
آیا آمریکا چپگرا شده؟ این سئوالی است که مدتهاست ذهن بسیاری افراد را به خود مشغول داشته. فروپاشی دستگاه اتحاد شوروی، آنطور که برخی ادعا میکنند، تحول کوچکی نیست. شاهدیم که پس از فروپاشی اتحاد شوروی دو تمایل بر تحلیلهائی که مورد حمایت محافل سرمایهداری بودند حاکم شد. این تحلیلها، نخست شکست شوروی در ارائة یک نمونة قابل اعتنا از سوسیالیسم علمی را در بعدی فلسفی مورد بررسی قرار میداد، و سپس، ابعادی اقتصادی، اجتماعی و نهایت امر نظامی نیز این «تحلیل» یکطرفه و یکجانبه را دنبال میکرد. کار بجائی رسید که فردی به نام فوکویاما، که در دستگاه حاکمیت آمریکا صرفاً یک حقوقبگیر و تبلیغاتچی به شمار میآید، نظریة مسخرهای به نام «پایان تاریخ» را نیز به محافل سرمایهسالار «هدیه» داد.
در این مقال جائی برای تحلیل چند و چون این مسائل نخواهیم داشت، چرا که سقوط اتحاد شوروی در واقع، بیش از آنچه اهداف «سوسیالیسم» ـ در معانی تاریخی و انسانی ـ را به زیر سئوال برد، پوستة شکننده و مضحکی به نام «استالینسم» را در آئینة اعمال خود به زیر سئوال برد، پوستهای که نهایت امر، خود بر جدارهای بیثبات به نام «بولشویسم» چون قارچ رشد کرده بود. اینکه از فروپاشی چنین «ساختارهای» متزلزلی بتوان به این نتیجة «تاریخی» رسید که «سوسیالیسم» در ابعاد مطالبات انسانی و اجتماعی خود نیز «شکست» خورده، گزافهای است که صرفاً محافل سرمایهداری غربی قصد القاء آنرا دارند. تساوی حقوق انسانها، تساوی واقعی حقوق شهروندان در برابر قوانین و تساوی همهجانبة انسانها در بهرهوری از امکانات جامعه، نه تنها شعار «بولشویسم» نبود، که عملاً بولشویکها با به کار گیری محفلگرائی، حزببازی و سرکوب مخالفان، خود زمینهساز تحکیم پایههای یک حاکمیت «استثناءپرور» شدند. بولشویسم در واقع دزد مارکسیسم بود، و همانطور که امروز میبینیم، این «دزدان» امروز از پناهگاههای خود بیرون خزیدهاند، و اینبار قصد آن دارند که با حمایت غرب و سرمایهداری به محفلسازیهای خود ادامه دهند.
بررسی سقوط امپراتوری شوروی در این وبلاگ، و تحلیل مسائل آن در ابعاد نظامی، اقتصادی، مالی، و ... کار را به دراز خواهد کشاند، ولی یک نکته را نمیتوان از نظر دور داشت و آن اینکه، کسانی که «سوسیالیسم» را صرفاً از منظر «دیکتاتورپرستی» و سرکوبگری، به شیوهای که در اتحادشوروی رایج بود، میدیدند و میپسندیدند، آنقدرها که ادعا میکنند، از این سقوط «نگران» نشدهاند. چرا که اصل اساسی و کلی که در این میان مورد توجه آنان قرار میگرفت، نه موجودیت «اتحاد شوروی» به عنوان یک کشور «نمونه»، که موجودیت کشوری قدرتمند به عنوان یک «پایگاه» و «حامی» بود. اتحاد شوروی، حتی برای آنانکه از بنیادهای سیاسی آن سالهای دراز به معنای واقعی کلمه «بهرهمند» میشدند، هیچگاه یک «نمونة» قابل احترام نبوده. ساختار سیاسی بولشویسم، به دلیل فروافتادن در دامان دیکتاتوری سرکوبگری که بر اساس «احترام» بیقید و شرط به «حزب» و نگرش «رسمی» برپا شده بود، عملاً جز مشتی بادمجاندورقابچین نمیتوانسته بخود جلب کند. و تاریخچة اتحادشوروی لبریز است از عملیات محیرالعقولی که همین «رعایا» در جلب توجه اربابان حزبی خود داشتهاند.
ولی از این مقدمه به صراحت میتوان به این نتیجه «آزاردهنده» رسید که امروز، سرمایهداری قصد بهرهبرداری از زمینههای سوسیالیستیای را دارد که در سطح جهان، خصوصاً در کشورهای تحت ستم، در تضاد با سرمایهداری تحت عنوان نوعی حرکت عدالتخواهانه موجودیت یافتهاند. مسلماً بهترین نمونة این برخوردها را میتوان در آمریکای لاتین ـ زبالهدانی یانکیها ـ به چشم دید، در منطقهای که مشتی عوامل دستراستی و سرکوبگر، از قماش هوگوچاوز، امروز قصد القاء این ایدة هولناک را دارند که نمایندگان نگرشی «سوسیالیستیاند»! نزدیکی عقیدتی امثال چاوز با حکومت اسلامی، خود بهترین دلیل بر بیپایه بودن ادعاهای این افراد است. ولی، همانطور که در آغاز غائلة 22 بهمن شاهد بودیم، برخی باورها به صورتی بطنی در ضمائر جامعه ریشه میدواند، و صرفاً از طریق روشنگری، تحلیل و تجزیة مسائل نمیتوان به نتیجهای دست یافت. آنروزها، در رابطه با افکار عمومی تودهها، افکاری که تحت تسلط کامل جهلپروری محافل استعماری قرار داشت، کسی نمیتوانست به تودههای مردم بقبولاند که حکومت اسلامی، نه احتیاج به «انقلاب» دارد، و نه حضور یا عدمحضور تودهها در سرنوشت آن دخالتی خواهد داشت، چرا که این حکومت نتیجة مستقیم اعمال سیاست استعماری در منطقه است! چنین ادعائی مسلماً محلی از اعراب نمیداشت، و امروز نیز در بطن سیاستهای جاری در آمریکای لاتین، «سوسیالیسم» اهدائی کاخ سفید، در ارتباط با تودههای تحت ستم، پای در همین مسیر گذاشته. نمیتوان به تودهها حالی کرد که امثال چاوز، نان در دست امپریالیسم میخورند، و «ظهور» ناگهانی چنین افرادی، با نظریههائی اینچنین «شاهوار»، در کشوری که تولید کنندة عمدة نفت در آمریکای جنوبی است، به هیچ عنوان پدیدهای تصادفی نمیباید تلقی شود. تودهها بر اساس باورهای خود، که ریشه در تبلیغات «استعماری» دارد، به این نتیجة «منطقی» دست یافتهاند، که هر آنکس که خود را در مقابل دوربینهای فیلمبرداری سوسیالیست بنامد، نهایت امر سوسیالیسم را نیز در ابعادی «اعمال» خواهد کرد! چرا که پیش از این، هیچ سیاستمداری در سطح جامعه، خصوصاً در کشور استعمار زدهای چون ونزوئلا، خود را «سوسیالیست» نمینامید؛ این حرکت در افکار عمومی «اصالت» پیدا کرده، چرا که از نظر تاریخی این توده، هنوز چنین «تجربهای» را از سر نگذرانده!
با این وجود، طی تاریخ معاصر، «سوسیالیسم» وابسته به سرمایهداری عارضة جدیدی نیست؛ در اروپا، نمونههای یوگسلاوی و آلبانی نمایندگان واقعی چنین نگرشی بودند. نمونههائی که تحت عنوان کمونیسم «مستقل» در واقع، نگهبانان مرزهای آبی دریای مدیترانه در برابر نفوذ اتحاد شوروی شدند. نمیباید فراموش کرد که سالها پس از «کمونیست» شدن، یوگسلاوی و آلبانی، هیچ یک از ناوگانهای زیردریائی اتحاد شوروی نتوانست در بندرگاههای این کشورها پهلو بگیرد! اولین ناوگانهای شوروی در دریای مدیترانه، به دعوت کلنل قذافی و در کشور لیبی پهلو گرفتند! سئوال اینجاست که، آیا میتوان با تکیة صرف بر تجربیات کشورهای دیگر، وسیلهای جهت مبارزه با «جهلپروری» حاکمان کاخسفید یافت، یا خیر؟ مسلماً تجربة هولناک حکومت اسلامی درسی تاریخی برای همة روشناندیشان ایران است؛ درسی که به تجربة تاریخی حاصل شد، و به همة ما ایرانیان یک اصل کلی را آموخت: نمیتوان ورای باورهای تودهها گام برداشت! این نظریه، هر چند آزاردهنده، واقعیتی است که حداقل روابط سیاسی جامعه را میتواند رقم زند.
شاید در این میان یک اصل کلی بتواند شکافی عمیق میان سرنوشت ایرانیان و شهروندان کشورهای آمریکای لاتین ایجاد کند: سوسیالیسم آنقدرها که در آمریکای لاتین مورد توجه تودهها قرار گرفت، از نظر تاریخی در ایران از اقبال برخوردار نشد. در نتیجه، فعالیتهای ضدسوسیالیستی آمریکائیها در ایران، طی جنگ سرد، امروز نتیجهای کاملاً وارونه در چارچوب منافع غرب در ایران به وجود آورده: ایرانیان آنقدرها «سوسیالیسم دوست» نیستند! و از قضای روزگار همین عامل باعث شده که نان امپریالیسم تا حدودی در ایران «آجر» شود. بیدلیل نیست که با بیرون کشیدن احمدینژاد از صندوقهای رأی و قرار دادن دست وی در دستان چاوز، آمریکا سعی تمام دارد که نوعی «مردمداری» و «مهرورزی» را در روابط سیاسی جامعه، البته صرفاً در ظاهر، حاکم کرده و سوسیالیسمی تماماً آمریکائی را به نمایش گذارد. ولی خوب، احمدینژاد سوسیالیست نیست، نمیتواند ادعای سوسیالیسم کند، و کسانی که آمریکا آنان را از ایالات متحد مستقیماً به تهران گسیل داشته، تا با بازکردن سایتهای تبلیغاتی سوسیالیستی روی سرورهای دولتی، جنگ روانی بر علیة تودههای مردم سازماندهی کنند، به دلیل وجود همین تضادها و سردرگمیهای تاریخی، مسلماً موفقیتی نخواهند داشت.
اینجاست که به عامل فرهنگ اجتماعی بازمیگردیم. سوسیالیسم و عدالت اجتماعی در جامعهای با 4 هزار سال تاریخ نمیتواند همان ابعادی را انعکاس دهد که در جامعة نوپای ونزوئلا منعکس میکند. در نتیجه، تبلیغات دولتی، در مسیر جدیدی که آمریکا برای عاملان خود در ایران گشوده، از گذاشتن «سوسیالیسم علی» در دهان گلسرخی و در برنامههای تلویزیونی جمکران شروع، و به سازماندهی تشکیلاتی خاتمه مییابد که خود را میراث خوار یک «نظریهپرداز» کمونیست معرفی میکند. نظریهپردازی که صرفاً در آئینة تبلیغات غربی به این مقام «شامخ» دست یافته!
ورای همنشینی ساواکیها با امثال نگهدار، امروز شاهدیم که کمونیستهای لوسآنجلسی با آخوندها همصحبت شدهاند! در تحلیل چنین هماهنگیهای «سراسر متضادی»، بالاجبار میباید باز هم به فروپاشی اتحاد شوروی و پیامدهای سیاسی چنین حادثة تاریخسازی بازگردیم، حادثهای که هنوز، حتی در نگرشی سطحی، تمامی ابعاد آن بررسی نشده است. همانطور که میدانیم، ژاک شیراک رئیس جمهور فرانسه، که یک ماه دیگر با کاخ ریاست جمهوری وداع خواهد کرد، دعوت اخیر پوتین برای سفر به اینکشور را «رد» کرده، این خود میتواند نشانة فروپاشی روابطی باشد که «گلیستها» طی چند سال گذشته میان فرانسه و نظامیان حاکم بر کرملین برقرار کرده بودند، و شاید نتایج انتخابات آینده در فرانسه نشان دهد که تا چه اندازه «چپگرائیهای» کاخسفید میتواند از ابعادی «جهانی» نیز برخوردار شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر