۴/۰۶/۱۳۸۸

ما پیروز خواهیم شد!



امروز، هم مایکل جکسون از این دنیا رفت و هم «جون بائز» زبان فارسی یاد گرفت! وقتی در طغیان «وودستاک» پلیس آمریکا از شرکت باب دیلن جلوگیری کرد، و جون بائز با هزار دردسر و از بی‌راهه‌ها خود را به محل تجمع جوانان ضدجنگ رساند و آهنگ معروف «جو هیل» ـ کارگری که توسط پلیس آمریکا در سال 1910 تیرباران شده بود ـ را برای جماعت چندصدهزار نفری وود استاک خواند، ما جوان بودیم. و زندگی در کام‌مان مزة تند «توت‌فرنگی‌های وحشی» برگمان را می‌داد. می‌گویند «توت‌فرنگی‌های وحشی» تنها اثر مثبت و سازنده و انسانی اوست که روی به آینده دارد؛ خلاصه بگوئیم، تنها اثری است که جوانی و زندگی را می‌توان در آن یافت، حتی در نگرش یک پیرمرد به گذشته‌هایش!

آن روزها می‌انگاشتیم که امپریالیسم آمریکا در هم شکسته. نه برای آنکه جون بائز «جو هیل» می‌خواند، و نه از آن جهت که توفان ضدجنگ آمریکا را فرا می‌گرفت؛ ما جوان بودیم و دوست داشتیم اینچنین باشد. هر چند نبود؛ و آنقدرها هم مهم نبود. هیچ وقت فکر نمی‌کردیم نهضت ضدجنگ آمریکا تا این حد سطحی و روبنائی از کار در آید. هر چند جامعه‌شناسان گوشزد می‌کردند، گوش ما بدهکار نبود که در جامعه‌ای که فرهنگ و زبان و آداب و رسوم، پیوسته در توفان یورش‌ مهاجران تازه نفس هر روز تغییر رنگ و لعاب می‌دهد، حافظة تاریخی وجود نخواهد داشت.

ولی ما قبول نمی‌کردیم! بی‌جهت نیست که آمریکا را بهشت سرمایه‌داران ‌خوانده‌اند. در این سرزمین حافظة تاریخی، یا همان «پدیدة» اجتماعی‌ای که بر اساس و پایه‌اش انسان‌ها تصمیمات فرضاً «بزرگ» می‌گیرند، از بین رفته. این جامعه از جون بائز به مایکل جکسون می‌رسد. از «جنبش» به سکون و پرستش حاکمیت فرو می‌افتد، از لوترکینگ به ریگان‌ و از آیزون‌هاور به بوش‌ها می‌رسد، از آزادیخواه به آزادی‌کش، و از جنگ‌آور به متقلب و ترسو و فراری از جبهه! خلاصه این جامعه پدیده‌ای بشری به نوعی که ما انسان‌ها تجربه کرده‌ایم نیست. در این مجموعه انسان‌ها با هم در نمی‌آمیزند، و فرهنگ هر روز کهنه‌تر و پیچیده‌تر نمی‌‌شود، همه چیز، خصوصاً روابط در سطح باقی‌ می‌ماند، چرا که سرمایه، یا همان دلاری که آنرا «جاودانه» می‌خواهند، انسان‌ها را نیز می‌باید به یکدیگر پیوند دهد.

با این وجود باز هم فکر نمی‌کردیم که سال‌ها بعد جنگی که هزاران جوان در آمریکا اینچنین محکومش کرده بودند، برای ملت ایران با فرهنگی چندهزارساله تبدیل به «نعمت الهی» شود. ولی اینهم شد، حافظة تاریخی به دادمان نرسید. حافظه‌مان را شستند، با همان دلارهائی که در ینگه‌دنیا حافظه‌شوئی می‌کنند. تفنگ و توپ به دست‌مان دادند و گلوله تا به قلب همسایه بزنیم. و همسایه دشمن ما شد تا دلار باز هم به حافظه‌شوئی خود ادامه دهد.

گویا امروز، جز مرگ مایکل جکسون خبرهای دیگری هم بوده؛ اوباش جمهوری اسلامی در سوئد سفارتخانة خامنه‌ای را «تسخیر» کرده‌اند! نام اینان «گروهی از ایرانیان»‌ است! می‌دانیم که سفارت گرفتن از دیرباز یکی از هنرهای ما ایرانیان بوده، و هر چند سفارت‌بگیرهای اصلی امروز در صف «آزادیخواهان» نشسته‌اند، نفس سفارت‌بگیری را قدما در نقش شکارگاه و در قالی‌های زربفت ایرانی مشاهده می‌کرده‌اند!‌ و همزمان با آوای جون بائز که می‌خواند: «ما یه روز پیروز می‌شیم!» اوباش سفارت می‌گیرند و می‌خوانند: «شما ترشی نخورید!»

می‌بینیم که چگونه در راه مقابله با جنبش مقاومت منفی ایرانیان بیگانه سنگ‌اندازی می‌کند. و این جنبش را تحت حمایت پلیس‌های محلی به بی‌راهه می‌کشاند. جون‌بائز 50 سال است که می‌خواند: «ما پیروز خواهیم شد!» این شاید نشانه‌ای از همان خوش‌بینی بر آمده از «حقانیت» فرضی سوسیالیسم باشد؛ شاید در همان فرهنگ «خردرچمن» ینگه‌دنیائی این «خوش‌بینی» تنها پیامی است که تداوم دارد و تمامی مهاجران جدید آنرا دریافت می‌کنند. می‌آیند، چرا که اگر نیایند یا از گرسنگی می‌میرند، و یا احساس غبن و از دست دادن «نعمات زندگی» جوانمرگ‌شان می‌کند. پس با هم بخوانیم: هر روز در این زندگی ما پیروز خواهیم شد! بر مرگ، بر خشونت و بر آن‌ها که با دلار مرگ را بجای پیروزی می‌نشانند. و این پیروزی، اگر هیچگاه از گرد راه نرسد، بازهم متعلق به ماست.




هیچ نظری موجود نیست: