
امروز از بستر برخاستم، تو گوئی باران میآمد، ولی شب هنوز سایههایش را با نسیم صبح نشسته بود، و هنوز گنجشک کوچکی که روزها بر لب بالکن مینشیند و آوازی ناشناس را مرتب تکرار میکند، از خلوتگاه خود بیرون نیامده بود، فردا نوروز است؟
چای صبحگاهی مزة همیشگی را داشت، مزة هیچ! هر چه قند در آن میاندازم شیرین نمیشود، تلخی چای برایم نامأنوس شده، آب هم بوی مرگ میدهد، اگر مرگ بوئی داشته باشد، حتماً همین است. سر و صورتم را با مرگ میشویم، و لباسی بر تن میکنم که دیگر حتی بوی بدنم را نمیدهد. فردا نوروز است؟
خیابانها خیس شده، نمیدانم از چه! چون باران نمیآید، یعنی فکر میکنم که دیگر هیچوقت باران نخواهد آمد. این سرزمین هم خواهد سوخت، چون همة سرزمینهائی که میسوزند و آدمهائی که میمیرند، ولی امروز مرگ رانندگی میکند، در خیابانهائی که بوی نم میدهد، بوی خاکی که نم گرفته، و همان درخت بزرگ که همیشه در پناهش میایستم، از دوردستها سر بلند میکند، ولی او هم مرده، برگهایش نمیجنبد، خزههائی که بر بدنش آویزان بودند، فریاد میزنند: فردا نوروز است!
همه میدانند! همه میگویند! همه به من میگویندکه، فردا نوروز است، گوئی من میباید بدانم فردا چه خواهد شد. ولی من اصلاً نمیدانم. از کدام نوروز میگویند؟ مگر اینجا، در سرزمینی که همه چیز دور است، در زمینی که هیچوقت بوی خاک نمیگیرد، و پرندگانش مرغان بزرگ دریایند و عربده کشان در آسمان پدیدار میشوند و بعد، ناپدید؛ اینجا، نوروز هست؟ پرندگان با صدای من فرار میکنند، بجائی میروند که دیگر افق هم آنان را نبیند. نه، اینجا نوروز نیست! کجاست که همه آنرا میبینند؟
نوروزها همیشه بوی قند میداد، چایهائی که بیقند شیرین بود؛ قندها، مثل همان گنجشکی که امروز نیامد، نوروزها در هوا پرواز میکردند. هر از گاه، روی بلندیها مینشستند، و فریاد میکردند، فریاد تند گنجشگ را شنیدهاید؟ امروز میخواستم مثل همان گنجشگ فریاد بزنم و به همه بگویم که نوروز «نیست»! و اگر هست، پیروز نیست! ولی من هم مثل همان گنجشگ غایب، امروز نیامدم! هنوز گویا در همان بستری افتادهام که سرمای آزاردهندة رطوبت دریا برایم آنرا چون یک کوه یخ زجرآور کرده، و من مثل یک خرس بر قلمرو خود آرمیدهام. خرسی که بوی گوشت از فرسنگها دورتر صدایش میکند. و از جای بر میخیزد، بوی گوشت تازه و خون آلودی است که هم اینک از پیکر انسانی دیگر، در گوشهای از این جهان کندهاند، همان نگونبختی که هنوز فریاد میزند. چای من امروز شیرین نشد! قند هم بوی گوشت میداد، گنجشکی که امروز نیامد، نعرة خرس میکشد. نان در دهانم ماسید، چه کنم؟ ببلعم یا تف کنم؟ از این گوشه به آن گوشه پرتابش کنم، چه بیفایده! آخر کار، در کنار همان درختی که همیشه در پناهش میایستم، آنرا تف میکنم بر زمین، گنجشکی تیز پر در هوا آنرا میقاپد، و میرود. خرس به راه میافتد.
آفتاب دیگر در وسط آسمان نشسته، آفتاب هم میگوید که، فردا نوروز است. دیگر از این نوروز بیروز خسته شدهام. خرس در تاریکیهای نوروز گام برمیدارد، نعره میکشد، خون میطلبد و خون میخورد، انسانهائی که زیر لگدهای سهمگیناش خرد میشوند، حتی آنها هم فریاد میزنند، فردا نوروز است! همه میدانند. فقط من فراموش کردهام!
شبهنگام به بستر یخزدة خود باز میگردم، و فردا، زمانی که چشم بگشایم، حتماً گنجشگ کوچک همانجا خواهد بود؛ او هم میداند که، فردا نوروز است! شاید فردا دیگر چای مزة زهر ندهد، شاید فردا خرس از آرامگاه یخزدهاش برخیزد، به دامان تپههای پر از شقایق در دور دستها برود، به آنجا که هوا هنوز بوی قند میدهد، و عطر عسل کوه را میپوشاند. مگر میدانیم که فردا چه خواهد شد؟ مسلماً نمیدانیم، چون فردا نوروز است!
۱ نظر:
نوروز فقط یه قرارداد نیستا زمین کلا تر و تمیز میشه اونجا نشده اینطوری؟
ارسال یک نظر