
در ادامة بحث «مارکسیسمها» امروز به پدیدهای میپردازیم که پس از مرگ استالین در بطن اتحاد شوروی به منصة ظهور رسید، و آنرا معمولاً «استالینیسمزدائی» میخوانند. همانطور که میدانیم یک نظام «فردپرست» هنگام مرگ «بتعیار»، به صورتی بنیادین با بحران روبرو میشود. این حادثهای بود که پس از مرگ استالین نیز در اتحاد شوروی رخ داد. اینکه «بحران» فقدان رهبر، در یک نظام فردپرست چه ابعاد سیاسی، اجتماعی و حتی امنیتیای ایجاد میکند، در بحث فعلی هدف ما نیست. شاید پدیدة «فردپرستی» و تبعات جامعهشناختی و روانشناختی آن را در مبحثی جداگانه مورد بررسی قرار دهیم. ولی زمانیکه استالین چشم از جهان فرو بست، دیکتاتوری هولناکی که در اطراف شخص وی، و بر محور حضور فرهوشانة «پدرملت» شکل گرفته بود، با مشکلی اساسی روبرو شد: نبود «پدر»! و از آنجا که «پدر» کذا جهت حفظ موجودیت خود معمولاً بر اوباش و اراذل و جماعت سبکمغز و بیفکرو هنر تکیه دارد، پس از مرگ «رهبر» مشکل اساسی در این نیست که وی را با «پدر» دیگری جایگزین کنند! مسئله این است که طیف قدرتمندان سیاسی از نظر عقیدتی و نظری، به دلیل حاکمیت یک نظریة فردپرست، آنچنان فقیر میشود، که در بطن قدرت، افرادی که از شایستگیهائی حتی ابتدائی برخوردار باشند، مشکل میتوان یافت. و این معضلی بود که تشکیلات اتحاد شوروی، پس از مرگ استالین با آن روبرو شد.
در این برهه، با حضور جبههبندیهائی متخالف در بطن پولیتبورو مواجه میشویم. مهمترین آنان جبهة «خروشچف» و جبهة «بریا» بودند! از نظر خروشچف و گروهی که به وی اقتداء میکردند، راورنتی بریا، رئیس سازمان امنیت استالین، هدف اصلی به شمار میرفت. همگی بیم آن داشتند که بریا به شیوة استالین آنان را یک به یک از دم تیغ بگذراند. ولی خروشچف به دلائلی که هنوز نیز از نظر استراتژیک «ناشناخته» باقی مانده موفق میشود پولیت بورو را از شر «بریا» برهاند؛ چندی بعد جلادصاحبنام استالین خود نیز به جوخة اعدام سپرده شد، و اتحاد شوروی عملاً پای به دوران استالینیسمزدائی گذاشت.
طی بیستمین کنگرة حزب کمونیست اتحاد شوروی، خروشچف رسماً زنگها را به صدا در آورده، انتقاد مستقیم از «دگمهای» استالین را آغاز نمود! ولی نمیباید فراموش کنیم که این «انتقادات» بیشتر در سطح باقی میماند، و هدف اصلی پولیتبورو انداختن مسئولیت اشتباهات بزرگ به گردن فردی بود که سالهای دراز بر پایة تبلیغات گسترده همهکارة اتحاد شوروی معرفی میشد! و این نیز یکی از همان شگردهای ویژة روند سیاسی در «شخصیتپرستی» است. البته ورای انتقادات سطحی که گروه خروشچف بر استالین وارد میدانست ـ و همانطور که گفتیم بیشتر به کار تبلیغات و سرگرم کردن خلقالله میآمد، سخنرانی «مهم» خروشچف در این کنگره، به این معنا بود که اتحاد شوروی گامی دیگر به سوی «تأئید» موجودیت پدیدهای به نام دولت در ساختار بلشویسم بر میدارد. سادهتر بگوئیم، بلشویسم ویراست نوین گامی دیگر از مارکسیسم فاصله میگیرد.
بر اساس تبلیغات خروشچفایسم، «دیکتاتوری کارگری دیگر یک ضرورت در اتحاد شوروی به شمار نمیآمد»! ولی همین تبلیغات اذعان داشت، «دولتی که برخاسته از این نظریه بوده، امروز تبدیل به ساختاری شده که متعلق به آحاد ملت است»! خلاصه میگوئیم اینبار نیز علیرغم «انتقادات» تند از عملکرد استالین، چند اصل کلیدی در استالینیسم، جهت حفظ منافع گروهی و باندهای حاکمیت، دست نخورده باقی مانده بود. نخست اینکه با این پیشفرضها پدیدة «طبقات»، یا آنچه استالین «طبقات نوین» میخواند، و نهایت امر پدیدهای کاملاً ضدمارکسیست است، بار دیگر در اتحاد شوروی به رسمیت شناخته میشد! از طرف دیگر، بلشویسم، با محدود کردن تعریف پدیدهای به نام «مردم» یا «آحاد ملت»، اینبار نیز گام دیگری به سوی فاشیسم بر داشت. میدانیم که محدود کردن و تقلیل تعاریف اجتماعی یکی از «هنرهای» بزرگ فاشیسم است. ولی آنچه از همه بیشتر اهمیت داشت، برخورد خروشچفایسم با پدیدة دولت بود. همانطور که گفتیم در چارچوب تبلیغات دستگاه حاکمیت، اینک «دولت» متعلق به همه بود؛ نه صرفاً متعلق به کارگران! در نتیجه اصلاً دلیلی وجود نداشت که حاکمیت بلشویک خود را نگران نابودی دستگاه «دولت» کند! با این وجود میدانیم که در فلسفة مارکسیسم این نابودی به صراحت پیشبینی شده!
در پی تسلط بر اکثر اهرمهای قدرت در اتحاد شوروی، خروشچفایسم که خود فرزند خلف بوروکراسی سرکوبگر و هولناک استالین بود، گام به گام درگیر یک بازی بیشرمانة لغوی نیز شد. خروشچف در 22 امین کنگرة حزب کمونیست شوروی، در تأئید تبلیغات پولیتبورو که اینک رسماً «نمایندة تمامی طبقات» معرفی میشد، عنوان میکند که یک دمکراسی نمیتواند به معنای واقعی کلمه توسعه یابد مگر اینکه «دولت متعلق به تمامی ملت باشد، و نه نمایندة یک طبقه»! این «نوآوری» فلسفی که در این مقطع از زبان یک «جوجه لمپن» به فلسفة مارکس اضافه شد، عملاً خروشچفایسم را در تضاد با مارکسیسم قرار داد، چرا که مرحلة «گذار» در فلسفة مارکس فقط از دیکتاتوری کارگری به آغاز کمونیسم مورد بحث قرار میگیرد و بس! ولی تبعات «چرخش» ایدئولوژیک خروشچف از اینهم فراتر میرود، چرا که بر اساس این «فلسفهبافی»، حتی پیش از نابودی دولت، دیکتاتوری کارگری میتواند فلسفة وجودی خود را کاملاً از دست بدهد، و فراموش نکنیم که چنین دولتی همچنان «نمایندة آحاد ملت» نیز هست!
ولی چنین «چرخشهائی»، خارج از ابعاد نظری و تبعات سیاست داخلی ـ در بعد سیاست داخلی در عمل این چرخشها روی به تأمین منافع طبقات حاکم داشت ـ از نظر استراتژیک نیز مسائل دیگری را در سطوح جهانی به همراه آورد. پس از 20امین کنگرة «حزب»، در بطن حاکمیت بلشویک امکان «گذارصلحطلبانه» به سوسیالیسم، فضای سیاست خارجی اتحاد شوروی را هر چه بیشتر اشباع میکند! خروشچف رسماً اعلام میدارد که اگر در چارچوب نظامهای پارلمانی طبقات کارگر بتوانند در کشورهای سرمایهداری و یا «استثمار شده» اکثریت ثابت و قدرتمندی به دست آورند، این «اکثریت» میتواند نقطة آغاز حرکت به سوی تجلی «سوسیالیسم» باشد! و برای آنان که با الفبای «بلشویسم» آشنائیهائی دارند این سخنان به صراحت بازگشت به تخالفهای پایهای میان «بلشویسم» و «منشویسم» است. با چنین بیاناتی، دیگر مارکس تنها متفکری نبود که از بنیاد خروشچفایسم کنار گذاشته شده بود، لنین هم در این «نوآوری» جائی نداشت!
خروشچف امکان این «گذار صلحطلبانه» به سوسیالیسم را وجود شرایط ویژة تاریخی عنوان میکرد! البته «شرایط ویژهای» که تبلیغات اتحاد شوروی در آن دوره ارائه میداد آنقدرها که برخی فکر میکنند «محکمهپسند» به نظر نمیآید. به طور مثال خروشچف عنوان میکرد که علیرغم طبیعت مهاجم امپریالیسم، دیگر در ایندوره «جنگ» الزامی نیست! میدانیم که چنین بیانات گهرباری در واقع پیروی تام و تمام کرملین از استدلالات ویژة «جنگسرد» است. چرا که اگر بین قدرتهای مجهز به سلاح هستهای دیگر جنگ «الزامی» نبود، این جنگ بر علیه ملتهای جهان سوم خصوصاً طی دوران حکومت خروشچف به معنای واقعی کلمه از جانب «امپریالیسم» دنبال میشد. و کشتار ملتها، خصوصاً در آسیای جنوبی و شرقی طی این دوره یکی از هنرهای قابل «تحسین» دولتهای سرمایهداری است.
البته همانطور که پیشتر هم گفتیم، جماعت قدرتپرستی که گرد استالین جمع شده بود، بیبارتر از آن بود که «نظریه» ارائه دهد. و هر چند تعجبآور بنماید، پیشفرض گذار صلحطلبانه از سرمایهداری به سوسیالیسم، که بر اساس پدیدهای به نام «غیرالزامی بودن جنگ» پایهریزی شد، از ابداعات خروشچف هم نبوده؛ قبلاً در آخرین «کتاب» استالین به این «نظریه» اشاره شده بود! هر چند که این نظریه، همچون دیگر «نظریات» استالین متعلق به دیگران بوده: اقتصاددانی به نام «وارگا»! اوژن وارگا، اقتصاددان مجار در عمل گزارشگر نشستهای «کمینترن» طی سالهای 1921 تا 1935 بود، و یکی از صاحبنظران معدودی است که توانست از تصفیههای استالین جان سالم به در برد. وی در سال 1946 کتابی تحت عنوان «تحولات اقتصادی کاپیتالیسم پس از جنگ دوم جهانی» به رشتة تحریر در آورد و در آن صراحتاً اعلام داشت که نظام سرمایهداری استوارتر از آن است که پیشتر تصور میرفت! البته همانطور که میتوان حدس زد این سخنان آنقدرها به مذاق استالین خوش نیامد، ولی «پدرخلقها» اگر وارگا را از خود راند و وی را «اقتصاددان بورژوا» لقب داد، هنگام تهیة آخرین کتابی که به نام وی توسط آپاراتچیکها «قلمی» میشد، نظریة «غیرالزامی بودن» جنگها نیز «جاسازی» شد. و این همان نظریهای است که بعدها سر از دکان خروشچف به در آورد!
این «نظریه» شاید در آغاز چندان با اهمیت ننماید، ولی نمیباید فراموش کرد که «جنگسرد» و اساس برقراری دو «اردوگاه» در جهان، بر همین نظریه استوار شده. این نظریه امکان قبول موجودیت سرمایهداری را در ارتباطی درازمدت و انداموار، در کنار سوسیالیسم پیشبینی میکند! و راهگشای پدیدهای میشود که ما آنرا سیاستگذاری «امپریالیستی» کرملین در ارتباط با ملتهای جهان سوم مینامیم. چرا که اگر جنگ «الزامی» نمینمود، همانطور که به صراحت دیدیم کرملین از عامل جنگ در کشورهای جهان سوم، پیوسته جهت پیشبرد منافع استراتژیک و گاه موفقیت در مذاکرات مستقیم با سرمایهداری استفادة کامل میکرد، هر چند که این جنگها را سرمایهداری در چارچوب منافع خود به راه میانداخت! و این بحثی است که در آینده به آن میپردازیم.

...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر