۱۱/۲۹/۱۳۸۵

کوله‌باری از هیچ!



درست به خاطر ندارم کی بود و کجا، زمانی که برای اولین بار، کتاب معروف احسان طبری، «فروپاشی نظام سنتی و زایش سرمایه‌داری در ایران» را خواندم. از آنروز سال‌های دراز می‌گذرد، آنزمان کتاب‌های دیجیتالی نداشتیم، ولی دولت همین بود که امروز هست؛ تمامیت‌خواه، سانسورچی، و دست‌نشانده! در نتیجه، آنزمان نه تنها کتاب‌ خواندن «هنر» بود، که «کتاب داشتن»، هنری بود بس بزرگ‌تر! کتاب‌هائی هم که جوان‌ترها به دنبال خواندن‌شان بودند، چاپ نمی‌شد! مگر در نسخه‌هائی «پلی‌کپی»‌ شده، با کیفیت بسیار بد و حروف بسیار ریز. به یاد دارم اولین بار که مجموعه‌ای تحت عنوان «مبارزات خلق»، که در واقع نوعی شرح وقایع از جنگ‌های خیابانی برادران رضائی بود خواندم، آنقدر نوشته‌ها کوچک بود که روزهای متمادی به را با سر درد گذراندم. ولی با این وجود، همانطور که هدایت در «توپ‌مرواری» می‌گوید: «[...]برای تعلیمات عمومی پستان به تنور نمی‌چسباندند، اما هم مردم با سواد بیشتر از حالا پیدا می‌شد، و هم خیلی بیشتر کتاب حسابی چاپ می‌کردند[...]»

بله، آنروزها هنوز «کوندرا»، «جویس» و دیگر سخندانان غرب، قبلة عالم ادبای ما نشده بودند، هنوز «بزرگ‌ترین» شاعر معاصر ایران زمین مترجم ناشی و دست‌و‌پاچلفتی «بودلر» فرانسوی نبود، و ادبیات «تقلیدی»، از نویسنده و شاعر ایران زمین «شامپانزة» خوش‌رقص محافل «ادب‌دوست» غرب درست نکرده بود. هنوز یک گله «ادیب» مشغولیت‌ اصلی زندگی‌شان «ترجمة»‌ حافظ و سعدی به زبان آنگلوساکسون‌ها نبود، تا به جهانیان ثابت کنند: «ایران ویران نشده!» آنروزها، اگر ایران «ویران» بود، هنوز تکه آجرهای‌اش روی سر خیلی‌ها نیافتاده بود، بعضی‌ها بودند؛ خوش‌خیال‌تر‌ها و دل‌شان خوش بود که، «کارها رو به راه خواهد شد!» و با وجود آنکه، هنوز همه اسیر دست «فقر» یک فرهنگ «ایلاتی»، «خان‌خانی» و «شقی» باقی بودیم، نوشتارمان هنوز ایرانی‌تر بود. در آن روزها بود که مطالعة چند کتاب، آنچنان تأثیری بر من گذاشت که دیگر هیچوقت از خاطرم زدوده نشد. کتاب نخست به قلم آل‌احمد بود: «غربزدگی!» شاید اگر امروز غریبه‌ای از من بپرسد، تو «غربزدگی» را‌ خوانده‌ای؟ بگویم خیر! ولی این «کتاب» نیز قسمتی از زندگی سیاسی جوان ایرانی در آنروزها بود، و به دست نظامی فاسد، در رهگذر تاریخ ما، تو گوئی تله‌ای هولناک و دهشت‌بار به نام حکومتی اسلامی بر پایة همین «کتاب» برایمان تعبیه کرده بودند.

آنروز که «غربزدگی» را از یک کتابفروشی خریدم، خیلی خوب به یاد دارم، هوا گرگ و میش بود، با موهائی ژولیده و یک «کت‌چرمی» بر تن ـ آنروزها پوشیدن «کت‌چرمی» به نوعی شرکت فعال در «انقلاب اکتبر» بود ـ برای خرید فرهنگ لغت به یک کتابفروشی رفتم؛ کتابفروش که گویا فهمید کله‌ام بوی «قرمه‌سبزی» می‌دهد، نگاهی به اطراف انداخت و از زیر پیشخوان دو کتاب «جلد نشده» بیرون کشید و گذاشت جلوی من: «پنج‌تومن!» نمی‌دانم چرا وقتی از کتابفروشی بیرون می‌آمدم، این دو کتاب بی‌جلد هم همراه همان فرهنگ لغت کذائی زیر بغلم باقی مانده بود! «غربزدگی» یک جلد آبی آسمانی داشت و «دید و بازدید» هم صورتی بود! خیلی زود از شر «دید و بازدید» خودم را خلاص کردم، حوصلة رمان‌های آل‌احمد را نداشتم، ولی «غربزدگی» تا زمانی که بالاجبار علم آمار خواندم، و فهمیدم که بررسی‌های آماری «غربزدگی» مثل متن کتاب خیلی «شتابزده» است، تأثیرش را بر من حفظ کرد؛ ولی بعدها هم سبک فارسی این کتاب برای من جالب بود: سبک، تند، شاید هم «بی‌هدف»! ولی معمولاً وقتی به آنجا می‌رسیدم که، «انگلستان نادرشاه را به هندوستان» می‌فرستاد، بی‌اختیار با صدای بلند می‌زدم زیر خنده! خدا بیامرزد این آل‌احمد را! در «غربزدگی» همة آنچه می‌باید بدانیم، تا خود و نیازهای‌مان را فراموش کنیم، یکجا جمع شده بود؛ بعدها از خودم پرسیدم، «اگر یک جامعه تا به این حد صدمه‌پذیر است، مقصر کیست؟»

کتاب دیگری به نام «با من به شهرنو بیائید» را در همان سال‌ها خواندم! بارها و بارها آنرا خواندم، و هر بار پشتم از آنچه می‌خواندم می‌لرزید، لرزه‌های تند تنفر و غیظ! بعضی‌ها‌ می‌گفتند این یک نیز به قلم «آل‌احمد» است، ولی نسخه‌ای که به دست من رسید، چون دیگر کتاب‌هائی که بر من تأثیر فراوان گذاشت، بی‌نام و نشان بود! یک فتوکپی تیره و تار، با عکس‌هائی نامشخص و محو، بدون نام و نشانی از چاپخانه! ولی از لابلای همین خطوط که به قول هدایت «کلاپیسه‌ای» هم شده بود، نویسنده به خواننده حمله‌ می‌کرد، و آرامش شکنندة شهر تهران، با آن نهرهای پر آب و درختان چند صد ساله، چه آسان با این چند صفحه کتاب از هم فرو می‌ریخت! سال‌ها بعد به دنبال نسخه‌هائی از این کتاب بر آمدم، نه در خارج و نه در داخل، دیگر از این کتاب اثری نبود، تو گوئی ایرانی در پی خود گذشته‌ها را چون مغول به آتش می‌کشد، با این خیال خام که آنچه سوخت، خواهد مرد!

امروز وقتی یک نسخه از کتاب طبری را خواندم، مثل دفعة نخست به سر درد دچار نشدم، از آقای «دکتر» هم که ته یک داروخانة فکسنی مگس می‌پراند، قرص‌ آسپیرینی که توی بسته‌های سبز رنگ، به نام «بایر» می‌فروختند نخریدم. اولین بار که این «کتاب» طبری را خواندم، درست به اندازة یک قرآن جیبی بود، از همان قرآن‌ها که فقط اسم‌شان قرآن است، و فقط برای ترساندن ارواح خبیثه از آینة تاکسی‌بارها آویزان می‌کنند. چه کسی جرأت خواندن اینجور «قرآن‌ها» را داشت؟! ولی روزی و روزگاری، زمانی که جوان‌تر بودیم، دست به خواندن چنین خطوطی می‌زدیم. ولی امروز متن کتاب مرا با خود به سال‌های دور ‌برد، به آنزمان که واژه‌ها «نو» بود، و «تازه»! روزهای «نیروهای دمکرات»، «فروپاشی»، «سرمایه‌داری» و اینجور واژه‌‌ها که همه «قدغن» بودند، و ما از روی خیره‌سری، بین رفقا، با هم آن‌ها را مرتب تکرار می‌کردیم، و باز هم تکرار می‌کردیم.

احسان طبری، امروز مثل اینکه روی یک پشت بام بلند ایستاده بود و با من حرف می‌زد. از «ساختارهای فئودال» که در حال «فروپاشی»‌هستند، از «طبقات دردکشیده‌» که رنج زندگی را «تقدیر» می‌بینند، از «روحانیت» که در پناه اشرافیت مردم را می‌چاپد، از همه چیز می‌گفت، و من گوش می‌کردم، ولی دیگر تأثیر گذشته‌ها را نداشت. طبری مثل کسی بود که بر پشت بامی بلند ایستاده و نردبامی در دست دارد؛ هر چه از نردبام‌اش بیشتر می‌گفت، بیشتر می‌دانستم که این نردبام نه برای بالا رفتن که جهت فرود آمدن است؛ وقتی در اوج می‌ایستیم، و به دنیا از آن بالاها، آنجا که «آکادمی علوم شوروی» نام می‌گذاریم، از کنار دست یک «ارتش سرخ» و یک ابرقدرت، به ایران مفلوک و برخاک فروافتاده می‌نگریم، نردبام‌مان فقط ما را به طبقة پائین خواهد آورد؛ این همان کاری نبود که طبری کرد؟

امروز «غربزدگی» موریانة جان ما، و جان ایران ماست؛ ملت ایران فروافتاده، همه چیز از درون می‌پوسد، آل‌احمد هر چه نوشت، درست و غلط به باد رفت، حتی «شهرنوی» آل‌احمد را هم خراب کردند؛ دیگر کتابش را هم پیدا نمی‌کنید، تا ندانید از کجا تا به کجا می‌رویم، «شهرنو» در فرهنگ ما همواره «نو» خواهد ماند، «آبادتر» از گذشته‌ها خواهد ماند، و خلائی که امروز در سخنان طبری مرا اینچنین آزرد، تا به کی زندگی ما را خواهد انباشت؟


هیچ نظری موجود نیست: