۱/۰۴/۱۳۸۶

آزادی و دیگر هیچ!



انسان از دیرباز در تعریف واژة «آزادی» گرفتار آمده، چرا که انسان‌های نخستین «آزادی» را، نه در معنای امروزی کلمه، که در راستای برخورداری از نوعی «امنیت» تجربه کرده‌اند. برای ما که امروز در اتاقی، در گوشة شهری، و در برابر یک مانیتور رایانه نشسته‌ایم، به دست دادن تصوری نزدیک به واقعیت از زندگانی بشر در گذشته‌های دور، آن هنگام که نخستین انسان‌ها گرد یکدیگر جمع شدند، تا شبانگاه درندگان، حیوانات موذی و یا قبیله‌های متخاصم بر آنان نتازند، بسیار مشکل است. بشر نخستین، به شناخت «آزادی» صرفاً در ارتباط با مجموعة گسترده‌تری از انسان‌ها، به عنوان جامعه، گروه و قبیله دست یافته. و ارتباط اندام‌وار «آزادی» و «جبر» شاید در همین امر خلاصه شود. هر چند که بعدها در تفکر فلسفی، «جبر» را از زندگانی روزانة انسان خارج کردند، و به مابعدطبیعه و نیروهائی خارج از توصیف عقلائی منسوب! لیک، آنانکه به زنجیرة «تحول» در مسیر تفکر بشر معتقدند، می‌باید قبول داشته باشند که «جبر» در معنای فلسفی کلمه ریشه در همان طبیعت و نیروهائی دارد که انسان قادر به مهار آنان نیست.

هر چند از آنروزها فاصلة زیادی داریم، امروز هم مسئله‌ای به نام «آزادی» و ابعاد مختلف آن هنوز در برابرمان دفتری ناگشوده باقی مانده. ما ایرانیان تجربة هولناک حاکمیت مذهبی را در گذشته‌های دور نیز از سر گذرانده بودیم. شاید برخی ندانند، ولی آنزمان که خیزشی ایرانی‌تبار، جهت بازیافت حاکمیت هخامنشیان در ایران، تحت زعامت ساسانیان به پا شد، بر جامعة طبقات هخامنش ـ کاست‌ها‌ ـ پدیدة دیگری نیز به ‌نام «دین‌حکومتی» افزودند. و ایرانیان پس از دوران اشکانیان که نهایت امر به صورت حاکمیتی ورای «مردم» عمل می‌کرد، پای به جهان حاکمیت «دین دولتی» گذاشتند. این نوع حاکمیت شاید نخستین بار طی حکومت طولانی و نه چندان درخشان ساسانی در تاریخ ایران تجربه شد. ساسانیان دین ایرانی را تعیین کردند: این دین همان بود که بزرگ مغ زرتشتی می‌گفت، کسی که امروز او را می‌توان به صراحت «ولی‌فقیه» نامید. لیک، سازمان اجتماعی در دوران باستان ایران از پیچیدگی‌های بسیار ظریفی برخوردار شده بود، که زندگی در عصر جدید، عصری که همه چیز را «آسان» و در «دسترس» می‌نمایاند، نمی‌تواند خود را به این پیچیدگی‌ها «آلوده»‌ کند. اینچنین است که انسان، در ارتباط با محیط زندگانی خود، از مرحلة هر تغییری «غیرممکن» است ـ همان باور اساسی در زندگانی سنتی و تحمیلی ـ به فازی گام می‌گذارد که ویژگی اساسی آن تفهیم این اصل نادرست و غیرمنطقی است که، «همه چیز امکانپذیر» است. این دیگرگونی در تاریخ تفکر انسانی را برخی فلاسفه نتیجة مستقیم رشد علوم و صنایع دانسته‌اند، نتیجه‌گیری‌ای که شاید آنقدرها هم از صحت و پایة علمی برخوردار نباشد. این امر صحت دارد که با تکیه بر علوم رشد جمعیت ممکن شد، بیماری‌ها و امراض‌فراگیر، طی سده‌های متمادی میلیاردها انسان را در دوران طفولیت به کام مرگ می‌کشیدند. و امروز، هر چند مرگ زودرس در کشورهای جهان سوم هنوز یک واقعیت اجتماعی است، به صراحت می‌بینیم که رشد جمعیت، کوچک‌ترین کشورهای آفریقائی را طی چندین دهه به کشورهائی پرجمعیت تبدیل کرده، مطلبی که خود می‌تواند زمینه‌ساز بحث‌های دیگری در مورد تقسیم ثروت، سطح زندگی، و ... در این مناطق باشد. در همین راستا، کشور ایران که یکی از صادرکنندگان اصلی نفت در جهان است، طی چند دهه، از یک کشور کم جمعیت ـ جمعیت ایران در دوران پهلوی اول کمتر از 10 میلیون تن تخمین زده می‌شد ـ به کشوری تبدیل شد که بیش از 70 میلیون جمعیت دارد! این جمعیت دیگر نمی‌تواند تحت همان حاکمیتی که پیشتر زندگی می‌کرده به موجودیت خود ادامه دهد.

بحث «آزادی» در ایران کنونی، نه تنها بحثی فلسفی است، که مطالب دیگری چون فلسفة حکومت، روابط اجتماعی، نوع این روابط، و کارکردهای یک حکومت را نیز شامل خواهد شد، حکومتی که بتواند به 70 میلیون انسان در بطن جامعه‌ای واحد هماهنگی و کاربرد اعطا کند، جامعه‌ای که دیروز 10 میلیون نفوس بیشتر نداشته. گسترش علوم، همانطور که دیدیم و همانطور که می‌دانیم، باعث گسترش جمعیت شد، ارتباطات میان ملت‌ها را گسترده‌تر کرد ـ این وبلاگ شاید بهترین نمونة همین ارتباطات باشد ـ نیازها نیز در همین رابطه از پایه و اساس دیگرگون شد، و انتظارات انسان از زندگی نیز از پایه و اساس متحول، و خلاصه بگوئیم نگارش برخوردی همه جانبه با آنچه گسترش علوم در زندگانی بشر به همراه آورد، عملاً «مثنوی هفتاد من کاغذ» خواهد شد. ولی علم، «آزادی» را تعریف نکرد، چرا که «آزادی» را فقط انسان می‌تواند تعریف می‌کند، آنهم در گونه گونگی‌هائی چند لایه!

و ارتباط گنگ و نامفهوم «آزادی» و انسان، کار را بجائی کشاند که برخی با تکیه بر آنچه «پسامدرنیسم» خواندند، افق دید علم را نیز بازتابی از همان ایده‌آل‌های انسانی معرفی کرده‌اند. به عبارت دیگر علم، انسان را به همانجائی خواهد برد که انسان پیشتر در ایده‌های خود می‌جسته؛ علم نمی‌تواند نادیدة تفکر، ناخواسته‌های اوهام و ایده‌آل‌های بشری را به کسی ارائه دهد، و اگر به فرض محال چنین شود، آیا بشر خواستار آنچه هیچگاه «خواهانش» نبوده، خواهد شد؟ بشر نخست می‌اندیشد، بشر نخست آنچه می‌خواهد به تصویر ایده‌آل‌های خود در می‌آورد، سپس روش علمی او را، تا آنجا که امکان داشته باشد، به این ایده‌آل‌ها «نزدیک» خواهد کرد. این است ساختار افق‌های تفکر انسان در چارچوب عصر نوین!

ولی در این میان تعریف «آزادی» هنوز ناتمام باقی مانده. در بسیاری از دستاوردهای علمی، عالمان، دانشمندان و محققان نقشی به نام «حادثه» را دخیل می‌دانند، و کم نبوده‌اند کشفیاتی که صرفاً بر اساس یک اتفاق صورت گرفته‌اند، اتفاقی که به هیچ عنوان مورد نظر محقق نبوده! و در همین راستاست که امروز، برای آزاد گذاشتن تجربة «اتفاقی» و بازتاب‌های علمی آن، «آزادی» از دیدگاه علمی، گستره‌ای است بدون مرز! اگر بخواهیم «آزادی» را در ریشه و اساس آن، منوط به پدیده‌هائی «قابل نظارت» از جانب مقاماتی مشخص معرفی کنیم، نهایت امر تمامی «جوهر» آزادی را از میان برداشته‌ایم. این است تعریف نوین «آزادی»! و اینجاست که گسترش چنین تعریفی به روابط اجتماعی، ما را به «جهانی می‌رساند که در آن همه چیز امکانپذیر» تعریف می‌شود، هر چند غیرواقع، این همان جهان «مجازی‌ای» است، که اینک خود یکی از واقعیات فیزیکی و ملموس زندگی ما شده.

ولی همانطور که پیشتر نیز گفتیم، از آنجا که انسان «آزادی» را در نخستین گام‌ها در ارتباط با «تعبد» دریافت، این ارتباط اندام‌وار هنوز هم محفوظ مانده، و از اینروست که «آزادی» همیشه در بطن یک مجموعة مشخص معنا می‌گیرد، و هر چند که این مجموعه خود را عاری از «مرزها» و محدودیت‌ها بنمایاند، از آنجا که موجودیتی مادی دارد، در جهان مادیات از حضوری فعال برخوردار خواهد شد، و از اینرو، از محدودیت‌هائی نیز به همچنین. و این است «مرز آزادی‌ها» در جهان نوین!

شاهدیم که در قرن جدید، ورای «تعریف» کلی که در بالا آمد، بسیاری متفکران، «آزادی» را به بند تفکر سازماندهی شده کشاندند. یا مذهبی بودند و در نتیجه مبلغ «آزادی» در چارچوب مذهب شدند، یا با تکیه بر عقایدی سیاسی چون مارکسیسم، سوسیالیسم، لیبرالیسم و ... هر کدام «آزادی» را در واقع اسیر بند تفکر ویژة خود خواسته‌اند. در جائی، تجربة 80 سالة کمونیسم نشان داد که سرکوب «آزادی» به بهانة حمایت از «تساوی» انسان‌ها، «تساوی»‌ به بار نمی‌آورد، هر چند که «آزادی» را به قربانگاه خواهد برد! و در افقی کاملاً‌ متضاد، شاهدیم که «آزادی» در نوع افراطی و فردی کامل آن، نهایت امر به نوعی، تبدیل به «عبودیت» جمع کثیری از مردم در زنجیرة قیمومت تعداد انگشت‌شماری سرمایه‌سالاران شده.

در این میان، آن نوع «آزادی» که در زنجیرة تفکر دینی «تعریف» می‌شود، برای ما ایرانیان داستانی است که از سر گذرانده‌ایم؛ دیدیم که چگونه بنیادی که خود از خاک است و از سنگ، ادعای روحانیتی ورای موجودیت مادی دارد! و این «ادعا» آنقدر مسخره و مضحک است که نمی‌توان حتی کلامی در تأئید آن به زبان آورد، هر چند که طی سده‌های متمادی بنیادهای تفکر فئودال و سنتی چنین «آزادی‌هائی» را وسیله‌ساز تحکیم پایه‌های حاکمیت‌های خود کرده بودند. این نظریة مسخره، چنین می‌نمایاند که گویا «مذهب»، که به عنوان یک بنیاد اجتماعی و چون دیگر بنیادها، بر مسائل اقتصادی، مالی، سیاسی و غیر تکیه دارد، از آسمان بر ملت نازل شده، و نمایندگان آن نیز نه تنها روی به سوی آسمان دارند، که ریشه در همان آسمان می‌دوانند! این «ترهات» همانطور که گفتیم «ساده‌لوحانی» بسیار را طی تاریخ به دامان ننگ و نام کشاند، و وسیله‌ساز حاکمیت‌های رنگارنگی شد که از طبقات هخامنش ـ کاست‌ها ـ تا خانخان‌های مغول و تاتار، و کودتاهای رنگارنگ قرن اخیر، و خصوصاً غائلة ننگین 22 بهمن، همگی تکیه بر آن‌ها دارند. عملکرد تاریخی این «دفتر» آنچنان زشت و نکوهیده است که مسلماً هیچ جائی در این بحث نخواهد داشت.

ولی، همانطور که می‌دانیم و در این «مهم» هیچ انکار و استفهامی وجود ندارد، انسان حیوانی است اجتماعی! بدون اجتماع و سازماندهی، انسان دیری نخواهد پائید، نابود می‌شود و از او اثری بر جای نمی‌ماند. اگر توسل به «آسمان‌ها» را در بالا، به حق و به استدلال به سخره گرفتیم، در شرایط امروز ایران می‌باید جایگزینی برای «تعریف» محدودة آزادی مشخص کرد. انسان گرسنه، «آزادی» نمی‌خواهد، نان می‌خواهد! و انسانی که خود را دربند می‌بیند ـ به درست یا به غلط ـ فلسفة «آزادی» نخواهد شکافت، او فقط در این فکر است که چگونه بندها را بگشاید! اگر بشر موجودی اجتماعی است، بنیادها قسمتی از زندگی بشر خواهد شد، در نتیجه نمی‌توان از عملکرد بنیادها ـ بنیادها معمولاً‌ عملکردهای‌شان در مسیر محدود نمودن «آزادی» تحلیل می‌شود ـ گریزی داشت. حال از این مجموعه چه می‌توان بیرون کشید؟ این سئوالی است که برخلاف آنچه نیازهای امروز جامعة ایران ایجاب می‌کند، از قلم و بیان بسیاری «صاحب‌نظران» به دور مانده! و این نیز دلیلی دارد: جامعة ایران نه تنها از بنیادهائی برخوردار است، و این جامعه نه تنها، چون دیگر جوامع از تاریخچه‌ای مختص به خود برخوردار است، که جامعه‌ای است استعمارزده! و این استعمار و منافع استعماری است که بجای آغاز اینگونه بحث‌ها، و بجای به سرانجام رساندن اینگونه مباحث سعی تمام بر سیاسی کردن نوعی «آزادی» دارد که آنزمان که اراده می‌کند، کسب «فرضی» آنرا، منوط به ساقط کردن یک حکومت ویژه، و به قدرت رساندن نوع ویژة دیگری نشان دهد.

فردا، زمانیکه جوانانی در مخالفت با شعبده و مسخرة اسلامی، به خیابان‌ها می‌روند، شاید آنانکه این مقدمه را خوانده باشند، از خود بپرسند، که چرا دست به اینکار می‌زنند؟ شاید برخی از خود بپرسند که «آزادی» خارج از پرسش و پاسخی که در زیر می‌آید، آیا هیچ مفهومی خواهد داشت:

ـ «آزادی» از چه پدیده‌ای؟
ـ «آزادی» جهت انجام چه کاری؟
ـ «آزادی»‌ با تکیه بر چه بنیادی؟
ـ «آزادی» به قیمت «سرسپردگی» در برابر چه بنیادی؟

و نتیجة همین پرسش و پاسخ ساده است که در زندگی بشر، به پدیده‌ای جان داد که آنرا علم سیاست ‌خوانده‌ایم!





هیچ نظری موجود نیست: