۱/۲۱/۱۳۸۵

در ایران کسی زنده است؟


احضار نمایندة اول مجلس ششم از تهران، آقای محمدرضا خاتمی، به «دادگاه»، هر ناظر بی‌طرفی را بی‌اختیار متعجب می‌کند. در واقع، ایران کشور «عجیبی» است. اگر برای تحلیل برخورد بنیادهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی این کشور با مسائل روزمره ـ این مسائل هر چه باشد ـ بر رخدادها تکیه کنیم، شاهد یک اصل غیر قابل انکار خواهیم بود: نه تنها توده‌های مردم، که حتی بنیادهائی که خود را مستقیم و یا غیر مستقیم در قدرت شریک می‌بینند، همیشه به نحوی با مسائل کشور برخورد می‌کنند که گوئی در حال تماشای یک فیلم سینمائی‌اند، و نهایتاً از قبول هر مسئولیتی در روند مسائل کشور سر باز می‌زنند.

به یاد داریم که پس از بحران «آغازین روزهای» محمد خاتمی، رئیس جمهوری که در بلندگوهای جهانی از او به عنوان اولین رئیس جمهور «فیلسوف» و «فرهیختة»‌ کشور ایران نام می‌بردند، و آرائی «چشم‌گیر» در صندوق‌ها به وی نسبت می‌دادند، گروهی از «همراهان» این «فرهیخته‌جناب» به زندان افتادند، و امروز پس از گذشت سال‌ها، جرم برخی از آنان که هنوز در حبس مانده‌اند، از نظر «حقوقی»، نامشخص است. و از همه جالب‌تر اینکه، ملتی که تا چند روز پیش از این بازداشت‌ها و محاکمات، برای این «فرهیختة والا مقام» سر و دست می‌شکست، در مخالفت با این «بازداشت‌ها» هیچ نگفت! هیچ اعتراضی، هیچ اعتصابی، هیچ راه‌پیمائی‌ای، برای حمایت از «همراهان» کسی که به درست و یا به غلط «رئیس جمهور فرهیختة ملت ایران» معرفی شده بود، و بسیاری از همین مردم به سرش «قسم» می‌خوردند، و میلیون‌ها رأی به پایش ریخته بودند،‌ صورت نگرفت!

پس از این رخدادها، آقای خاتمی هشت سال تمام، در چنین شرایطی، بر اریکة قدرت در ساختار سیاسی‌ای تکیه زد، که به قول خودش به وی نقش «تداراکات‌چی» اعطا کرده بود. خود وی نیز از این «موضع»، که برای یک رئیس جمهور مسلماً «توهین‌آمیز» است، هیچگاه به صورت جدی «گله‌ای» نکرد، و میلیون‌ها ایرانی که در دو رأی‌گیری، حداقل در ظاهر امر، وی را از درون صندوق‌ها بیرون کشیده بودند، از اینکه رئیس جمهور «فرهیخته‌اشان»، «تدارکات‌چی» باشد، حتی خم به ابرو نیاوردند.
طی انتخابات اخیر نیز در ابعادی دیگر، درست همین برخورد از جانب «توده‌های» رأی دهنده، و «بنیادهای قدرت» را شاهدیم. در واقع، انتخاباتی که منجر به ریاست‌جمهوری آقای احمدی‌نژاد شد، به نحو دیگری این بی‌تفاوتی عمومی و «تشکیلاتی» را به نمایش می‌گذارد. آقای احمدی‌نژاد که در ظاهر امر، با آرای عمومی از صندوق بیرون آمده بودند، درست یکصد‌وهشتاد درجه در موضع مخالف با خاتمی قرار می‌گرفتند، و به قول بعضی‌ها، طی تمامی دوران فعالیت‌های انتخاباتی‌اش دریغ از یک کلمه در ثنای «آزادی»! باید توجه داشت که «آزادی» یک شعار انتخاباتی نیست، یک «اصل» بلاتغییر در روند هر گونه حاکمیت «منتخب» است. جالب‌تر اینکه، آقای احمدی‌نژاد با «اکثریت مطلق» آرای مردم، در برابر نامزدی پیروز شد، که نه تنها پیش‌تر، هشت سال تمام رئیس جمهور بود، که سال‌ها وزارت کشور، ریاست مجلس قانون‌گذاری و بسیاری مشاغل و مواضع رسمی و خصوصاً «امنیتی» ایران را در دست داشت، و امروز نیز شغل «انتصابی، هر چند "نامشخصی" که حدود و ثغور آن نیز از نظر قانونی مشخص نیست در ید قدرت وی باقی مانده: ریاست مجمع تشخیص مصلحت!»

دوستان، همفکران و صاحبان مناصب در اطراف آقای هاشمی رفسنجانی، از اینکه فردی ناشناخته و کم‌آوازه، چون محمود احمدی‌نژاد، با درجة نامشخصی از آگاهی علمی و تخصص سیاسی، در یک انتخابات رسمی، اینچنین «مقهورانه»، یکی از سردمداران حاکمیت را، که 25 سال به همنشینی و همفکری با آیت‌الله خمینی معروف شده بود، و یکی از «ارکان» این نظام به شمار می‌آید، «سنگ روی یخ» کند، به هیچ عنوان ابراز نگرانی نکردند! و از میان ملت ایران نیز، که در واقع «شرکت‌کنندگان» در این انتخابات به شمار می‌آیند، هیچ کس صدایش بلند نشد، که چگونه از «هشت‌سال شعار آزادی ـ هر چند که فقط شعار بود، و اولین کسی که می‌دانست فقط شعار باقی خواهد ماند، شخص خاتمی بود ـ یک باره به دوره‌ای باید قدم بگذاریم که سخن از همه چیز هست، جز آزادی؟

این طرز برخورد را برخی اندیشمندان که برای اظهارات‌شان قابلیت‌هائی «جامعه‌شناسانه» قائل‌اند، «بی‌تفاوتی» نام می‌گذارند. ولی این «بی‌تفاوتی» را چگونه تحلیل کنیم؟ اولاً، اگر توده‌های مردم را می‌توان، به دلیل سرکوب پیگیر و حاکم کردن جو «نبود حدود قانونی» به سوی «بی‌تفاوتی» راند، بنیادهای یک حاکمیت، بنا بر تعریف، نمی‌توانند «بی‌تفاوت»‌ باشند. چرا که، در لحظه‌ای که «بی‌تفاوتی» بر این بنیادها سایه اندازد، موجودیت‌شان می‌باید از نظر تاریخی و فیزیکی از میان برداشته شود. و همانطور که در بالا اشاره شد، این «بی‌تفاوتی»، در دو نمونة کوچکی که به آن پرداختیم، صرفاً شامل توده‌های مردم نمی‌شود؛ «بنیادها» نیز بی‌حس شده‌اند، و از خود هیچ تحرکی نشان نمی‌دهند.

اینجاست که تحلیل ما اجباراً به مرحلة عمیق‌تری از کاوش پای می‌گذارد. مرحله‌ای که می‌باید این «بی‌تفاوتی» در بطن توده‌های مردم، و در عمق «بنیادهای حاکمیت» را بتواند تشریح کند. ولی عملاً چنین تحلیلی غیرممکن است. و صرفاً از طریق تحقیق عمیق در تاریخ معاصر ایران می‌توان «عملکرد» این بنیادهای «بی‌بنیاد» و این توده‌های «خاموش» را بررسی کرد. در بطن همین بررسی است که «ویژگی» حیرت‌آور ملت ایران چشم‌گیر می‌شود.

در واقع، ایرانی نه دولت دارد، و نه ملت! نه خود را عضوی از یک خانوادة بشری می‌شناسد و نه عضوی از یک مذهب و مرام مشخص. ایرانی «آزاد» است، نه در مفهوم «تفکر آزاد و انسانی و ... » نه، اشتباه نکنید، ایرانی خود را در فکر «خود» آزاد کرده تا «اسیر» هیچ بنیاد عقیدتی مشخصی نباشد! ولی، این «آزادی»، به معنای واقعی کلمه، همان اسارت کامل و بی‌قید و شرط می‌شود. چرا که انسان آزاد، انسانی است که به «اصولی»‌ پای‌بند است، و آنزمان که این اصول در تفکر و عمل انسان‌ها از هم فرو می‌پاشند، «آزادی» انسان‌ نیز از میان می‌رود.

عدم توجه بنیادها به اینکه «صاحب‌منصبی» چون هاشمی رفسنجانی را در بطن همان بنیادها با یک «تازه‌وارد» بی‌هنر و بی‌نشان، چون احمدی‌نژاد می‌توان یک شبه جایگزین کرد، بیشتر از آنچه نشانة «آزاد منشی» و یا «احترام»‌ به «آرای مردم» باشد، نشانة «اسارت» بنیادهاست. اینکه توده‌های مردم ایران، خاتمی را که 8 سال تمام به عنوان یک «متفکر والامقام» به او معرفی کرده بودند، به این راحتی با «تفکری» ـ اگر مجموعه نظرات احمدی‌نژاد را بتوان «تفکر» نامید ـ جایگزین می‌کند که از «والائی»، عملاً‌ هیچ ندارد، نشانی از «زنده بودن مردم ایران نیست». این مردم مرده‌اند. چرا که فقط با جسد یک «مرده» می‌توان چنین کرد.

آنگاه که پای به این نقطه از جدل می‌گذاریم، سخن از «سیاست‌های جهانی»، «تمایلات شرکت‌های نفتی»، «جنگ بر سر دلارها»، و اینکه «نقطة پایان سفر دلارها باید در نیویورک باشد» ، و ... بسیار سخن خواهد رفت، ولی همة این بحث‌ها یک سئوال را هنوز بی‌جواب گذاشته:‌ چرا یک ملت، به اینجا می‌رسد؟

هیچ نظری موجود نیست: