میجرز، از حزب کارگر به قدرت میرسد، در اولین روز دستیابی به این مقام، با دعوت خانم تاچر به محل اقامت نخست وزیر حزب کارگر، در واقع دهانکجی بسیار تماشائیای به صدها هزار رأیدهندگان همین حزب میکند؛ آقای بلر، همان است که ژاک شیراک در فرانسه بود، یک «تازه به دوران رسیده» که از صدقة سر «همکاریهای» پدر زن محترمش، به پست ریاست دولت انگلستان دست یافت! در ایتالیا، شاهدیم فردی به نام «برلوسکونی» پای به «کاخ» نخستوزیری میگذارد، یک خوانندة کافههای ناپل، که تنها هنر قابل ملاحظهاش «دلقکبازی» و فراهم آوردن زمینة خنده و شوخی دیگر رؤسای دول در گردهمائیهای اروپای «متحد» بوده.
این فروپاشیها در آلمان فدرال نیز تقریباً همزمان آغاز شده بود؛ گرهارد شرویدر، فرزند یک گروهبان ارتش آلمان نازی بود و نهایت امر، بالاترین فعالیتهای حرفهای و سیاسیاش محدود به بازی کردن نقش یک وکیل دعاوی «بازاری» میشد؛ وی طی مسابقاتی «انتخاباتی» بر مسندی تکیه میزند که ادنائرها و اشمیتها پایهگذاری کرده بودند. و شاهدیم که پس از اتحاد دو آلمان، فردی به نام «آنجلا مرکل» از صندوقها بیرون کشیده میشود. مورد مرکل از دیگران جالب توجهتر است، چرا که وی نه تنها پیشتر عضو حزب کمونیست آلمان شرقی بوده، که در آخرین دولت این کشور ـ دولت مازیئر ـ نقش «سخنگوی» حکومت را ایفا میکرده است! وابستگیهای بنیادین حکومت آلمان شرقی به «کاگب» از نظر ناظران دور نیست؛ خانم مرکل در واقع، با دستهای این سازمان ضدجاسوسی و اطلاعاتی از صندوق بیرون میآید، تا اینبار هم در مقام سخنگوی خط نفوذی کرملین در اروپای «متحد» نقشآفرینی کند!
حال با به «قدرت» رسیدن «تحفهای» به نام «سرکوزی» در فرانسه، این سئوال مطرح میشود که، اگر این فروپاشیها از زمان به قدرت رسیدن یک هنرپیشة سینما در آمریکا ـ رونالد ریگان ـ آغاز شده، و به تدریج در مسیر فروپاشاندن بنیادهای دمکراتیک و از میان برداشتن سنتهای پایدار اروپای کهن و آمریکای دمکرات همچنان پیش میتازد، چه در آمریکا و چه در اروپای غربی، نهایت و غایت آن به کجا محدود خواهد ماند؟ آنان که با ساختارهای «دمکراتیک» اروپائی و آمریکائی آشنائی دارند، بخوبی میدانند که مرز جداکنندة «پوپولیسم» و «دمکراسی» بسیار شکننده است؛ در واقع تجربة هولناک قدرتیابی هیتلر و موسولینی در اروپای دورة پساجنگ اول، این واقعیت را به صراحت نشان داد که، یکی از مهمترین نردبانهای «عروج فاشیسم» در ساختارهای دمکراتیک، گشادهروئی بیش از اندازة محافل سرمایهداری و مالی، در استفادة هر چه بیشتر از نظریههای «پوپولیستی»، در چارچوب حفظ منافع و بازدههای اقتصادی همین محافل است. در انتخابات اخیر فرانسه شاهدیم که بحران اقتصادی، نه در ابعادی بینالمللی که صرفاً با تکیة نامزدهای مقام ریاستجمهوری بر مسائل و درگیریهای اجتماعی کشور فرانسه، مورد «بحث» قرار میگیرد! و این واقعیت از نظر هیچکس دور نمانده که از سال 1995 تا به امروز، حزب سوسیالیست فرانسه عملاً «نمیخواهد» قدرت را به دست گیرد! و زمینههائی فراهم میآورد که رأیدهندگان را به جانب احزاب دست راستی براند!
شاید حزب سوسیالیست فرانسه نمیخواهد تجربة مسخرة نوعی «بلر» فرانسوی را اینبار در کاخ الیزه تکرار کند، ولی پرهیز از چنین عملی را چگونه میتوان با تأمین رأی برای احزاب دستراستی توجیه کرد؟ مسیر چنین توجیه اسفباری را حزب سوسیالیست یکشبه پیموده! ایجاد خلاء سیاسی در انتخابات ریاست جمهوری در فرانسه، عمل بسیار خطرناکی است، و به عنوان نمونه، امروز شاهدیم که این نوع کاروزریها، که سالهاست به دست حزب سوسیالیست صورت میگیرد، این کشور را در بطن سالهای بحرانی «پمپیدو ـ دوگل» قرار داده!
سالها پس از پایان جنگ دوم جهانی، نویسندگان «چپگرای» آن دوره که معمولاً تمایلات «بولشویکی» نیز داشتند، از فاشیسم تحت عنوان «مفری جهت خروج از بحران سرمایهداری» سخن به میان میآوردند، اگر چنین تحلیلی را در آن روزها بعضیها زیاد مورد توجه قرار ندادند، شاید بهتر است حال که حاکم شدن یک بحران «سیاسی ـ عقیدتی» پایدار میرود تا خود را به یکی از «ویژگیهای» سالهای آغازین هزارة سوم تبدیل کند، دقایق چنین چرخشهائی را مورد بررسی جدی قرار دهیم؛ متأسفانه، در جهان غرب به دلیل حاکم شدن فضای «سرمایهداری دوستی»، آغاز بحثی پایهای در مورد حقوق شهروندی، حقوقبشر، و ... به آرامی جای خود را به استدلالهائی از قبیل «بهرهوری دوستی»، «تبلیغات گستردة پوپولیستی»، و ... میدهد، استدلالهائی که نهایت امر توانست حتی زمینهساز اشغال غیرقانونی و قتلعام مردم یک کشور به دست ارتش آمریکا شود. در این میان، جهانسوم که سالها نمونههای حاکمیتهای اروپای غربی را تحت عنوان بتهای «دمکراتیک» مورد پرستش قرار میداد، با دیدن این فروپاشیها میتواند در خلائی ایدئولوژیک فرو افتد؛ این خلاء به راحتی میتواند زمینهساز تحولات در بطن آندسته از نظامهای جهان سوم شود که، بر خلاف حکومت اسلامی، تاکنون توانستهاند خود را تا حدی از «گزند» یک تفکر فاشیستی «مستقیم» و فراگیر دور نگاه دارند! همانطور که میبینیم، جهان به اندازهای «کوچک» شده که، یک نظریة فراگیر سیاسی نمیتواند صرفاً در مرزهای یک منطقه متوقف بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر